کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
سلام
ببخشید دیر شد منتظر وصل شدن اینترنتم بودم
دیگه هر چرت و پرتی به ذهنم رسید نوشتم برا هردو تکلیف دیالوگ‌نویسی و فضا سازی، امیدوارم قبول کنید

درحالی که تمام شهر در رقص و پایکوبی بود، لوشیان با بی‌خیالی از بین مردم می‌گذشت. برخی از افراد زره‌های براق و سیاهی بر تن کرده بودند و با خوشحالی همسر یا فرزندشان را در آغوش می‌فشردند، چشمانشان از امید برق میزد، گویی باور نمی‌کردند که از میدان جنگ و کشتارگاه کیلومتر‌ها دورتر زنده بیرون آمدند و با شور و شوق چیزهایی را برای اطرافیانشان بازگو می‌کردند. کودکان بی‌توجه به اطرافشان از میان مردم گذر می‌کردند و به سمت دکه‌های کوچکی که عطر و بوی شیرینی‌‌ها گرم و نرمشان، تمام خیابان را در بر گرفته بود می‌رفتند و برای خرید تعداد بیشتری از آنها با یکدیگر مسابقه می‌گذاشتند؛ تمام خیابان، با نوار‌های رنگی تزئین شده بود. صدای بلند قصه‌گو‌ها، حتی از صدای همهمه کودکان و زنان نیز پیشی گرفته بود! در هر طرف نام شن جیا یینگ به گوش می‌خورد و همه‌جا از قهرمانی‌ مرد در میدان نبرد گفته میشد.

- شنیدم میدان جنگ هیچ فرقی با قتلگاه نداشت. هر طرف رو نگاه می‌کردی جنازه می‌دیدی و فقط قدر یه پلک زدن لازم بود تا سرتو از دست بدی! نبرد بین دو مارشال ارتش کم از نبرد خدایان نداشت. مارشال "یان" شمشیر خودش رو تو دست گرفت و با قدرت به سمت ژنرال شن رفت. برخورد تیغه‌هاشون به حدی خیره کننده بود که حتی توجه خدایان هم به سمتشون کشیده شده بود...ژنرال شن شمشیرش رو چرخوند و زخم بزرگی روی چهره مارشال یان گذاشت، حتی شایعه شده که یه چشمشم کور کرده! اما مارشال هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشت. جنگ بینشون تا غروب ادامه داشت. با اینکه ارتش یان به پیروزی نزدیک بودن اما ژنرال شن موفق شد با اسیر کردن مارشال نتیجه جنگ رو به نفع فنگ تغییر بده... ‌.

پیرمرد قصه گو، با شور و شوق عجیبی تکه چوب درون دستش را همچون شمشیر درون دستانش می‌فشرد و با گفتن هر حرکت دو مارشال جنگ، تابی به دستان چروکیده‌اش می‌داد و فنون جنگی را به شکل دست و پا شکسته وَ نادرست اجرا می‌کرد. لوشیان، پس از مدتی خیره شدن به جمعیتی که اطراف پیرمرد قصه گو جمع شده بودند؛ درحالی که از تمام این سر و صدا‌ها خسته شده بود، سر دردناکش را با دو انگشتش مالش داد، علارغم سردی اواخر پاییز و بادی که میوزید، بدن لو شیان در آتش تب میسوخت و موهای نه چندان بلند و سیاهش به صورت د گردنش چسبیده بودند و چهره بیمارگونه‌اش را، رنگ پریده‌تر نشان میداد. با پیچیدن درون یک کوچه تقریبا خلوت، خود را از میان آن جمعیت رها کرد. با سرعت بخشیدن به پاهایش، کوچه‌ها و خیابان‌ها را پشت سر می‌گذاشت تا درنهایت منظره آشنای مغازه قصابی، همراه با گاری فرسوده‌ای در دیدش قرار گرفت. بوی وونتون‌ را از همان فاصله دور نیز می‌توانست احساس کند. با گذر از کنار گاری، خود را درون مغازه چپاند و بی‌توجه به هر فردی که آنجا بود، به سمت نزدیک‌ترین سکو رفت و سه خرگوش مرده‌ای که در تمام مسیر، بر روی پشتش حمل می‌کرد را بی‌حرف روی آن انداخت.

- مثل همیشه بی‌حوصله‌ای!

پشت سر آن صدای سرخوش، مرد تنومندی جلو میز قرار گرفت. نگاه مرد، برخلاف چشمان مرده پسر، برق میزد و لبخند بزرگی که بخش جدانشدنی صورتش بود، او را تبدیل به فردی می‌کرد که افراد مشتاق ارتباط گرفتن با او باشند...البته جزء لو شیان!

- خیلی وقته ندیدمت پسر، از اخرین بار لاغر تر شدی

در پاسخ به حرف مرد، پسر تنها چشمان خود را دورن حدقه چشمانش چرخاند با دستش یکی از خرگوش‌ها را نزدیک‌تر فرستاد و بی‌حرف به مرد زل زد. هوی لیانگ درحالی که نگاهش را از چهره بی‌حال و رنگ پریده لوشیان به جسد‌های مرده روی میز معطوف می‌کرد، حتی اندکی از سرزندگی‌اش محو نشد. با برداشتن یکی از خرگوش‌ها بار دیگر صدای سرخوشش به گوش رسید.

- این‌بار انگار شانست خوب نبوده! این حیوونا خیلی پیرن و چندان قیمتی ندارن، اگه حداقل دو یا سه تا بیشتر بودن یا یکم جوون‌تر میشد کاریش کرد ولی... .

با شنیدن صدای بی‌حوصله پسر که میان کلامش پریده بود، نگاهش را به کنارش داد.

- واقعا توقع داشتی بعد از اون بارندگی چی برات پیدا کنم؟ خرگوش یشمی؟! همین‌ها رو هم بعد از زیر و رو کردن نصف جنگل تونستم به دست بیارم.

همراه با پیچیدن صدای خنده هوی لیانگ، نگاه چند نفر از افراد درون مغازه به سمتشان معطوف شد و پس از اندکی خیره شدن به کار خود بازگشتند. لو شیان، در حالی که با دو انگشتش نقطه‌ای از پیشانی‌ دردناکش را مالش میداد، همچنان منتظر ماند. از بیماری هفته گذشته تنها اثراتی از سردرد و سرفه‌های گاه‌ و بی‌گاهش باقی مانده بود که حال، با وجود سر و صداهای عذاب‌آور اطرافش و بوی زننده گوشت و خون خشک شده، کم‌کم در حال نشان دادن خود بودند! هوی لیانگ زمانی که بی‌توجهی پسر را نسبت به خود دید، بی‌خیال صحبت کردن شده و پس از مدتی ناپدید شدن با کیسه‌ی رنگ و رو رفته‌ای به سمت پسر بازگشت. با گذاشتن 10 سکه مسی بر روی پیشخوان، اندکی خود را جلو کشید.

- با وجود اینکه دلم می‌خواد بهت کمک کنم ولی چیزایی که اورده بودی چندان ارزشی نداشتن، به سختی میشه کسی رو پیدا کرد که حاضر بشه برای چنین گوشت پیری چیزی پرداخت کنه ولی... .

با نمایان شدن طرح لبخدی بر روی چهره‌اش، یکی از سکه‌ها را با انگشت خود به سمت جلو هل داد و با لحن بی‌خیالی گفت:

- هرچی نباشه امروز جشن داریم... بیخیال پسر! همه خوشحالن، برو خوش بگذرون.

با هر کلمه مرد بزرگتر، چهره لوشیان زشت‌تر میشد و با حالت ناخوانایی به چشمان درخشان هوی لیانگ زل زده بود. پس از چند لحظه خیره شدن بی هیچ حرفی دستش را دراز کرد و با برداشتن سکه‌ها به سمت خروجی به راه افتاد.

- هی پسر بقیه پولت... .

بی‌توجه به فریاد هوی لیانگ به سمت کوچه خلوتی به راه افتاد وَ با نادیده گرفتن تمامی چهره‌ها و هیاهوی اطرافش در مسیر شانسی قدم میزد. درون مشت بسته‌اش سردی فلز، پوست داغ شده‌اش را اندکی خنک می‌کرد. با باز کردن دستش، 7 سکه سیاه و از شکل افتاده‌ای نمایان شد. این، اولین بارش نبود که چنین بدشانسی می‌آورد و به خوبی از قیمت چیزهایی که "شکار" می‌کرد باخبر بود. با اینکه مثل هر فرد دیگری در پایتخت برای گذران زندگی‌اش به پول نیاز داشت، اما علاقه‌ای هم به ترحم دیگران در قالب "هدیه جشن پیروزی" نداشت؛ هرچه به دست می‌آورد، با تلاش خودش بوده و هست، حال چه کم باشد چه زیاد برایش فرق نداشت.

با بیرون دادن نفسش، سکه‌ها را جایی میان ردای قدیمی‌اش پنهان کرد و همزمان با پیچاندن لباسش به دور خود، به پاهایش سرعت بخشید. با اینکه هیچ ایده‌ای از مقصدش نداشت، اما همچنان به راه خود ادامه میداد و با پیچیدن در کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف، راه خود را میان افراد باز می‌کرد تا در نهایت با قدم گذاشتن درون محیط بازی، با سیل عظیمی از افراد مواجه شد. در هر طرف بوی شرینی‌های گرم و انواع غذا به مشام می‌رسید و صدای فروشندگان در میان همهمه مردم گم شده بود. همچون بچه‌ی گم شده‌ای خود را به دست سیل افراد مختلف سپرد تا در نهایت، رو‌به‌روی سکوی بلندی متوقف شد. در دو طرفش، دو سرباز با لباس‌های تیره و طرح‌های ققنوس بر روی استین‌ها و زره‌هایشان، ایستاده و مشتاقانه به سکو زل زده بودند. بعد از گذشت لحظاتی مردی روی صحنه ظاهر شد. مرد لباسی همانند سربازان با کمی نقش و نگارهای بیشتر پوشیده بود و همراه با وارد شدنش، سیلی از تشویق‌ها را به همراه داشت. همزمان مرد دیگری که لباس‌های طلایی به تن کرده بود؛ وارد صحنه شد. در زیر نور خورشید، نقش ببر روی لباسش به خوبی دیده میشد. برخلاف بازیگر دیگر، با ورود مرد هیچ صدایی از تماشاگران بیرون نیامد و چندان مورد توجه واقع نشد. دو مرد بی‌توجه به تماشاگران مشتاق، شمشیر‌های خود را بیرون کشیدند و پس از خواندن چند بیت با یکدیگر وارد نبرد شدند. لو شیان با دیدن نمایش جنگ بین " شن جیا یینگ" و ولیعهد یان، نگاهی به اطرافش کرد و با دیدن شور و شوق مردم، به ارامی لبخند زد و با گره کردن دستانش در پشت سرش، به تماشای نمایش ایستاد.
سلام
اول اینکه برای نوشتتون ارزش قائل باشین نگین چرت و پرت
دوم باید هرکدوم جدا میفرستادین ولی خب بازم

دیالوگ اولتون اطلاعات بهمون داد یعنی با توجه به تکلیف ولی این دیالوگ پیرمرد قصه گو گفته و زیاد مورد قبول نیست منظورم اینه باید اون اطلاعات تو دیالوگی که بین 2 دوست شکل گرفته قرار بدید
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
سلام
اول اینکه برای نوشتتون ارزش قائل باشین نگین چرت و پرت
دوم باید هرکدوم جدا میفرستادین ولی خب بازم

دیالوگ اولتون اطلاعات بهمون داد یعنی با توجه به تکلیف ولی این دیالوگ پیرمرد قصه گو گفته و زیاد مورد قبول نیست منظورم اینه باید اون اطلاعات تو دیالوگی که بین 2 دوست شکل گرفته قرار بدید
یعنی باید از اول بنویسم
 
آخرین ویرایش:

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
سلام من یه عذرخواهی باید کنم
راستش یادم رفت پیرنگ توضیح بدم و خب من یه تصادف داشتم دست راستم تو گچه دست چپمم انگشتاش در رفته یکم تایپ برام سخت بود
@Fatemeh

پیرنگ بریم ببینیم چیه؟
پیرنگ مهمترین عنصر یک داستان هست
پیرنگ یک الگو حوادث ایجاد شده در رمان/ داستان هست پس اگر مدیری ناظری ازتون پیرنگ نخواست بازم شما برای خودتون بنویسیم

ببینید پیرنگ گرفتیم یه الگو حوادث در بر میگیره که ما به سبب این حوادث با شخصیت ها آشنا میشیم
با فضاسازی آشنا میشیم اصلا چیو توصیف کنیم؟ چی فرعی هست چی اصلی؟
با هدف داستانمون آشنا میشیم
وقتی پیرنگ مینویسی باید یه هدفی برای هر اتفاق داشته باشی تهش الکی به امون خدا ول نکنی
حالا ما چنتا مرحله داریم باید برای نوشتن پیرنگ اینارو به ترتیب طی کنی


مرحله اول مقدمه چینی:
توی این مرحله میای یک مقدمه سازی میکنی از شخصیت ها از فضا چطوری مثلا
مثلا شخصیت اصلی داستانت توی اتاق نشسته درحال تایپ مقاله هست
با یکی بعد تلفنی صحبت می‌کنه
اینجا تا الان ۲ تا شخصیت ما وارد داستان‌ کردیم
اصلا اصلا نیازی نیست که بیای همه اطلاعات داستان یک‌هو جا بدی فقط یک مقدمه چینی

مرحله دوم واقعه اوج و کشمکش:

در این مرحله کشمکش داستان آشکار میشه و به نقطه اوج داستان میرسه . این مرحله هست که یک سری اتفاقات رخ می ده داستانی که همه چیز به خوبی پیش بره ک جذاب نیست و به کشمش نیاز داره. کشمش به گونه های مختلف می‌تونه ظاهر بشه.

مرحله سوم اوج داستان:
تو کل داستانت کل رمانت داری تایپ میکنی که برسی به این مرحله مهمترین نقطه داستانت
یه جایی که اهمیت بیشتری داره
شخصیت تصمیم گیری مهمی می‌کنه که نتیجه کشمکش مشخص می‌کنه
اینجا و سعی کن خوب بنویسی چون می‌تونه برای خواننده هیجان انگیز ترین قسمت باشه

مرحله چهارم:
اینجا باید از اوج بیای و پایین به اون مشکلات و موضوعات فرعی داستانت برسی
++++ این مرحله برای رمان بیشتر هست چون ما توی داستان سعی میکنیم فقط یک واقعه اصلی داشته باشیم
حالا مثلا یک سری سوالات قبلا مطرح شده باید اینجا جوابش بدی و باید اینجا نتیجه کار شخصیت هارو هم مشخص کنی

مرحله پنجم نتیجه گیری:
تهش چیشد؟ مشکلات توی داستان باید تو این مرحله حل و گره گشایی بشن
چیزی مبهم برای نویسنده نمونه اصلا!!
باید اینجا داستان به روند عادی خودش برگرده
توی داستان کوتاه اصلا مبهم نذارین واقعا تمامش کنید که با قطع بگیم تمام شد

سوالی بود حتما مطرح کنید
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
سلام من یه عذرخواهی باید کنم
راستش یادم رفت پیرنگ توضیح بدم و خب من یه تصادف داشتم دست راستم تو گچه دست چپمم انگشتاش در رفته یکم تایپ برام سخت بود
@Fatemeh

پیرنگ بریم ببینیم چیه؟
پیرنگ مهمترین عنصر یک داستان هست
پیرنگ یک الگو حوادث ایجاد شده در رمان/ داستان هست پس اگر مدیری ناظری ازتون پیرنگ نخواست بازم شما برای خودتون بنویسیم

ببینید پیرنگ گرفتیم یه الگو حوادث در بر میگیره که ما به سبب این حوادث با شخصیت ها آشنا میشیم
با فضاسازی آشنا میشیم اصلا چیو توصیف کنیم؟ چی فرعی هست چی اصلی؟
با هدف داستانمون آشنا میشیم
وقتی پیرنگ مینویسی باید یه هدفی برای هر اتفاق داشته باشی تهش الکی به امون خدا ول نکنی
حالا ما چنتا مرحله داریم باید برای نوشتن پیرنگ اینارو به ترتیب طی کنی


مرحله اول مقدمه چینی:
توی این مرحله میای یک مقدمه سازی میکنی از شخصیت ها از فضا چطوری مثلا
مثلا شخصیت اصلی داستانت توی اتاق نشسته درحال تایپ مقاله هست
با یکی بعد تلفنی صحبت می‌کنه
اینجا تا الان ۲ تا شخصیت ما وارد داستان‌ کردیم
اصلا اصلا نیازی نیست که بیای همه اطلاعات داستان یک‌هو جا بدی فقط یک مقدمه چینی

مرحله دوم واقعه اوج و کشمکش:

در این مرحله کشمکش داستان آشکار میشه و به نقطه اوج داستان میرسه . این مرحله هست که یک سری اتفاقات رخ می ده داستانی که همه چیز به خوبی پیش بره ک جذاب نیست و به کشمش نیاز داره. کشمش به گونه های مختلف می‌تونه ظاهر بشه.

مرحله سوم اوج داستان:
تو کل داستانت کل رمانت داری تایپ میکنی که برسی به این مرحله مهمترین نقطه داستانت
یه جایی که اهمیت بیشتری داره
شخصیت تصمیم گیری مهمی می‌کنه که نتیجه کشمکش مشخص می‌کنه
اینجا و سعی کن خوب بنویسی چون می‌تونه برای خواننده هیجان انگیز ترین قسمت باشه

مرحله چهارم:
اینجا باید از اوج بیای و پایین به اون مشکلات و موضوعات فرعی داستانت برسی
++++ این مرحله برای رمان بیشتر هست چون ما توی داستان سعی میکنیم فقط یک واقعه اصلی داشته باشیم
حالا مثلا یک سری سوالات قبلا مطرح شده باید اینجا جوابش بدی و باید اینجا نتیجه کار شخصیت هارو هم مشخص کنی

مرحله پنجم نتیجه گیری:
تهش چیشد؟ مشکلات توی داستان باید تو این مرحله حل و گره گشایی بشن
چیزی مبهم برای نویسنده نمونه اصلا!!
باید اینجا داستان به روند عادی خودش برگرده
توی داستان کوتاه اصلا مبهم نذارین واقعا تمامش کنید که با قطع بگیم تمام شد

سوالی بود حتما مطرح کنید
ای وای عذرخواهی نیاز نیست:)
امیدوارم هر چه زودتر سلامتی کاملتون رو به دست بیارید
خیلی ممنونم متوجه شدم دوباره می‌نویسم می‌فرستم
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
فقط یه چیزی برای تمرین این جلسه باید تو همون دیالوگ نویسی، فضا سازی رو بیاریم؟
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
سلام
اشکال نداره تا آخر امروز بفرستید
اولویتتون تکلیف دیالوگ باشه
خسته نباشید؛ دیالوگ‌نویسی رو تحویل دادین فقط مونده پیرنگ که مشکل داشتیم تو نوشتنش.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
تمرین چهارم
سال ۱۳۹۰ شمسی، تهران (زمان حال)
سرفه‌های خشک پی‌درپی امانش را بریده بود صدای سرفه‌هایش سکوت خانه را شکسته بود، به سمت آشپزخانه رفت و پارچ را از یخچال بیرون کشید و برای خود در لیوانی که بر روی کانتر سفیدرنگ بود آب ریخت، همچنان سرفه داشت، با وجود این‌که هنگام شیمیایی شدن سردشت آن‌جا نبود ولی باز ریز اثر خود را بر روی ریه‌های دیاکو گذاشته بود، حادثه‌ای که زخم مردم کُرد را عمیق‌تر کرده بود، تهاجم غیرانسانی برای پایان دادن به جنگ هشت ساله، بمب‌های خود را در شهر سردشت و چند روستای اطراف رها کردند و این‌ را به حال و روز بعضی از افراد آورد و دیاکو را بیشتر از دیروز تنها‌تر و بی‌کَس‌تر کرد بیشتر در لاک خود گم شد.
دیاکو نفس عمیقی کشید صدای نرم پایی به گوش رسید، دیاکو توجهی نکرد، صدای گرفته دایان باعث شد به سمتش برگردد:
- دیاکو؟ تویی؟
دیاکو به خواهر لاغر اندامش خیره شد و لبخند تلخی زد، به چشمان قهوه‌فام دایان که در تاریکی مانند چراغی روشن بودند نگاه کرد و زیرلب گفت:
- چرا نصفه شبی بیدار شدی؟
دایان به سمت کانتر رفت و برای خود در لیوان آب ریخت و خشک و سرد گفت:
- باز کابوس‌های همیشگی!
این حادثه‌ی بیست و چهارساله چه بر سر دایان خوش‌رویی یک‌ساله آورده بود و کنون او این‌گونه شکسته شده بود.
دیاکو دستی به موهای بلند و خرمایی دایان کشید ب*و*سه‌ای بر سرش زد. اشک از چشمان دایان پایین آمد و به سمت دیاکو برگشت و با ترس گفت:
- پس کِی قراره کابوسی که مربوط به ده سال پیشه دست از سرم برداره؟
لیوان را محکم روی کانتر کوبید و صدای گوش‌خراشی ایجاد کرد و خودش را در آغوش مردانه دیاکو کشید، هنوز بعد از گذشت پنج سال که دست از کولبری برداشته بودند ولی هنوز کابوس شب‌هایش آن زمانی‌ست که قبل از طلوع خورشید دایان به دلیل بار سنگین کم مانده بود به زیر بهمن برود؛ شاید اگر آن روز بریوان همان دختر زبر و زرنگ همراه‌شان نبود چه‌کسی می‌دانست الان دایان کجا بود، دایانی که برادرش با وجود وضع مالی نه چندان خوبی که داشتند لوسش کرده بود و همیشه با او با لحنی ملایم و آرام همراه مهربانی با او حرف می‌زد، شاید اگر آن اتفاق نحس سال ۶۶ اتفاق نمی‌افتاد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد، نه دیاکو از سن پانزده سالگی کولبری می‌کرد و نه زیر بهمن رفتن دایان کابوس هر شبش می‌شد... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا