کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,214
میگم
من هرچی فکر میکنم نمیفهمم برا تکلیف دوم باید چیکار کنم!
یکی به من توضیح میده؟
براي تكليف دوم ؟
فكر كن ميخواي يه قسمتي از رمانتو الان بنويسي
اين قسمت فقط بايد شخصيت پرزداري كني
اسم اون شخصيت
ويژگي هاي ظاهريش
اخلاقاي بارزش
چه اعتقاداتي داره
به يه چيزي هم كه علاقه داره اشاره كني
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
براي تكليف دوم ؟
فكر كن ميخواي يه قسمتي از رمانتو الان بنويسي
اين قسمت فقط بايد شخصيت پرزداري كني
اسم اون شخصيت
ويژگي هاي ظاهريش
اخلاقاي بارزش
چه اعتقاداتي داره
به يه چيزي هم كه علاقه داره اشاره كني
اونو که نوشتم
تکلیف این جلسه رو میگم، نوشتن پیرنگ داستان
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,214
اونو که نوشتم
تکلیف این جلسه رو میگم، نوشتن پیرنگ داستان
گفتي تكليف دوم كه اين تكليف سومه

اون اتفاقاي كه براي داستانت ميخواي پياده كني رو بايد بگي
چه روندي قراره پيش بگيره
چيزايي كه ميخواي داستانتو باهاشون جلو ببري و خواننده رو باهاشون متعجب كني يا براش سوال ايجاد كني و جوابش رو بدي
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
آخرین کتابی که خوندم کلکسیونر عطر بود، از نظر من خیلی قشنگ بود و موضوع قشنگی داشت، درمورد یه ارثیه مرموزی بود که به غریبه می‌رسه، گریس هم سعی می‌کنه وارث رو پیدا کنه و در این بین اتفاق‌های خیلی جالبی میفته که خواننده اصلاً دلش نمی‌خواد کتاب رو بذاره... .
به قلم خودم خیلی جدی بخوام نمره بدم ۱۲، در حد نمره قبولی، توصیف آوا و صدا و این‌ها چری بوک‌های من به شدت کم و اصلاً واضح بگم توش توصیف دیده نمی‌شه و قشنگی یه رمان به توصیف‌های آوا و صدا و این‌هاست... .
کلی بخوام بگم بنده فقط تو ایده خوبم، نمی‌تونم قشنگ ایده رو به تصویر بکشم و بنویسمش و این ضعف‌ها باعث میشه رمان قلم سطحی داشته باشه و ایده جالب به نظر نرسه... .

و در نهایت خسته نباشید، تا قبل شب سعی می‌کنم تمرین دیروز رو بفرستم، بابت تأخیر هم متأسفم... .
خیلیم خوب و جالب
پیشرفت میکنین قطعا و خودتون دست کم نگیرین خیلی عالی هستید هم شما هم خواهرتون
@EMMA-
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
من واقعاً امروز وقت نکردم دیالوگ نویسی رو انجام بدم، به شدت دغدغه فکری دارم فردا حتماً می‌فرستم.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
من واقعاً امروز وقت نکردم دیالوگ نویسی رو انجام بدم، به شدت دغدغه فکری دارم فردا حتماً می‌فرستم.
منم نتونستم بنویسم اگه مشکلی نیست منم فردا تحویل بدم!
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تکلیف سوم: دیالوگ نویسی
«قضاوتِ دروغین»
یک دستم را ساربان صورتم می‌کنم تا نور آفتاب چشمانم را اذیت نکند و مانع دید نشود. دست دیگرم را برای تاکسی گرفتن سمت ماشین‌ها تکان می‌دم. گرمای هوا چنان طاقت‌فرساست که حس می‌کنم؛ اگر چند لحظه‌ی دیگر بایستم یا از گرما پس می‌افتم یا بخار می‌شوم. ناامیدانه دستم را پایین می‌اندازم و عصبی زیر درختِ کنار خیابان سکنا می‌گزینم. با دست شروع به باد زدن خود می‌کنم؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد. کلافه نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که متوجه می‌شوم باتری‌اش خوابیده و کار نمی‌کند. با حرصی آشکار در رفتارم کیفم را باز کرده و از گوشی ساعت را نگاه می‌کنم. ساعت یک و شانزده دقیقه است و من هنوز خانه نرفته‌ام. شماره‌ی مادرم را می‌گیرم و منتظر پاسخ دادنش می‌شوم.
- الو سلام مامان خوبی؟
- سلام دخترم ممنونم، کجا موندی؟
- وای مامان نپرس. تو این گرما تاکسی پیدا نمی‌شه اصلا. زنگ زدم بگم تا تاکسی گیرم بیاد دیر میشه شما ناهارتون رو بخورید.
- می‌خوای بگم بابات بیاد دنبالت؟
- نه انقدر اینجا ترافیکه، بنده خدا تا بیاد کلی طول می‌کشه. یه کاریش می‌کنم نشد دوباره زنگ میزنم.
- باشه مادر مواظب خودت باش خبر بده بهم.
و با خداحافظی‌ای کوتاه به مکالمه‌ی بین‌مان پایان می‌دهم. عصبی پایم را تکان می‌دهم و دست به کمر طلبکارانه همه‌چیز را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم خستگی بر صبر غلبه می‌کند و تصمیم می‌گیرم تا قسمتی از راه را پیاده بروم. راه می‌افتم و پیش می‌روم. بعد از چند دقیقه راه رفتن صدای بوق زدن ماشینی را می‌شنوم. شاکی پشت سرم را نگاه می‌کنم که با راننده‌ی تاکسی روبه‌رو می‌شوم. نگاهم شرمسار می‌شود و بدون حرف اضافه‌ای با گفتن مقصد سوار می‌شوم. در دل خداراشکر کرده و سعی می‌کنم آرام خیسی پشت لب و چانه‌ام را با دستمال پاک کنم تا رژ لبم پخش نشود. کیفم را باز کرده و به مادرم پیامک می‌دهم و پول تاکسی را هم در دست می‌گیرم تا آخرِ مقصد بدهم.
- ماهچهره خودتی؟
صدای آشنایی که به گوشم می‌خورد تعجبم را برافروخته می‌کند. صدایی عجیب آشنا، صدای رفیقی بی‌معرفت. شاید اشتباه می‌کنم. با تعجب سر برمی‌گردانم و او را می‌بینم. مگر می‌شود صدایی را که همیشه گوش‌نوازی‌اش زبانزد بود را فراموش کنم؟ مگر می‌شود صاحبِ بی‌معرفت آن صدا را از یاد ببرم؟ دلتنگی سرتاسر وجودم را پر می‌کند؛ اما فقط برای یک لحظه. به یاد آوردن قضاوت‌هایش سخت نیست. زخمِ کهنه‌ای که با چاقوی قضاوت روی قلبم حک شده به این راحتی‌ها فراموش نمی‌شود.
- آره خودمم. جالبه که منو یادتون نرفته خانمِ سپند!
- مگه می‌شه تو رو فراموش کرد؟ تو همونی بودی که...
متوجه می‌شوم که گوش راننده به روی صحبتمان تیز می‌شود، توجهی نمی‌کنم. حدسِ ادامه‌ی حرفِ خورده‌ی پریزاد چندان سخت نیست!
- آخی عزیزم، چرا حرفت رو خوردی؟ بگو جانم! بعد سه سال دوباره قضاوتت رو تکرار کن.
ابرویی بالا می‌اندازد و چینی به پیشانی می‌دهد. هنوز همان دخترِ زیباروی سابق است. بینی عمل شده‌اش برایم یادآورِ روزِ عملش است، روزی که با کلی ترس راهی اتاق عمل می‌شد و هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد قرار است دور از جانش در آن اتاق اشهدش را بخواند. ابروهای مرتب و چشم‌های مشکی جادوگرش همانند قبل است. لب‌هایش؛ اما انگار با تزریق کمی ژل حجم بزرگتری پیدا کرده‌اند.
- تو همونی بودی که نذاشتی آینده‌ام رو تو بهترین کالجِ آلمان به بهترین شکلِ ممکن بگذرونم. هنوزم نمی‌فهمم چرا حسودی کردی؟
آمپر می‌چسبانم و صورتم در صدم ثانیه داغ می‌شود. هنوز هم با این حقیقت که آن اتفاق کارِ من نبوده است کنار نیامده؟ هنوز هم تهمت‌های ناروایش ادامه می‌دهد؟ دست خودم نیست که کنترل صدایم را از دست می‌دهم.
- تو چجوری می‌تونی این حرف رو بزنی؟ من اون روز سرکار بودم لعنتی. من حتی نمی‌دونستم مدارکت رو کجا نگه می‌داری!
صدای راننده این بار در می‌آید و مشکوک بهمان زل می‌زند.
- خانم‌ها مشکلی پیش اومده؟
آرام سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم و او با تردید نگاهش را به خیابان پر از ترافیک می‌دهد. پوزخندی روی اعصاب کنج لب پریزاد خانه می‌کند. آخ که اگر می‌توانستم با مشتی جانانه از خجالت تمام زخم‌هایی که به من زده بود در می‌آمدم.
- آره تو که راست میگی. همیشه بنده خدا راحله بهم می‌گفت تو حسودی من باور نمی‌کردم! هی تشر می‌زدم که حرف دهنتو بفهم، که ماهچهره همچین آدمی نیست!
با چیزی که می‌شنوم خشکم می‌زند. به گوش‌هایم شک می‌کنم. راحله؟ همانی که قبل از به خانه رفتن در آن شبِ نحس زنگ زد و خبرِ اینکه همه‌جا از دزدی من پر شده گفت؟ همانی که همیشه بین من و پریزاد می‌نشست و به نظر با تمامی بچه‌ها فرق می‌کرد؟ همان دختر قد کوتاهِ مهربان که بخاطر ما از کل جمع دور می‌شد؟
- چی؟
- راحله دیگه. اون روز که به همه زنگ زدم و گفتم که مدارکم گم شده و از بچه‌ها سراغ مدارکم رو گرفتم گفتش که چندباری دیدتت دور و بر اتاقم می‌چرخیدی و مشکوک می‌زدی!
چشم‌هایم تا آخرین حد خود باز می‌شود. دیگر فکر می‌کنم از کله‌ام دود بلند می‌شود. باورش برایم بسیار سخت است. مگر می‌شود؟ راحله؟ من نمی‌توانم باور کنم!
- داری جدی می‌گی؟ من باور نمی‌کنم!
- من چه دروغی دارم با تو؟ دقیقا همینایی که تو گفتی رو گذاشت کف دستم! چیه انتظار داشتی بعد سه سال بازم قسم‌های الکیت رو نشه؟
سعی می‌کنم خونسرد باشم. نفسی عمیق می‌کشم و مغزی را که حال نزدیک به حمله‌ای عصبی‌ست آرام می‌کنم.
- چرت نگو. قسم الکی؟ تو انقدر احمقی؟ من رفیقت بودم! من جز آخر هفته‌ها خونه نبودم. همش سرکار بودم! هیچ وقتم نیومدم سمت اتاقت جز وقتایی که خودت بودی.
- یعنی می‌خوای بگی تو ندزدیدی مدارکم رو؟
- نه! من هیچ وقت حتی رنگ اون مدارکی که ازشون حرف می‌زدی رو ندیدم. من بیشتر از همه دلم می‌خواست موفقیتت رو ببینم چرا باید این کار رو می‌کردم؟
حال او هم به پیشواز بهت و تعجب می‌رود. باورش خیلی سخت است. چرا راحله با ما اینطور کرد؟
- یعنی این سه سال رو من راجع بهت اشتباه فکر می‌کردم.
سرم را تکان می‌دهم. حرف‌هایش را گمان نمی‌کنم تا آخر عمر بتوانم فراموش کنم.
- یادته چقدر گفتم که الکی قضاوت نکن بالاخره یه روزی همه‌چیز برملا می‌شه و شرمنده میشی؟ گوش نکردی پریزاد. گوش نکردی!
- من...من واقعا نمی‌دونم چی باید بهت بگم. من خیلی شرمنده‌اتم. بخاطر تمام حرفایی که بهت زدم ازت عذر می‌خوام. خب حق بده. راحله چپ و راست تو گوشم از تو بد می‌گفت...
- اون بد می‌گفت تو چرا گوش می‌کردی؟ خنده داره! مگه من رفیقت نبودم؟ یکی بهت می‌گفت بالا چشمت ابرو از دایره‌ی ارتباطیم پرتش می‌کردم بیرون اونوقت تو؟
- بخدا که شرمنده‌اتم هر چی بگی حق داری. راحله اون موقع ازم خواست که چیزی نگم، می‌گفت باهاش دعوا می‌گیری. اون روز فقط با هم دعوا کردیم و جدا شدیم و فرصتی برای این چیزا نموند.
- تو چرا حرف راحله رو باور کردی؟ من رفیق چند ساله‌ات بودم...
- مدرک نشونم می‌داد، یه هفته بعد از اون روز مدارک رو آورد تحویلم داد. گفتش اینا رو تو دادی بهش و روت نمی‌شده خودت بهم بدی. شات از پیامات بهش نشونم داد.
دلم می‌خواهد از ته دل به دروغ‌های ساختگی راحله بخندم. اگر روزی با او رو‌به‌رو شوم حرف‌های زیادی را سیلی‌وار به صورتش می‌کوبم. فقط دلم می‌خواهد دلیل کارش را بدانم.
- پیام؟ من بعد از اون موضوع که همه طرف تو رو گرفتن دیگه با هیچ‌کس حرف نزدم! راحله چه دروغایی که بهت نگفته.
- از حماقتم دارم می‌سوزم. چرا شک نکردم. راحله بعد از یکسال دوستی بی‌خبر گذاشت و رفت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا.
- قصدش رو نمی‌دونم؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌بخشمش!
- منم همینطور. یعنی اگه پنج دقیقه با هم حرف می‌زدیم اون روز می‌تونست آتیش رو بخوابونه؟
- فکر نمی‌کنم. تو اونقدری عصبی بودی که اگه عالم و آدمم سرِ بی‌گناه بودنم قسم می‌خوردن باز باورت نمی‌شد...
شرمسار نگاهم می‌کند، دهن باز می‌کند حرفی بزند که راننده می‌گوید:
« خانوم به مقصد رسیدیم! »
کرایه را حساب می‌کنم و با نگاهی پر از دلتنگی و دلخوری خیره‌ی دوستی می‌شوم که دلم را بد شکانده. با نگاهم خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. کلید می‌اندازم و وارد خانه می‌شوم که نوتیف پیامش خبر از شروعِ دوران جدیدی بین دوستی من و او می‌دهد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا