HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
۱.دسامبر.۲۰۲۳
5:45 pm
بوم کوچک را در کیف ویولنش گذاشت و زیپ کیف را بست و به سمت گوشی‌اش رفت، انگشت‌های باریک بر روی کیبورد صفحه تماس به حرکت درآمدند و شماره آشنایی را گرفت، بعد از سه بوق یا چهار بوق برداشت؛ صدای نفس‌ها بود که به گوش می‌رسید بعد از گذشت مدت طولانی هرمان به حرف آمد و گفت:
- بفرمایید!
شماره‌اش را نداشت یا شما شده بود و غریبه؟
- سلام!
هرمان طوطی‌وار تکرار کرد:
- سلام بفرمایید!
نه ظاهراً از دوم شخص مفرد به دوم شخص جمع تغییر کرده بود:
- خوبی؟
هرمان نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
- خوبم‌خوبم!
چه‌قدر هرمان بیزار بود از با لیدیا حرف زدن. جواب‌های کوتاه بدون دنباله می‌داد، لیدیا را دوم شخص جمع خطاب می‌کرد، عجله داشت برای قطع کردن!
لیدیا دندنه‌وار گفت:
- کجایی؟
هرمان حرصی گفت:
- لِی‌لیـ... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
مکث کرد و ادامه داد:
- لیدیا!
- لیدیا چی؟
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- کافه کتابم!
آهانی زیر لب گفت و هرمان خنثی گفت:
- چیزی شده؟
بی‌مکث جوابش را داد:
- نه!
- آها؛ باشه... .
صدای بوق آزاد... .
***
6:15 pm
کیف روی شانه‌هایش بود و در دستش کتاب‌های درسی و متفرقه بود و به سمت میز همیشگی‌اش رفت و کتاب‌ها را روی میز گذاشت و کیف ویولنش را رو زمین گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت از جایش بلند شد و به سمت کافه کتابخانه رفت:
- سلام!
هرمان برگشت سمتش و گفت:
- در خدمتم بفرمایید!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
- یه دونه قهوه تلخ و یه دونه قهوه خامه‌ای!
هرمان با تعجب گفت:
- قهوه تلخ؟
- آره؛ روی میز همیشگی منتظرتم!
ذائقه‌اش تغییر کرده بود؟

با دو لیوان قهوه تلخ و قهوه خامه‌ای برگشت به میزش، نوشیدنی‌ها را رو میز گذاشت و روی صندلی نشست بعد مزرعه حیوانات را برداشت و مشغول کشیدن نقاشی‌اش شد!
صدای کشیده شدن صندلی روبه‌رویش باعث شد سرش را به سمت مقابل بلند کند، هرمان با همان حالت خنثی‌اش روی صندلی نشست، انگاری هرمان از کتاب مزرعه حیوانات زیادی خوشش می‌آمد، همان روز اول هم دستش سمت مزرعه حیوانات رفت و برش داشت و امروز هم دوباره. لیدیا روی یکی از صفحاتش نقاشی کرده بود.

لیدیا قهوه تلخ را برداشت و به سمت هرمان گرفت هرمان قهوه را برداشت پس قهوه تلخ برای هرمان بود، هرمان قلوپی از آن نوشید و گفت:
- خب... .
لیدیا با بهت تکرار گفت:
- خب؟
هرمان کتاب را بست و به سمت لیدیا فرستاد که لیدیا چیزی یادش می‌آید، زیپ کیف ویولنش را باز کرد و بوم کوچک را برداشت و به سمت هرمان هدایتش کرد و گفت:
- تازه تمومش کردم؛ می‌دونم از صورتی خوشت نمیاد ولی با پس‌زمینه صورتی یه چیز دیگه است!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
با حالت خنثی و سرد جوابش را داد:
- آها؛ باشه!
جای گله ندارد، سردی کلامش را هم لیدیا می‌دانست برای چیست و هم هرمان، مگر می‌شود لیدیا نداند؟ آتش این سردی زیر سر همین لیدیاست. طوری که آتش زیادی و بی‌خودی همیشه بعدش سردی مطلق است!
بدون نگاه کردن به لیدیا گفت:
- ممنون!
لیدیا بی‌مقدمه گفت:
- یه پارکی همین نزدیکی‌هاست بریم اون‌جا؟
بی‌وقفه جوابش را داد:
- نه!
با تعجب به ویولنش اشاره کرد و با خیره به چشمان قهوه‌ای هرمان گفت:
- ولی ویولنم رو آوردم... .
با ابروان هدایت شده به بالا گفت:
- خب... ؟
با همان لحن تعجبش تکرار کرد:
- خب؟
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیدیا از این همه خود را به کوچه علی چپ زدن خسته شد و به اصل مطلب رفت و گفت:
- ببین اون شب، اصلاً نمی‌خواستم اون‌جوری بشه، یهو زد به سرم و من هم یه چیزی گفتم، من واقعاً دوسـ... .
پرید وسط حرفش و گفت:
- ببین لِی‌لیـ... لیدیا! هم خودت می‌دونی من هم می‌دونم، الان واسه گفتن این حرف‌ها دیره، الان دو، سه، پنج، شش، نه، ده! ده ماه و پنج روزه که نیستی، الان اومدی چی بگی؟ مگه چیزی واسه گفتن مونده؟ الان من چی؟ من معذرت می‌خوام؟ من واقعاً دوستت دارم؟ تو واقعاً چی؟ من حتی تو رو فراموش کردن!
دروغ محض بود، دروغ بود، او لیدیا را فراموش نکرده بود، اگه فراموش کرده بود الان نمی‌دانست چند ماه گذشته، چند ماه و چند روز، حتی می‌دانست ده ماه و پنج روز است لیدیا نیست!
لیدیا با بهت به صندلی تکیه داد و خود را مشغول کتاب‌های بغل دستی‌اش کرد و پوچ شده گفت:
- من واقعاً دیر کردم.
هرمان لیوان قهوه‌اش را برداشت و از روی صندلی بلند شد و گفت:
- یادت باشه که هیچوقت واسه گفتن هیچ چیزی دیر نکنی، این حرف که می‌خوای بگی من انتظار ندارم همون ده ماه و پنج روز پیش می‌گفتی می‌دونم تو به زمان نیاز داشتی ولی نیاز به ده ماه زمان؟ به نظرت ده ماه زیاد نیست؟ فوقش دو ماه، اصلاً سه ماه، پنج ماه. ولی لیدیا ده ماه؟ واقعاً ده ماه زیاده... .
صندلی را به جلو هدایت کرد و آرام و دندانه‌دار گفت:
- لِی‌لیا من خسته‌ام!
بغض گلوی لیدیا را اذیت می‌کرد با همان لحن هرمان جواب داد:
- هرمان؛ من هم خسته‌ام، لطفاً... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
هرمان سرش را به چپ و راست تکان داد و متأسف گفت:
- نه لیدیا! نمی‌تونم، از من این رو نخواه!
- هرمان... .
هرمان برگشت و لیدیا از روی صندلیش بلند شد و به سمت هرمان رفت و از پشت بغلش محکم بغلش کرد و گفت:
- حداقل فقط واسه چند دقیقه بمون... .
هرمان دست‌های لیدیا را از خودش جدا کرد و به سمتش برگشت و زیرلب گفت:
- معذرت می‌خوام لِی‌لیایم.
لیدیا را دوباره بغل کرد و گفت:
- متأسفم هرمان، من معذرت می‌خوام!
هرمان با لبخند آرامی در گوشش نجوا کرد:
- دیره لِی‌لیایم دیر!
اشک از چشمان لیدیا سرازیر شد معترض گفت:
- هرمان!
لیدیا شکست خورد، در برابر هرمان شکست خورد؛ هرمان شرور نبود فقط دلش شکسته شده بود، از این همه بی‌تفاوتی بود که خسته شده بود. شاید آدم‌های خسته هستند که شکست می‌خورند، راستش؛ آدم‌های خسته دیگر از همدیگر نه انتظاری دارند و نه اعتمادی به هم! کاش این‌قدر همدیگر را پس نزده بودند، آدم‌ها وقتی همدیگه را پس می‌زنند از یکدیگر خسته می‌شوند و زده!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
آدم‌ها وقتی خسته می‌شوند شکست می‌خورد و وقتی شکست می‌خورند خسته می‌شوند، تحمل این‌همه خستگی سخت است و این همه سختی، خستگی به دنبال دارد!
هرمان لیدیا را خودش جدا کرد و خواست برود که گفت:
- می‌تونی بیای کافه اون‌جا ویولن بزنی!
همین جمله کافی بود که اشک‌های لیدیا به دنبال هم سرازیر شوند!
لیدیا آرام گفت:
- هرمان خیلی بهم ظلم کردی!
دل‌سوزی، دلتنگی، تحقیر، ظلم، هرچه که بود لیدیا را اذیت می‌کرد! این جمله آخر هرمان لیدیا را اذیت کرد!
هرمان بوم کوچک را برداشت و رفت، نتوانست از آخرین یادگاری لیدیا بگذرد، لیدیا به سمت میز رفت و وسایلش را برداشت و از کتاب‌خانه رفت بیرون، به سمت کافی کتاب‌خانه رفت، هرمان مشغول تزیین روی نوشیدنی‌ها بود؛ لِی‌لیا به سمت هرمان رفت، هرمان که در شناسایی عطرها فوق‌العاده بود سریعاً برگشت سمت رایحه شیرین و ملایم، لِی‌لیا را در دو قدمی خودش دید:
- هرمان؛ من دیر کردم واسه گفتن حرف‌هامون، ولی بدون؛ من همیشه دوست داشتم، من اگه بگم فردا میرم یا امروز میرم باز دیر می‌کنم، من می‌رم ولی فردا دیره، امروز هم دیره، من الان میرم، این بار رو نمی‌خوام دیر کنم، من رو از قلبت بنداز بیرون، به رابطه دو و زهرمار سالی که داشتیم هیچ وقت فکر نکن، من یه آدم خودخواه احمق بودم!
کمی سکوت و بعد از مدتی به بیرون از کافه می‌رود؛ به پارک نزدیک کتاب‌خانه رفت، قدم زدن چرا این‌قدر حس خوب به دنبال دارد!
باز خودخواهانه رفتار کرد، ولی...
ولی هیچ‌چیزی زوری نیست، لِی‌لیا نمی‌تواند هرمان را متقاعد کند که دوستش داشته باشد، هرمان او را نمی‌خواست، زوری که نیست، خودش هم باید قبول می‌کرد!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
***
۲۷جنوری۲۰۲۲
صبح‌ها برای رفع استراحت و آرامش به اِرمنیسا می‌رفت و عصرها هم برای رفع دل‌تنگی‌اش به کافه ‌کتاب‌خانه می‌رفت، عصر تقریباً دور و برهای ساعت چهار به کافه کتاب‌خانه رفت، همین که در را باز کرد لبخندی کنج لبش نشست، چه‌قدر عاشق این فضای زرد و سیاه بود، ترکیب قشنگی بود، دیوارها و کف‌پوش‌ها سیاه و زردی هم نور لامپ‌ها برای روشنایی بود. قبل این‌که هرمان متوجه‌اش شود به سمت راهرو جدا از کافه رفت و کت و دامنش را با شلوار سیاهی با نیم‌تنه ساده مشکی عوض کرد و پیشبند با همان لقبی که رویش گذاشته بود را بست و موهایش را گوجه‌ای بست که موقع کار اذیتش نکند، به سمت سفارش‌ها رفت سفارش‌ها را نوشت و به سمت هرمان برد و گفت:
- ظرفی واسه شستن هست؟
لبخند روی لب هرمان نقش بست، آرام گفت:
- امروز افراد زیادی نیومدن... .
آهانی زیرلب گفت و دستی به موهایش کشید، هرمان سفارش‌ها را یکی‌یکی آماده کرد؛ امروز زیاد شلوغ نبود، بهتر که شلوغ نباشد، این‌جا خودش کوچک است چه برسد به این‌که شلوغ شود، دیگر اکسیژن به سختی به شُش می‌رسد.
هرمان به دلیل خستگی جسمانی زیاد، کاغذ قهوه‌ای:
- مخش را بزن فردا مهمانش کن این‌جا.
را برگرداند و تعطیلی کافه را اعلام کرد، ظرف‌ها امروز زیادی روی هم جمع شدن، بعد هر سفارش لیوان‌ها و ظرف‌های جدیدی از کابینت‌های مشکی بیرون می‌آورند.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
کافه خالی از هیچ‌کس بود، لِی‌لیا روی یکی از صندلی‌ها نشست و خسته تکیه‌اش را به صندلی داد و گوجه سرش را باز کرد، اسکرانچی سیاه را دور دستانش پیچاند و با نوک انگشتانش سرش را ماساژ داد صدای هرمان باعث شد به سمت صدا برگردد:
- دوباره سردرد؟
لِی‌لیا چیزی نمی‌گوید ولی هرمان می‌گوید:
- امشب رو برگرد خونه، ولی فردا باید تنهایی ظرف‌ها رو بشوری!
با قهقهه می‌خندد و می‌گوید:
- اگه فردا من ظرف‌ها رو تنها بشورم یعنی قراره تو امشب با من ظرف‌ها رو بشوری؟
هرمان ابروانش را به سمت بالا هدایت کرد و «نمی‌دونم»ی زیرلب گفت. پس امشب را همراه لِی‌لیا ظرف می‌شست، فکر بدی نیست امشب قرار بود هرمان کمکش کند؛ موهایش را بالا می‌بندد و به سمت آشپزخانه کوچک رفت، هرمان ظرف‌های یک مدلی را به‌ترتیب کنار هم دیگر برای شستن می‌چید، از ناهماهنگی‌های ظرف‌ها بدش می‌آمد، شاید اثرات لِی‌لیا بود که روی هرمان اثر گذاشته بود و هرمان را نسبت به هماهنگی‌ها وسواس کرده بود.
به سمتش می‌رود و می‌گوید:
- عصر الکی گفتی که امروز کسی زیاد نیومده نه؟
هرمان لبخندش را پنهان می‌سازد، لِی‌لیا مشتش را محکم روی بازوی هرمان پایین می‌آورد و می‌گوید:
- درسته که از پسشون برمیای برای شستن ولی خیلی خسته میشه این‌جوری... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
هرمان ابروانش را به بالا فرستاد و لبخندی نقاشی صورتش شد و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ولی می‌دونستم که شب رو می‌مونی!
- شب رو می‌مونم ولی باید از اول می‌گفتی، شاید من قبل اینکه بفهمم این‌جا چه‌خبره برگشته بودم خونه!
هرمان رسا می‌خندد و می‌گوید:
- الکی این کار رو کردم، من یه چیزهایی می‌دونستم دیگه... .
کمی باهم حرف می‌زدند و بعد شروع می‌کنن به شستن ظرف و لیوان‌ها، درمورد افرادی که به امروز به کافه آمده بودند حرف می‌زنند.
بعد از تمام شدن از ظرف شستن، هرمان به سمت کتاب‌خانه می‌رود و آن‌جا را مرتب می‌کند. لِی‌لیا هم روی یکی از صندلی می‌نشیند و دستش را روی میز و سپس سرش را روی دستش می‌گذارد و آرام چشم‌هایش را می‌بندد، خسته شده بود، درد کمرش به‌خاطر زیاد ایستادن اوت کرده بود، چشم‌هایش سبک می‌شوند، کشیده شدن کش مویش باعث می‌شود کمی چشم‌هایش را باز کند انگشتانی میان موهایش به حرکت در می‌آید، زیر لب می‌گوید:
- تویی؟
- آره... .
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 23) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا