HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیدیا مشغول پوشیدن کفش‌های مخصوص باله‌اش است که صدای تقه‌هایی به در باعث می‌شود توجّه لیدیا به در جریان شود:
- رز تویی؟ بیا تو... .
رز لبخند به لب خاصّی وارد می‌شود و در را می‌بندد و سپس دست‌هایش را از هم جدا می‌کند و می‌گوید:
- سوپرایز!
یکی نداند فکر می‌کند امروز تولّدی چیزی است، نمی‌داند که رز می‌خواهد حال و هوای لیدیا را عوض کند.
لیدیا با لبخندی که انگار به زور روی صورتش نشسته است می‌گوید:
- نظرت با یه دور باله چیه؟
رز ریلکسانه به هندزفری‌های داخل گوشش اشاره می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌شنوم احیاناً!
لبخند لیدیا کش می‌آید و می‌گوید:
- رپ؟ نظرت چیه با رپ باله برقصم؟
انگار رز از این ایده خوشش آمد. اصلاً هم رز نبود که می‌گفت نمی‌شنوم!
رز موبایلش را از حالت بلوتوث خارج کرد و صدای آهنگ را زیاد کرد و هندزفری را از گوش‌هایش خارج کرد و همین‌طوری دور هم جمعش کرد و به لیدیایی که با آهنگ رپ باله می‌رقصید خیره شده بود و آرام حرکات پای لیدیا را تکرار می‌کرد.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
صدای آرام کفش‌هایش برروی پارکت‌ها درمیان آهنگ به گوش می‌رسید. آهنگ که تمام شد، لیدیا نفسش را با صدا بیرون داد و دستش را روی زانوانش گذاشت و گفت:
- خیلی سخت بود... .
رز صدای آهنگ را کم کرد و مشغول موبایلش شد، لیدیا به سمت جعبه‌ای که آماده‌اش کرده بود رفت و چیز نرمی را به صورت نامحسوس از آن‌طرف میز برداشت و داخل جعبه بزرگ صورتی رنگی گذاشت و سر جعبه را با روبان سفیدی بست، برگشت سمت رز. رز هم‌چنان مشغول موبایلش بود به سمت چهارپایه روبه‌روی بوم رفت و روی آن نشست و مشغول باز کردن بند کفشش شد، لیدیا همان‌طور که مشغول کفش‌هایش بود گفت:
- وسایل جدیدی خریدم... .
سرش را بلند کرد و به رز خیره شد و به جعبه صورتی رنگ اشاره کرد و آرام گفت:
- تو اون جعبه هستن، دوست داری نگاهی بهشون بنداز!
رز به سمت جعبه رفت لیدیا جعبه کوچک نامرئی رنگ را از پشت بوم رو میز برداشت و در جعبه را باز کرد و فندک روی بوم را برداشت به سمت رز آرام قدم برداشت، رز آرام مشغول باز کردن روبان شد، این بشر چه‌قدر آرام بود، بی‌خودی نبود که لیدیا کنارش آرام می‌شد.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
همین که روبان را باز کرد آن را جمع کرد و آن‌طرف جعبه گذاشت و در جعبه را برداشت انتظار چنین چیزی نداشت و ترسید و کمی شوکه شد و به عقب برگشت ولی از سر ذوق زدگی دوباره به سمت جعبه قدم برداشت و آن گربه سیاه رنگ پشمالو را از جعبه در آورد بغلش کرد گونه سفیدش را روی کله پشمالوی گربه کشید عجب این دوتا باهم تضاد داشتند، با ذوق به سمت لیدیا برگشت که دید لیدیا در چند قدمی‌اش روبه‌رویش ایستاده است، لیدیا جرقه فندک را زد و شمع را روشن کرد، رز لبخندی زد و سپس آرام خندید و گفت:
- توطئه علیه من لیدیا؟
به سمت کیک رفت و شمع را فوت کرد و آرام گفت:
- همین که ساعت ۰۰ تبریک گفتی، با خودم گفتم از سوپرایزی خبری نیست و البته این‌که این چند روز هم روال نبودی بی‌تأثیر نیست که انتظار این رو نداشته باشم!
بوی کیک شکلاتی لبخند روی لب رز را بیشتر کرد سرش را به سمت کیک برد و بو کشید که لیدیا از چیزی که در سرش خطور می‌کرد خندید و با لبخند خاصّی که روی لبش بود گفت:
- عصب‌های مغزم بهم دستور میدن که کیک رو یکم دیگه بالا بیارم که صورتت شکلاتی شه... .
رز در کسری از ثانیه عقب کشید، لیدیا از این حرکت رز لبخند روی لبش کش آمد و گفت:
- گفتم بهم دستور دادن نگفتم که این کار رو انجام میدم!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیدیا خندید و لبخند روی لب رز نشست، رز چا‌نه‌اش روی سر گربه کشید و محکم بغلش کرد لیدیا گفت:
- خودم واسه خودم دشمن و واسه تو دوست آوردم، دیگه فکر کنم... .
رز آرام گربه را روی پارکت‌ها گذاشت و به سمت لیدیا رفت و حرف لیدیا را قطع کرد و گفت:
- من گربه رو به عنوان حیوون دوست دارم و تو رو هم به عنوان، یه انسان دوست دارم... .
لیدیا در دل با خودش تکرار کرد:
- انسان؟ آره انسان.
انتظار چیز دیگری داشت انگار... .
رز به لیدیا نزدیک شد و در آغوشش کشید، دستی به موهای فر لیدیا کشید که موهای کوچک وِزش در انگشت‌های رز گیر کرد، لیدیا هم او را محکم بغل کرد و با خود زمزمه کرد:
- نمی‌خوام تو یکی رو از دست بدم... .
6:45am
رز خسته روی صندلی پشت میز نشسته بود و لیدیا هم روی چهارپایه رو به بوم و داشت چیزی می‌کشید، بالاخره بعد از مدّتی دوباره شروع کرد به درگیر کردن خوش به نقّاشی و بوم و قلم‌مو.
رز خمیازه‌ای کشید و از جایش بلند شد و گفت:
- من میرم لیدیا!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیدیا از جایش بلند شد و روبه‌روی رز ایستاد و دستش را گرفت و آرام لب زد:
- می‌ترسم، نمی‌دونم از چی، ولی می‌ترسم که اون‌قدری دل‌تنگت بشم نتونم کاری کنم... .
رز دست لیدیا را ول کرد و گفت:
- لیدیا!
- می‌ترسم دیر شده باشه و در گفتنش دیر کنم و باز زمان گند بزنه به همه‌چی، نمی‌خوام این‌بار دیر کنم بابت گفتن چیزی ولی... .
مکث کرد و نفس عمیقی کشید و دست چپ رز را گرفت و گفت:
- خیلی دوسِت دارم... .
و با دو دستش دست رز را بالا آورد و محکم بوسید، رز دستش را از دست لیدیا بیرون آورد و گفت:
- داری چی میگی؟ دیوونه شدی؟ زده به سرت؟
از کنارش رد شد که لیدیا دستش را گرفت که رز گفت:
- دستم رو ول کن، من باید برم... .
دستش را از دست لیدیا بیرون آورد، لیدیا آرام و معترض گفت:
- رز!
از آکادمی خارج شد، لیدیا همان‌جا روی صندلی نشست. کش موهایش را باز کردی، بس که تند بسته بود سردردش بیشتر شده و اجازه فکر کردن را از او گرفته بود کش را به آن‌طرف پرت کرد و خسته به صندلی تکیه داد و آرام همراه بغض در گلویم گفت:
- لیدیا بفهم، خودت رو نزن به اون راه عشق و دوست داشتن زوری نیست، به مسیح قسم زوری نیست، بس کن و بفهم، احمق نباش، التماست می‌کنم!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
همین جمله کافی بود که اشک از چشمانش جاری شود، گریه می‌کرد و میان گریه‌اش گفت:
- رز؛ این همه واکنش برای فقط دوستت دارم گفتن زیادی نبود؟ من که نمی‌خواهم کاری کنم، فقط ترسیدم که دیر بشه، زمان همیشه به همه چی گند می‌زنه.
سرش را میان دستانش که روی زانویش بود گرفت، این مدّت زیادی نفس کم می‌آورد، بیماری زمینه‌ای نداشت ولی انگار بیمار شده بود، مریض شده بود، روانی شده بود، کنترلش را از داده بود!
نمی‌توانست مثل آدم گریه کند، سعی می‌کرد گریه‌اش را کنترل کند ولی انگار این‌قدر بغضش را قورت داده بود داشت خفه می‌شد، نمی‌توانست درست گریه کند، نفس کم می‌آورد، این دم آخری چه‌ش شده بود؟
به سرفه افتاد، محکم و آرام به قفسه سینه‌اش کوبید، راه نفس کشیدنش بسته شده بود، انگار خفه میشد، لیوان روی پایه بوم را برداشت بودن توجّه به این‌که دهنی رز است چند قلوپی نوشید، نفس کشیدن برایش کمی راحت شد ولی هم‌چنان نفس کشیدنش نامنظم بود.
گَسی خون را در دهانش حس کرد؛ چند ورق دستمال کاغذی برداشت و داخلش سرفه کرد، باز گل‌های ویولا امانش را بریده بودند!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
***
۲۰۲۰.می.۱۳
۱۹:۴۶am
تنها صدایی که در این کتاب‌خانه بی‌صدا به گوشش می‌رسید، صدای کشیده شدن کربن بر روی کاهی کتاب مزرعه حیوانات بود، حوصله‌اش سر رفته بود، لیدیا بود دیگر کاری که به صورت مداوم تکرار کند تمرکزش را می‌گرفت. لیدیا عادت بدی داشت؛ نمی‌توانست برای مدّت طولانی تمرکز کند، همین که احساس کند حوصله‌اش دیگر نمی‌کشید، ذهنش به چیزهایی دیگر پرت می‌شد!
چشم‌هایش سنگینی می‌کرد برای خوابیدن، به کتاب‌های بغل دستش نگاهی انداخت، او مشغول خواندن کتاب‌های متفرقه بود و کتاب‌های درسی را به امان مسیح ول کرده بود انگار انتظار داشت که کتاب‌ها آن‌طرف به اذن مسیح قرار است به ذهنش سرایت کنند... .
مارکر بامزه‌ صورتی‌اش را در لابه‌لای ورق‌هایش رها کرد و کتاب را بست و به سمت کافی کتاب‌خانه رفت، دو لیوان قهوه خامه‌ای «کن پانا» به علاوه شکرِ جدا درخواست کرد، برای ماندن تا دیروقت نیاز به کافئین داشت کتاب‌های درسی زیادی مانده بودند برای خواندن، همین دو لیوان قهوه برای خواندن کتاب درسی‌اش کافی بود؟ کافی نبود؟ حداقل برای لیدیایی که قهوه بدون شکر نمی‌نوشد کافی بود تا اثر کند!
با سینی کوچک به سمت میز رفت دقیقاً مقابل صندلی خودش پسرکی نشسته بود، چهره چندان جذابی نداشت ولی؛
ولی می‌شود گفت زیبا بود، شاید هم لیدیا این‌چنین فکر می‌کرد، قهوه را روی میز گذاشت و صندلی خودش را کشید و نشست، کتابش در دستان آن پسر دید، خجالت می‌کشید به آن پسر نگاه کند، حتّیٰ رویش نمی‌شد به کتابش در دست او نگاه کند چه برسد به نگاه کردن به پسر!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
معذب شد، کتاب درسی‌اش را برداشت و ورق زد، آن پسر عجیب حواس لیدیا را پرت کرده بود، اصلاً لیدیا نمی‌دانست چرا کتاب را ورق می‌زند، تمام حواسش به مزرعه حیوانات بود، به مارکرش در کتاب، به نقّاشی مزخرفش. هیچ بهانه‌ای نمی‌توانست بتراشد برای پس گرفتن کتاب، هیچ بهانه‌ای برای تراشیدن نبود... .
فضا برایش خفه کننده شد، اگر به او می‌گفت که این‌ میز جای او نیست زیادی پروگری می‌شد؟
انگشت اشاره‌اش از سر خجالت رو گونه‌اش گذاشت و آرام گونه‌اش را فشار داد و بدون تماس چشمی بر قرار کردن و چشمانی که مدام در حال گردش بین موهای حالت‌دار پسرک و تابلوی دیواری پشت سر پسرک بود آرام گفت:
- آمـ... .
پسرک سرش را بلند کرد و دقیقاً خیره قهوه چشمان لیدیا شد، آن پسرک سعی در نخندیدن با آن قیافه‌ای که لیدیا به خودش گرفته بود داشت، ناگفته نماند که لبخند آن پسر زیادی عجب بود، نه که عجیب باشد ولی فقط یکم زیادی زیبا بود؛ لیدیا کلمات را کنار هم چید و لب زد:
- معذرت می‌خوام؛ انگار اشتباهی نشستید!
و به روی میز نگاهی انداخت تا پسرک را متوجّه کند که اشتباه نشسته است... .
لبخند روی لب پسرک ناگهانی ناپدید شد، کتاب را بست و به سمت لیدیا هدایت کرد و در جیب کتش چیزی در آورد و به سمت لیدیا گرفت و آرام گفت:
- انگار از عطر خیلی خوشت میاد!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیدیا از این کار پسرک جا خورد و گفت:
- ببخشید؟
لبخند پسرک دوبار بر لبانش طرح بست و گفت:
- نیناریچی با رایحه چوب.
کلمات از ذهن لیدیا پاک شده بودند کلمه و جمله‌ای برای گفتن پیدا نمی‌کرد، ذهن و دهانش قفل شده بود. گیج گفت:
- آمـ... من... .
پسرک پرید وسط حرفش و گفت:
- خوش‌بختم لِی‌لیا، هرمانم!
لیدیا لِی‌لیا را برایش اصلاح کرد و گفت:
- بله هم‌چنین، فقط لیدیا!
هرمان آهانی زیرلب گفت و دوباره تکرار کرد:
- آها، لِی‌لیا... .
اخم ظریفی میان ابروان خوش‌فرم لیدیا نقش بست و گفت:
- شوخی‌ت گرفته؟
هرمان تکیه داد و گفت:
- نه‌نه اصلاً، فقط از... .
مکث کرد و به سمتش کمی نزدیک و خم شد و آرام گفت:
- از لیدیای لِی‌لیا زیادی خوشم میاد.
همین‌قدر ساده شروع شد، از لیدیایی که لِی‌لیا شد.
قصه‌ای که پایانش هم ساده است، کارکترهایش نیز ساده، دیالوگ‌ها، زندگی‌هایشان، کلمه‌ها، جمله‌ها، این همه سادگی چرا در آخر پیچیده شد؟
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
***
هرمان؛
۲۷جنوری ۲۰۲۳
برایش تعجّب برانگیز نبود که جمله‌اش را بدون فعل و افعال به امان مسیح رها کرد، کار لِی‌لیا بود دیگر. جمله‌هایی که بدون فعل و افعال و هر کوفت و زهرمار دیگری را که رها می‌کرد ته‌ش واضح بود، فقط کافی بود انتهای کلمه را بگیرد و کاملش کند، عجیب این دو نفر برای هم ساخته شده بودند؛ همدیگر را کامل می‌کردند، فقط اگر لیدیا می‌گذاشت... .
- لِی‌لیا همه چیز رو خراب کردی و گند زدی به همه چی! دیگه واقعاً نمی‌شه درستش کرد.
فکرهای عجیب و غریبی به ذهنش خطور می‌کرد، نفسش را با صدا بیرون داد و آرام گفت:
- چه‌قدر با من بودن اذیتت کرده که با دلیلی مضحک همه چیز رو بهم زدی، متأسفم که سه سال با من بودن اذیتت کرد!
حتی نمی‌توانست کاری هم برای دوباره بودن بکند، شاید عشق همیشه ماندن نیست؛ گاهی باید بگذاری برود!
عشق همیشه رسیدن نیست!
عشق همیشه شیرین نیست، گاهی بادامی تلخ با روکشی شکلات است که تلخی بادام، شیرینی شکلات را هم تلخ می‌کند!
هرمان گذاشت برود، چه کسی می‌داند که لِی‌لیا کجا می‌رود؟ چی‌کاری با خودش می‌کند؟ هیچ‌کس نمی‌داند که او منتظر هرمان است تا برگردد نمی‌داند که هرمان همه چیز را همان روز، در همان‌جا خاک کرد و دیگر همان هرمان نشد، همان روز در همان سرمای زمستان قلبش را منجمد کرد!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 23) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا