- Dec 8, 2023
- 371
مسیرم را به طرف آن کلبهی متروکه برگرداندم و در دل تاریکی با سرعت زیادی پیش رفتم، هنوز فاصلهی زیادی تا کلبه بود. یکمرتبه جسم محکمی به آینهی بغل کامیون برخورد کرد و آن را از بین برد. شکارچی و همراهانش از دور، سنگ و برخی از اجسام دور و اطرافشان را با قدرت به طرف کامیون راه باز کن پرتاب میکردند و سعی داشتند تا مسیرم را منحرف کنند. دود و گرد و خاک بزرگی به هوا بلند شده بود. گاهی در حین رها کردن فرمان برای عوض کردن دنده، کامیون با سرعت کمی از مسیر منحرف میشد، به چپ و راست میرفت و هر چیزی که در روبهرویش قرار میگرفت را به اطراف پرتاب میکرد. انگار قلبم میخواست از شدت تپش بایستد. تمرکزم را روی جاده گذاشتم، از ساختمانهای مخروبه و آتش گرفته تا حد زیادی فاصله گرفتم، کامیون را به سمت مسیر خاکی که در جهت کلبه بود قرار دادم و از میان چند ماشین فرسوده و زنگزده عبور کردم.
چیزی تا مقصد نمانده بود که ناگهان کنترل کامیون از دستم خارج شد و صدای پنچر شدن و جیغِ تایرها گوشهایم را آزار داد. کامیون کمی با سرعت به هوا بلند، سپس محکم چپ شد و زمین افتاد. صورتم به فرمان برخورد کرد و درد شدیدی در سرم ایجاد شد. سیاهی چشمان خسته و خوابآلودم را تسخیر کرده بود و به سختی میتوانستم جایی را ببینم.
در میان تصاویر نامفهومی که در مقابل دیدگانم قرار میگرفت صدای خرخرهای وحشتناکی پردهی گوشم را تسخیر میکرد. با کمی دقت، زبان دراز و دندانهای موجود شکارچی را دیدم که در چند قدمی صورتم قرار داشتند. نفسم را بیرون دادم و سعی کردم تا جایی که میتوانم از او دور شوم. مسلسل درست در مقابلم قرار داشت؛ اما نمیتوانستم برای برداشتنش دستم را از شدت خستگی و آسیب تکان دهم؛ انگار بدنم از کار افتاده بود. موجود، دهانش را به قصد بلعیدنم تا آخر باز کرد تا کارم را تمام کند. از ترس شدید، بدنم فلج شده بود.
چشمانم را بستم و بلند با صدای لرزانم فریاد زدم:
- کمک! یکی کمکم کنه! لعنتی... لعنتی... .
نفسهای موجود مدام به صورتم میخورد و دلهرهام را شدیدتر میکرد.
شهر مرده (فصل دوم)
ناگهان صدایی که شبیه به ناله و نگرانی بود، توجهام را جلب کرد. با باز کردن چشمان خستهام موجود شکارچی را دیدم که دهانش را از من دور کرده بود و به اطرافش مینگریست.
با طی کردن خط نگاهش افق خورشید را دیدم که با آرامی در حال پدیدار شدن بود.
موجود با چرخاندن سرش نگاه خشمگین و پر از کینهاش را به چهره هراسانِ من انداخت.
دندانهایش را محکم روی هم فشار داد، همراه با همنوعانش از کامیون دور و در میانهیِ هوای گرگ و میش ناپدید شد.
دیگر نمیتوانستم چشمان خسته و خوابآلودم را باز نگه دارم. درد شدید امانم را بریده بود و چشمانِ خستهام تقلای استراحت داشتند.
بزاق دهانم را با شدت قورت دادم و در میان نفس زدنهایم به طلوع خورشید در دور دستها نگاه انداختم. از شدت خوابآلودگی و خستگی چشمانم روی هم رفتند، تاریکی در مقابل دیدگانم قرار گرفت و... .
***
در میان باغ سرسبزی قرار دارم و مشغول قدم زدن هستم.
سکوت همهجا را فرا گرفته بود و گلها و درختان میوه به همراه تابش نور گرم خورشید به محیط اطراف، آرامش شدیدی را در من ایجاد میکرد؛ آرامشی که دلم نمیخواست تحت هیچ شرایطی تمام شود. آبشارها و صخرههایی که از دل آنها آب زلال، پاک و آبیرنگی بیرون میزد و زیبایی وصف نشدنی به محیط اطرافم داده بود. نگاهی به آسمان انداختم که در آن خبری از سیاهی نبود. سراسر پهنهی آبی و زیبای آن به آسانی قابلمشاهده و همهچیز برایم مانند یک رؤیای شیرین بود.
رؤیایی که هیچگاه به عمر خود مانندش را... . ناگهان صداهایی عجیب شبیه به آهوناله و گریه و زاری تمام پردهی گوشم را فرا گرفت.
با هراس و دلهرهی شدیدی به اطرافم نگاهی انداختم و به سمت منبع صدا حرکت کردم.
چیزی تا مقصد نمانده بود که ناگهان کنترل کامیون از دستم خارج شد و صدای پنچر شدن و جیغِ تایرها گوشهایم را آزار داد. کامیون کمی با سرعت به هوا بلند، سپس محکم چپ شد و زمین افتاد. صورتم به فرمان برخورد کرد و درد شدیدی در سرم ایجاد شد. سیاهی چشمان خسته و خوابآلودم را تسخیر کرده بود و به سختی میتوانستم جایی را ببینم.
در میان تصاویر نامفهومی که در مقابل دیدگانم قرار میگرفت صدای خرخرهای وحشتناکی پردهی گوشم را تسخیر میکرد. با کمی دقت، زبان دراز و دندانهای موجود شکارچی را دیدم که در چند قدمی صورتم قرار داشتند. نفسم را بیرون دادم و سعی کردم تا جایی که میتوانم از او دور شوم. مسلسل درست در مقابلم قرار داشت؛ اما نمیتوانستم برای برداشتنش دستم را از شدت خستگی و آسیب تکان دهم؛ انگار بدنم از کار افتاده بود. موجود، دهانش را به قصد بلعیدنم تا آخر باز کرد تا کارم را تمام کند. از ترس شدید، بدنم فلج شده بود.
چشمانم را بستم و بلند با صدای لرزانم فریاد زدم:
- کمک! یکی کمکم کنه! لعنتی... لعنتی... .
نفسهای موجود مدام به صورتم میخورد و دلهرهام را شدیدتر میکرد.
شهر مرده (فصل دوم)
ناگهان صدایی که شبیه به ناله و نگرانی بود، توجهام را جلب کرد. با باز کردن چشمان خستهام موجود شکارچی را دیدم که دهانش را از من دور کرده بود و به اطرافش مینگریست.
با طی کردن خط نگاهش افق خورشید را دیدم که با آرامی در حال پدیدار شدن بود.
موجود با چرخاندن سرش نگاه خشمگین و پر از کینهاش را به چهره هراسانِ من انداخت.
دندانهایش را محکم روی هم فشار داد، همراه با همنوعانش از کامیون دور و در میانهیِ هوای گرگ و میش ناپدید شد.
دیگر نمیتوانستم چشمان خسته و خوابآلودم را باز نگه دارم. درد شدید امانم را بریده بود و چشمانِ خستهام تقلای استراحت داشتند.
بزاق دهانم را با شدت قورت دادم و در میان نفس زدنهایم به طلوع خورشید در دور دستها نگاه انداختم. از شدت خوابآلودگی و خستگی چشمانم روی هم رفتند، تاریکی در مقابل دیدگانم قرار گرفت و... .
***
در میان باغ سرسبزی قرار دارم و مشغول قدم زدن هستم.
سکوت همهجا را فرا گرفته بود و گلها و درختان میوه به همراه تابش نور گرم خورشید به محیط اطراف، آرامش شدیدی را در من ایجاد میکرد؛ آرامشی که دلم نمیخواست تحت هیچ شرایطی تمام شود. آبشارها و صخرههایی که از دل آنها آب زلال، پاک و آبیرنگی بیرون میزد و زیبایی وصف نشدنی به محیط اطرافم داده بود. نگاهی به آسمان انداختم که در آن خبری از سیاهی نبود. سراسر پهنهی آبی و زیبای آن به آسانی قابلمشاهده و همهچیز برایم مانند یک رؤیای شیرین بود.
رؤیایی که هیچگاه به عمر خود مانندش را... . ناگهان صداهایی عجیب شبیه به آهوناله و گریه و زاری تمام پردهی گوشم را فرا گرفت.
با هراس و دلهرهی شدیدی به اطرافم نگاهی انداختم و به سمت منبع صدا حرکت کردم.
آخرین ویرایش: