- Dec 8, 2023
- 371
سارا بیتوجه به سخنم با لحن خشن و سرزنشآمیزی میگوید:
- لازم نیست بدونن احمق!
بیاراده با صدای خشنی فریاد میکشم:
- انقدر به من نگو احمق.
سارا با صدای تمسخرآمیزی ادامه میدهد:
- پس چی بگم؟ بعد از گندی که زدی انتظار داری تشویقت کنم؟!
دندانهایم را محکم روی هم فشار میدهم و در حالی که سعی دارم خشمم را پنهان کنم با صدای لرزانی میگویم:
- مشکل چیه؟ چون برای نجات جونم یه جونور عجیب رو کشتم ناراحتی؟!
سارا بیتوجه به سوالم، با صدای تمسخرآمیزش فریاد میزند:
- نه چرا ناراحت باشم؟ بذار همنوعاش بیان سر وقتت تا بعدش بفهمی چرا... .
در حالی که پلکهایم به هم نزدیک شدهاند دستی به دهانم میکشم، آب دهانم را پاک میکنم و با تأکید و شمردهشمرده میگویم:
- کسی نمیتونه با سقوط از اون ارتفاع بلند زنده بمونه... مگه اون حشره عجیب چهقدر میتونه سگجون باشه؟ تازه اگرم زنده بمونه اونوقت... .
سارا بیتوجه به حرفهایم صدای رباتمانندش را صاف میکند و با فریاد سرزنشآمیز و غضبناکی فریاد میکشد:
- وقتی یکیشون توسط شخصی میمیره ذهنشون جوریه که میتونن از طریق بو کشیدنِ جسد همنوعشون، قاتلش رو پیدا کنن! به زودی ممکنه بیان سراغت تا تیکهتیکهت کنن فِندانرِز!
با چشمانی از حدقه در آمده به او نگاهی میاندازم و با ناباوری میگویم:
- چی؟ داری چرند میگی، غیرممکنه.
سارا بیتوجه به حرفم با لحنی که تأکید و هشدار در آن موج میزند خشمگینانه میگوید:
- به هر حال از من گفتن بود، تازه اگه اون موجود نمرده باشه خطرش بیشتره.
چند پله آخر را با سر خوردن طی میکند و با فاصله گرفتن از نردبان زنگ زده رو به من میگوید:
- به نظرم بهتره اصلاً یه مدت این دور و اطراف نَپِلِکی، باید بری یه جا زیرِ زمین مخفی بشی. اونها چهره دشمنشون رو خیلی خوب به ذهن میسپارن، پس اگه میخوای... .
به ناگاه تعادلم را از دست میدهم و با فریاد کوتاهی محکم زمین میخورم، پلکهایم را از شدت درد بدنم روی هم محکم فشار میدهم، با آه و ناله از کف زمین بلند میشوم و با صورتی داغ و اخم کرده فریاد میزنم:
- میشه انقدر در مورد اون موجود لعنتی حرف نزنی؟
دستی به چشمها و صورتم میکشم، آب و گل کثیف را کنار میزنم و معترضانه میگویم:
- من با بدتر از اون مواجه شدم... اصلاً اونها قراره من رو تیکه پاره کنن نه تو رو... لازم نیست انقدر بهم توصیه کنی چیکار کنم و چیکار نکنم!
سارا کمی به ماسک رادیواکتیوی و لوله اسلحهاش ور میرود و با صدای ربات مانندش میگوید:
- باشه... فقط بدون، من بهت هشدار دادم... بقیهش به خودت مربوط میشه.
سارا پشت به من از کنار چیب واژگون شده و سوختهای عبور میکند و به طرف نامشخصی میرود.
پا تند میکنم و نفس زنان به دنبالش میروم، در حین این اتفاق دوباره صدای غرش آن موجود سفیدرنگ در محیط اطرافم طنین میاندازد و ترس و دلآشوبم را بیشتر میکند.
- لازم نیست بدونن احمق!
بیاراده با صدای خشنی فریاد میکشم:
- انقدر به من نگو احمق.
سارا با صدای تمسخرآمیزی ادامه میدهد:
- پس چی بگم؟ بعد از گندی که زدی انتظار داری تشویقت کنم؟!
دندانهایم را محکم روی هم فشار میدهم و در حالی که سعی دارم خشمم را پنهان کنم با صدای لرزانی میگویم:
- مشکل چیه؟ چون برای نجات جونم یه جونور عجیب رو کشتم ناراحتی؟!
سارا بیتوجه به سوالم، با صدای تمسخرآمیزش فریاد میزند:
- نه چرا ناراحت باشم؟ بذار همنوعاش بیان سر وقتت تا بعدش بفهمی چرا... .
در حالی که پلکهایم به هم نزدیک شدهاند دستی به دهانم میکشم، آب دهانم را پاک میکنم و با تأکید و شمردهشمرده میگویم:
- کسی نمیتونه با سقوط از اون ارتفاع بلند زنده بمونه... مگه اون حشره عجیب چهقدر میتونه سگجون باشه؟ تازه اگرم زنده بمونه اونوقت... .
سارا بیتوجه به حرفهایم صدای رباتمانندش را صاف میکند و با فریاد سرزنشآمیز و غضبناکی فریاد میکشد:
- وقتی یکیشون توسط شخصی میمیره ذهنشون جوریه که میتونن از طریق بو کشیدنِ جسد همنوعشون، قاتلش رو پیدا کنن! به زودی ممکنه بیان سراغت تا تیکهتیکهت کنن فِندانرِز!
با چشمانی از حدقه در آمده به او نگاهی میاندازم و با ناباوری میگویم:
- چی؟ داری چرند میگی، غیرممکنه.
سارا بیتوجه به حرفم با لحنی که تأکید و هشدار در آن موج میزند خشمگینانه میگوید:
- به هر حال از من گفتن بود، تازه اگه اون موجود نمرده باشه خطرش بیشتره.
چند پله آخر را با سر خوردن طی میکند و با فاصله گرفتن از نردبان زنگ زده رو به من میگوید:
- به نظرم بهتره اصلاً یه مدت این دور و اطراف نَپِلِکی، باید بری یه جا زیرِ زمین مخفی بشی. اونها چهره دشمنشون رو خیلی خوب به ذهن میسپارن، پس اگه میخوای... .
به ناگاه تعادلم را از دست میدهم و با فریاد کوتاهی محکم زمین میخورم، پلکهایم را از شدت درد بدنم روی هم محکم فشار میدهم، با آه و ناله از کف زمین بلند میشوم و با صورتی داغ و اخم کرده فریاد میزنم:
- میشه انقدر در مورد اون موجود لعنتی حرف نزنی؟
دستی به چشمها و صورتم میکشم، آب و گل کثیف را کنار میزنم و معترضانه میگویم:
- من با بدتر از اون مواجه شدم... اصلاً اونها قراره من رو تیکه پاره کنن نه تو رو... لازم نیست انقدر بهم توصیه کنی چیکار کنم و چیکار نکنم!
سارا کمی به ماسک رادیواکتیوی و لوله اسلحهاش ور میرود و با صدای ربات مانندش میگوید:
- باشه... فقط بدون، من بهت هشدار دادم... بقیهش به خودت مربوط میشه.
سارا پشت به من از کنار چیب واژگون شده و سوختهای عبور میکند و به طرف نامشخصی میرود.
پا تند میکنم و نفس زنان به دنبالش میروم، در حین این اتفاق دوباره صدای غرش آن موجود سفیدرنگ در محیط اطرافم طنین میاندازد و ترس و دلآشوبم را بیشتر میکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: