رمان آخرین سقوط | امیر‌احمد کاربر انجمن چری‌بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
مسیرم را به طرف آن کلبه‌ی متروکه بر‌گرداندم و در دل تاریکی با سرعت زیادی پیش رفتم، هنوز فاصله‌ی زیادی تا کلبه بود. یک‌مرتبه جسم محکمی به آینه‌ی بغل کامیون برخورد کرد و آن را از بین برد. شکارچی و همراهانش از دور، سنگ و برخی از اجسام دور و اطراف‌شان را با قدرت به طرف کامیون راه باز کن پرتاب می‌کردند و سعی داشتند تا مسیرم را منحرف کنند. دود و گرد و خاک بزرگی به هوا بلند شده‌ بود. گاهی در حین رها کردن فرمان برای عوض کردن دنده، کامیون با سرعت کمی از مسیر منحرف می‌شد، به چپ و راست می‌رفت و هر چیزی که در روبه‌رویش قرار می‌گرفت را به اطراف پرتاب می‌کرد. انگار قلبم می‌خواست از شدت تپش با‌یستد. تمرکزم را روی جاده گذاشتم، از ساختمان‌های مخروبه و آتش گرفته تا حد زیادی فاصله گرفتم، کامیون را به سمت مسیر خاکی که در جهت کلبه بود قرار دادم و از میان چند ماشین فرسوده و زنگ‌‌زده عبور کردم.
چیزی تا مقصد نمانده بود که ناگهان کنترل کامیون از دستم خارج شد و صدای پنچر شدن و جیغِ تایر‌ها گوش‌هایم را آزار داد. کامیون کمی با سرعت به هوا بلند، سپس محکم چپ شد و زمین افتاد. صورتم به فرمان برخورد کرد و درد شدیدی در سرم ایجاد شد. سیاهی چشمان خسته و خواب‌آلودم را تسخیر کرده‌ بود و به سختی می‌توانستم جایی را ببینم.
در میان تصاویر نا‌مفهومی که در مقابل دیدگانم قرار می‌گرفت صدای خر‌خر‌های وحشتناکی پرده‌ی گوشم را تسخیر می‌کرد. با کمی دقت، زبان دراز و دندان‌های موجود شکارچی را دیدم که در چند قدمی صورتم قرار داشتند. نفسم را بیرون دادم و سعی کردم تا جایی که می‌توانم از او دور شوم. مسلسل درست در مقابلم قرار داشت؛ اما نمی‌توانستم برای برداشتنش دستم را از شدت خستگی و آسیب تکان دهم؛ انگار بدنم از کار افتاده‌ بود. موجود، دهانش را به قصد بلعیدنم تا آخر باز کرد تا کارم را تمام کند. از ترس شدید، بدنم فلج شده‌ بود.
چشمانم را بستم و بلند با صدای لرزانم فریاد زدم:
- کمک! یکی کمکم کنه! لعنتی... لعنتی... .
نفس‌های موجود مدام به صورتم می‌خورد و دلهره‌ام را شدیدتر می‌کرد.

شهر مرده (فصل دوم)

ناگهان صدایی که شبیه به ناله و نگرانی بود، توجه‌ام را جلب کرد. با باز کردن چشمان خسته‌ام موجود شکارچی را دیدم که دهانش را از من دور کرده بود و به اطرافش می‌نگریست.
با طی کردن خط نگاهش افق خورشید را دیدم که با آرامی در حال پدیدار شدن بود.
موجود با چرخاندن سرش نگاه خشمگین و پر از کینه‌اش را به چهره هراسانِ من انداخت.
دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد، همراه با هم‌نوعانش از کامیون دور و در میانه‌یِ هوای گرگ و میش ناپدید شد.
دیگر نمی‌توانستم چشمان خسته و خواب‌آلودم را باز نگه دارم. درد شدید امانم را بریده بود و چشمانِ خسته‌ام تقلای استراحت داشتند.
بزاق دهانم را با شدت قورت دادم و در میان نفس‌ زدن‌هایم به طلوع خورشید در دور دست‌ها نگاه انداختم. از شدت خواب‌آلودگی و خستگی چشمانم روی هم رفتند، تاریکی در مقابل دیدگانم قرار گرفت و... .
***
در میان باغ سر‌سبزی قرار دارم و مشغول قدم زدن هستم.
سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود و گل‌ها و درختان میوه به همراه‌ تابش نور گرم خورشید به محیط اطراف، آرامش شدیدی را در من ایجاد می‌کرد؛ آرامشی که دلم نمی‌خواست تحت هیچ شرایطی تمام شود. آبشار‌ها و صخره‌هایی که از دل آن‌ها آب زلال، پاک و آبی‌رنگی بیرون می‌زد و زیبایی وصف نشدنی به محیط اطرافم داده‌ بود. نگاهی به آسمان انداختم که در آن خبری از سیاهی نبود. سراسر پهنه‌ی آبی و زیبای آن به آسانی قابل‌مشاهده و همه‌چیز برایم مانند یک رؤیای شیرین بود.
رؤیایی که هیچ‌گاه به عمر خود مانندش را... . ناگهان صدا‌هایی عجیب شبیه به آه‌وناله و گریه‌ و زاری تمام پرده‌ی گوشم را فرا گرفت.
با هراس و دلهره‌ی شدیدی به اطرافم نگاهی انداختم و به سمت منبع صدا حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تمام گل‌ها و درختان در چشم به‌ هم زدنی در جلوی چشمانم پژمرده و خشک می‌شدند، خاکسترشان دور و اطراف را فرا می‌گرفت و به دود و آتش تبدیل می‌شد. هر‌جا را مشاهده می‌کردم آبشار‌های زیبا از بین می‌رفتند و جای خودشان را به مواد مذاب می‌دادند. صخره‌ها به ماسه و تپه تبدیل می‌شدند و آب آن‌ها به مواد مذاب تغییر می‌کرد. نگاهی به آسمان انداختم، خورشید ناپدید و تاریکی و سیاهی تمام پهنه‌ی وسیعش را فرا گرفته بود. حتی از آسمان هم آتش و خاکستر می‌بارید. با اضطراب شدیدی دوان‌دوان به مکانی نامعلوم می‌رفتم و تاریکی اجازه نمی‌داد اطرافم را تشخیص دهم. ناگهان پایم به چیزی گیر کرد و با صورت محکم زمین خوردم.
دستم را اهرم بدنم کردم و سعی داشتم از جایم بلند شوم که یک‌مرتبه روبه‌رویم دو پای سوخته و خونین قرار گرفت. سرم را بالا بردم و نگاهی به صاحب آن پا‌های سوخته انداختم.
ناگهان از شدت ترس و اضطراب خشکم زد. بدنم صورت شخصی که در برابر چشمانم قرار گرفته بود صورت یک دختر بچه بود! همان دختری که از من تقاضای کمک داشت با خشم و ابروان گره کرده در برابرم و پشت به جسدی که از بالای شاخه‌ی درختِ خشکیده‌ای آویزان شده بود ایستاد. سراسر بدن آن جسد سوخته شده بود و چهره‌اش همچون صورت دختر بچه غرق در خون و زخم‌های عمیق بود. با کمی دقت متوجه شدم که جسد، جسد زنی است که او را خواهر خودم می‌پنداشتم. همان زنی که قول زنده کردنش را داده بودم و با بدن زخمی‌اش در گوشه‌ای از آن اتاق کم نور و تاریک پشت به من زمین افتاده‌ بود!
در حین زل زدن به جسد صدای زمخت و خشن دختر‌بچه را شنیدم که با صدای آمیخته به نا‌امیدی گفت:
- چرا به کمکم نمیای! مگه نگفتی که... .
ناگهان از دهان او خون شدیدی بیرون ریخت و سر و صورتش غرق در خون شد. دختر بچه تعادلش را از دست داد و زمین افتاد. درست قبل از این اتفاق چاله بزرگی از زیر پا‌هایش دهان باز کرد و او را همراه خودش به اعماق تاریکی برد. با عجله نزدیک رفتم و به پایین دره‌ی تاریک نگاهی انداختم؛ اما اثری از دختر بچه یا آن زن پیدا نکردم. در این میان چشمم به دوردست‌ها افتاد. در تاریکی شخصی که انگار شیء تیزی شبیه به شمشیر را در دست داشت با عجله و دوان‌دوان به طرفم می‌آمد. در این تاریکی نمی‌توانستم از دور چهره‌اش را تشخیص دهم.
ناگهان شخصی از پشت یقه‌ام را گرفت و محکم من را زمین زد.
بی‌توجه به درد شدید سرم دستم را اهرم بدنم کردم، از جایم بلند شدم و با افتادن نگاهم به کسی که مرا زمین زده بود با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی انداختم.
صورت و ماسک سیاه رنگش آتش گرفته بود و چوب دستی بلندش لرزه بر اندامم می‌انداخت. از حالت چهره‌اش، خشم و تمسخر شدیدی موج می‌زد و با نفرت مرا رصد می‌کرد.
ناگهان چوب‌دستی‌اش را در دستانش جابه‌جا، سپس با جملات نامفهومی که چیزی از آن‌ها سر در نمی‌آوردم فریاد‌زنان ضربه‌ی محکمی را روانه‌ی سرم کرد. محکم زمین خوردم و دهانم پر از خاکستر سیاه شد. وقتی سرفه‌زنان از جایم بلند می‌شدم دستم شیء تیزی را بر روی زمین لمس کرد، با کمی دقت متوجه شدم که یک چاقوی جیبی را در دست گرفته‌ام. سریع آن را برداشتم، از جای خود بلند شدم و خاکستر را از دهانم با سرفه بیرون ریختم.
با خشم چاقو را در دست گرفتم و آن را با چند ضربه روانه‌ی گردن مرد نقاب‌دار کردم.
مرد نقابدار بدون آه و ناله در برابرم ایستاد و در حالی که خون از گردنش جاری می‌شد بی‌توجه به سوزش زخمش قهقهه‌زنان شروع به خندیدن کرد.
ناگهان درد شدیدی را در شکم و سی*ن*ه‌ام احساس کردم، با کمی دقت مرد را دیدم که چاقو را با سرعت درون شکم و سی*ن*ه‌ام فرو کرده‌ بود.
تلو‌تلو خوران قدمی عقب رفتم، تعادلم را از دست دادم و زمین افتادم. شخصی که به چهره‌اش ماسک زده بود به نزدیکی‌ام آمد و چاقو را به گلویم نزدیک کرد.
جملات نا‌مفهومی گفت، سپس چاقو را بالا برد و به قصد کشتنم آن را به سمت گلویم هدایت کرد، اما درست در لحظه‌ی آخر، شیء تیزی از پشت، شکمش را پاره و او را رو‌به‌رویم زمین انداخت. در تاریکی، هم‌زمان با این اتفاق چهره‌ی شخصی در مقابل دیدگانم قرار گرفت سپس تاریکی چشمانم را خاموش کرد و... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
( بی‌نام)

ناگهان با داد و فریاد بلندی، چشمانم را باز می‌کنم. سرم محکم به سقف کامیون می‌خورد و درد آن بیشتر می‌شود. دست سالم و زخمی‌ام را با تلاش زیادی به زحمت حرکت می‌دهم و از طریق شیشه‌های شکسته‌شده از کامیون خارج می‌شوم. روشنایی همه‌جا را فرا گرفته و خورشید درست در بالای سرم قرار دارد. در گوشه‌ای نشسته و به خوابی که بیشتر به کابوس شباهت داشت فکر می‌کنم. سوالات، وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورند. من در آن‌جا چه کار داشتم؟ آن مرد نقابدار چه کسی بود؟ چرا... ؟ سردرد شدید من‌ را از توجه به سوالات منصرف می‌کند. چندتا از قرص‌های مسکن که از کامیون کمک‌های اولیه پیدا کرده‌بودم را در دهان انداختم، آن‌ها را جویدم و به زحمت قورت‌شان دادم تا درد سرم کمتر شود. به سختی می‌توانم اعضای بدنم را تکان دهم. نگاهی به اطراف می‌اندازم، تپه‌های ماسه‌ای و بیابان همه‌جا را احاطه کرده‌است. چیزی جز شن و ماسه در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. با زحمت از جای خود بلند شده و به داخل کامیون می‌روم و اسلحه رگبار را با دست سالمم برمی‌دارم. از کامیون خارج شده و لنگ‌لنگان مسیر کلبه‌ی متروکه را در پیش می‌گیرم و بدن خسته‌ام را تکان می‌دهم. گرمای شدید، پیشانی و بدنم را خیس عرق کرده‌است. چشمانم گاهی اوقات سیاهی می‌رود و به سختی می‌توانم تعادلم را حفظ کنم. قمقمه‌های آب را یکی‌یکی از کوله‌پشتی برداشته و با عطش شدیدی، تشنگی‌ام را بر‌طرف می‌کنم، اما با گذشت مدت زمان کوتاهی دوباره تشنگی شدید باز‌ می‌گردد. در میان راه رفتن در دوردست‌ها چشمه‌ی آب بزرگی همراه با درختان سرسبز در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. با عطش شدیدی به طرف آن می‌دوم. خود را با پرشی به روی چشمه‌ی آب می‌اندازم، ناگهان درد شدیدی را در صورت و سرم احساس می‌کنم! دهانم پر از شن و ماسه داغ می‌شود و با سرفه کردن، آن‌ها را بیرون می‌ریزم. با تعجب از جای خود بلند می‌شوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم، دوباره چشمه‌ی آبی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد، با عجله به طرف آن می‌دوم، اما به محض نزدیک شدنم چشمه ناپدید می‌شود! با زحمت از روی تپه‌های ماسه‌ای بالا رفته و مسیر کلبه را ادامه می‌دهم.
***
( چند ساعت بعد)
چپ، راست، چپ، راست، چپ، راست. با قدم‌های آرامی در میان بیابان سوزان و تپه‌های ماسه‌ای حرکت می‌کنم، اما هنوز به مقصد نرسیده‌ام. هرچه حرکت می‌کنم، انگار مقصد از من دورتر می‌شود. گرمای شدید اعصابم را به‌هم ریخته است. چشمانم را به سختی می‌توانم باز نگه دارم. آخرین قمقمه‌ی آب را از کوله‌پشتی در آورده و با عجله و عطش شدیدی به دهانم نزدیک می‌کنم، اما چیزی از آن به جز چند قطره آب بیرون نمی‌آید. آن را از دهانم دور کرده و کمی تکان می‌دهم اما دیگر اثری از آب در آن پیدا نمی‌کنم. قمقمه‌ی آب را با عصبانیت به گوشه‌ای از بیابان پرتاب می‌کنم و نگاهی به اطراف می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
دوباره مانند قبل چند چشمه‌ی آب همراه با درختان سرسبز در مقابل چشمانم قرار گرفت؛ اما به محض نزدیک شدنم به آن ناپدید شد. به آسمان نگاهی می‌اندازم، خورشید همچنان در بالای سرم قرار دارد. ابر‌های سفیدرنگی پهنه‌ی آسمان آبی را تسخیر کرده‌ بودند و به سمت مسیر نامشخصی در حرکت می‌کردند. چشمانم را از آسمان گرفتم و نگاهی به مسیرم انداختم، همه‌جا اجساد اسکلت انسان و دیگر موجودات قرار گرفته بود. برخی از آن‌ها در زیر شن و ماسه به سختی قابل شناسایی بودند. وجود اجساد، حس دلهره و ترس مرگ را در سرم تداعی می‌کرد. هنوز فاصله‌ی زیادی تا کلبه دارم.
***
دیگر نمی‌توانم این وضعیت را تحمل کنم. با شدت، آب دهانم را قورت می‌دهم و زبانم را بر روی لبان خشک شده‌ام، می‌کشم. سیاهی چشمانم هر لحظه بیشتر می‌شوند و به سختی می‌توانم تعادلم را حفظ کنم. ناگهان در حین پایین آمدن از تپه‌ی ماسه‌ای تعادلم را از دست می‌دهم و محکم با سر و صورت زمین می‌خورم.
دهانم به مانند دفعات قبل پر از ماسه و شن داغ می‌شود. با زحمت زیادی بدنم را تکان دادم و خودم را به سمتی چرخاندم، طوری که چشمانم آسمان و خورشید سوزان را ببیند. با چند سرفه‌ی کوتاه و بلند، شن و ماسه‌های داغ را از دهانم خارج کردم. به سختی می‌توانستم چشمانم را حرکت دهم. درد و خستگی سراسر بدنم را تسخیر کرده‌ بود و زبان و دهان خشک شده‌ام برای جرعه‌ای آب تقلا می‌کرد. ناگهان سایه‌ی شخصی در مقابل دیدگانم قرار گرفت. نمی‌توانم به درستی چهره‌اش را تشخیص دهم. چیزی شبیه به لوله‌ی اسلحه را بر روی شکم و سپس سی*ن*ه‌ام احساس می‌کنم که به سرعت ناپدید می‌شود. چشمان خسته‌ام به آرامی روی هم می‌روند و... .

***
( ژنرال)
با قدرت سیگار را می‌کشم و دود آن را به اطراف پخش می‌کنم. اسلحه‌ی هفت‌تیر را روی انگشتان دستم می‌چرخانم و با حرکتی سریع آن را غلاف می‌کنم. از روی صندلی میز کاری بلند شده و به سمت پنجره‌ها می‌روم و با گوشه‌ چشمم نگاهی به محیط بیرون می‌اندازم. سرباز‌ها به همراه تانک‌ها و کامیون و ماشین‌های نظامی و زرهی، همه‌جای پادگان نظامی را احاطه کرده‌اند. برخی سوار بر تانک‌ها به دور و اطراف گشت‌زنی می‌کنند. عده‌ای در کنار آتش‌هایی که در زیر ناودان‌ها روشن شده، ایستاده و مشغول صحبت با یک دیگر هستند. بالگردی بزرگ در روبه‌روی باند پرواز، فرود می‌آید و از درون آن تعدادی سرباز که به چهره‌ی خود ماسک سیاه‌رنگِ ترسناکی زده‌اند، همراه با اسلحه رگبار و چند جعبه‌ی مهمات جنگی و گلوله خارج می‌شوند و با عجله به طرف انبار مهمات می‌روند. باران شدیدی می‌بارد، رعد و برق بر آسمان شلاق می‌زند و صدای گوش خراشش را به محیط اطراف پادگان پخش می‌کند. قطرات باران همراه با بخار آب، سراسر پنجره‌ها را فرا گرفته‌است. ناگهان دری که در روبه‌رویم قرار دارد با سرعت باز می‌شود. شخصی که لباس و شلوار نظامی به تن دارد در مقابلم می‌ایستد و احترام نظامی می‌کند. درجات نظامی روی شانه‌ها و سی*ن*ه‌اش صلابت و ابهت خاصی به او داده‌است. زخمی عمیق در نزدیکی چشم چپش قرار گرفته و صورت خشن و زشتش را ترسناک‌تر کرده‌است. او در حالی که خبردار در مقابلم ایستاده با صدایی جدی که عصبانیت در آن موج می‌زند می‌گوید:
- در خدمتم ژنرال.
از پنجره‌ها فاصله می‌گیرم و به طرف میز کارم می‌روم، صندلی را کمی به عقب می‌برم و بر روی آن می‌نشینم. سپس با صدای جدی و خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- باید در مورد موضوع مهمی با تو صحبت کنم فرمانده، بشین، وقت زیادی ندارم که بخوام تلف کنم.
شخصی که فرمانده خطاب شد در را می‌بندد و با عجله روی صندلی‌ای که در مقابل میزم قرار دارد، می‌نشیند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
شخصی که او را فرمانده خطاب کردم با حالت سؤالی می‌گوید:
- موضوع چیه ژنرال؟
سیگار را دوباره با قدرت می‌کشم و دودش را به اطراف پخش می‌کنم. آن را در جاسیگاری قرار داده و محکم له می‌کنم و به گوشه‌ی جاسیگاری می‌اندازم. سپس با لحن جدی و خشنی می‌گویم:
- می‌خوام لیست کاملی از مقدار مهمات و تعداد نیروها تهیه کنی و سریع در اختیارم بذاری.
فرمانده با تعجب می‌گوید:
- مشکلی پیش اومده؟
آب دهانم را قورت داده و با لحن خشن و جدی به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- شنیدم منابع کارخانجاتی که در نزدیکی پادگان قرار گرفته رو به اتمامه.
- خب می‌تونیم یه جای دیگه رو واسه تأمین منابع مورد نیاز پیدا کنیم.
- مسئله این نیست.
فرمانده با تعجب نگاهی به من می‌اندازد، اما سریع نگاهش را تغییر می‌دهد. پس از مدتی سکوت مرده را می‌شکنم و با لحن خشنی به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- بهم خبر رسیده که دشمن در نزدیکی شهر متروکه‌ای یه پایگاه دایر کرده، اون‌ها مشغول حفر کردن زمین بزرگی تو اون ناحیه بودن و یه چیزایی شبیه به اورانیوم تونستن پیدا کنن. اگه این خبر صحت داشته باشه پس قراره دشمن به کار خطرناکی دست بزنه.
فرمانده با نگرانی می‌گوید:
- یعنی ممکنه اون‌ها... .
با لحنی که به اطمینان شباهت دارد می‌گویم:
- بله درسته، ممکنه قصد داشته باشن با سلاح ممنوعه خودشون‌ رو پیروز جنگ کنن. ما تا امروز با زحمت زیادی تونستیم بخشی از مناطق اشغال شده رو آزاد کنیم. تو این کار خیلی از افراد سختی کشیدن، خیلی‌ها هم جونشون رو از دست دادن، اما با این وجود موفقیت زیادی به دست آوردیم. اما اگه این اتفاق بیفته، خودت می‌دونی چی میشه!
صدای رعد و برق با شدت بیشتری در اطرافم طنین می‌اندازد، فرمانده پس از مدتی با لحن خشنی می‌گوید:
- نگران نباشید، اگه اجازه بدید می‌تونم دستور بدم اون ناحیه رو به توپ ببندن و بمبارون کنن یا یه نفر رو بفرستیم تا... .
پیش از آن‌که حرفش را کامل بزند، وسط حرفش می‌پرم و با لحن خشنی می‌گویم:
- قضیه این نیست فرمانده! یه نفر چند هفته قبل اطلاعاتی مبنی بر محل اختفای خائنی که جعبه‌ی سفید و محموله‌های اونا رو دزدید بهم داد.
فرمانده با حیرت و تعجب نگاهی به من می‌اندازد، نگاهش به گونه‌ای است که انگار چشمانش می‌خواهد از حدقه در بیاید. پس از مدتی با تردید می‌گوید:
- چی؟ شما مطمئنین ژنرال، خب اون کی بود؟
با لحن خشنی به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- نمی‌دونم، اسمشو که بهم نگفت، اما موضوع دزدیده شدن اطلاعات محرمانه به همراه اون جعبه‌ی سفیدرنگ و ارتباطش با این پایگاه دشمن، حسابی ذهنم‌ رو مشغول کرده. ممکنه اتفاق بدی در راه باشه.
خودکار آبی‌رنگ روی میز کارم را برمی‌دارم و در حالی که برگه‌ی گزارشات محرمانه را در دست گرفته‌ام با صدای کلفت و خشنم می‌گویم:
- واسه همین تو رو به این‌جا فرا خوندم، می‌خوام بهترین افرادت رو برای این مأموریت مهم به اون‌ محل اعزام کنی و از اون‌جا که خیلی مهمه، خودمم توش شرکت خواهم داشت!
فرمانده با نگرانی می‌گوید:
- اما ژنرال این ماموریت خطرناکی محسوب میشه، اگه اتفاقی برای شما بیفته... . خیلی خب، باشه، دستور اجرا میشه.
نگاه تند و خشنم را از او برمی‌دارم و به ساعتی که در روبه‌رویم و در بالای دیوار است، نگاه می‌کنم. ناگهان سربازی با عجله در را باز می‌کند و روبه‌رویم ایستاده و احترام نظامی می‌کند. سپس با لحن جدی و خشنی می‌گوید:
- قربان! یه نفر می‌خواد شما رو ببینه، میگه اطلاعات مهمی براتون داره. دستور شما چیه؟
- خیلی خب، بذارید بیاد داخل، مرخصی فرمانده، برو و کاری که گفتم رو سریع انجام بده، راستی به بقیه اطلاع بده سریع به جلسه بیان. باید با همه در مورد مسئله‌ی مهمی صحبت کنم.
فرمانده از جای خود بلند می‌شود و در حالی که احترام نظامی می‌کند با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- بله ژنرال.
سپس با عجله از اتاق خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به محض خروج او، شخصی که چهره‌اش را زخم‌های عمیقی تسخیر کرده با چشمانی سرخ‌رنگ در مقابلم می‌ایستد و احترام نظامی می‌گذارد.
سرباز به سرعت با احترام نظامی از اتاق خارج می‌شود و درب اتاق را پشت سرش می‌بندد. نگاهی به شخص می‌اندازم و با لبخند تلخی شروع به صحبت می‌کنم:
- خوش اومدی، چه عجب! کم‌کم فکر کردم لو رفتی. خب، بگو چیز به درد بخوری داری یا نه، امیدوارم وقتم رو واسه اطلاعات بی‌ارزشی هدر نداده باشی.
فرد ناشناس در حالی که در مقابلم خبر‌دار ایستاده‌است با لحنی که به اطمینان شباهت دارد می‌گوید:
- نگران نباشید ژنرال، با دست پر به این‌جا اومدم.
با خشم به او نگاهی می‌اندازم و شروع به صحبت می‌کنم:
- امیدوارم، می‌دونی اگه واقعاً با دست پر نیومده باشی چه اتفاقی می‌افته، یا نه؟!
لبخند موذیانه‌ای به لبانش می‌آید.
- آره، ژنرال کاملاً آگاهم که چه اتفاقی می‌افته.
با خشم می‌گویم:
- خب، پس به جای وقت تلف کردن زود باش برو سر اصل مطلب، هر چی که می‌دونی بگو.
شخص با خونسردی می‌گوید:
- باشه ژنرال، اول در مورد اون شخص خائن میگم و محل اختفاش، طبق آخرین جست‌وجوها و چیزایی که می‌دونم، اون تو یه شهر کوچیک که بیشتر به پناهگاه شباهت داره مخفی شده، عده‌‌ی کمی توش زندگی می‌کنن. با یه گردان سی نفره از افرادت می‌تونی به آسونی اون‌جا رو محاصره کنی و اون خائن رو دستگیر.
کلاهم را در آورده و دستی روی مو‌هایم می‌کشم و آن را بر سرم می‌گذارم.
- در این مورد مطمئنی؟ سطح دفاعی شهر به چه صورته و تعداد نگهبانایی که داره؟ می‌خوام هر چیزی که به دردم می‌خوره بدونم، حتی کوچک‌ترین جزئیاتش، می‌دونی اگه بخوایی بازیم بدی چی به سرت میارم، متوجه هستی یا نه؟!
شخص با تعجب شروع به صحبت می‌کند:
- ای بابا، مثل این‌که شما به من هنوز اعتماد ندارین ژنرال، چه دروغی دارم که بخوام... .
- به جای وراجی ادامه بده.
شخص برای مدتی سکوت می‌کند، زبانش را روی دهانش می‌کشد و می‌گوید:
- نگهبان که نه، زیاد نگهبانی نداره. فقط چندتاشون بالای دروازه کشیک میدن، بیشترشون روستایی و مهاجرن. یه عده از کسایی که از مناطق جنگی فرار کردن و بی‌خانمان شدن هم بینشون هست، اما خوب خطر چندانی ندارن. می‌تونین به آسونی اون‌جا را تصرف کنین.
لبخند تلخی می‌زنم و می‌گویم:
- خب، تا این‌جا که بد نبود، بگو دیگه چه اطلاعاتی داری، می‌شنوم.
- خبری از رقیب دیرینه و دشمنتون دارم ژنرال، فکر کنم بدونین در مورد کی حرف می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
اخم‌هایم را در هم می‌کشم و می‌گویم:
- رقیب دیرینه؟! نکنه منظورت؟
با علامت سر حرفم را تایید می‌کند، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و ناباورانه می‌گویم:
- این غیرممکنه! در این مورد کاملاً مطمئنی؟ اگه دروغ بگی اون‌وقت دستور میدم... .
شخص با صدایی که به بی‌خیالی شباهت دارد می‌گوید:
- باور کنین یا نه ژنرال، من اون رو صحیح و سالم دیدم. درست روبه‌روم وایساده‌بود و داشت تو جلسه‌ی ستاد از نقشه‌ی جنگیش بر علیه شما می‌گفت.
با خشم و صدای بلندی می‌گویم:
- گرگ سفید هنوز زندست؟! این غیرممکنه! اون درست جلوی چشمم کشته شد، خودم یه گلوله تو سرش خالی کردم. چه‌طور ممکنه که زنده باشه؟!
شخص با حالت بی‌خبری می‌گوید:
- اونش رو دیگه نمی‌دونم، این‌رو باید از خودش بپرسید.
با عصبانیت از جایم بلند می‌شوم. کمی در اطراف اتاق و نزدیک میزم قدم می‌زنم و به فکر فرو می‌روم. سپس با حالت سؤالی می‌گویم:
- تونستی چیزی از نقشه‌ش سر در بیاری یا نه؟ تو اون‌جا بودی، باید چیزی در مورد نقشه‌ی جنگیش بدونی.
شخص آب دهانش را به آرامی به پایین قورت داده و با خونسردی به صحبت کردنش ادامه می‌دهد:
- آره، من اون‌جا همراه بقیه تو ستاد بودم.
با نگرانی و خشم شدیدی می‌گویم:
- پس بگو، نقشش چی بود؟
- چیز زیادی نگفت، فقط یه چیزایی در مورد جابه‌جایی نیرو‌ها و تاکتیک جنگیش برای حمله‌ی غافلگیرانه صحبت کرد، بعدم چندتا تصویر از موقعیت مکانی و پست‌های نظامی حساس و حیاتی شما نشون داد.
- اون تصویر‌ها رو از کجا تونسته گیر بیاره؟! این غیرممکنه!
- قبل از تموم شدن جلسه گفت که با کمک یه نفر تونسته به جعبه‌ی سفید و محموله‌های داخل اون دست پیدا کنه و قراره به زودی برای به دست آوردنش، اون رو تو محل نا‌مشخصی ملاقات کنه.
دستم را مشت می‌کنم و خشمگینانه ضربه‌‌ی محکمی به روی میز کارم می‌زنم. از عصبانیت به سختی می‌توانم خودم را کنترل کنم. دلم می‌خواهد هر وسیله‌ای که در اتاقم قرار دارد را با قدرت بشکنم. سریع سیگاری از داخل کشوی میز در می‌آورم، آن را روشن می‌کنم و محکم دود سیگار را به داخل ریه‌هایم می‌کشانم و به بیرون پخش می‌کنم.
- مرتیکه‌ی عوضی، حدس می‌زدم کار خودش باشه! ایرادی نداره این بار باهاش کاری می‌کنم که دیگه زرنگ بازی به سرش نخوره.
- خبر دیگه‌ای هم براتون دارم ژنرال.
در حالی که دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم رو به‌ او خشمگینانه می‌گویم:
- خب، بگو منتظر چی هستی؟
- در مورد اون پایگاهیه که دشمنتون تو اون شهر متروکه دایر کرده!
- خب؟!
شخص پس از مدتی سکوت مرده را می‌شکند و با نگرانی می‌گوید:
- اون‌ها تونستن مقدار زیادی از منبع اورانیوم رو تو این مدت استخراج کنن. طبق آخرین تحقیقاتم قراره منابع استخراج‌شده رو همراه با کامیون‌های بزرگ به یه نیروگاه اتمی منتقل کنن، احتمالاً نیمه شب این اتفاق بیفته.
- نیروگاه اتمی؟ یعنی اون‌ها واقعاً می‌خوان از سلاح ممنوعه برای رسیدن به پیروزی استفاده کنن؟!
- نمی‌دونم ژنرال، شاید.
- چیزی از محل نیروگاه و سطح امنیتیش دستگیرت نشد؟
- فعلاً دارم تحقیق می‌کنم، به محض این‌که بفهمم بهتون خبر میدم ژنرال. حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم، می‌دونین که اگه اون‌ها بفهمن من رو... .
- خیلی خب، مرخصی. سریع برگرد اون‌جا.
- اطاعت ژنرال، راستی به قولی که دادی پایبند هستی که؟
- نگران نباش، تو کمک کن من به چیزی که می‌خوام برسم، در عوضش چیزی که می‌خوای رو بهت میدم. شایدم بهتر از اون، کاری کنم که سِمَت رهبری توی انجمن ستاد به تو برسه!
- باشه، موفق باشی ژنرال.
فرد در مقابلم احترام نظامی می‌کند، سپس از اتاق خارج می‌شود و درب را می‌بندد. به نزدیکی پنجره می‌روم و دوباره به فضای بیرون نگاهی می‌اندازم، باران و رعد و برق همچنان برقرار است. در حین سیگار کشیدن ذهنم در فکر نیروگاه، جعبه‌ی سفید و نقشه‌ی جنگی که بر علیه مواضعم کشیده شده، غرق می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
***
(بی‌نام)
- چه عجب! بالاخره به هوش اومدی. داشتم به این فکر می‌کردم که یه جا خاکت کنم.
با زحمت زیادی چند بار چشمان خسته و خواب‌آلودم را باز می‌کنم. سقف فرسوده و چوبی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. درد شدیدی در سرم احساس می‌کنم. گلویم از تشنگی و کم آبی شدید، خشک شده‌است.
- آب،آ‌...آ...آب.
-بیا این قمقمه‌ی آب رو بگیر پسر، باید خیلی تشنه باشی.
قمقمه‌ی آب را با عجله گرفته و با عطش شدیدی آب را می‌نوشم، مقداری از آن حین این کار بر روی یقه‌ی لباسم می‌ریزد و آن را کمی خیس می‌کند. قمقمه‌ی آب را روی صورتم قرار داده و مقدار دیگری از آب را روی صورتم می‌ریزم و دستی به سر و صورتم می‌کشم. چشمان خیسم را کمی باز و بسته کرده و نگاهی به اطراف می‌اندازم. بر روی تخت چوبی فرسوده‌ای قرار گرفته‌ام. نور ضعیفی از چراغ لامپ به اطراف تابیده و روشنایی ضعیفی به وجود آورده‌است، اما نه در حدی که بتوانم به خوبی همه‌جا را تشخیص دهم. پنجره‌‌ای نیمه شکسته با چوب‌های تکه‌تکه‌ شده و وصل‌شده به آن، در روبه‌رویم قرار دارد. چهره‌ی پیرمردی هشتاد ساله در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. در این تاریکی نمی‌توانم به خوبی چهره‌اش را تشخیص دهم.
- ممنون، داشتم از تشنگی می‌مردم!
- قابلت رو نداشت پسر. خب، تعریف کن بگو ببینم اهل کجایی؟ به قیافت نمیاد مال این اطراف باشی. از لباست مشخصه که یه نظامی هستی، درسته؟
- آره، این‌طور به نظر میاد.
- خوب، اسمت چیه؟
سؤالی که بارهاست به ذهنم آمده و آن را مرور کرده‌ام.
- خب، من، اسمم...
- اسمت چی؟
- خب، یه خرده مسخره‌ست، اما من اسمم رو به یاد نمیارم.
- اشکالی نداره، مهم نیست، زیاد به خودت فشار نیار. زود باش بلند شو. لباس‌هات خیلی پاره و فرسوده هستن، به نظرم بهتره عوضشون کنی.
او لباس و شلواری نظامی را به نزدیکی پایم می‌اندازد.
- زود لباس و شلوارت رو عوض کن. آینه، اون‌جا، اون گوشه‌ست، هر وقت کارت تموم شد بیا طبقه‌ی پایین‌.
- خیلی خب، باشه.
پیرمرد از روی صندلی چوبی و کهنه‌ای که در مقابلم قرار دارد بلند می‌شود و به طرف در خروجی اتاق می‌رود.
- من کجام؟ چه‌طور سر از این‌جا درآوردم؟
پیرمرد در جای خود می‌ایستد، رو به من می‌کند و کمی اسلحه‌ی دوربین‌دارش را روی شانه‌هایش تنظیم می‌کند‌.
- وسط بیابون پیدات کردم، کم‌کم داشتی نفسای آخرو می‌کشیدی، با این‌که بقیه مخالفت کردن و می‌خواستن همون‌جا ولت کنم، اما دلم به حالت سوخت و آوردمت این‌جا، خونه‌ی خودم.
- من...بیابون... .
- آره، عجیبه یعنی چیزی یادت نمیاد پسر؟!
- تنها چیزی که یادم میاد این بود که محکم با صورت به زمین خوردم و یه چیزی بالای سرم بود.
- خب، اون چیز من بودم. بگذریم، حرف زدن کافیه. زود لباسات رو عوض کن و بیا طبقه‌ی پایین. فقط سریع این کار رو انجام بده.
پیرمرد پشت به من می‌کند و به طرف در خروجی اتاق می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با دستم سرم را محکم می‌گیرم، درد شدیدی سرم را اشغال کرده‌است. به خواب عجیبی که دیدم فکر می‌کنم، اما این خواب به خاطره بیشتر شباهت داشت. اشخاصی مرا ژنرال خطاب می‌کردند. شخصی که به نظر برایم جاسوسی می‌کرد از دشمن دیرینه‌ام سخن می‌گفت. جریان جعبه‌ی سفید چه بود؟ یعنی چه چیز ارزشمندی در آن بود که من این‌گونه از دزدیده شدن آن خشمگین شده‌بودم؟
یعنی در این حد آن محموله‌ها مهم بودند که به‌ خاطرش قصد داشتم در عملیات خطرناکی شرکت کنم؟ گرگ سفید دیگر چه کسی بود؟ ممکن است هنوز زنده باشد؟ جریان نیروگاه و آن خائن چه بود؟ ویرانی محیط اطرافم به این مسائل مربوط است؟ درد شدید سرم، مرا از توجه به سوالات منصرف می‌کند. با زحمت، دستم را از سرم دور کردم و قمقمه‌ی آب را به گوشه‌ای انداختم. سپس دستم را حائلِ بدنم می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. کمی تعادلم را از دست می‌دهم و زمین می‌خورم. از جایم بلند می‌شوم و به طرف آینه‌ای که در مقابلم قرار دارد، می‌روم. روبه‌روی آینه‌ی فرسوده و خاک خورده می‌ایستم و برای نخستین بار چهره‌ام را نگاه می‌کنم. نقاب سبزرنگ نظامی همه‌‌جای صورتم را پوشانده‌است. فقط دو چشم و دهانم در زیر نقاب پیدا و آشکار است. نقاب نظامی را در می‌آورم، ناگهان به محض درآوردن آن کمی شوکه می‌شوم، سمت راست صورت و جمجمه‌ی اسکلت مانندم به جز چشم راستم کاملاً از بین رفته و فلز سیاه‌رنگی جای آن را گرفته‌است. زخمی عمیق شبیه به زخم چاقوی تیز سمت چپ صورتم را فرا گرفته و تا بالای پیشانی و چشم و سرم امتداد دارد. مو‌های وسط سرم کاملاً ریخته و مقدار کمی از آن باقی مانده. لباس نظامی پاره‌ شده را با زحمت در می‌آورم، با این اتفاق بیشتر شوکه می‌شوم. بخشی از پوست سی*ن*ه‌ام کاملاً از بین رفته و ماهیچه‌های سرخ‌رنگ آن پیدا و نمایان و نیمی از بدنم را تکه فلز‌های به هم چسبیده، فرا گرفته‌ بود. زخم‌ها و خراش‌های دراز و عمیقی بر سراسر بدنم غلبه کرده بودند و جای گلوله و زخم چاقو در برخی جاها به وضوح پیدا و نمایان شده بود. لباس نظامی زردرنگ و جدید را می‌پوشم، سراغ شلوار می‌روم و آن را با شلوار پاره‌ام جایگزین می‌کنم. در حین این کار زخم‌های گلوله و خراش‌های کوچک و بزرگی را روی پا‌هایم مشاهده می‌کردم. برخی بخش‌ها را فلز سیاه‌رنگی تسخیر کرده بود و جای زخم‌های عمیق و قدیمی کاملاً پیدا و نمایان شده بود. سؤالات بیشتری ذهنم را تسخیر می‌کنند. من چه کسی هستم؟ چرا بدنم با فلز سیاه‌رنگی ترکیب شده‌است؟ یعنی من یک رباتم؟ اگر ربات هستم چرا احساس خستگی و تشنگی دارم؟ چرا به‌آسانی درد را در سر و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم؟
نگاهم به دست چپم که نیمی از آن زیر خراش‌های عمیق زخمی شده بود، می‌افتد، بر خلاف دیگر اعضای بدنم بر روی دست چپم خبری از تکه‌های به هم چسبیده‌ی فلز نیست.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ذهنم در میان گردابی از سؤالات بی‌شمار غرق شده بود و سر‌درد مانع از آن می‌شد که بتوانم به خوبی روی افکارم تمرکز کنم. ناگهان صدای کوبیده‌شدن در از بیرون، رشته‌ی افکارم را پاره کرد و من را از توجه به سؤالات منصرف ساخت:
- کارت تموم شد یا نه؟
با صدای بلندی پاسخ دادم:
- نه! اگر امکانش وجود داره چند دقیقه‌یِ دیگه مهلت بدین، کارم تموم میشه.
با دست‌پاچگی، سریع نقاب نظامی را به چهره‌ام زدم و با کمر‌بند چرمی نیمه پاره‌ شلوار نظامی‌ام را محکم کردم. سپس با قدم‌های سریعی به طرف درب خروجی رفتم. پیش از آن که دستم روی قفل برود، درب با صدای قیژ‌مانندی باز شد و چهره‌ی پیرمرد در مقابلم قرار گرفت:
- زودباش، چرا انقدر لفتش دادی؟ سریع همراهم بیا طبقه‌ی پایین. راستی یادت نره وسایلت‌ رو همراه خودت بیاری. درست کنار کشویی که نزدیک تخت چوبیه قرار دارن.
آن‌قدر حواسم پرت شده‌ بود که آن‌ها را فراموش کرده‌ بودم.
- باشه، الان میرم برشون می‌دارم.
- خیلی‌خب، پس زودباش من طبقه‌ی پایین منتظرم.
پیرمرد پشت به من کرد، از پله‌ها با سرعت پایین رفت و در تاریکی ناپدید شد. به طرف کشویی که درست کنارِ تخت چوبی قرار داشت رفتم و مسلسل و کوله‌پشتی‌ام را بر‌داشتم. آن‌ها را روی زمین و جلوی پایم گذاشتم، جافشنگی را با زحمت پوشیدم و فشنگ‌ها را به ترتیب در جا‌های مختلف آن قرار دادم و کلت را پشت شلوارم پنهان کردم. کوله‌پشتی را روی شانه‌هایم انداختم و با تنطیم کردنش تصویر دختر بچه‌ای که از کامیون کمک‌های اولیه پیدا کرده بودم را در دست گرفتم و باز‌بینی‌اش کردم.
چهره‌ی او کمی برایم آشنا به نظر می‌رسید؛ ناگهان تصاویر گُنگی در جلوی چشمانم قرار گرفت.
تعادلم را از دست دادم و با سرگیجه نزدیک به تخت چوبی زمین افتادم. پس از مدتی تصاویر نمایان شدند و... .
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا