گفتا چشمانم راستای هبود و تیرگیست
گفتا جهان بر سر من آورهای بیش نیست
گفتا چشمانم سو ندارد تو را بنگرد ز غبار
گفتم کز این آوارگی وثاقی ساز زِ فعل است
((گفتا))
گفتا که در دلم تقاضاییست ماندگار
گفتم بگو هرچند بماند در کالبدم یادگار
گفتا زِ دود بیوفاهای خوردهام انکسار
گفتم انکسار به از بد است و سیه و تار
*به: بهتر
حافظه ی آدم دَر ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان، اجازه بگیرند.
در زندگیِ هر کس، چند نفری هستند که برای رد شدن از مرزِ ذهن، ویزا لازم ندارند و خواسته و ناخواسته، همه جا با او هستند. تا پای گور هم.
✍🏻 #فریبا_وفی
📕 #بعد_از_پایان
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم...
یادش بخیر...
چقدر دیر فهمیدم که دیگر دیر است...
من ماندم و یک صندوقچه خاطرات!
این صندوقچه بوی کهنهگیِ تازهای را میدهد!
بوی کتاب تازه میدهد!
بوی یاس میدهد!
بوی خاک نم زده میدهد!
بوی قهوه شب امتحان را میدهد!...
چقدر زود گذشت! همه چیز درست مثل شبی طوفانی گذشت... نه؟!
برای من جز شرمندگی که...
در این هیاهوی شهر، خواهان خلوتی به دور از قضاوتهای این عالمم...
در میان آدمها میزیستم ولی از آنها نیستم!
آدمهایی که درکت نمیکنند ولی خوب طردت میکنند.
بیا از اینها فرسخها دور شویم... بیا اینها را ترک کنیم، ترکِش حرف هایشان هنوز روی قلبم باقی مانده! قلبم را چاک چاک کردهاند...
اینها...
اهل حسادت نبودم...
میدانی؟ من فقط به او غبطه میخورم! شاید هم خودم را گول میزنم...
نمیدانم...!
میدانی!؟
تاریک و تنهاست ولی باز هم میتوان در آغوشش آرام بگیری.
کسی نیست که به او بی اعتماد باشد، هرکس که او را کشف کرده با اطمینان تمام و کمال در مقابلش نه!، بلکه در کنارش نقاب از چهره خود برمیدارد و...
لا أريدك مثل قطرة ماء
لإرواء عطشي
أريدك مثل نهر الملح
أنه كلما سئمت منك
دع عطشي يبدأ مرة أخری
(تو را بهسانِ قطرهی آبی
نمیخواهم که عطَشم را
سیراب کنی تو را بهسان
رودی از نمک میخواهم
که هرگاه از تو سیراب شوم
عطَشم دوباره آغاز شود.)
#فاروق_جویده
كَلمَاتك .. تُرسِلُني إلَى هُنَاك حَيثُ
لا هُنَاك إلّا أنا .. وكَلِمَاتُكَ .. وعَيْنَاكَ.
(حرفهایَت میفرستند
مَرا به آن جا که نیست جز من...
و حرفهایَت
و چَشمانَت)
#محمود_درويش
إذا ناداک القمر
باسمک یوما فلاتندهش...
فأنا فی کل لیلة أحدّثه عنك!
(اگر زمانی ماه به اسم صِدایَت زد،
وحشَت نکن....
من هرشب درباره تو با او صحبت میکنم!)
#شهرزاد_الخلیج