انگار همهی عمر ؛
در مسافرخانههایی زیستهام ،
که بخشی از خودم را در آن ،
جا گذاشتهام .... .
ناممکن است
ناممکن است که به شهر ما بیایی ،
و عطر بهار عشقی یکطرفه ،
ویرانت نکند...
صدها بار به ایران حمله شد ؛
دوباره سر پا ایستاد ؛
چشم تو ؛ صدها بار به من حمله کرد ؛
یادم رفت زخم خوردهام ؛
بلند شدم... .
اینگونه با جنگ
عاشق همدیگر شدیم!
تنهاییام را برمیدارم ؛
و میروم
تو لایق آن نبودی
که عمرم را به خاطرت ؛
در تشت بیندازم ؛
بشویم ؛
اتو کنم و دوباره بپوشم!
آرزوهایم به تنم آب رفته است...
تو لایق کوچک شدن آرزوهای من نبودی!