- Oct 4, 2024
- 171
- یه دستی برسونی بد نیست!
با یه لبخند موذی تکیهام رو از دیوار گرفتم و به طرفشون رفتم. بیهوده بود. فقط داشتیم انرژیمون رو حیف میکردیم اما، همراهشون شدم. چهار نفری از زیر گاو صندوق گرفتیم و زور زدیم. گاو صندوق از روی زمین بلند شد و برای چند ثانیه در حد یه وجب از زمین فاصله گرفت. احساس درد تو کمرم پیچید و گاوصندوق رو رها کردم. دردمون مشترک بود، چرا که بقیهام همزمان با من گاوصندوق رو ول کردن و با صدای بلندی کف اتاق فرود اومد. ممد نفس زنون کمر راست کرد و با چهرهی درهم گفت:
- یعنی ولش کنیم همینجا؟ بخدا توش پره پوله که انقدر سنگینه.
پشت بهشون راه افتادم تا از اتاق خارج بشم.
- تو جیبت کن بیارش بیرون!
نموندم تا ببینم تصمیمشون چیه و برگشتم به طبقه پایین. وسوسهای که از ابتدای اومدنم به این خونه تو وجودم رشد کرده بود، من رو به سوی پذیرایی سوق داد. چراغ قوه رو طبقه بالا جا گذاشته بودم و بالاجبار مسیری رو که دست و پا شکسته بلد بودم، طی کردم. مجسمه طلایی تو سیاهیِ خونه، مثل شکوفهای که از دل برف بیرون اومده بود میدرخشید. نمیدونم چرا، با یه نظر دلم رو برده بود! برداشتمش و دستی به روش کشیدم. از چیزی که فکر میکردم سبکتر بود، اما از نزدیک حتی زیباتر به چشم میاومد. صدای علیاکبر رو شنیدم که گفت:
- عابد کجایی؟
بلند گفتم:
- شما برین من پشت سرتون میام.
ایستاده بودم پشت شیشههای سرتاسری که محوطه بیرون رو نمایش میداد. برای اولین بار چشمم به محوطه پهناور حیاط افتاد و تای ابروم بالا رفت. عجیب بزرگ بود. تا چشم کار میکرد دار و درختهای چندین و چند ساله بود و میوههای آویزون از شاخهها. خدا رحم کرد مجید اینجا رو ندید، وگرنه تا صبح دل از این بوستان بهشتی نمیکند. از پشت شیشه، هلوهای درشت و خوشرنگِ نمایان از میون برگهای سبز، بدجور دهنم رو آب مینداخت. چه تصویری! یه انعکاس کوچیک از بهشتی که انسان تو حسرتش بود. نتونستم جلوی این وسوسه رو بگیرم. پشت در ورودی ایستادم و دستگیره رو فشار دادم. با یه تق، در باز شد. از خونه خارج شدم و از پلهها پایین اومدم. محوطه نیمه تاریک بود و نور اندکوبه میوهها درخشش میداد. بیمهابا زدم به دل باغ. چه میوههایی، چه شاخههای سنگین و پرباری! درختهای چندین و چند ساله که قطعا صاحبش برای به بار نشستنشون خون دلها خورده بود. با ورودم به باغ، همون ته مونده نورم رفت، اما بازم میوهها میدرخشید! یه درخشش دوست داشتنی. بیتوجه مشت مشت آلبالوهای سرخ و خونی رو میکندم و میبلعیدم. حالا مجید رو درک میکردم. بیچاره حق داشت! مگه میشد مقابل این رنگهای جذاب و متنوع مقاومت کرد؟ دقایقی بعد، رنگها به سختی قابل شناسایی بود. به خودم که اومدم، خودم رو تو تاریکی مطلق پیدا کردم. به یکباره باغ بهشتی تبدیل به یه جنگل تاریک و وهمآور شد. تو سکون به محیط گوش سپردم. صدای جیرجیرک میاومد. خودم رو گم کرده بودم و نمیدونستم دقیقا کجام. حرکت کردم و حواسم رو شیش دنگ جمع کردم تا زیر پام تو تشتکهای پای درختها خالی نشه. پشیمون بودم. کاش میشد برگردم به عقب اما، خودم کردم که لعنت بر خودم باد! برای خلاصی از این دردسر خودساخته باید از این جنگل بیرون میاومدم، اما لعنتی انگار ته نداشت. خیلی بزرگ بود. اصلا نمیدونستم کجاش هستم. از یه سمت صدای خشخشی شنیدم و وحشت زده به همون سمت چرخیدم. بعد از چند ثانیه خیره موندن، مردمکهای چشمهام گشاد شد و چیزی جز علفهای رشد کرده تو حد فاصل تنههای درختها ندیدم. احتمالا باد پیچیده بود. نفسم رو فوت کردم و دستی به پیشونیم کشیدم. خدا رو شکر! از ترس ناگهانی که به جونم افتاد خیس عرق شده بودم. با خاطری آسوده خواستم برگردم که اینبار صدای خرناس مانندی از پشت سرم اومد. به محض شنيدن صدا، قالب تهی کردم. حسی فراتر از ترس. احساس کردم که اینبار جدیه و خبری از باد و برگ و شاخه درخت نیست. آب دهنم رو قورت دادم و ذره ذره گردن خشک شدهام رو به عقب چرخوندم. هیچ نیازی به نور نبود تا سفیدی درخشان دندونهای نیشِ تیزِ نمایان در پوزه کشیدهی جثه پر هیبت و بزرگ سگ سیاهی رو ببینم که به قصد حمله خیز گرفته و نگاه خصمانهاش من رو هدف گرفته بود. دندونهای سگ یا هر کوفتی که جلوم ایستاده بود، مثل همون میوههایی که پام رو تا اینجا کشوند تو تاریکی میدرخشید، با این تفاوت که این یکی درخشش اصلا دوست داشتنی نبود! ناخودآگاه زمزمه کردم:
- یا موسی بن جعفر!
به این فکر افتادم که این لعنتی از کجا پیداش شد؟ با پرش سگ به سمتم، صورت سوال و حتی جوابهای احتمالیش رو از یاد بردم. مثل فنر از جا پریدم، چشم بسته جهتی رو در پیش گرفتم و با تمام توان شروع کردم به دویدن. تو اون ظلمات مثل موش کور بودم. مقابلم چیزی جز تاریکی نبود و هر از چند گاهی شاخهی آویزونی از درختها سر و صورتم رو جلا میداد.
با یه لبخند موذی تکیهام رو از دیوار گرفتم و به طرفشون رفتم. بیهوده بود. فقط داشتیم انرژیمون رو حیف میکردیم اما، همراهشون شدم. چهار نفری از زیر گاو صندوق گرفتیم و زور زدیم. گاو صندوق از روی زمین بلند شد و برای چند ثانیه در حد یه وجب از زمین فاصله گرفت. احساس درد تو کمرم پیچید و گاوصندوق رو رها کردم. دردمون مشترک بود، چرا که بقیهام همزمان با من گاوصندوق رو ول کردن و با صدای بلندی کف اتاق فرود اومد. ممد نفس زنون کمر راست کرد و با چهرهی درهم گفت:
- یعنی ولش کنیم همینجا؟ بخدا توش پره پوله که انقدر سنگینه.
پشت بهشون راه افتادم تا از اتاق خارج بشم.
- تو جیبت کن بیارش بیرون!
نموندم تا ببینم تصمیمشون چیه و برگشتم به طبقه پایین. وسوسهای که از ابتدای اومدنم به این خونه تو وجودم رشد کرده بود، من رو به سوی پذیرایی سوق داد. چراغ قوه رو طبقه بالا جا گذاشته بودم و بالاجبار مسیری رو که دست و پا شکسته بلد بودم، طی کردم. مجسمه طلایی تو سیاهیِ خونه، مثل شکوفهای که از دل برف بیرون اومده بود میدرخشید. نمیدونم چرا، با یه نظر دلم رو برده بود! برداشتمش و دستی به روش کشیدم. از چیزی که فکر میکردم سبکتر بود، اما از نزدیک حتی زیباتر به چشم میاومد. صدای علیاکبر رو شنیدم که گفت:
- عابد کجایی؟
بلند گفتم:
- شما برین من پشت سرتون میام.
ایستاده بودم پشت شیشههای سرتاسری که محوطه بیرون رو نمایش میداد. برای اولین بار چشمم به محوطه پهناور حیاط افتاد و تای ابروم بالا رفت. عجیب بزرگ بود. تا چشم کار میکرد دار و درختهای چندین و چند ساله بود و میوههای آویزون از شاخهها. خدا رحم کرد مجید اینجا رو ندید، وگرنه تا صبح دل از این بوستان بهشتی نمیکند. از پشت شیشه، هلوهای درشت و خوشرنگِ نمایان از میون برگهای سبز، بدجور دهنم رو آب مینداخت. چه تصویری! یه انعکاس کوچیک از بهشتی که انسان تو حسرتش بود. نتونستم جلوی این وسوسه رو بگیرم. پشت در ورودی ایستادم و دستگیره رو فشار دادم. با یه تق، در باز شد. از خونه خارج شدم و از پلهها پایین اومدم. محوطه نیمه تاریک بود و نور اندکوبه میوهها درخشش میداد. بیمهابا زدم به دل باغ. چه میوههایی، چه شاخههای سنگین و پرباری! درختهای چندین و چند ساله که قطعا صاحبش برای به بار نشستنشون خون دلها خورده بود. با ورودم به باغ، همون ته مونده نورم رفت، اما بازم میوهها میدرخشید! یه درخشش دوست داشتنی. بیتوجه مشت مشت آلبالوهای سرخ و خونی رو میکندم و میبلعیدم. حالا مجید رو درک میکردم. بیچاره حق داشت! مگه میشد مقابل این رنگهای جذاب و متنوع مقاومت کرد؟ دقایقی بعد، رنگها به سختی قابل شناسایی بود. به خودم که اومدم، خودم رو تو تاریکی مطلق پیدا کردم. به یکباره باغ بهشتی تبدیل به یه جنگل تاریک و وهمآور شد. تو سکون به محیط گوش سپردم. صدای جیرجیرک میاومد. خودم رو گم کرده بودم و نمیدونستم دقیقا کجام. حرکت کردم و حواسم رو شیش دنگ جمع کردم تا زیر پام تو تشتکهای پای درختها خالی نشه. پشیمون بودم. کاش میشد برگردم به عقب اما، خودم کردم که لعنت بر خودم باد! برای خلاصی از این دردسر خودساخته باید از این جنگل بیرون میاومدم، اما لعنتی انگار ته نداشت. خیلی بزرگ بود. اصلا نمیدونستم کجاش هستم. از یه سمت صدای خشخشی شنیدم و وحشت زده به همون سمت چرخیدم. بعد از چند ثانیه خیره موندن، مردمکهای چشمهام گشاد شد و چیزی جز علفهای رشد کرده تو حد فاصل تنههای درختها ندیدم. احتمالا باد پیچیده بود. نفسم رو فوت کردم و دستی به پیشونیم کشیدم. خدا رو شکر! از ترس ناگهانی که به جونم افتاد خیس عرق شده بودم. با خاطری آسوده خواستم برگردم که اینبار صدای خرناس مانندی از پشت سرم اومد. به محض شنيدن صدا، قالب تهی کردم. حسی فراتر از ترس. احساس کردم که اینبار جدیه و خبری از باد و برگ و شاخه درخت نیست. آب دهنم رو قورت دادم و ذره ذره گردن خشک شدهام رو به عقب چرخوندم. هیچ نیازی به نور نبود تا سفیدی درخشان دندونهای نیشِ تیزِ نمایان در پوزه کشیدهی جثه پر هیبت و بزرگ سگ سیاهی رو ببینم که به قصد حمله خیز گرفته و نگاه خصمانهاش من رو هدف گرفته بود. دندونهای سگ یا هر کوفتی که جلوم ایستاده بود، مثل همون میوههایی که پام رو تا اینجا کشوند تو تاریکی میدرخشید، با این تفاوت که این یکی درخشش اصلا دوست داشتنی نبود! ناخودآگاه زمزمه کردم:
- یا موسی بن جعفر!
به این فکر افتادم که این لعنتی از کجا پیداش شد؟ با پرش سگ به سمتم، صورت سوال و حتی جوابهای احتمالیش رو از یاد بردم. مثل فنر از جا پریدم، چشم بسته جهتی رو در پیش گرفتم و با تمام توان شروع کردم به دویدن. تو اون ظلمات مثل موش کور بودم. مقابلم چیزی جز تاریکی نبود و هر از چند گاهی شاخهی آویزونی از درختها سر و صورتم رو جلا میداد.
آخرین ویرایش: