- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
- هی پسر
گوش‌های تایماز تکان خورد اما نگاه درنده و خون افتاده‌اش همچنان خیره‌ی چشمان دفراز بود.
- مهمونمون درسشو خوب یاد گرفت.
تایماز خرناسی کشید و از روی دفراز کنار رفت. دفراز از تیر کشیدن جای زخم‌هایش بازدمش را محکم بیرون فرستاد و بر جایش نشست. سر برگرداند و خیره‌ی مردک دیوانه شد که سمت راهرویی در گوشه‌ی سرسرا به راه افتاده بود. نرسیده به راهرو صدایش در سرسرا طنین انداخت:
- برو اتاقت، میفرستم شیرزاد بیاد بالاسرت.
دفراز چشم گرد کرد.
- هوی! من چه می‌دونم اتاقم کجاست؟
مردک بی‌توجه در خم راهرو پیچید و دفراز با صدای بلندی به حرف آمد:
- یارو دیوونه‌ست، همشون دیوونن. وقتی رئیسشون اینه از بقیه‌شون چه انتظاری داشتم من!
صدای پارس بلند تایماز گویا جواب توهین دفراز به اربابش بود. چشم در حدقه چرخاند.
- یه سگشون بهمون دستور نداده بود که داد.
با تک خنده‌ای سمت صدا چرخید. شیرزاد با چهره‌ای پرانرژی و خندان پیش می‌آمد.
- ناامیدش کردی فکر کنم.
درهم شدن اخم‌هایش به نشانه‌ی نفهمیدن بود. شیرزاد به او رسید و دستش را سمتش گرفت.
- خنگ می‌زنی پسر! منظورش این بود منو می‌فرسته که ببرمت اتاقت.
خشمگین نفسی کشید و دست شیرزاد را پس زد. از جا که بلند شد شیرزاد ضربه‌ی محکمی به زانویش زد و دفراز بی‌تعادل به زمین افتاد. با عصبانیت رو به شیرزادی که سمت پله‌ها راه افتاده بود، غرید:
- چته رواانی؟
شیرزاد با خنده شانه بالا انداخت.
- دیدم لیاقت نداشتی دستمو بگیری بلند شی، عوض خستگی دستمو درآوردم!
حس می‌کرد دود از گوش‌هایش بیرون می‌زند و از سرش بخار برخاسته. فکش از فشار دندان‌هایش بر روی هم در این چند ساعت درد گرفته بود.
- تو رو باید ببرن تیمارستان بستریت کنن مردتیکه، وضعیتت خرابه.
و بار دیگر شلیک خنده‌ی شیرزاد!
هیسی از پشت دندان‌های قفل شده‌اش کشید. پشت سر شیرزاد به راه افتاد و در تلاش بود سر از تنش جدا نکند!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
شیرزاد در سالنی کوچک‌تر از سرسرای پایین، درب شیری رنگی را گشود و داخل رفت. دفراز دکور سفید اتاق را از نظر گذراند. با صدای تق و توقی به شیرزادی که صندلی‌ای پیش می‌آورد خیره شد.
- بشین رو این ببینم اون هیولاهه چیکارت کرده.
بی‌توجه به شیرزاد و صندلی کنارش، سمت تخت پیش رفت و رویش ولو شد. دکمه‌های پیراهنش را گشود و نیشخندی به قیافه‌ی پوکر او زد.
- یک، یک مساوی!
اشاره‌اش به حرکت او در سرسرا بود. شیرزاد چشم چرخاند و سمتش قدم برداشت.
- دیوونگیمون مسری بوده تو رو هم گرفتار کرده!
- چه انتظاری داری وقتی بیست، چهاری ور دل من بودی، کمال هم‌نشین و این حرفا.
شیرزاد چشم ریز کرد.
- گربه صفت که می‌گن خود تویی! تو اون عمارت می‌موندی که هفت کفن پوسونده بودی از درد دنده‌هات.
تا خواست جواب دهد درب اتاق وحشیانه گشوده شد و جانوری جیغ کشان داخل پرید. هردویشان با چشمانی گرد به سمت دخترکی که با چشم‌های بسته و نفس زنان به در تکیه داده بود برگشتند. دخترک آرام لای در را گشود و با نیم نگاهی به آن‌چه که پشت در بود دوباره جیغی کشید و با سرعت درب را به چارچوبش کوبید و کلید را در قفلش چرخاند. صدای بمی که از پشت در به گوش رسید، آشنا بود:
- بلاخره که میای بیرون گربه.
دخترک، رو به در زبانش را بیرون آورد.
- اگه می‌تونی الان بیا تو آقا غوله.
در تمام مدت، دفراز با نگاهی حیرت زده گویی جانوری ناشناخته را تماشا می‌کند به دخترک خیره شده بود. با صدای قهقهه‌ی شیرزاد یکه خورد و سمتش برگشت.
- باز چه آتیشی سوزوندی دختره؟
دخترک تندی سرش را سمت شیرزاد چرخاند. گویی تازه متوجهشان شده بود که چهره‌اش متحیر و هیجان زده شد و به ثانیه نکشیده صدای جیغ، جیغ‌هایش بلند شد. سمت شیرزاد دوید و از گردنش آویزان شد. شیرزاد با خنده دست دور کمرش انداخت. چشم‌های دفراز جا برای گردتر شدن نداشت. از هم جدا شدند. دخترک دستان شیرزاد را در دست گرفت و هیجان‌زده تند، تند کلمه‌هایش را به هم بافت.
- وای شیرزاد! دلم برات تنگ شده بود، مهمونی اصلانی‌ها هم که خودتو نشون ندادی میمون.
شیرزاد لبخند سرحالی داشت.
- خودت می‌دونی علاقه‌ای به تو جمع بودن ندارم ولی حواسم بهت بود؛ عین زمرد می‌درخشیدی پرنسس زئوس بزرگ!
دخترک چشم چرخاند و مشتی نثار بازوی شیرزاد کرد.
- زبون نریز، اصلا بهت نمیاد.
شیرزاد تک خنده‌ای کرد که حواس دخترک تازه جمع دفراز شد. با چشم‌های براق سمتش چرخید و دستش را جلویش گرفت.
- پس تو همون دفراز معروفه‌ای. سلام، من دلانام.
دفراز گویا با موجودی فضایی روبرو شده باشد؛ با حیرت از چشمانش تا نوک پنجه‌هایش و برعکس را طی کرد. کم، کم داشت به این یقین می‌آورد که تک به تک این افراد از هوش و عقل بهره‌ای نبرده و دیوانه‌ی به تمام معنا بودند! دخترک خم شد که موهای بلندش مانند آبشاری از شانه‌اش سر خوردند. صورتش را موازی چهره‌ی دفراز گرفت و دستی که مقابل او گرفته بود را جلوی صورتش تکان داد.
- الو، صدا رو داری؟ زبونتو خوردن؟
دفراز سر سمت شیرزاد برگرداند.
- اینم دیوونه‌ست!
شیرزاد قهقهه زد و دخترک حرصی قد راست کرد و دست به پهلو شد. تا خواست جوابش را دهد صدای شلیک گلوله‌ای از پشت در بلند شد. چشمان هر سه گرد شد و به محل اصابت گلوله خیره شدند. دستگیره‌ی در با قفلش شل شد و پس از یک دور تاب خوردن، روی زمین افتاد. در با لگدی عقب رفت و به دیوار برخورد کرد. دایان خونسرد و بی‌خیال، درحالی‌که یک دستش را در جیبش فرو برده بود و در دست دیگرش کلت نقره‌ای رنگش می‌درخشید وارد اتاق شد. دلانا جیغی از هراس کشید و سمت تراس دوید. در را گشود و با عجله در خم تراس گم شد. دایان خونسردانه با گردنی کج و چشم‌های ریز شده، مسیرش را از نظر گذراند و شمرد:
- یک، دو، سه، چهار، پنج.
و بلافاصله بعد از شماره‌ی پنج، صدای جیغ پرحرص دلانا در اتاق پیچید.
- جناب زئوس بیا این هیولای وحشیتو جمع کن تا دونه، دونه ناخوناشو نگرفتمم! برو اونور تایماز!
با جیغ بلندتری ادامه داد:
- بانو!
دایان تک خنده‌ای کرد و درحالی‌که قدم زنان از اتاق بیرون می‌رفت، با صدای بلندی جوابش را داد:
- گربه، تو قفس افتادی؟
- بمیر.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
فارغ از هیاهوی آن دو، دفراز به دنبال جواب به شیرزادی خیره شد که کنار در اتاق ایستاده بود.
- نچ نچ نچ، کلا سوراخ شده.
سمت دفراز برگشت.
- باید اتاقتو عوض کنیم، این در دیگه در بشو نیست؛ کلا باید یه در جدید سفارش داد.
- الان بحث مهم‌تری غیر از در پیدا نکردی؟
شیرزاد ابرویی بالا انداخت و دفراز ادامه داد:
- این جغجغه کی بود؟
شیرزاد نیشخندی زد.
- خواهر همون دیوونه‌ی کلت به دست که این‌جا رو با میدون تیرش اشتباه گرفته.
دستی به موهای پرپشتش کشید و از روی تخت برخاست.
- گلوله‌ی داداشه در اتاقمونو سوراخ کرد، جیغ، جیغای خواهره پرده‌ی گوش و مخمونو. خدا آخر و عاقبت منو با این قوم تیمارستانی به‌خیر کنه. بانو کیه؟ گربه‌ی دختره‌ست؟ میگم کلا دیوونه‌این انکار میکنین؛ اسم سگتون تایمازه اسم گربه‌تون بانو.
با قهقهه‌ی بی‌هوای شیرزاد شانه‌های دفراز بالا پرید.
- هاا؟ چته؟ نفس بگیر، مردی. نکنه بانو زن پسره‌ست؟
شیرزاد نفس زنان پاسخ داد:
- لعنتی! چطور به همچین نتیجه‌های درخشانی رسیدی؟ اگه بانو بفهمه چی خطابش کردی هممونو مجبور می‌کنه دسته جمعی شبو تو جنگل، بغل خرس و گرگ بخوابیم.
شانه بالا انداخت.
- از مضرات نداشتن مراسم معارفه‌ست!
شیرزاد با خنده، سری به افسوس تکان داد.
- بیا بریم اتاقتو نشونت بدم و یه نگاهی به زخم و زیلی‌هات بندازم؛ بس کله خرابی قبلیا خوب نشده، تجدید زخم کردی.
دست به جیب، شانه به شانه‌ی شیرزاد به راه افتاد. شیرزاد زیر چشمی تماشایش کرد؛ از سر و رویش بی‌خیالی و سرکشی خاصی می‌بارید، انگار نه انگار او زندانی‌ست و این‌جا قلعه‌ی زندان‌بانش!
دفراز نفسی گرفت.
- همکاراتون وحشی‌ان دخلش به من چیه؟
شیرزاد از گوشه‌ی چشم، چپ چپ او را نگریست.
- شیر و پلنگم بی‌خودی وحشی نمی‌شن.
- اونا شیر و پلنگن نه کفتار و کرکس.
وارد اتاقی شدند به شکل و شمایل اتاق قبلی.
- همین زبونته نمی‌ذاره سالم بمونی.
شانه بالا انداخت و روی تخت ولو شد. شیرزاد از کله خرابی‌اش سری به افسوس تکان داد، شرط می‌بست همین ویژگی‌اش توجه دایان را جلب کرده بود.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
***
با حس جنبشی روی شکمش پلک گشود و با موجودی نارنجی که روی شکمش نشسته و سر روی شانه کج کرده بود و کنجکاوانه او را می‌نگریست؛ چشم در چشم شد. با بهت به او خیره شد. دم زیبا و اصیلش را با ناز و آرام تکان می‌داد و مردمک‌های بزرگ قهوه‌ای رنگش دفراز را اسکن می‌کردند.
- حس می‌کنم تو جنگل خوابیدم نه اتاق، هی حیوون چخه!
روباه کوچک با شیطنت از شکمش پایین پرید و سمت در نیمه باز اتاق دوید. دفراز پوکر لحظه‌ای به راه رفته‌ی روباه خیره شد و با صدای شلیک گلوله، نگاهش سمت تراس برگشت. هوا رو به غروب می‌رفت. کش و قوسی به خود داد و از روی تخت برخاست. بعد از ناهاری که خدمتکار برایش به اتاق آورده بود؛ به خواب رفته بود. پرده را کنار زد و در تراس را گشود. از سرمای بی‌رحمانه‌ی هوا، لرزی بر تنش نشست.
با صدای پارس بلندی به فضای سفیدپوش مقابل تراس خیره شد. مردی که زئوس صدایش می‌زدند؛ با تفنگ شکاری سیبل را نشانه رفته بود و تایماز کنار پایش شیفته و آماده‌ی دستور، او را تماشا می‌کرد. کنجکاوانه، دست به سینه شد؛ از شانه‌اش به ستون تراس تکیه زد و او را نگریست.
پیراهنی سفید رنگ، با جلیقه‌ی چرم مشکی و شلوار ستش را بر تن داشت و باد میان موهای پریشان و به رنگ شبش می‌چرخید. سرمای هوا گویا هیچ اثری بر وجودش نداشت که بی‌اهمیت و سرحال به کارش مشغول بود.
با صدای شلیک او، جنبشی در جنگل اطرافشان حس کرد. تایماز سمت سیبل دوید و پارس‌های پر انرژی‌اش نشانه‌ی به هدف نشستن گلوله‌ی صاحبش بود. نگاهش را معطوف زئوس کرد. لوله‌ی تفنگ را خم کرد و دوباره سرجایش برگرداند و از نو هدف گرفت.
نفهمید چه شد که در ثانیه‌ای گوش چپش سوت کشید و بوی تیز باروت بینی‌اش را سوزاند. با چشم‌های گرد از وحشت و بهت، نفس زنان خیره‌ی مردی شد که لوله‌ی تفنگ میان دستانش را سمت او گرفته و با لبخند کجی از اسکوپ تفنگ به او خیره بود. بریده، بریده زمزمه کرد:
- تـ... تو... تو یه دیوونه‌ای!
کم، کم که از بهت خارج می‌شد تازه به عمق ماجرا پی می‌برد. مردک دیوانه با فاصله‌ی سانتی متری از گوش چپ او، به ستون کنار سرش شلیک کرده بود! به جای گلوله در ستون سفید نگاه کرد و سمت دایان برگشت. لوله‌ی تفنگ را به زمین تکیه داده و به او نگاه می‌کرد. دفراز به یک‌باره هوار کشید:
- تو یه دیوونه‌ای که از تیمارستان دررفتی روانی!
دایان خندید و سر به زیر انداخت. موهایی که روی چشم‌هایش ریخته بود را بالا کشید و دوباره به او خیره شد.
- نترس پسر، مراقبم چیزیت نشه؛ حالا حالاها باهات کار دارم.
نفس‌هایش هنوز جا نیامده بودند. نفسی از دهان گرفت و موهایش را چنگ زد. با خشم دندان قروچه‌ای کرد و به چشمان دایان خیره شد:
- مردم آزار عوضی!
برق چشمان دایان و نیشخند تیزش بیش از پیش خشمگینش کرد. چرخید و وارد اتاق شد. صدای کوبیدن درب تراس به چارچوبش در محوطه پیچید.
پشت سرش دلانا به هوای سر و صدایی که شنیده بود؛ از درب اتاق خودش، به تراس سرتاسری‌ای که به همه‌ی اتاق‌ها راه داشت؛ قدم گذاشت. دستی برای دایان تکان داد.
- چیشد یهو دفراز دوباره آب و روغن قاطی کرد؟
دایان خندید. تفنگ را سمت یکی از محافظان پرتاب کرد و تایماز را صدا زد. درحالی‌که سمت ساختمان گام برمی‌داشت صدا بلند کرد:
- موج ادوات جنگی گرفتش! اثراتش رو ستون جلوی اتاقش هست.
دایان که وارد ساختمان شد، دلانا کنجکاو سمت ستون سنگی قدم تند کرد. با دیدن جای گلوله سری به افسوس تکان داد و خندید.
- سرگرمی‌های ملتو ببین، سرگرمی‌های داداش منو ببین؛ پاک زده به سرش.
نارنجی که میان پاهایش این سو و آن سو می‌جهید را بغل گرفت.
- وویی! چه سرده هوا. بیا بریم تو وروجک باز میری تایمازو می‌بینی خز ریزون می‌شی.
تایماز هیچ دل خوشی از شیطنت‌های نارنج نداشت!
نیم نگاهی سمت اتاق دفراز انداخت و وارد اتاق خود شد.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
دایان سرحال از سر به سر گذاشتنش با دفراز، سمت راهروی گوشه‌ی سرسرا راه گرفت. اتاق او جدا از بقیه‌ی اتاق‌ها، در طبقه‌ی اول قرار داشت.
درب مشکی رنگ اتاقش را گشود و تایماز زودتر از او داخل اتاق دوید. درب را که بست، راه برای باریکه‌ی نور هالوژن‌های راهرو سد شد و تاریکی در اتاق حاکم شد. با اعتماد به غریزه‌اش، سوی گوشه‌ای که مطمئن بود میز کارش در آن قسمت قرار دارد؛ راه کج کرد. خیره به چشمان براق و طلایی رنگ تایمازی که کنار شومینه نشسته و او و حرکاتش را زیر نظر داشت؛ ریموت را لمس کرد و روشنایی اتاق را در بر گرفت.
جلیقه‌ی چرمی را از تنش کند و روی کاناپه پرت کرد. درحالی‌که به سمت تایماز می‌رفت؛ دکمه‌های پیراهنش را گشود.
- سردت شده بود؟
تایماز زوزه‌ی آرامی کشید؛ سر روی پنجه‌هایش گذاشت و پلک بست. دایان پیراهنش را گوشه‌ای انداخت؛ سر روی تشکچه‌ی تایماز گذاشت و او هم پلک روی هم نهاد. حیوان تکانی خورد و دایان سنگینی سر او را روی سینه‌اش احساس کرد. چشمانش را گشود و لبخندی به نگاه خواب‌آلود سگش هدیه کرد. دستی به زیر گردنش کشید و آرامش در چشمان تایماز پخش شد.
- پسر خوب
تایماز خرخری کرد و پوزه به تخت سینه‌ی دایان سایید. دایان پنجه‌اش را در دست گرفت و با دقت همه جای آن را چک کرد.
- انگاری خوبِ خوب شدی دیگه، نه؟
تایماز یک چشمش را گشود و پس از نیم نگاهی به صورت صاحبش، دوباره پلک بست. تک خنده‌ای کرد.
- خوابالو!
صدای زنگ تلفنش در اتاق پخش شد. درحالی‌که همچنان دستش میان موهای نرم تایماز می‌چرخید؛ با دست دیگرش ایرپاد داخل گوشش را لمس کرد. تماس که برقرار شد، دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.
مخاطب پشت خط به خوبی می‌دانست زئوس فقط گوش می‌دهد و به هنگام نیاز، تنها برای صدور فرمان لب می‌گشاید؛ پس بی مقدمه‌چینی به حرف آمد:
- زئوس، نفتکشی که دستورشو داده بودین مصادره شد، به دستورتون تو همون گمرک جلوی ترانزیتایی که قرار بود از مرز جنوب شرق وارد شن گرفته شده، نشونی سه انباری که مشخص کرده بودین تا الان باید به دست پلیس رسیده باشه، از آشپزخونه‌ای که امر کرده بودین فقط خاکسترش مونده، از شخصی که گفته بودین هم به خوبی پذیرایی شده. دستور بعدی چیه قربان؟
صدای بم و سردش، تن مخاطبش را به لرز انداخت.
- فیلم همشونو برای ماریا بفرست.
صدای کلیکی در پس زمینه‌ی تماس پخش شد و بلافاصله صدای مخاطبش در گوشش پیچید:
- انجام شد آقا.
ارتباط را قطع کرد و کنج لبش طرح لبخندی گرفت.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
پس از چند دقیقه، گوشی‌اش را از جیب تنگ شلوارش بیرون کشید و شماره‌ای در صفحه کلید وارد کرد. تماس که وصل شد، صدای نفس‌های خشمگینی جایگزین صدای بوق‌ها شد.
- Merry Christmas, dear Maria!
صدای متکبر و کینه‌جوی ماریا در گوشش نشست.
- دایان هخامنش!
پوزخندی زد.
- از هدیه‌های کریسمست لذت ببر سوییت هارت، کریسمس تکرار نشدنی‌ای در پیشه.
- قسم می‌خورم تقاصشونو پس می‌دی زئوس بزرگ!
تک خنده‌ی مغروری هدیه‌ی پشت خطی‌اش کرد:
- منتظرت هستم عزیزم، تازه داره از این بازی خوشم میاد.
تماس را قطع کرد و لبخند از صورتش پاک شد. هیچ از جدال احساسات درون وجودش خوشش نمی‌آمد. هیاهوی درونش را پس زد و سکوت در سرتاسر ذهن و قلبش حکمرانی را به دست گرفت. نفسی کشید و چشم بست.
چند دقیقه‌ای از گرم شدن پلک‌هایش نگذشته بود که وز وز تماس دیگری آرامش از چشمانش ربود. اخمی بر چهره‌اش نشاند و تماس را پذیرفت.
- به نفعته خبر درست درمونی داشته باشی، وگرنه تاوان به‌هم ریختن خوابم ارزشمندتر از پیشکش کردن خرخره و زبونته!
لرزش صدای مرد به روشنی روز بود و مگر می‌شد نهراسید از سرمای خشونت‌بار صدای زئوس؟
- زئوس، درمورد دنیز آریامهر.
و سکوت... .
مردک بیچاره، قصوری نداشت و خشونت زئوس زبانش را بریده بود. دایان کلافه پلک بست و غرید:
- زبونتو جلوتر کادو پیچیدی؟
مرد کم مانده بود قبض روح شود! لرزان نفسی گرفت و لب گشود:
- آقا دختر باهوشیه، رد ونی که برادرشو دزدیده گرفته و آدرس سوله‌ای که صابری قبل از پیشکش پسره به اصلانی‌ها چند روزی اون‌جا نگهش می‌داشت رو پیدا کرده. امروز خبر رسید جلوی سوله دیدنش. صابری خیلی به تکاپو افتاده بود که خبر جایی درز نکنه، وقتی خبرش به گوش بالادستی‌هاش رسید جزئیات انتقال یه مبلغ کلان به حساب اتحادیه‌شون رو از مدیر اتحادیه گرفتیم. مدیره درمورد پول رشوه هم کسب تکلیف کرده.
لبخند کجی زد، دنیز آریامهر؟ خرگوشک بامزه!
فرمان داد:
- پول بمونه برای خودشون، تشویقیِ گزارش درست اتحادیه و درمورد صابری.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
مردکی با خیک گرد و چشمانی هیز، پدرخوانده‌ی خانواده‌ای خرد از سیاهه لشکر فرمانروایی‌اش.
ادامه داد:
- بهش برسونید چشم‌پوشی‌ای برای گندکاریاش وجود نداره و جانشین بعدی خانوادشو اعلام کنه.
با یادآوری تعرض‌های بی‌پایان مردک رذل به زنان و دختران شهروند قلمروی زئوس، نیشخندی زد:
- و یه چیز دیگه! تو جشن جانشینی پسرش، جفت چشما و انگشتای دستای باباشو به عنوان هدیه‌ی مخصوص با امضای شخص من براش چشم روشنی بفرستین، یه وقت هوس نکنه نشان‌دار باباش باشه.
- به روی دیده زئوس، امر دیگه؟
زبان روی لب‌هایش کشید:
- حواستون به دنیز هم باشه، یه تار مو از سرش به قیمت کل زندگیتونه.
گویا آرامش به مرد قاصد نیامده بود!
- عین جفت چشمامون مراقبشیم آقا.
تماس را به اتمام رساند. گوش تایماز را لمس کرد و او پنجه‌اش را روی گونه‌ی دایان گذاشت. تک خنده‌ای کرد.
- انگار نه انگار سگ وحشیه، عین یه توله‌ی پاکوتا ناز میاد برا من.
تایمازِ خواب‌آلود غرغری کرد و این‌بار پنجه‌اش را روی لب‌های دایان کوبید. دایان به حرکت اعتراضی‌اش خندید و نوازشش را از سر گرفت.
***
حوله‌ی سفید را از روی موهای نم‌دارش تا روی گردنش پایین کشید. دستی درون موهای آشفته‌اش فرو برد و پا روی اولین پله‌ی راه پله گذاشت. حوله را از شانه‌ی پهنش آویزان کرد و دستش را روی نرده کشید. با طمأنینه و آرامش پله‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.
از دور درب شیری رنگ اتاق دفراز را نگریست و سمتش پیش رفت. درب را گشود و به دفرازی که تن تنومندش میان لحاف بزرگ غرق شده بود، خیره شد. نگاهش را تا پلک‌های بسته‌اش کشاند و تصویر یخی‌های سرکشش در ذهنش نقش بست.
نفس عمیقی کشید و کف دستش با محکم و پر صدا به سینه‌ی درب بی‌نوا کوباند. دفراز مانند جن زده‌ها از جا پرید و بهت زده خیره‌ی دیوانه‌ی مقابلش ماند. دایان با چهره‌ای خاموش دست به سینه شد و شانه‌اش را به درب تکیه داد.
- بخور و بخواب کافیه، تا بیست دقیقه‌ی دیگه تو محوطه باش.
سپس لبخند خونسردی به چشمان شلعه‌ور دفراز زد؛ عقب‌گرد کرد و از ورودی اتاق دور شد.
دفراز با حرص لحاف را کنار زد و از جا برخاست. لگد محکمی نثار پایه‌ی تخت کرد و با غضب سمت سرویس داخل اتاق قدم تند کرد. قسم می‌خورد تلافی همه‌شان را سر آن دیوانه‌ی عوضی درمی‌آورد.
به آرامی از پشت میز صبحانه برخاست. رو به زنی که متوجه شده بود همان بانوی معروف است، مودبانه سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد و دست به جیب از آشپزخانه خارج شد. به عمد بیست دقیقه‌ی دیگر روی بیست دقیقه‌ای که مرد هشدارش را داده بود، گذاشته بود و مشتاقانه منتظر واکنش زئوس بزرگ به سرپیچی از فرمانش بود. نیشخند شیطنت‌باری صورتش را رنگ داد.
از ساختمان خارج شد و دم عمیقی از بوی برف و خاک گرفت. سرحال از پله‌ها پایین پرید و سرکی به اطراف کشید. خبری از زئوس نبود. گوشه‌ی ابرویش را خاراند و دوباره چشمی در محوطه‌ی سفیدپوش چرخاند. نبود که نبود.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دایانی که برق چشمانش از سرپیچی‌های دفراز به روشنایی روز طعنه می‌زد؛ از گوشه‌ای تماشایش می‌کرد. آرام و با گام‌های بی‌صدا سمتش قدم برداشت.
دفراز اخمی بر پیشانی نشاند و صدای بلندش را در محوطه رها کرد:
- آهای، کجایی؟!
دایان، بی‌صدا قدمی دیگر سمتش برداشت و دقیقا پشت سرش قرار گرفت. قد بلندترش نسبت به دفراز، بر سلطه‌اش به تن او می‌افزود. سر خم کرد و دقیقا کنار گوش دفراز پچ زد:
- بیست و سه دقیقه تاخیر، خبر نداشتی من از دیر رسیدن بدم میاد نه؟
دفراز که از حضور بی‌صدای دایان غافلگیر شده بود؛ با جمله‌ی آخرش حرص‌زده از رفتار سلطه گرانه‌اش، در لحظه خم شد؛ دست پشت مچ پای راست زئوس قفل کرد و به سرعت پای او را از میان پاهای خود بالا کشید.
دایان منتظر حمله‌ی پسرک افسارگسیخته‌ی روبرویش بود، خودش او را به حمله تشویق کرده بود اما از سرعت بالایش یکه خورد. ذهنی که آموزش دیده بود؛ غیرارادی حرکت ضدحمله‌ی دفراز را طراحی کرد. حینی که دفراز پای راستش را بالا کشید، با پرشی تنش را چرخاند و با پاشنه‌ی پای چپش ضربه‌ی نسبتا محکمی به گیج‌گاه دفراز وارد کرد.
هردو با فاصله‌ی کمی از هم‌دیگر، روی زمین پوشیده از برف پرت شدند. دفراز به سرعت نیم‌خیز شد و نفس زنان چشم به دایان دوخت. دایان دانه‌های برف را از لای موهایش زدود و با تک‌خنده‌ی سرحالی از جا جهید. بالای سر دفراز ایستاد و دستش را به سوی او گرفت. دفراز نگاهش را از چشمان براقی که حیله از عمقشان مشخص بود؛ به دستی که مقابلش قرار گرفته بود، کشاند. دو مرتبه به خاکستر خاموش نگاه دایان چشم دوخت و دستش را گرفت. دایان او را بلند کرد و لبخند کجی نثار نگاهش کرد.
- بد نبود!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دفراز آب دهانش را کنار پایشان پرت کرد و موهایش را بالا کشید.
- حالم از غرور مسخرت به‌هم میخوره؛ میدونستی؟
دایان بلند خندید و سری تکان داد. چند قدمی از دفراز فاصله گرفت و خیره به چشمان یخی زیبایش لبخند کجی زد.
- حمله کن.
تاک ابروی دفراز بالا پرید. از این بازی خوشش آمده بود! مبارزه همیشه ترجیحش بود، مخصوصا زمانی که به تخلیه‌ی بیهوده‌های ذهنی‌اش ختم می‌شد و این روزها، نیاز شدیدی به پاک کردن رد افکار عبث از ذهنش داشت.
دایان این را می‌دانست و مگر می‌شد توجه‌های زیرپوستی به پسرک مقابلش را فراموش کند؟!
به چشمان یخی براق دفراز خیره شد و از نگاهش خواند حمله‌اش بدون برنامه ریزی و مانند حمله‌ی قبلی غافلگیرانه خواهد بود. محکم و سنگین‌تر از دقایق پیش بر جایش ایستاد و جفت دستانش را در جیب شلوار شیری‌اش فرو برد. منتظر و خیره نگاه به نگاهش داد.
دفراز چشم ریز کرد و به سرعت سمت دایان یورش برد. جفتشان می‌دانستند مبارزه در ظاهر دوستانه است و دفراز در پس مبارزه‌ی دوستانه دق و دلی‌اش را قرار است سر دایان خالی کند!
به صدای ضد و خوردشان، محافظان دور میدان مبارزه‌ی آن دو جمع شدند. شیرزاد و دلانا هم از تراس به تماشای مبارزه‌ی بی‌قانونشان ایستاده بودند، از پا افتادن یکی از مبارزان، تنها قانونی بود که در این مبارزه حکم می‌راند!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 37) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا