- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
در میان جدال افکار در ذهنش، ناگهان قلاب نگاهش به صحنه‌ای در روبرویش گیر کرد. کنجی از سرسرا که بر خلاف دیگر نقاط، در تاریکی عمیقی فرو رفته و نور از آن گریزان بود. به قطع، یقین داشت ربع ساعتی پیش، آن گوشه از سرسرا روشن و پر نور بود. در حینی که دیدگانش تاریکی را می‌کاوید؛ دو مرد به سمت تاریکی حرکت و زیر سایه‌ی آن گم شدند. دیگر اطمینان داشت درون آن سایه و تاریکی، فردی به او خیره بود؛ جانوری متفاوت با تمام حضار این جمع!
***
××××
دایان با سرگرمی خیره‌ی شکار جدیدش بود؛ پسرک به شدت باهوش و تیز به نظر می‌آمد. گریز از حقیقت تا همین نقطه، کفایت می‌کرد. با خودش که تعارفی نداشت؛ پسر جوان تمام توجهش را دزدیده بود. سرگردانی‌اش به دنبال صاحب نیزه‌ی نگاهی که در تنش فرو رفته بود؛ دیدنی بود. نیشخندی زد و پای راستش را طبق عادتش روی پای چپش انداخت و با خونسردی محضی گره نگاهش را کورتر کرد.
از گوشه‌ی چشمان تیزبینش، نزدیک شدن دو مرد را شاهد بود اما بی اعتنا به حضورشان همچنان به روبرو خیره ماند. بوی عطر مهمان‌های ناخوانده، سریع‌تر از خودشان به دایان رسید. شامه‌ی تیزش گویا حافظه داشت که با یک‌بار شنیدن بوی تن کسی، حضورش را به خاطر می‌سپارد و این بو و رایحه، برای آفتاب‌پرست و دست راست وفادارش بود. آفتاب‌پرست و همراهش به او رسیدند و هردویشان سری به احترام برایش خم کردند. به خوبی می‌دانستند تا خود دایان به حرف نیاید؛ اجازه‌ی سخن گفتن ندارند.
حالا دیگر، پسرک متوجه دایان شده بود و او نیز در تاریکی‌ای که بر دایان سایه افکنده بود، به چشمانش خیره بود. لبخندی لبانش را به احاطه درآورد و توجه داریای کنجکاو را به مقصد نگاهش کشاند. قبل از آن که تن پسرک به نگاه داریا آلوده شود؛ خونسرد لب گشود:
- اگه چشماتو به حراج گذاشتی و دیگه بهشون احتیاج نداری؛ رد نگاه منو بگیر!
محبوس شدن نفس در سینه‌ی داریا را دوست می‌داشت. بی‌تفاوت به سر به زیر انداختن داریا، به آرامی گردن کج کرده و خیره‌ی چشمان آفتاب‌پرست ماند. چشمان با نفوذ و سردی که آرامش و قدرت زینت بخش خیمه‌ی سیاهشان بودند. فارغ از مقام و جایگاه، این مرد گاهی همسان خودش قدرت و نفوذ داشت. مرد زیرکی که برایش محترم بود و توجهش همیشه به سوی او جلب، اما او که نمی‌دانست. باید می‌دانست؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
××××
با حبس شدن نفس داریا در سینه، آفتاب‌پرست ابرو بالا انداخت. دایان در کمال خونسردی و آرامش، با تهدید داریا را از نگاه کردن به مقصد نگاهش منع کرده بود و این هم اخلاق خاص دایان هخامنش بود!
- رز سرخ داره بهت اشاره می‌زنه داریا، بهتره بری پیشش.
داریا با چشم گفتنی، قدم برداشت و به گوشه‌ی دیگر سرسرا رفت. از زیرکی دایان هخامنش لبخندی بر لب‌های آفتاب‌پرست نشست. او با وجود خیرگی در چشمانش، اشاره‌ی رز سرخ را دیده بود. نگاهش را از دایان گرفت و با نگاهی نافذ و سرد، تک به تک مهمان‌ها را از زیر ذره‌بین نگاهش گذراند و پوزخندی زد. از این‌جور مهمانی‌ها نفرت داشت و نمی‌توانست مثل همیشه داریا را به جای خود بفرستد وقتی که دایان هخامنش، قدرتمندترین مافیایی که می‌شناخت، دستور حضور به خصوص او را در این جشن بالماسکه داده بود.
برقی که از تیره‌ی کمرش گذشت، حس سنگینی نگاه دایان بود که خیره به او شده بود و این مرد قدرتمند هم مانند خود او، همیشه چهره‌اش را پشت ماسک پنهان می‌کرد و هیچ کس چهره‌ی آن‌ها را ندیده بود.
کج‌خندی لبش را آراست و نگاه از شلوغی مهمانی گرفت. نگاه دایان نافذ بود و این نگاه نافذ از کسی که رئیس چندین باند بزرگ بود، بعید نبود. باند قاچاق سخت‌افزاری آفتاب‌پرست هم از حلقه‌ی قدرت زیر نفوذ دایان بود.
لب از لب باز نکرد تا صدای گیرا و محکم دایان بر گوشش نشست:
- کار درستی کردی که به مهمونی اومدی.
آفتاب‌پرست با آرامش، دست در جیب فرو برد و با صدایی که فقط همان دو نفر قادر به شنیدنش بودند، گفت:
- دستور حضور شخص من رو داده بودید، باید می‌اومدم.
نگاه دایان، چون اول مهمانی، خیره به نقطه‌ای خاص بود و لبخندی مرموز زینت لب‌هایش شده بود. هومی گفت و بعد بی‌هوا، موضوع صحبت را تغییر داد:
- رد نگاهم رو دنبال کن.
بی‌چون و چرا، خط نگاه دایان را دنبال کرد و به پسرکی سرگردان رسید که او هم خیره به آن‌ها بود. از لباس‌های تنش مشخص بود از افرادی‌ست که برای فروش در مهمانی هستند و و او چه‌قدر از این کارها متنفر بود!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
- نظرت راجع بهش چیه؟ برام جالبه که نظر تو رو هم بدونم.
آفتاب‌پرست، با صدای بم دایان نفس عمیقی کشید و با لحظه‌ای مکث، جواب داد:
- پسر تیزی به نظر میاد. خشم هم توی عمق چشم‌هاش هست، خشم و سرگردانی.
نگاهش به کراوات مشکی رنگ دور گردن پسرک افتاد و ابروهایش بالا پرید. این پسر به فروش رفته و دقیقا چرا این همه مورد توجه دایان هخامنش بزرگ قرار داشت؟!
- دقت خوبی داری، تحلیلت درست بود.
با نیم نگاهی به تیله‌های مشکی و پر نفوذ آفتاب‌پرست ادامه داد:
- و حدت رو هم خوب می‌دونی که نباید فضولی کنی؛ اما این‌بار ایرادی نداره، سوالت رو بپرس.
کج‌خندی زد و دست از جیب شلوار بیرون کشید. دوباره نگاهش را به پسرک بیچاره داد و پرسید:
- شما خریدینش؟
دایان سری تکان داد و بالاخره نگاه از پسر گرفت. نگاهش را به ماسک نقره‌ای و مشکی آفتاب‌پرست کوک زد و پاسخ داد:
- آره. اگر تربیت بشه، جای پیشرفت داره. شاید حتی یه روز یکی از حلقه‌های قدرت بشه!
و لبخندی مرموز، لب‌هایش را از هم فاصله داد. آفتاب‌پرست، کج‌خندش را پررنگ‌تر کرد و در نهایت غرور و تکبر، واقعیتی را بر زبان آورد که دایان هم از آن آگاه بود:
- هر چه‌قدر هم زیرک باشه و قدرتمند بشه، باز هم به گرد پای من نمیرسه، جناب هخامنش!
دایان، خرسند از پاسخ آفتاب‌پرست، خنده‌ای کرد. قدرت این مرد مغرور، غیرقابل انکار بود و شاید که بهتر بود دایان بیشتر زیر پر و بال او را می‌گرفت! نفوذ و اعتماد به نفس این مرد را دوست داشت و شاید بد نبود که به شکرانه‌ی حال خوب امشبش، کمی هم از او تعریف کند:
- درسته آفتاب‌پرست. بین حلقه‌های قدرت، مقام تو از بقیه بالاتره.
لبخندی مرموز و پر از غرور، نرم نرمَک روی لب‌های مرد پا گذاشت و بالاخره دایان هخامنش، علناً او را تحسین کرده بود.
- می‌تونی بری آفتاب‌پرست، از مهمونی لذت ببر.
آفتاب پرست سری از روی احترام تکان داد و با قدم های آهسته از دایان دور شد. نگاهش را به جستجوی داریا، همراه وفادارش در سالن چرخاند. با دیدن او که مشغول گوش دادن به صحبت‌های بانوی این عمارت، دلانا آذرآرا، بود، قدم‌های مطمئن و محکمش را به سمت تخت دلانا برداشت.
دلانا، تک‌خواهر و خط قرمز دایان، روی تخت اشرافی‌اش نشسته بود و آهسته پشت روباهی که روی پاهایش لمیده بود را نوازش می‌کرد. لباس مجلسی تمام مشکی‌اش بر تنش نشسته بود و این بانوی اشرافی را به زیبایی و ظرافت هر چه تمام‌تر نشان می‌داد. آفتاب‌پرست، خیره به ماسک مشکی دلانا که دور چشم چپ آن گل رز سرخی با گلبرگ‌های قرمز تیره و برگ‌های ظریف سبز تیره کشیده شده بود، به آن‌ها نزدیک شد. لقب این دختر رز سرخ بود و عجیب نبود که این گل سرشار از غرور و زیبایی و فریبندگی، حتی در طراحی تخت اشرافی‌اش وجود داشت، وقتی که شخصیت دخترک، درست به تکبر و دلفریبی رز سرخ بود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با رسیدن به او، سری خم کرد و تا بانوی بزرگ عمارت سخن نمی‌گفت، او اجازه‌ی حرف زدن نداشت:
- چه عجب ما تو رو توی یک مهمونی دیدیم آفتاب‌پرست!
کج‌خند معروفش، روی لب‌های خوش فرمش نشست و با تک‌سرفه‌ای، صدایش را صاف کرد:
- می‌دونید که از مهمونی متنفرم رز سرخ. علاوه بر اون، اگر در یک مهمونی عادی با ماسک ظاهر بشم، انگشت‌نما خواهم شد و من اصلاً چنین چیزی رو نمی‌خوام.
صدای گیرا و صلابت لحنش، لب‌های سرخ دلانا را به لبخندی از هم باز کرد. دایان حق داشت این مرد را بیشتر از باقی زیرستانش مورد تحسین قرار دهد.
- چرا نخوای؟ بیشتر آدم‌های این مهمونی، طالب بیشتر دیده شدن هستن.
آرامش و نفوذ صدای آفتاب‌پرست در عمق گوش‌های دلانا نفوذ کرد و رضایت را در جنگل سبز چشمانش آشکار:
- قدرت، نفوذ و شهرت من در همین پنهان بودن و دست نیافتنی بودنم هست بانو. برای همین پنهان بودن و استتار هم هست که لقب آفتاب‌پرست رو گرفتم.
با صدای هوم کش‌دار دلانا، نگاهش را از سبزی چشم دخترک گرفت و به سمت کنج تاریک سرسرا کشاند:
- درسته آفتاب‌پرست، حق با توئه.
از جا بلند شد و آهسته روباه کوچکی را که حیوان خانگی او محسوب میشد، به دست داریا داد:
- داریا، نارنج رو بده به خدمتکار مخصوص من بگو بذارتش توی جاش. دخترم خوابش برد.
داریا سر تکان داد و با قدم‌هایی تند دور شد. دلانا با لبخندی فریبنده، تیله‌های به سان جنگلش را در آسمان شب آفتاب‌پرست دوخت:
- از هم‌صحبتی باهات خوشحال شدم.
لبخندی محو، رقص‌کنان بر لب آفتاب‌پرست قدم گذاشت:
- هم‌چنین بانو.
با تکان سر، آهسته از دلانا دور شد و قدم به طرف بار برداشت تا با لیوانی نوشیدنی، کمی بیابان دهانش را تر کند.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
××××
پسر کرواتش را شل کرد و به سرسرایی که خالی از مهمان‌ها شده بود، نگریست. خدمتکار‌ها، تند و تند مشغول جمع کردن شلوغی‌ها بودند و انگار هیچ کسی به او توجهی نداشت. حتی نگهبان زیادی هم در اطراف دیده نمیشد و حالا تکلیف پسرک چه بود؟!
تمام چهارده نفر دیگری که همراه او بودند، فروخته شده و هر کدام با صاحب جدیدشان راهی شده بودند و او انگار در این میان فراموش شده بود که هیچ کس حتی قیمت هم بر او نگذاشته بود! دستی به سر پر دردش کشید و انگشت‌هایش را میان تار تار لَخت و قهوه‌ای موهایش به رقص درآورد.
تن دردمندش را به نشستن مهمان کرد و چشم بست. با هر نفس، دنده‌هایش درد داشتند و چرا او در این‌جا تنها مانده بود؟!
- انتخاب درستی کردی شاه ماهی!
پسر، بی آن که چشم باز کند، از لای دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- من اسم دارم!
صدای خنده‌ی شاد شیرزاد، در گوش پسر چون کشیدن ناخن بر تخته بود، همان‌قدر گوش‌خراش و آزاردهنده. پوف کلافه‌ای کشید و چشم باز کرد که با دیدن سرنگی که مایعی بی رنگ را درون خود جای داده بود، در دستان شیرزاد، ابروهای پرپشتش بالا پرید.
- خب، آقا پسر، هم می‌تونیم از راه آسون پیش بریم، هم از راه سخت! انتخابت کدومه؟
نگاه مشکوک پسرک بین دستان شیرزاد و چهره‌ی خندانش جابه‌جا شد:
- توی اون سرنگ چیه؟
شیرزاد قدری نزدیک‌تر شد و با خنده‌ای که انگار پیمانی ابدی با لب‌هایش بسته بود، طبق معمول سوال پسر را بی‌جواب گذاشت:
- پیشنهاد من راه آسونه، راه سختش دردناک میشه که با توجه به وضعیت دنده‌هات اصلاً به نفعت نیست.
نگاهش را به چشم‌های پر از سوال و مشکوک او کشاند و بعد از لحظه‌ای، از ته دل خندید:
- قرار نیست بمیری پسر، برای کشتنت راه‌های آسون‌تری هم هست.
پسرک آهی کشید و تسلیم شده، دستش را به سمت شیرزاد دراز کرد. درد به قدری شدید در میان تنش شنا می‌کرد، که دیگر قدرت مقاومت و سرکشی را از دست داده بود.
شیرزاد، با آرامشی ذاتی، آستین تنگ او را بالا زد. گارو را از کیفی که در دست داشت بیرون آورد و دور بازوی عضلانی‌اش بست. پد الکی را از جلدش جدا کرد و روی رگ پسر کشید. لبخندی دلگرم‌کننده به چهره‌ی خسته‌ی او زد و گفت:
- خوب بخوابی شاه ماهی!
ابروهای پسر بالا پرید و سوال‌ها مسلسل‌وار در ذهنش به صف ایستادند. آخرین بویی که در مشامش پیچید، عطر گرم و شیرین و نویر اکستریم بود و بعد از آن، دست‌های قدرتمند بیهوشی، پسر را به اعماق آغوش خود کشید.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
لبخند از لب‌های خوش فرم شیرزاد ربوده شد. تن بیهوش شده‌ی پسرک را با دست نگه داشت تا روی زمین رها نشود. با نفسی عمیق، صدا بلند کرد:
- نگهبان‌ها!
به ثانیه نکشیده، چند نگهبان با کت و شلوار مشکی و هیکل‌های بزرگشان، جلوی او به صف شدند.
- با احتیاط ببریدش. مستقیم می‌بریدش خونه‌ی من. یک تار مو از سرش کم بشه باید شب رو کنار سگ‌های گرسنه‌ی زئوس توی قفس‌شون بگذرونید، متوجهید که؟
ترسی که میان چشم‌های نگهبان‌ها پدیدار شد، لب‌هایش را به لبخندی باز کرد. با چشم گفتنی، جلو رفتند و آهسته تن پسر را از روی صندلی بلند کردند و از سرسرا بیرون بردند. شیرزاد، نفس را آه مانند بیرون داد و به عادت همیشه، با لبی خندان، ریتم آهنگ Despacito از Luis Fonsi را با سوت زمزمه کرد و قدم‌زنان به دنبال نگهبانان از سرسرا بیرون رفت.
***
حس سنگینی نگاهی، حتی از میان عالم بیهوشی، تیره‌ی کمر پسر را لرزاند. زمان و مکان را گم کرده بود و هیچ چیز به خاطر نمی‌اورد. تنها چیزی که می‌دانست، احساس سنگینی نگاه آشنایی بود، نگاهی که حتی به خاطر نمی‌آورد چه زمانی باز هم سنگینی آن را لمس کرده.
احساس سرگیجه و سردرد، سلول به سلول سرش را درگیر خود کرده بود. بوی سرد و تلخ کوبیسم که مشامش را پر کرد، گیجی را تا حدی از سرش پراند. در پی کشف صاحب این نگاه سنگین و بوی کوبیسم، تلاش کرد تا پلک‌هایی را که از شدت سنگینی، انگار به آهن بدل شده بودند، باز کند.
بالاخره بعد از به کار گرفتن تمام تلاشش، تا حدی موفق شد و پلک‌هایش به قدر چند میلی‌متر از هم فاصله گرفتند. هاله‌ی محو مردی که بالای سرش نشسته بود را، با نگاهی تار تا عمق وجودش کشید. تلاش به باز کردن کامل چشم‌های خاکستری-یخی‌اش، بی‌نتیجه ماند. دست آخر در مبارزه با غول بیهوشی شکست خورد و دوباره به عالم خواب فرو رفت.
بار دیگر که چشم باز کرد، گیجی و خستگی به طور کامل از سر و تنش بیرون رفته بود. با چند بار پلک زدن، دیدش صاف شد و بالاخره موفق به کشف فضای اطراف شد. بوی کوبیسم، وحشیانه به مشامش هجوم برد و پسر بی‌هوا حضور صاحب کوبیسم را بالای سرش به یاد آورد. اخم‌هایش بابت از دست دادن این فرصت در هم رفت و تازه متوجه اتاقی شد که در آن خوابیده بود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دیوارهای آبی آسمانی اتاق، که با طرح‌های درهم سفید تزئین شده بودند، حس آرامش را به مغز خسته‌اش القا می‌کردند. رنگ چوب تخت و سرویش خواب سفید بود و روتختی آبی رنگ، به رنگ سفید روح بخشیده بود.
هنوز مشغول کشف گوشه‌های اتاق بود که در باز شد و شیرزاد با چهره‌ی همیشه خندانش، وارد شد. با دیدن پسر که روی تخت نشسته بود، خنده‌اش عمیق‌تر شد:
- ساعت خواب! چه به موقع بیدار شدی، پاشو بریم که صبحانه رو چیدم.
پسر دستی به موهایش کشید و آهسته از تخت پایین آمد. تا این‌جا به این نتیجه رسیده بود که شیرزاد، از تمامی کسانی که در عمارت دیده بود، منطقی‌تر و آرام‌تر است؛ البته به شرطی که خنده‌های بی‌دلیل و دیوانه‌کننده‌اش را فاکتور می‌گرفت!
- این‌جا کجاست؟
شیرزاد با بیخیالی شانه بالا انداخت:
- خونه‌ی من!
- یعنی توی اون عمارت لعنتی نیستیم؟ من این‌جا چیکار می‌کنم؟ چرا باید این‌جا بمونم؟
شیرزاد، با تک‌خنده‌ای به سوالات فراوان پسر، عقب‌گرد کرد و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:
- بیا بریم، چای از دهن افتاد.
پسر، پوفی سراسر حرص و خشم کرد و به دنبال او از اتاق خارج شد:
- با این فرار کردنات دیوونم می‌کنی!
شیرزاد باز هم خندید و با بیخیالی و آرامش گفت:
- خب پس بهتره بهش عادت کنی؛ چون تا یه مدتی قراره همدیگه رو تحمل کنیم.
ابروهای پسر بالا پرید و از حرکت ایستاد. سوالات ناتمامش، در مغزش رژه می‌رفتند و یعنی از این به بعد با همین آرامش و بی هیچ نگهبانی، در این خانه‌ی آرام و همراه با پسرک دیوانه و خوش خنده می‌ماند؟! آهی عمیق از سینه‌ی دردمندش بیرون داد و با صدای شیرزاد که او را به صبحانه فرا می‌خواند، سوالاتش را کنار زد و به قدم‌هایش سرعت داد.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
با صدای غرش آشنای آونتادور رودستر محبوب دایان، به سرعت باد از جا پرید و پا برهنه سمت تراس اتاقش دوید. دایان با استایل خاص و سحرکننده‌ی خویش از اتوموبیل پیاده شد و لبخند عمیق و دندان نمایی با دیدن قامت رشید برادر، سلول به سلول صورت دلانا را فتح کرد؛ پاره‌ی جانش بلاخره بعد از مدت‌ها دوری پا به خانه‌ی او نهاده بود.
دایان بعد از پیاده شدن از اتوموبیل، بلافاصله سر برافراشت تا دردانه خواهرش را تماشا کند. با دیدنش که از نرده‌های سنگی تراس آویزان شده و با قیافه‌ای شیطان و پر از خنده او را می‌نگرد؛ نیشخندی بر بوم صورتش نقاشی شد. جان به جان دلانایش می‌کردند؛ بازهم پاره‌ای از آتش بود.
در میان دوئل عاشقانه‌ی میان چشمانشان، تیر نگاه دلانا به قامت کوتاه و تپل بانو اصابت کرد؛ رودی از بهت و حیرت به دریای مواج شیطنت صورتش سرازیر شد و ثانیه‌ی بعدی، چهره‌ی دایان از جیغ تیزش مچاله شده بود. بانو، بانو گویان عقب‌گرد کرد و چنان نور سمت دایه‌ی عزیزش دوید.
دایان بی‌اعتنا به آن دو که همانند قطب‌های ناهمسان آهنربا به همدیگر پیوند خورده بودند؛ سوی عمارت قدم برداشت. خستگی دیشب و پلک برهم نگذاشتنش حتی برای لحظه‌ای، بر جانش نشسته بود و طلب جرعه‌ای خواب از چشمانش داشت. بی‌حوصله و خواب‌آلود، سویی‌شرت مشکی‌اش را از تن بیرون کشید و به گوشه‌ای پرت کرد. با دو قدم بلند خود را به کاناپه رساند و تن کوفته‌اش را به روی آن انداخت. کش و قوسی به خود داد و بعد از آرام گرفتن تنش، نگاه سرخش را در سالن به گردش درآورد. خانه‌ی دلبرش به سان جنگلی همیشه بهار بود؛ گل و گیاهان گوشه به گوشه‌ی خانه را احاطه کرده بودند و رنگ سبز دکوراسیون نیز تاثیر به سزایی داشت. آوای موسیقی بی‌کلامی به نرمی پرده‌ی گوش را می‌رقصاند و آفتاب کم‌جانی بر سالن فرش گسترانده بود.
دایان بند نگاهش را به ستونی که در آغوش پیچک بود گره زد؛ خستگی مفرط به آنی، پرده‌ی ظلمت را به روی دیدگانش کشید و او را در اقیانوس خواب غرق نمود.
دلانا و بانو پس از رفع عطش سیری ناپذیر دلتنگی، دست در دست هم وارد خانه شدند. کنار درب چوبین آسانسور، رو در روی هم ایستادند و دلانا با عطوفت دستان چروکیده‌ی بانو را به حصر دستان خود درآورد.
- شما برو اتاقت قربونت برم، منم میگم چمدونتو برات بیارن بالا.
بانو با مهر و علاقه، قد و قامتش را با نگاهش پرستید.
- تصدقت بشم بالام جان!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دلانا به زیبایی خندید و بذر ب*و*سه‌ای بر گونه‌ی تپل دایه‌ی لپ گلی‌اش کاشت. بانو که شاسی طبقه‌ی بالا را فشرد؛ دلانا با اشاره‌ای به خدمتکاران، با صدای رسایی فرمان داد:
- اهالی قدیمی عمارت میدونن؛ میگم که تو ذهن جدیدها هم حک بشه! بانو برام قدر مادر خودم ارزشمنده و جایگاه داره. حرفش، حرف منه و مبادا ببینم تو مدتی که این‌جاست بهش ذره‌ای بد بگذره. چمدونشو ببرین اتاقش، خسته نباشید!
سپس در جستجوی دایان با قدم‌هایی مشتاق برای دیدار برادر، از میانشان گذشت. پا به سالن که نهاد؛ با دیدن صحنه‌ی روبرویش، نگین اشک محبت از چشمانش چکید. دایان به عادت همیشه‌اش ناخودآگاه، یقه‌ی پلیور سفیدش را تا زیر بینی‌اش بالا داده و در خواب آسوده‌ای غوطه ور شده بود. نارنجی که مانند خودش، شیفته‌ی این پسربچه‌ی بیست و چند ساله بود نیز، آرام بر تخت سینه‌ی او خفته بود.
به آرامی پیش رفت و کنار کاناپه جای گرفت. سلول به سلول دستان دلانا برای نوازش موهای دایان خود را به در و دیوار می‌کوبیدند. دخترک می‌دانست دریای متلاطم و خروشان ذهن این مرد، برخلاف همه برای خواهر و روباه کوچکش آرام و آفتابی‌ست پس بی‌هراس انگشتانش را به وصال تارموهای او رساند و لبخند شیرینی غنچه‌ی سرخ لبانش را نوازش کرد.
- سهراب اشتباه می‌کرد! تا عطر نفسات هست؛ زندگی باید کرد!
نارنج را از تخت سینه‌ی دایان به مقصد آغوش خویش بلند کرد و از جا برخاست. موجود زیبا را میان تشکچه‌های نرم سبدش رها کرده و سویی‌شرت دایان را از کنار سبد برداشت. همان‌طور که به مقصد آشپزخانه قدم برمی‌داشت تا غذای موردعلاقه‌ی آرامِ جانش را برای ناهار، سفارش کند؛ بینی‌اش را میان تار و پود سویی‌شرت فرو برد و عطر کوبیسمش را به قلب بی‌تابش هدیه کرد.
***
××××
رایحه‌ی ایفوریا، مانند موجی وحشی خود را صخره‌ی عصب‌های بویایی‌اش می‌کوبید. خیلی وقت بود بیدار شده بود اما ترجیح می‌داد قدرت دیداری‌اش را هم به گوش‌هایش بسپارد و خنده‌های رهای دلانایش را به عمق جان بکشد.
ایفوریا افسار گسیخته شد و ضرب قدم‌های سبک دلانا با آوای نازدار صدایش درهم آمیخت و بر گوش‌هایش نشست.
- آهای خرس تنبل! نیم ساعته شبیه اونایی که آفتاب می‌گیرن؛ لم دادی رو کاناپه و افتخار دیدن چشاتم به ما نمی‌دی. با ما به از آن باش که با خلق جهانی آقا داداش!
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
هوشیاری‌اش را نمی‌فهمید که خواهرش نبود! بی آن که پلک باز کند؛ پیک صدای خونسرد و بی‌خیالش را، از پشت یقه‌ی پلیورش، سوی گوش‌هایشان فرستاد.
- داشتم فکر می‌کردم تو شبیه کی شدی،
چشم گشود و خیره‌ی چهره‌ی کنجکاوش ادامه داد:
- که یه ارزن از جذابیت منو به ارث نبردی. وقتی گذر یه بدبخت-بیچاره‌ای به بخت تو افتاد و تصمیم گرفتم از دبه‌ی ترشی دربیارمت؛ یه وقت پیشش بلند نخندی وگرنه خیال می‌کنه با اسب وصلت کرده جا زن!
صدای تیز جیغش پرده‌ی گوش‌های دایان را درید و لبخندی محو بر لبانش نشاند.
- بانو نگاش کن چی می‌گه!
آهنگ خنده‌های ریز بانو از جایی که دیدی به آن نداشت؛ به گوش می‌رسید. دلانا سر چرخاند و تیله‌های جنگلی پرغیظش را به ستیز نگاه دایان فرستاد. برق شیطنت در جنگل دیدگانش درخشید و در لحظه‌ای سکه‌ی برد و باخت کلکل را به نفع خودش برگرداند.
- اصلا تقصیر خود مهربونمه! جمیع کراشان جهان صف کشیدن من افتخار بدم این صدای بهشتی رو به سمعشون برسونم؛ اون‌وقت جز توی بی‌ریخت کسی چشم منو نمی‌گیره!
پدرسوخته‌ی وروجک می‌دانست چگونه تار و مارش کند! از جا برخاست و با چهره‌ای که بی‌حسی از آن می‌بارید؛ کش و قوسی به خود داد و سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد. قبل از بستن درب، با بی‌تفاوتی محضی، آرام غرید:
- خون همه‌ی اون کراشات گردن خودت!
درب را که بست؛ منتظر ماند و همان لحظه صدای جیغ دلانا عمارت را فرا گرفت.
- دایااان!
جوانه‌ی تیز نیشخندی بر لبانش سبز شد و دستانش را زیر خنکای آب زلال گرفت.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 37) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا