- Jan 22, 2023
- 2,103
در میان جدال افکار در ذهنش، ناگهان قلاب نگاهش به صحنهای در روبرویش گیر کرد. کنجی از سرسرا که بر خلاف دیگر نقاط، در تاریکی عمیقی فرو رفته و نور از آن گریزان بود. به قطع، یقین داشت ربع ساعتی پیش، آن گوشه از سرسرا روشن و پر نور بود. در حینی که دیدگانش تاریکی را میکاوید؛ دو مرد به سمت تاریکی حرکت و زیر سایهی آن گم شدند. دیگر اطمینان داشت درون آن سایه و تاریکی، فردی به او خیره بود؛ جانوری متفاوت با تمام حضار این جمع!
***
××××
دایان با سرگرمی خیرهی شکار جدیدش بود؛ پسرک به شدت باهوش و تیز به نظر میآمد. گریز از حقیقت تا همین نقطه، کفایت میکرد. با خودش که تعارفی نداشت؛ پسر جوان تمام توجهش را دزدیده بود. سرگردانیاش به دنبال صاحب نیزهی نگاهی که در تنش فرو رفته بود؛ دیدنی بود. نیشخندی زد و پای راستش را طبق عادتش روی پای چپش انداخت و با خونسردی محضی گره نگاهش را کورتر کرد.
از گوشهی چشمان تیزبینش، نزدیک شدن دو مرد را شاهد بود اما بی اعتنا به حضورشان همچنان به روبرو خیره ماند. بوی عطر مهمانهای ناخوانده، سریعتر از خودشان به دایان رسید. شامهی تیزش گویا حافظه داشت که با یکبار شنیدن بوی تن کسی، حضورش را به خاطر میسپارد و این بو و رایحه، برای آفتابپرست و دست راست وفادارش بود. آفتابپرست و همراهش به او رسیدند و هردویشان سری به احترام برایش خم کردند. به خوبی میدانستند تا خود دایان به حرف نیاید؛ اجازهی سخن گفتن ندارند.
حالا دیگر، پسرک متوجه دایان شده بود و او نیز در تاریکیای که بر دایان سایه افکنده بود، به چشمانش خیره بود. لبخندی لبانش را به احاطه درآورد و توجه داریای کنجکاو را به مقصد نگاهش کشاند. قبل از آن که تن پسرک به نگاه داریا آلوده شود؛ خونسرد لب گشود:
- اگه چشماتو به حراج گذاشتی و دیگه بهشون احتیاج نداری؛ رد نگاه منو بگیر!
محبوس شدن نفس در سینهی داریا را دوست میداشت. بیتفاوت به سر به زیر انداختن داریا، به آرامی گردن کج کرده و خیرهی چشمان آفتابپرست ماند. چشمان با نفوذ و سردی که آرامش و قدرت زینت بخش خیمهی سیاهشان بودند. فارغ از مقام و جایگاه، این مرد گاهی همسان خودش قدرت و نفوذ داشت. مرد زیرکی که برایش محترم بود و توجهش همیشه به سوی او جلب، اما او که نمیدانست. باید میدانست؟
***
××××
دایان با سرگرمی خیرهی شکار جدیدش بود؛ پسرک به شدت باهوش و تیز به نظر میآمد. گریز از حقیقت تا همین نقطه، کفایت میکرد. با خودش که تعارفی نداشت؛ پسر جوان تمام توجهش را دزدیده بود. سرگردانیاش به دنبال صاحب نیزهی نگاهی که در تنش فرو رفته بود؛ دیدنی بود. نیشخندی زد و پای راستش را طبق عادتش روی پای چپش انداخت و با خونسردی محضی گره نگاهش را کورتر کرد.
از گوشهی چشمان تیزبینش، نزدیک شدن دو مرد را شاهد بود اما بی اعتنا به حضورشان همچنان به روبرو خیره ماند. بوی عطر مهمانهای ناخوانده، سریعتر از خودشان به دایان رسید. شامهی تیزش گویا حافظه داشت که با یکبار شنیدن بوی تن کسی، حضورش را به خاطر میسپارد و این بو و رایحه، برای آفتابپرست و دست راست وفادارش بود. آفتابپرست و همراهش به او رسیدند و هردویشان سری به احترام برایش خم کردند. به خوبی میدانستند تا خود دایان به حرف نیاید؛ اجازهی سخن گفتن ندارند.
حالا دیگر، پسرک متوجه دایان شده بود و او نیز در تاریکیای که بر دایان سایه افکنده بود، به چشمانش خیره بود. لبخندی لبانش را به احاطه درآورد و توجه داریای کنجکاو را به مقصد نگاهش کشاند. قبل از آن که تن پسرک به نگاه داریا آلوده شود؛ خونسرد لب گشود:
- اگه چشماتو به حراج گذاشتی و دیگه بهشون احتیاج نداری؛ رد نگاه منو بگیر!
محبوس شدن نفس در سینهی داریا را دوست میداشت. بیتفاوت به سر به زیر انداختن داریا، به آرامی گردن کج کرده و خیرهی چشمان آفتابپرست ماند. چشمان با نفوذ و سردی که آرامش و قدرت زینت بخش خیمهی سیاهشان بودند. فارغ از مقام و جایگاه، این مرد گاهی همسان خودش قدرت و نفوذ داشت. مرد زیرکی که برایش محترم بود و توجهش همیشه به سوی او جلب، اما او که نمیدانست. باید میدانست؟