- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
با چشمانی که از اعماق آن، عشق چکه می‌کرد؛ به هردویشان نگاهی انداخت. در آرامش شبی پاییزی، بانو بر صندلی راک نشسته بود و چنان پاییز سال‌های پیش، میل و کاموا در دست برای زمستان خواهر و برادر، در تدارک بود. ریشه‌ی نگاهش را در زمین تن برادر کاشت. دایانی که خش چروک بر لباس‌هایش به سان خنجری تیز بر ریه‌هایش بود؛ بی‌خیال دیسیپلین، بر فرش ابریشمین نشسته بود و در سکوت و با چهره‌ای خنثی، با نارنج بازی می‌کرد.
از دور چقدر شبیه خانواده‌ای خوش‌بخت و صمیمی به نظر می‌رسیدند. خانواده‌ای که دلانا، در تمام مراحل زندگی‌اش حسرتش را می‌کشید اما از تمام دنیا، تنها دایانش برایش مانده بود. نگاهش در قدم به قدم چهره‌ی بی‌حس او، به سیر و سفر پرداخت.
این‌گونه که موهایش را بی‌حالت روی چشمانش می‌ریخت؛ یقه‌ی پلیور را تا زیر بینی‌اش بالا می‌کشید و آستین‌های پلیور تا نصف انگشتان کشیده‌اش را در آغوش داشت؛ بیشتر شبیه پسربچه‌های پنج ساله بود تا مردی بیست و چندساله.
چه کسی باور می‌کرد این مرد با قیافه‌ی معصومش در این لحظه، از خطرناک‌ترین مأمورهای آموزش دیده در میان صدها هزار مامور سازمان‌های جاسوسی جهان باشد؟ چه کسی نمی‌خندید اگر می‌شنید زئوسی که نامش در صدر قدرتمندترین و با نفوذترین شاه نشینان مافیاهای جهان یکه تازی می‌کند؛ همین مرد جوان باشد؟
مردی که تنها به یک دلیل زئوس نام گرفته بود؛ معنای مطلق قدرت بودنش!
دلانا سرش را به چپ و راست تکان داد تا بوی خونی که مشامش را به آتش می‌کشید؛ از خاطر بپراند. تا از درد گزش افکاری که مغزش را می‌جوید؛ فاصله بگیرد. شاید به دست باد فراموشی می‌افتاد حقیقت قاتل بودن دایانش!
از جا برخاست و مقصد قدم‌هایش، آشپزخانه بود. با دیدن قوری چینی بر روی سماور، لبخندی با سر منشأ ذوق و مقصد لبانش، مهمانش شد. دایانش عاشق چای خوردن با او بود! لبخندش عطر مهر گرفت و استکان‌های شاه عباسی موردعلاقه‌ی او را روی سینی مسی چید.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
دلانا که سینی چای را بر روی میز نهاد؛ رعد نگاه دایان، تنش را سوزاند. دایان به عادت همیشگی، گردنش را کج کرده و با چهره‌ای بی‌تفاوت، او و سینی را می‌نگریست. چای آلبالویی رنگ با نقل و پولکی و کشمش، برقی در نگاه او انداخت که دلانا می‌خواست تمام دار و ندارش را فدایش کند. با دست و دلبازی، لبخند گل و گشادی به چهره‌ی ساکت و آرام دایان هدیه کرد. دایان نارنج را از روی پاهایش زمین گذاشت.
- شیهه کشیدنت با کدبانو بودنت در شد! صفر-صفر بی‌حساب.
زمهریر صدایش، زمستان را فرا می‌خواند. دلانا چپ چپ نگاهش کرد.
- باز من اینو دارم؛ تو چی داری آخه طرفت بخواد بهش دل خوش کنه!
دایان کامش را با پولکی شیرین کرد.
- فعلا کسی که براش سر و دست میشکنن، منم؛ نه تو!
لبخند محبت‌آمیز بانو از کل‌کل برادر و خواهر دیدنی بود. دلانا چشمانش را در حدقه چرخاند.
- جز اون عروس مردگان آخه کسی هم بهت رو میده مگه داداش من؟
تک خنده‌ی دایان از لقبی که دلبرکش به پریا داده بود؛ سد سکوت را درهم شکست. نقل درون دهانش را با جرعه‌ای چای فرو داد و زیر چشمی خواهرکش را نگاه کرد.
- برای سه شب دیگه بلیط داره.
برق از سر پریدن، همان حالت دلانا بود. با بهت سر بلند کرد و تقریبا فریاد کشید.
- مگه قرار نبود کریسمس سال بعد بیاد؟! نرفته داره برمی‌گرده که! اصلا یه ماه شده که رفته؟
دایان گردنش را کج کرد و تک خنده‌ای رها کرد.
- سه ماه!
انبار باروت دلانا با تیر خنده‌ی دایان منفجر شد.
- زهرمار! نیشت چرا تا بناگوش بازه؟ مگه من بهت نگفتم اون عفریته رو تا خرخره از پول پر کن یه مدت نیاد سمتت؟
با دیدن سکوت و قیافه‌ی خندان دایان، دست به سینه، رویش را به قهر از برادر گرفت و به غرغرهایش ادامه داد:
- تایمر شده برای من. چه از خداشم هست. نیش چاک کرده از کجا تا کجا! چرا؟ چون مادمازل خانم دارن تشریف فرما میشن! قدرت چسبندگی اونو چسب یک، دو، سه هم نداره!
دایان بی‌خیال و خنده رو، تنش را روی فرش رها کرد و با انگشتانش حرکتی به کلاف کاموای سفید کنار سرش داد. کلاف قل خورد و به پای بانو برخورد کرد. دایان دستانش را زیر سرش گره زد و نفس عمیقی کشید.
- شرکتش تو فرانکفورت به مشکل خورده؛ برای فسادهای مالی و پول‌شویی‌هاش پرونده سازی کردن. واسه‌ی سرپا کردن دوباره‌ی شرکت و رفع جرم‌هاش به قدرت من نیاز داره؛ دلیل برگشتش همینه.
صدای پوف دلانا، کلافگی خواهرکش را بیش از پیش به رخ کشید.
- من درک نمی‌کنم چرا باید باهاش باشی. خیلی‌های سرتر از اون هستن که فقط منتظر کوچیک‌ترین اشاره‌ی تو نشستن!
دایان نیشخندی زد.
- پدرش سگ خوبیه و خوب دم تکون میده! تاثیر حضور خودشم تو بازاریابی و تبلیغات کم نیست.
چشمکی به روی دلبر زد و شیطنت کمرنگی بر زمهریر صدایش سایه انداخت.
- به دور از همه‌ی اینا تو چیزی که باید، ماهر و مطیعه!
چهره‌ی دلانا به آنی گلگون شد و گونه‌هایش به سان توپی آتشین! جیغ تیزش هوا را شکافت.
- دایان!
دایان به خجالتش خندید و با اعلام حاضر شدن شام، از جای برخاست.
***
××××
دست نوازشی بر تارموهای پخش شده روی سینه‌اش کشید و عطر رزشان را برانگیخت. دم عمیقی از رایحه‌ی رزسرخ گرفت و چشمانش را در چهره‌ی خفته و زیبای پری‌چهرش قفل کرد. پس از روزی دل‌انگیز و پرهیاهو، دلانا، آرام در آغوش برادر به خواب رفته بود و اکنون، وقت گره‌گشایی از کلاف دلتنگی دایان بود. نگاهش فراز و نشیب چهره‌ی دلا را طی کرد و روی پلک‌هایش به سکون رسید. نسیم نوازش نگاهش را از جنگل پرپشت مژه‌های بلندش عبور داد. ب*و*سه‌ای طولانی بر پشت پلک چپ دلانایش نشاند و در خیال جنگل عمیق چشمانش به خواب فرو رفت.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
××××
دختر، طره‌ی موی فرفری‌اش را که از شال بیرون افتاده بود، گرفت و با خونسردی بین دو انگشت پیچید. نگاه به رنگ خاکسترش را روی جوانک لاغر و استخوانی، چرخاند و پوزخندی گوشه‌ی لبش را آراست.
- چیزی که می‌خوای خرج داره آبجی، می‌دونی دیگه؟
صدای خمار و لحن کشیده‌ی پسر، برق کشف موضوعی تازه را از چشمان دخترک گذراند. رنگ زرد و گودافتادگی پای چشم‌های بی‌فروغ پسر، خبر از اعتیاد شدیدش به مواد مخدر می‌داد و همین، کار دخترک را راحت‌تر می‌کرد.
با نفسی عمیق، پوزخند را از لب‌هایش زدود و پا روی پا انداخت. روی نیمکت چوبی کمی جابه‌جا شد و نگاهش را محتاطانه سرتاسر پارک سرسبز چرخاند. با اطمینانش از امنیت، سرش را به طرف جوان خم کرد و لحنی جدی و سرد به صدای لطیفش داد:
- اگر اطلاعات خوبی بهم بدی، پول مواد یک سالت تامین میشه!
صدای خنده‌ی کریهانه‌ی پسر، ناخن به تخته سیاه اعصابش کشید و پوست بینی‌اش را از شدت تنفر و چندش، جمع کرد. دست از موهایش جدا کرد و مشت گره خورده‌اش را کنار تنش گذاشت. تحمل پسر سخت بود و کنترل برای هدایت نکردن دست‌هایش به سمت صورت پسرک، سخت‌تر! دندان روی هم سابید و پلک بر هم گذاشت که صدای پسر، در گوشش پیچید:
- اسمش رو کسی نمی‌دونه، به جز اون کله‎گنده‌های همکار خودش. همه صداش می‌زنن زئوس، به خاطر قدرتش. رو دستش نداریم، کسی نتونسته براش زیرآبی بره تا حالا. رعد و برق نمادشه، روی گردن تمام نوچه‌هاش هم یه تتوی رعد و برق زده، یکی از همینایی که روی گردن بی صاحاب ما هم هست. آخه منم قبلاٌ وردست داداشم نوچه‌اش بودم، داشم رو که کشت، من رو داد دست باند رقیب.
صدای هرهر خنده‌اش از شاهکاری که کاشته بود، حرف‌هایش را خاتمه داد. دختر خشنود از اطلاعات تازه، کج‌خندی زد و کامل به طرف جوانک معتاد چرخید. ابروی چپش را بالا برد و سری تکان داد:
- ادامه‌اش؟
پسر جوان، با صدایی تنفرآمیز، بینی‌اش را بالا کشید و بدن بی حس و حالش را به طرف دخترک چرخاند. تک‌خنده‌ای زد و ادامه داد:
- خلاف ملاف کم نداره؛ یکیشونم قاچاق آدم. پسر، دخترها رو می‌خره، می‌فروشه به کله‌گنده‌ها، بیشتر شاهزاده‌های عرب مشتریش هستن. این وسط مسط‌ها هم موقع قاچاق یه سری ها دووم نمیارن و تلف میشن، یا این‌که فکر فرار به سرشون می‌زنه و زئوس خودش تلفشون می‌کنه.
دوباره قهقهه‌ی خنده‌اش برای شوخی بی‌نمکی که به خیال خودش شاهکار بود، هوا را شکافت. حالا که به اطلاعات حیاتی‌تر رسیده بود، کارهایش لحظه به لحظه آزاردهنده‌تر میشد و صبر دخترک به مرز لبریز رسیده بود!
- اون صدای نکره‌ات رو ببر و از بقیه‌اش بگو! خواهر و برادر من کجان؟
پسر با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و پشت دست به بینی‌اش کشید:
- احتمال با همونایی بودن که تا الان دیگه تلف شدن!
قلب دخترک لحظه‌ای از تپیدن ایستاد و صدای سوت کشیدن گوش‌هایش، مستقیماً بر مغزش اثر گذاشت. نفس در سینه‌اش حبس شد و برادر و خواهرکش مرده بودند؟! و چه می‌کرد اگر پسرک دروغ می‌گفت؟ اطلاعاتی که تا به این‌جا داده بود، همه کارآمد بودند؛ اما باز هم اعتمادی به او نبود.
- زئوس فقط یه نقطه ضعف داره، یه دختر ملقب به رز سرخ! این دختر.... .
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
گلوگه‌ای که نفیرکشان هوا را شکافت و ب*و*سه‌اش را درست بر وسط پیشانی پسر زد، دخترک را از جا پراند. خون از سوراخ وسط پیشانی پسر فواره زد و نفس میان سینه‌ی دخترک حبس شد. دست‌هایش لرز گرفت و او مگر تا به حال مرگ چند نفر را به این وضوح دیده بود؟!
نگاه لرزانش را به زور از پسری که با چشم‌های باز، با خوابی ابدی رفته بود، جدا کرد و چشم به سمت مسیر گلوله کشاند. نگاه تیزبینش، قبل از هرچیزی، نشان رعد را روی گردن تیرانداز شکار کرد و این فقط یک معنی داشت؛ زئوس از این موش کوچک که قصد سرک کشیدن به باندش را داشت، بو برده بود.
دست تیرانداز که این‌بار، قلب دخترک را نشانه رفت، بالاخره به خود آمد. به سرعت از روی نیمکت پرید و دوید. صدای گلوله که به جای خالی او روی نیمکت اصابت کرد، به قدم‌هایش سرعتی دوچندان داد و ضربان قلبش را از قبل هم تندتر کرد. مسیرش را به طرف درخت‌های پارک جنگلی کج کرد و لابه‌لای شاخ و برگ‌ها گم شد. تنها برتری‌اش بر دو غولی که به قصد کشتنش، تعقیبش می‌کردند، جثه‌ی کوچکی بود که به او اجازه‌ی پنهان شدن می‌داد.
لحظه‌ای سر چرخاند و با دیدن فاصله‌ای نسبتاٌ مناسب با دو نوچه‌ی زئوس، کاپشن مشکی رنگش را از تن کند و روی زمین پرت کرد. پیراهن سبز ارتشی که زیر کاپشن بر تن داشت، نمایان شد و دخترک به سرعت برق، از اولین درخت پیش رویش بالا رفت. روی شاخه‌ای قطور و پربرگ دراز کشید و لابه‌لای برگ‌هایی که هم‌رنگ لباس‌هایش بودند، پنهان شد.
هنوز درست جاگیر نشده بود که دومرد مشکی پوش دوان دوان از زیر درخت گذشتند و از او رد شدند. خاکستر نگاهش را به تعقیب مردها فرستاد و با دور شدنشان، بالاخره نفسی راحت کشید. تن بی‌حس شده‌اش را روی شاخه رها کرد و
چشم بست. لحظه‌ای، خاطره‌ای از عمق کودکی‌ها روی پرده‌ی نمایش پلک‌هایش پخش شد و حرف‌های جوانک معتاد در سرش پیچید.
اولین باری نبود که بینابین درخت‌ها پنهان میشد و آرزوی زیادی بود اگر می‌خواست امروز هم برادر زیرکش، مثل همان بازی قایم موشک او را میان برگ‌ها ببیند و سُک‌سُک کند؟ درخواستش خیلی بزرگ میشد اگر صدای خنده‌ها از ته دل خواهرش را آرزو می‌کرد که به باخت دخترک می‌خندید؟ باور از دست دادنشان به همان سادگی گفتار پسر معتاد نبود. بادی که وزید، حس سرما به گونه‌هایش بخشید و تازه متوجه اشک‌هایی شد که پنهان از زندان چشم‌هایش گریخته بودند. دوباره چشم بست و چهره‌ی عزیزترین‌هایش را در سیاهی پلک‌هایش طراحی کرد. با تمام وجود، هق زد و ای کاش که کسی او را از این کابوس تلخ بیدار می‌کرد.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
××××
دم عمیقی از بوی خاک خیس گرفت و پاشنه‌ی بلند کفشش را بر سر زمین نم‌دار محوطه کوبید. داوری، دست راست و دوست قدیمی پدرش، به احترام برایش کمر خم کرد و چمدانی که رنگ قرمزش جیغ‌زنان خودنمایی می‌کرد را از کنار پایش سمت خود کشید.
- رسیدن بخیر خانم!
سری برایش تکان داد و سمت اتوموبیل لوکس سورمه‌ای رنگ، راه کج کرد. قدم‌هایش مقابل درب عقب ماشین، به انتظار، ساکن شدند. با قفل شدن دستی در دستگیره‌ی درب، انتظار کوتاهش به سر رسید و گرمای خوشایندی از درون ماشین، گونه‌های یخ زده‌اش را بوسید. نگاه از مرد سورمه‌ای پوشی که سر به زیر انداخته بود گرفت و درون اتوموبیل نشست. دانه‌های سپیدِ برف پاییزی‌ای که در آغوش پر شالش پنهان شده بودند را تکاند و دستکش‌های چرمش را مرتب کرد.
با کوبیده شدن درب صندوق عقب به چارچوبش، نگاهش را از آینه‌ی عقب به بیرون سپرد. داوری درون اتوموبیل نشست و غول سورمه‌ای پوش هم در کنارش پشت رول جای گرفت.
اتوموبیل که به حرکت درآمد؛ جسم سیاهی پشت سرشان، توجهش را دزدید. موتور سیکلت گران‌قیمت و غول پیکری در تعقیبشان پیش می‌آمد. موتور سیکلت و دو سرنشینش جامه‌ی سورمه‌ای رنگ بر تن نداشتند پس از اموال پدرش نبودند؛ دیگر همه می‌دانستند ناف شیخی کبیر را با رنگ سورمه‌ای بریده‌اند و این بر دخترش نیز پوشیده نبود!
داوری که گویا حواسش را به بند نگاه او گره زده بود؛ صدایش را صاف کرد:
- فرستاده‌های زئوس هستن؛ باهم رسیدیم فرودگاه.
لبخندی، آرام صورتش را رنگ داد. سروصدایی از خبرنگاران همیشه حاضر در صحنه نبود و این را هم مدیون او می‌دانست. یادش می‌ماند که سر فرصت حتما با او تماس گیرد.
- امری هست که قبل از رفتن به خونه بخواید بهش رسیدگی کنید خانم؟
لبان رژ خورده‌اش را تر کرد و طعم توت فرنگیشان را به عصب‌های چشایی‌اش هدیه داد:
- بریم خونه!
نگاه محافظ، میخ لبانش شد و خود می‌دانست رقم میلیاردی‌ای که صدایش بلعیده بود؛ شاهکار گوش‌نوازی متولد کرده بود!
سخاوتمندانه، چشمکی به چشمان حریص و هرز محافظ بخشید. خاکستر گرگرفته در سبز شرور چشمان جوانک را دید و دلبرانه، کنج لب زیرین خود را به آغوش دندانش سپرد. آتش نگاه مرد و سیبک گلویی که باری از شهوت را به ته حلقش می‌برد؛ لبخندی بر لبان قلوه‌ایش نشاند. نگاهش را با ناز و حیله از مرد گرفت اما ندیده هم می‌دانست چشمان او روی تنش به اغما رفته‌اند.
با رسیدن به عمارت دلباز پدر، بی‌توجه به خدم و حشمی که برای خوش‌آمدگویی مقابلش قامت بسته بودند؛ سمت سوییت دنج و آرام خود قدم تند کرد. آتش ناز زنانه‌اش، زمهریر وجود شاهنشاه را برای خاموشی می‌طلبید و انگشتانش انگار از خودش مشتاق‌تر بودند که آن‌طور سراسیمه صفحه‌ی موبایل را برای بافتن رشته‌ی ارتباط میان او و آن مرد یخی می‌دویدند!
صدای بوقی که در گوشش ناقوس‌وار زنگ می‌زد؛ کوبش سرسام‌آوری بر طبل قلبش به راه انداخته بود. با پخش شدن نفس‌های سنگینی درون گوشش، لب زیرین خود را با هیجان گزید:
- دایان؟
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
ناز و عشوه، دلبرانه در تار و پود صدایش می‌رقصید. گوش‌هایش بار دیگر نفس سنگین مرد را به آغوش کشیدند و دخترک از پشت گوشی هم می‌توانست رایحه‌ی تیز ریحان را از نفس‌های او به شامه بکشد و سرمایشان را لمس کند.
- با پرواز سختی که داشتی خیال نمی‌کردم به این زودی خستگی از تنت در شه.
زمهریر سایه انداخته بر بم صدایش، جای خاموشی زغال درونش را بیشتر به آتش کشاند. مرد جوان با هوشمندی، لغو حکم ممنوع الخروجی‌اش از آلمان را مانند سیلی ضعف‌آوری به صورتش کوبانده بود. خندید:
- به وقتش به شیوه‌ی خودم ازت تشکر می‌کنم عزیزم.
صدای مرد سردتر بود هنگامی که نفیرش را به گوش‌های دخترک می‌رساند:
- فردا، ده صبح.
گفت و تماس را قطع کرد. لبخند مانند پری نرم بر لبان دخترک نشست. فردا ده صبح، در همان برج بلندی که دیوار یکی از واحد‌هایش همیشه شاهد سوختن پنبه در آغوش زمستان بود و شاه جوان تنها با سه کلمه‌ی کوتاه وقتش را تعیین کرده بود. تا بار دیگر به دخترک ثابت کند همیشه اوست که حکم می‌راند و دیگران مجبورند به اطاعت و ولاغیر!
مقابل آینه ایستاد. چشمان کشیده‌ی کهربایی رنگ و حریصش، اشتیاق را فریاد می‌کشیدند.
***
خاکستر نگاه مرد بی‌توجه بر اندام خوش‌فرم دخترک، درون چشمانش نشسته بود و همین دخترک را حریص‌تر می‌کرد به داشتن این مرد یخی. با نزدیک شدن به قسمت پایانی آهنگ، حرکت آخر خود را نرم و سبک ادا کرد و با سوختن لبان سرخش در بند خاکستری نگاه مرد، نفس‌زنان آب دهان خود را بلعید. نگاه دایان گویی آب دهانش را دنبال می‌کرد که از لبانش تا به زیر گردنش و پایین‌تر را رج به رج پیمود.
با هیجان لبان خود را به دندان کشید، نگاه آرام اما رعب‌آور و سرد دایان دومرتبه لبانش را سوزاند و در آخر، درون چشمانش آرام گرفت. حالت چهره‌اش مانند همیشه آرام و صدایش در زمهریر سکونت داشت هنگامی که لب می‌زد:
- مهارتت تو رقص پیشرفت خیره کننده‌ای داشته.
سوی او قدم برداشت و از تعریف پشت پرده‌اش، دلبرانه و بلند خندید:
- پریا خوب می‌دونه باب میل شاهنشاه رو!
بازویی که بر تاج تخت نشست همان اذنی بود که شاه‌نشین به دخترک برای تکیه زدن به سینه‌اش صادر کرده بود. کنارش نشست و سر بر شانه‌ی سنگی‌اش نشاند. انگشتان دایان ماهرانه میان تار و پود موهایش سرکشی می‌کرد:
- پس خوب هم می‌دونی میزان علاقه‌ام به رنگ‌آمیزی لباتو!
دستی که در لحظه، با خشونت میان موهایش چنگ شده بود هیچ هم‌خوانی‌ای با چهره‌ی بی‌حالت مرد نداشت. خوب می‌دانست اگر دستش را بالا بیاورد، رگ موهای زبان بسته‌اش زیر تیغ بریده خواهد شد. این مرد یخی هیچ از گردن‌کشی خوشش نمی‌آمد و پریا بارها بی‌رحمی‌اش را به چشم دیده بود.
- آخ، آخ، دا.. دایان! سرب نداره، با رنگ طبیعی ساختنش!
دایان که موهایش را دور پنجه‌ی قوی‌اش پیچید، سنگینی اشک بر دل کهربای چشمان دختر، ترک نشاند. مرد سر او را عقب کشیده بود و سرمای سوزان نگاهش، لبانش را به گزگز می‌انداخت. دخترک، خیره به چهره‌ی آرام مرد که هیچ بازتابی از خشونت حرکاتش نداشت، از بازدم عمیق دایان نفسی گرفت و لب زیرینش را از روی عادت درون دهانش برد. رایحه‌ی تند ریحان نفس‌های او با مزه‌ی آلبالوی لبانش درهم پیچید و طعم گس خاکستر نگاهش را از حلاوت کهربای چشمان خویش چشید.
- دایان، موها... .
همان لحظه، هم‌آغوشی ترشی آلبالو با تندی ریحان، بر میان جمله‌ی دخترک رقصید و ساعت‌های بعد، پنبه بار دیگر در آغوش زمستان گر می‌گرفت و آتش بر وجودش زبانه می‌کشید.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
××××
هوژین دستی به فرمان ماشینی که از پدرش برایش به جا مانده بود کشید و با انگشتان لاک خورده‌اش روی آن ریتم گرفت. بعد از ماه‌ها تلاش و انتظار، بالاخره راه رسیدن به هدفش را پیدا کرده بود. هدفی که از روزی که خبر مرگ خواهر و برادرش را شنید، مدام در سرش چرخ می‌خورد، انتقام! با نفسی عمیق، اضطرابش را فرو برد و نگاه خیره‌اش را به در عمارت زئوس دوخت. لحظه‌ای پلک بست و با نقاشی شدن چهره‌ی خندان عزیزترین‌هایش در تاریکی، تردید را کنار گذاشت. دسته‌ی کیف را میان مشتش گرفت و قصد پیاده شدن کرد که با باز شدن در شاگرد و نشستن مرد جوانی روی صندلی، شوکه شده، از حرکت باز ماند.
نگاهش ته‌ریش و موهای مشکی مرد را پیمود و به چشم‌های نافذ و ابروهای گره‌خورده‌اش رسید. نفس عمیقی کشید و خشمش را در صدایش به نمایش گذاشت:
- شما دقیقا دارین چه غلطی می‌کنید؟!
مرد با صدایی آهسته؛ اما لحنی پر از خشم و حرص، به حرف آمد:
- همین الان راه بیوفت، از این‌جا می‌ریم.
ابروهای قهوه‌ای و خوش حالت هوژین، یکدیگر را در آغوش کشیدند:
- بله؟!
این‌بار کنترل از دست مرد خارج شد و صدای فریادش، فضای کوچک ماشین را پر کرد:
- گفتم راه بیوفت!
خشم هوژین اوج گرفت و دقیقا این مرد چه با خود اندیشیده بود که خیال می‌کرد هوژین از آن دخترهایی‌ست که از صدای بلندش بترسد و مطیع و رام شود؟!
- چرا باید به حرفت گوش... .
جمله‌ی دخترک میان گلویش ماسید، وقتی که مرد کارت شناسایی نیروی انتظامی را جلوی چشم‌های دختر گرفت:
- چون من یه پلیسم و به نفع خودته که هر چی میگم، مو به مو انجام بدی!
دختر، نفسش را پر از حرصش بیرون داد و با اخم، کمربندش را بست. صدای بسته شدن کمربند مرد را که شنید، چنان پایش را بر پدال گاز فشرد که لحظه‌ای بعد از ماشین، تنها اثر خاک به هوا برخواسته بر جای مانده بود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
***
- انتقام، آره؟
هوژین با بیخیالی، نگاه از مرد که این حرف را زده بود گرفت و چشم‌هایش برای کشف گوشه و کنار کافه‌ای که برای صحبت در آن نشسته بودند، چرخاند.
- که یه معتادی که قبلا توی دار و دسته‌ی زئوس بوده، بهت گفته خواهر و برادرت مردن، تو هم حرفش رو باور کردی؟
دخترک، ابرویی بالا انداخت و به پشتی صندلی تکیه زد:
- باور نکنم؟
مرد، نفس عمیقی کشید و در حالی که تلاش می‌کرد صدایش میان کافه بالا نرود، گفت:
- مگه اون خواهر و برادرت رو می‌شناخت؟ شاید اون‌ها الان خارج از کشور باشن، جز افرادی که فروخته شدن! در این صورت انتقام از زئوس به چه دردت می‌خوره؟ باید بری دنبال اون‌ها.
هوژین اخم کرد و صاف نشست. با لحن تخس و لجبازش جواب داد:
- چه زنده باشن و چه مرده، هر اتفاقی که براشون افتاده باشه، زئوس باعث و بانی اون بوده! باید تقاصش رو پسش بده!
دست‌های مرد با کلافگی مشت شد و انگار حرف زدن با این دخترک سرکش و لجباز، مثل فرو کردن میخ آهنین در سنگ بود:
- خودت گفتی که زئوس از حرکاتت بو برده. کم مونده بود بمیری! نمی‌فهمی چه خطری تهدیدت می‌کنه؟ نمی‌فهمی داری وارد چه بازی خطرناکی میشی؟
هوژین سرش را به چپ و راست تکان داد و با لجبازی گفت:
- من از مرگ نمی‌ترسم! وقتی خواهر و برادرم دیگه نیستن، چیزی برای از دست دادن ندارم!
- دِ اگر زنده باشن چی؟! اون وقت جونت رو لازم نداری که دنبالشون بگردی و نجاتشون بدی؟
دختر شانه بالا انداخت و بر حرف خود پافشاری کرد:
- اون وقت بازم باید وارد دم و دستگاه زئوس بشم تا واقعیت رو بفهمم و ببینم چه بلایی سر عزیزام اومده.
پوزخند مرد، ابروهای هوژین را به هم آغوشی رساند. با نگاهی تمسخرآمیز خیره به دخترک شد و گفت :
- تو اون‌قدر بی‌تجربه و قابل پیش‌بینی هستی که من به سادگی تونستم برنامه‌هات و حرکاتت رو بفهمم و پیش‌بینی کنم.
دختر با خشم دندان به هم سابید و لجبازی کرد:
- این دلیل نمیشه که نتونم زئوس رو فریب بدم! اول وارد یکی از حلقه‌های قدرتش میشم، همونی که امروز جلوی عمارتش بودم. بعدش کم‌کم خودم رو به حلقه‌ی اصلی و خود زئوس می‌رسونم!
قهقهه‌ی مرد، پر از تمسخر بود و هوژین را از قبل خشمگین‌تر می‌کرد:
- نه، انگاری هنوز برات جا نیوفتاده! دختره‌ی ساده، اون زئوسه! زئوسی که بارها به اداره‌ی آگاهی احضار شده؛ ولی هرگز جرمش ثابت نشده، هرگز مدرک جرمی به جا نذاشته! همیشه به طریقی از مهلکه فرار کرده.
به صندلی تکیه زد و ادامه داد:
- اون وقت فکر میکنی فهمیدن قصد اصلی دختر ساده‌ای مثل تو براش سخته؟ اگه از من بپرسی، اون همین الانم از وجودت و قصدت خبر داره. اون دو نفری که توی پارک جنگلی دنبالت کردن و اون معتاد رو به قتل رسوندن هم حرف من رو ثابت می‌کنه.
- من از جونم سیر شدم، خب؟ اگر این آخرین کاری باشه که قراره انجامش بدم، بازم امتحانش می‌کنم. چه بسا بر خلاف حرف‌های شما، تونستم موفق‌تر از پلیس‌ها عمل کنم.
و پوزخند زد.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
مرد، دستش را با کلافگی روی صورتش کشید و با حرص گفت:
- انگاری حرف تو گوش تو نمیره!
هوژین خیره به مرد رو به رویش که با حرص دست به شقیقه‌هایش می‌کشید، گفت:
- من خواسته‌ی شما رو نمی‌فهمم جناب آقای شایگان!
به عمد او را به درجه‌ی نظامی نمی‌خواند تا که مرد گمان نبرد که دختر از پلیس بودن او ترسیده است.
شایگان، نفسش را با حرص فوت کرد و با تمام شعله‌های خشمی که در نگاهش زبانه می‌کشید، مستقیما به هوژین نگاه کرد:
- جناب‌عالی با این برنامه‌ی انتقام بچگانه‌ات داری گند می‌زنی به تمام برنامه‌ریزی‌های یک ساله‌ی من! این پرونده مدت‌هاست دست منه، و حالا تو موشی شدی که داره دیوار برنامه‌های من رو سوراخ می‌کنه!
هوژین، پوزخندی زد و دست به سینه شد:
- پس برنامه‌های شما چه‌قدر ضعیفه که با حضور شخص کوچیکی مثل من توی حلقه‌های قدرت زئوس، سوراخ درش ایجاد میشه!
دست مرد مشت شد و نفس‌های تند شده‌اش، نشان از صبری می‌داد که کم‌کم داشت از کاسه‌ی وجودش سر می‌رفت:
- اگر بخوای خلاف قانون عمل کنی، جات گوشه زندانه دختر!
دخترک، دست‌هایش را روی میز گذاشت و در هم گره داد. کمی به جلو خم شد و با صدای آهسته‌تری گفت:
- کی گفته قراره خلاف قانون عمل کنم آقای کارن شایگان؟!
نگاهش از چشم‌های کارن پایین آمد و به مشت‌های لرزانش رسید. کج‌خندی زد و گفت:
- نمی‌تونی جلوی من رو برای انتقام خون خانواده‌ام بگیری. شما هم بگرد، اگر تونستی یه مورد غیر قانونی توی کارم پیدا کنی، من رو از گیس‌هام بکش، بنداز گوشه هلفدونی!
سوییچ ماشین را از روی میز شیشه‌ای کافه چنگ زد و از جا بلند شد. کیفش را در دست گرفت و با نگاهی به پسر که صورت سرخش از شدت خشم به کبودی میزد، گفت :
- ضمناً به فکر سیمان هم باش که اون سوراخ توی دیوار نقشه‌هات رو رفو کنی!
کنترل کارن بالاخره از کف رفت. مشت به میز شیشه‌ای کوبید و از جا بلند شد. بی‌توجه به فاصله‌ی کمش با هوژین، خیره در چشم‌های متعجب و جا خورده‌ی دختر شد و از لای دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- بالاخره یه جا سوتی میدی. اون وقت منتظر من باش که قراره بدجوری سنگ روی یخت کنم خانوم هوژین راستین!
و با قدم‌های بلند و محکم، از کافه بیرون رفت و دخترک را در بهت رفتارش، پشت سر به جا گذاشت.
 

- آبان؛

مدیرکل سایت + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیرکل سایت
صفحه آرا
Jan 22, 2023
2,103
در آن سوی شهر، فارغ از سخت‌گیری‌های دنیایی که گویا با یادآوری گذشته، دوباره به معلمی بداخلاق برای هوژین مبدل شده بود؛ پریا با لبخندی دلبرانه که زیبایی چهره‌اش را بیش از پیش به رخ می‌کشید، بر تاج تخت راحت و سلطنتی نسکافه رنگ، تکیه زد و میان بالشتک‌های نرم خزید.
بالشتی که از صبح میزبان رایحه‌ی تند و تیز ریحان شده بود را همچون جواهری گران‌بها در میان بازوانش گرفت و با حظی وافر، کهربای چشمانش را به ستایش دایانی که رخ به رخ آینه ایستاده بود، وادار کرد.
دایان بی‌اعتنا به سنگینی نگاه پریا، با آرامش دکمه‌های پیراهنش را به‌هم می‌بافت. بند انگشتانش که به ستیز دکمه‌های آخر پرداختند، پریا اورکت استخوانی رنگ دایان را چنگ زد و سمتش خرامید. گوشه‌ی لبانش در حصار دندان‌هایش گیر افتادند و اورکت را پشت سر دایان نگه داشت:
- برمی‌گردی اینجا؟
دایان آستین اورکت را مرتب کرد و بدون بخشیدن نیم نگاهی سمت پری روبرویش، صدای سردش را به گوشش رساند.
- برو خونه.
پریا مقابل دایان ایستاد و انگشتانش به آهنگ مرتب کردن، روی یقه‌ی اورکت رقصیدند. با تمنا، سنگ طلایی درون چشمانش را به امید اندکی توجه به شیشه‌ی خاموش نگاه دایان کوبید.
- می‌شه... .
کلمات درون گلویش آب رفتند و تیزی رایحه‌ی ریحان، لبانش را گزید. پس از چند لحظه، پریا با نفس عمیقی دستش را به یقه‌اش سنجاق کرد. گوشه‌ی ناخن دایان کنج لبانش را خراشید و او خیره به سرخی‌شان صدای آرامش را بلند کرد:
- برگرد خونه پریا، بعدا تایم و لوکیشن برات می‌فرستم با شیخی بیاین درمورد مشکلات فرانکفورت صحبت کنیم.
گفت و بی‌تفاوت به نفس‌های به شماره افتاده‌ی دخترک با گام‌های سبکی سمت خروجی خانه قدم برداشت.
صدای در ورودی به سان دستی بود که پریا را از زیر آب بیرون کشید. دخترک که گویا دم و بازدم را تازه به یاد آورده بود ، میان سرفه‌های بلندش، برای نفس کشیدن به تقلا افتاد. درحالیکه مشت‌های گرده کرده‌اش را به سینه‌اش می‌کوفت، سمت پنجره شتافت و قامت دایان را پایین برج نگریست.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 37) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا