- Jan 22, 2023
- 2,103
××××
با چشمانی که از اعماق آن، عشق چکه میکرد؛ به هردویشان نگاهی انداخت. در آرامش شبی پاییزی، بانو بر صندلی راک نشسته بود و چنان پاییز سالهای پیش، میل و کاموا در دست برای زمستان خواهر و برادر، در تدارک بود. ریشهی نگاهش را در زمین تن برادر کاشت. دایانی که خش چروک بر لباسهایش به سان خنجری تیز بر ریههایش بود؛ بیخیال دیسیپلین، بر فرش ابریشمین نشسته بود و در سکوت و با چهرهای خنثی، با نارنج بازی میکرد.
از دور چقدر شبیه خانوادهای خوشبخت و صمیمی به نظر میرسیدند. خانوادهای که دلانا، در تمام مراحل زندگیاش حسرتش را میکشید اما از تمام دنیا، تنها دایانش برایش مانده بود. نگاهش در قدم به قدم چهرهی بیحس او، به سیر و سفر پرداخت.
اینگونه که موهایش را بیحالت روی چشمانش میریخت؛ یقهی پلیور را تا زیر بینیاش بالا میکشید و آستینهای پلیور تا نصف انگشتان کشیدهاش را در آغوش داشت؛ بیشتر شبیه پسربچههای پنج ساله بود تا مردی بیست و چندساله.
چه کسی باور میکرد این مرد با قیافهی معصومش در این لحظه، از خطرناکترین مأمورهای آموزش دیده در میان صدها هزار مامور سازمانهای جاسوسی جهان باشد؟ چه کسی نمیخندید اگر میشنید زئوسی که نامش در صدر قدرتمندترین و با نفوذترین شاه نشینان مافیاهای جهان یکه تازی میکند؛ همین مرد جوان باشد؟
مردی که تنها به یک دلیل زئوس نام گرفته بود؛ معنای مطلق قدرت بودنش!
دلانا سرش را به چپ و راست تکان داد تا بوی خونی که مشامش را به آتش میکشید؛ از خاطر بپراند. تا از درد گزش افکاری که مغزش را میجوید؛ فاصله بگیرد. شاید به دست باد فراموشی میافتاد حقیقت قاتل بودن دایانش!
از جا برخاست و مقصد قدمهایش، آشپزخانه بود. با دیدن قوری چینی بر روی سماور، لبخندی با سر منشأ ذوق و مقصد لبانش، مهمانش شد. دایانش عاشق چای خوردن با او بود! لبخندش عطر مهر گرفت و استکانهای شاه عباسی موردعلاقهی او را روی سینی مسی چید.
با چشمانی که از اعماق آن، عشق چکه میکرد؛ به هردویشان نگاهی انداخت. در آرامش شبی پاییزی، بانو بر صندلی راک نشسته بود و چنان پاییز سالهای پیش، میل و کاموا در دست برای زمستان خواهر و برادر، در تدارک بود. ریشهی نگاهش را در زمین تن برادر کاشت. دایانی که خش چروک بر لباسهایش به سان خنجری تیز بر ریههایش بود؛ بیخیال دیسیپلین، بر فرش ابریشمین نشسته بود و در سکوت و با چهرهای خنثی، با نارنج بازی میکرد.
از دور چقدر شبیه خانوادهای خوشبخت و صمیمی به نظر میرسیدند. خانوادهای که دلانا، در تمام مراحل زندگیاش حسرتش را میکشید اما از تمام دنیا، تنها دایانش برایش مانده بود. نگاهش در قدم به قدم چهرهی بیحس او، به سیر و سفر پرداخت.
اینگونه که موهایش را بیحالت روی چشمانش میریخت؛ یقهی پلیور را تا زیر بینیاش بالا میکشید و آستینهای پلیور تا نصف انگشتان کشیدهاش را در آغوش داشت؛ بیشتر شبیه پسربچههای پنج ساله بود تا مردی بیست و چندساله.
چه کسی باور میکرد این مرد با قیافهی معصومش در این لحظه، از خطرناکترین مأمورهای آموزش دیده در میان صدها هزار مامور سازمانهای جاسوسی جهان باشد؟ چه کسی نمیخندید اگر میشنید زئوسی که نامش در صدر قدرتمندترین و با نفوذترین شاه نشینان مافیاهای جهان یکه تازی میکند؛ همین مرد جوان باشد؟
مردی که تنها به یک دلیل زئوس نام گرفته بود؛ معنای مطلق قدرت بودنش!
دلانا سرش را به چپ و راست تکان داد تا بوی خونی که مشامش را به آتش میکشید؛ از خاطر بپراند. تا از درد گزش افکاری که مغزش را میجوید؛ فاصله بگیرد. شاید به دست باد فراموشی میافتاد حقیقت قاتل بودن دایانش!
از جا برخاست و مقصد قدمهایش، آشپزخانه بود. با دیدن قوری چینی بر روی سماور، لبخندی با سر منشأ ذوق و مقصد لبانش، مهمانش شد. دایانش عاشق چای خوردن با او بود! لبخندش عطر مهر گرفت و استکانهای شاه عباسی موردعلاقهی او را روی سینی مسی چید.