- Jan 16, 2025
- 562
در سکوت همراه پریزاد به طرف خانه قدم برمیداشتم. صدای قورباغههای حاشیهی رودخانه و گذر آب از آن به همراه برخورد برگهایی که با نسیم شبانگاهی تکان میخوردند، تنها صداهایی بود که به گوشم میرسید، هنوز به پل فلزی نرسیده بودیم، اما در معرض دیدم بود. سرم را به طرفش چرخاندم.
- پری نظر تو چیه؟
همانطور که دستانش را در جیب مانتوش فرو کرده و قدم برمیداشت، سرش را به طرفم گرداند.
- راجع به چی؟
- راجع به مهری.
سرش را به طرف مسیر برگرداند و نفس عمیقی کشید.
- خب... مهری دختر قشنگیه، بچهست، ولی باب خودته، هر جور خواستی تربیتش میکنی، با عقایدی که تو داری هر دختری نمیتونه راحت کنار بیاد، اما مهری بچهتر از اونیه که اعتراض کنه، اصلاً طوری بزرگ شده که بعداً میتونی دیدگاه خودتو به جای واقعیت دنیا به خوردش بدی.
از تصوری که درمورد من در ذهن پری بود، بهتزده چند لحظه دهانم باز ماند. دیگر به پل رسیده بودیم، دلخور نفس درون سینهام را بیرون دادم و پا روی پل گذاشتم.
- توقع نداشتم تو هم فکر کنی من از قصد دست گذاشتم رو مهری تا اذیتش کنم. موندم چه تصوری از من دارید که فکر میکنید، من چون مهری کسی رو نداره انتخابش کردم تا هر کاری خواستم بکنم. من اینقدر که شما فکر میکنید ظالم نیستم.
پریزاد خندهی کوتاهی کرد.
- نه بد متوجه شدی، منظورم این نبود... از رفتار امروزت فهمیدم تو فقط با مهری زندگی میکنی. من بالاخره تونستم عاشق شدن تو رو ببینم.
به طرفش سر چرخاندم و او درحالی که به جلوی پایش چشم دوخته بود با لحن آرامی ادامه داد:
- مهرزادی که من میشناختم، هرگز با کسی حتی بلندتر از حد معمول حرف هم نزده بود، چه برسه به اینکه یقه بگیره و بزنبزن بکنه، تو امروز چیزی رو از خودت نشون دادی که فهمیدم مهری بدجور دلتو برده.
نگاهم را از او گرفتم و به انتهای پل دوختم.
- یحیی حقش بود!
تقتق گامهایمان لحظاتی تنها صدای شنیدهشده بود.
- ولی اشتباه کردی.
به انتهای پل رسیده بودیم، اما متعجب از حرفی که شنیده بودم، ایستادم و رو به طرف پریزاد کردم.
- یعنی چی؟
پریزاد که یک قدم از من عقبتر بود و با ایستادنم ایستاده بود، حرکت کرد.
- اشتباه کردی یحیی رو زدی.
پریزاد پا از روی پل بیرون گذاشت و من هم به دنبالش راه افتادم.
- چرا اشتباه کردم؟
بدون آنکه برگردد، درحال رد شدن از خیابان گفت:
- تو برای عقد مهری به رضایت سرپرست اون، یعنی یحیی نیاز داری، بعد توقع داری کسی رو که زدی بیاد بهت رضایت بده؟
- پری نظر تو چیه؟
همانطور که دستانش را در جیب مانتوش فرو کرده و قدم برمیداشت، سرش را به طرفم گرداند.
- راجع به چی؟
- راجع به مهری.
سرش را به طرف مسیر برگرداند و نفس عمیقی کشید.
- خب... مهری دختر قشنگیه، بچهست، ولی باب خودته، هر جور خواستی تربیتش میکنی، با عقایدی که تو داری هر دختری نمیتونه راحت کنار بیاد، اما مهری بچهتر از اونیه که اعتراض کنه، اصلاً طوری بزرگ شده که بعداً میتونی دیدگاه خودتو به جای واقعیت دنیا به خوردش بدی.
از تصوری که درمورد من در ذهن پری بود، بهتزده چند لحظه دهانم باز ماند. دیگر به پل رسیده بودیم، دلخور نفس درون سینهام را بیرون دادم و پا روی پل گذاشتم.
- توقع نداشتم تو هم فکر کنی من از قصد دست گذاشتم رو مهری تا اذیتش کنم. موندم چه تصوری از من دارید که فکر میکنید، من چون مهری کسی رو نداره انتخابش کردم تا هر کاری خواستم بکنم. من اینقدر که شما فکر میکنید ظالم نیستم.
پریزاد خندهی کوتاهی کرد.
- نه بد متوجه شدی، منظورم این نبود... از رفتار امروزت فهمیدم تو فقط با مهری زندگی میکنی. من بالاخره تونستم عاشق شدن تو رو ببینم.
به طرفش سر چرخاندم و او درحالی که به جلوی پایش چشم دوخته بود با لحن آرامی ادامه داد:
- مهرزادی که من میشناختم، هرگز با کسی حتی بلندتر از حد معمول حرف هم نزده بود، چه برسه به اینکه یقه بگیره و بزنبزن بکنه، تو امروز چیزی رو از خودت نشون دادی که فهمیدم مهری بدجور دلتو برده.
نگاهم را از او گرفتم و به انتهای پل دوختم.
- یحیی حقش بود!
تقتق گامهایمان لحظاتی تنها صدای شنیدهشده بود.
- ولی اشتباه کردی.
به انتهای پل رسیده بودیم، اما متعجب از حرفی که شنیده بودم، ایستادم و رو به طرف پریزاد کردم.
- یعنی چی؟
پریزاد که یک قدم از من عقبتر بود و با ایستادنم ایستاده بود، حرکت کرد.
- اشتباه کردی یحیی رو زدی.
پریزاد پا از روی پل بیرون گذاشت و من هم به دنبالش راه افتادم.
- چرا اشتباه کردم؟
بدون آنکه برگردد، درحال رد شدن از خیابان گفت:
- تو برای عقد مهری به رضایت سرپرست اون، یعنی یحیی نیاز داری، بعد توقع داری کسی رو که زدی بیاد بهت رضایت بده؟