۱. سهراب: فیلسوفی که برای قهوهاش میمُرد.
مردی چهلساله با موهای جوگندمی که همیشه ادعا میکرد "اگزیستانسیالیست" است؛ اما در واقع فقط آدمی بود که از پرداخت قبضهایش فرار میکرد. دفترچهای پر از یادداشتهای فلسفی داشت که نیمی از آنها لیست خرید هفتهاش بود. آخرین جملهٔ ناتمامش در دفترچه: «اگر جهان معنا دارد، پس چرا این قهوه اینقدر بیمزه است؟!»
۲. نرگس: پیشخدمتی حقهباز، اخمو و بیوجدان که شیفتش تمام نمیشد. دختر بیستوپنجسالهای که تنها دلیلش برای زندگی این بود که هر روز برای مشتریهای گنداخلاق قهوهِ سرد سرو کند. حتی وقتی خبر نزدیک شدن سیارک و پایان جهان را شنید، اولین سوالش این بود:
- پس انعام آخر هفتهام چی؟
روی پیشبندش نوشته بود: مهم نیست دنیا چطور تمام شود، من هنوز حق سرویس دارم!
۳. حسن: آشپزی که سریال زندگیاش بیفرجام ماند.
مردی پنجاهساله که تمام عمرش را صرف تماشای سریالهای ناتمام کرده بود. یخچال خانهاش پر از غذاهای نیمهخورده بود، درست مثل زندگیاش. وقتی فهمید جهان دارد تمام میشود، تنها فکرش این بود:
- حالا که فصل آخر 'قاتل بیصدا' را نمیبینم، چه فرقی میکند بمیرم؟
۴. مشتری ناشناس: مردی که فقط نودل میخورد.
کسی نمیدانست اسمش چیست یا از کجا آمده. از صبح آن روز روی صندلی گوشه نشسته بود و بیوقفه نودل فوری میخورد. وقتی از او پرسیدند چرا اینقدر آرام است، فقط گفت:
- من ۴۰ سال منتظر بودم این نودلها تمام شوند... حالا که دنیا هم دارد تمام میشود، حداقل با شکم پر میمیرم!
***
ساعت ۲۲:۳۰ شب بود و آسمان همچون دیگی وارونه بر سر شهر میجوشید. باران سیلآسا پیادهروها را به رودخانههایی خروشان بدل کرده بود. مردم، چون مورچههایی که لانهشان در حال غرق شدن است، با چمدانهایشان به هر سو میدویدند. نور مهتاب گاهگاه در میان ابرهای سیاه، چون نگاه خشمگین غولی نامرئی، نمایان میشد و دوباره محو میگشت.
در آن سوی شهر، جایی که جاده خاکی به جنگل میرسید، کافه آخرین جرعه همچون کشتی شکستهای در طوفان مقاومت میکرد. پنجرههایش از شدت باران میلرزیدند و بوی قهوه کهنه با رطوبت هوا درآمیخته بود. داخل کافه، چهار نفر آخرین لحظات زندگیشان را سپری میکردند. سهراب، فیلسوفی خودخوانده که بیشتر شبیه گنجشکی پریشانحال بود تا متفکری ژرفاندیش؛ نرگس، پیشخدمتی تندخو که زبانش تیزتر از چاقوی آشپزخانه بود و تنها هدفش در زندگی انعام بیشتر؛ حسن، مردی که عشق به سریالهای تلویزیونی رگهایش را پر از هیجان میکرد و به جوانیاش افزون؛ و مردی ناشناس که گویی از دل تاریخ به این کافه پناه آورده بود و تنها همدمش کاسه نودلش بود.