سردرد مثل میخ، از پشت شقیقهاش تا عمق جمجمه میکوبید. به روایتی دیگر سردردش اجازه نداد که در جیب کت کرم رنگ بلندش دنبال کلید بگردد، پس با دستی لرزان، آرام و بیرمق در زدن منتظر ماند تا رونای حال بهم زن در را باز کند. انتظار آغوش باز را نداشت و میدانست که با چهرهی سنگی و تکراری منتظرش است.
در ناگهان به شدّت، تند و محکم باز شد حدسش درست از آب درآمد، با چهرهی ساکت، یخزده، جدی و بدون نرمش رونا مواجه شد، لونا در دل با نفرت شمردهشمرده زمزمه کرد:
- حال بهم زن!
بیاعتنا به سنگینی آن نگاه، عصبی شانه را به اندام باریک کوبید و رونا را با حرکتی تند کنار زد و به آنطرف هُلش داد، شاید میخواست فشار یک شب را با روی همان حرکت خالی کند. به سمت مبل راحتی رفت و خودش را بیحوصله روی مبل کنار برایان رها کرد، برایان آرام طوری که فقط لونا متوجّه شود گفت:
- الان ساعت یک شب، وقت برگشتنه لونا؟
لونا بدون روی برگرداندن به سمت برایان فقط تیلههای قهوه فامش را در محوطه چشمش چرخاند و رو به برایان با پوزخند کمجانی زیر لب گفت:
- تو رو کم داشتم نه؟ نوبت توئه؟
رونا در را بست ولی هنوز رو به در، صدایش را مثل نسیمی خفه بلند کرد:
- کلیدت را که باز گم نکردی نه؟
صدایش خونسرد بود، ولی پشت آن یک عصبانیت قدیمی نفس میکشید. دوبار کلیدش را در بار جا گذاشته بود و هر دوبار رونا مجبور شد قفل خانه را عوض کند و کلیدهای جدیدی به لونا و برایان بدهد.
به سمت لونا برگشت. لونا که انگار حرف رونا را توهین به خود حساب کرده بود از جایش بلند شد و عصبی در جیب کت بلندش با دستان لرزان دنبال کلید گشت، کلید را از جیبش در آورد و روی میز پرتش کرد، مثل سیلی سکوت خانه را شکست، عصبی و آرام بدون نگاه کردن به رونا گفت:
- کلیدتون مادام!
تن صدا آرام بود، اما تهاش خشم غلت میزد.
خواست به اتاق کوچک و تاریکی که حالا تنها جای فرارش شده بود برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که دست سرد و محکم رونا، عصبی مثل پنجهای دور مچش نشست. مچ باریک لونا رو گرفت و با لرز خشم داد زد:
- کجا بودی؟ باز هم بار؟
لونا پوزخندی تحویل چهره جدی رونا داد و به خودش نگاهی انداخت، چهره خسته، با بوی الکل:
- معلوم نیست؟