HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
کد: ۰۱۹

عنوان: لِی‌لیا ساما
نویسنده: بریوان فام
ناظر : کیان-اف | @ISO'
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: خودش را خستگی ناپذیر می‌دید، فکر نمی‌کرد روزی خسته شود، آخر مگر وقت خسته شدن را داشت؟
همه چیز برعکس شد، خسته شد، وقت اضافه آورد، وقتش زیادی خالی شده است، وقت اضافه برای خسته شدن پیدا کرد، خستگی در زندگی‌اش زیادی پارتی کرده است... .
- لِی‌لیایم؛ می‌شود همان لِی‌لیا بمانی لیدیا؟
 
آخرین ویرایش:

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493

بسم تعالی
1674765438087_a3754q_2_0_gotx.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

پس از گذشت 10 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر

مدیریت تالار رمان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
«مقدمه»
دنیا دیگر برایش اتاقی تاریک شده است، شمعش دیگر روشن نیست. تمامش به پایان رسیده است و همین یک شمع بود که در اتاق بود و دیگر شمعی نیست که اتاق را روشن کند. می‌خواهم بگوییم دوستت دارم ولی ویولاها اجازه نمی‌دهند؛ وقت خداحافظی است معذرت می‌خواهم... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
۲۸.جون.۲۰۲۳
۳:۳۸.am
لیوان فرانسوی قهوه شیرین که نمی‌شود گفت تقریباً، باید گفت کاملاً سرد شده است، روی میز چوبی قدیمی است، کسی جز او در اتاق نیست؛ یعنی کسی نیست که در اتاق باشد!
خستگی‌هایش بر او غلبه کرده‌اند، چرا مدام فکر می‌کرد خسته نمی‌شود؟ همیشه خودش را خستگی ناپذیر می‌دانست اما این بار این‌گونه نبود خسته بود از همیشه خسته‌تر، بی‌حال در گوشه‌ای اتاق روی صندلی چرم فرسوده‌ و قدیمی نشسته بود و برایش چیزی مهم نبود... بی‌خیال و خون‌سرد بود، مثل قبل نبود. سرش را به صندلی تکیه داده و بود و چشم‌هایش را بسته بود و به اتّفاق‌های اخیر فکر می‌کرد تا چاره‌ای برای خود بیندیشد.. !
هیچ فکری نمی‌توانست به حال شکست خورده اش بکند، خستگی تمام وجودش را در بر گرفته بود... .
نگرانی‌های زیاد، کلافه‌اش کرده بود نمی‌دانست باید چه کار کند. خستگی‌اش توجیه و توضیحی نداشت، بی‌دلیل و بی‌جهت بود... .
فکرش خالی بود، خالی از هرچیزی. انگار دیگر حتّیٰ زبانش در دهان نمی‌چرخد با خودش هم حرف بزند، سؤال‌هایش دیوانه‌اش می‌کرد و او کلماتش را گم کرده بود، شاید هم در ته انباری تاریک لغاتش؛ خودش را هم آن‌جا گم شده بود درمیان کلمات. به سرفه افتاد و مثل همیشه، خون بالا آورد، به قول افسانه‌ها رشد گل‌های ویولا در ریه‌هاش اوت کرده بود، سرش را کج کرد موهای فرفری فندقی از روی شانه‌هایش افتاد، دستی به گردن باریکش کشید. آن تیله‌های قهوه‌ای اتاق را زیر نظر گرفت چشمش ویولن قهوه‌اش را گرفت، ویولنش خیلی وقت بود خاک خورده بود آن ویولن برّاق بر اثر خاک، مات شده بود؛ نُت‌ها را به کل از یاد برده بود، انگار دیگر انگشتانش برای گرفتن آرشه جور نبود همه چیز در این اتاقک فراموشی به غارت برده بود... !
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
نُت‌ها را فراموش کرده، صداها و آواها را به متروکه ذهنش فرستاده بود، اصلاً گرفتن ویولنش را هم به کل از یادش برده بود، آرشه بزرگی که جدا خریده دیگر موهایش پاره شده بود گودی وسط آرشه زیادی به چشم می‌آمد... .
انگار دیگر همه چیز از یادش رفته بود حتی پایه بوم آن گوشه اتاق، آخر آن را چرا؟
از جایش بلند شد و به سمتش گام‌های آرام و کوتاهی برداشت، نقاشی بر روی بوم تصویر دریای آرام بود که هم‌چنان بر روی بوم بود و تقریباً فقط اندکی از آن برای به اتمام رسیدنش مانده بود، دریای صورتی با موج‌های سفید و قرمز. برای یک نقاشی زیادی زیبا بود، بی‌اراده دستش سمت لیوان آب قلم‌موها که روی پایه بوم بود و دو هفته‌ای بود آبش عوض نشده بود و سیاهی رنگ‌ها در آن زیادی خودنمایی می‌کرد را برداشت و مقابل چشمان قهوه‌ایش گرفت چند ثانیه‌ای طولانی به آن خیر شد، به تأخیر انداختن کارها او را خوش‌حال نمی‌کرد. نفس عمیقی کشید، چشم‌هایش از سر درد بی‌درمانی سرخ شده بود و گرم. پلک‌هایش را برای چند ثانیه روی هم گذاشت تا جلوی قطره‌های گرمی که معلوم نیست چرا بی‌دلیل سرازیر می‌شوند را بگیرد. چشم‌هایش را باز کرد کنترل اعصابش بابت تمام مشکلاتش از دستش خارج شد و لیوان آب را روی تخته نقاشی چند ماهه که سلیقهٔ زیادی بابتش خرج کرده بود ریخت و لیوان را با به آن‌طرف پرت کرد و زیرلب با صدای گرفته و آرامی گفت:
- چرا من؟
تخته بومی که دیگر رنگ‌ها در آن زنده نبودند و به دریای سیاهی تبدیل شده بود و آشغالی بیش نبود را از بوم بیرون آورد و تخته بوم جدیدی را جایگزینش کرد!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
پشت دستش بی‌اراده و آرام بابت کاری که کرده بود بالا آمد و روی پیشانی‌اش برای چند ثانیه فرود آمد، آماده گریه و اشک ریختن‌های بی‌خودی بود، چشمانش را باز کرد و به بوم خیره شده... .
ولی حالا وقتش نبود!
صفحه جدید و سفیدی روبه‌روی تخته بود روی صندلی چوبی فرسوده نشست و به آن خیره شد، لبخندی زد؛ آغازی جدید برای دوباره زیستن، نه فقط زنده بودن.
نفس عمیقی کشید و آهنگ بی‌کلام آرامی را پلی کرد، زیر لب نُت‌های یکی از ساز‌ها که از قضا ویولن بود را زمزمه می‌کرد امّا با صدایی که ردی از خستگی به جا می‌گذاشت و موج خستگی زیادی خودنمایی می‌کرد. قلم‌مویی برداشت و هر چه که در ذهنش به رقص آمد را بر روی بوم کشید، صدایی آرام و لطیف او را از حرکت باز داشت:
- لِی‌لیا¹ ساما؟
فقط او بود که لیدیا² را لِی‌لیا صدا می‌زد؛ با مکث کوتاهی ادامه داد:
- دیگر وقت‌مان تمام شده است؛ بیا بازگردیم به جایی که تعلق داریم!
قلم از دستش افتاد، نقاشی درد را فریاد می⁦‌زد، انگار این آثار در این اتاقک بودند «که» جا داشتند، همه بی‌توجّه بودند و حتّیٰ به خود لیدیا ساما، او دقیقاً به مانند تابلوهای نقاشی بود.
تابلوی نقاشی در میان مردمان کور... .
ولی؛
ولی او بود که بی‌توجّه نبود به لیدیا، هرکسی بود توجّه‌های او را به هر گونه‌ای که بود ‌می‌خرید، ارزشش را داشت توجّه‌هات او فرق داشت انگار او واژه خاصّی در این قصّه بود و روح را جلا می‌داد!


.¹Lylia Sama
.²Lydia Sama
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
به خودش که آمد دید که قطره‌هایی بر صورتش نقش شده است، زیر لب پشیمانی نجوا کرد:
- به همین سرعت فراموشم کردی؟
همه چیز به مانند آسمانِ شب مبهم و پیچیده بود، یعنی خودش همه چیز را پیچیده کرد، گندی که زده است دیگر نمی‌شود درستش کرد!
تکیه‌اش را به صندلی داد، پنجره اندکی باز بود و خورشید صورت لیدیا را در آغوش کشید و آرام اشک‌هایش را روی صورتش خشک کرد و رد مرطوبی میان مژه‌های کم پشت بلندش به جا گذاشت، قهوه رنگ چشمانش از نور فرار کردند و خود را زیر پلک قایم ساختند... .
زندگی‌اش به مانند یک هتل متروکه بی‌نام و نشان، خلوت بود. نه این‌که خلوت شده باشد، نه؛ خودش خلوتش کرده بود، بی‌دلیل خسته شده بود و برای رفع خستگی‌اش خلوتش کرد و این‌گونه بود که زندگی‌اش به روتینی ساده از خستگی تبدیل شد، خستگی بود که بیشتر در زندگی‌اش پارتی کرده بود و درصد زیادی را به خود اختصاص داده بود!
این کاغذ سفید را کی قرار است ورق بزند و خودش این‌بار آن را بدون هیچ سیاهی که باعث بد ریخت شدن کاغذ می‌شود بکشد و زیبایی را بر آن حاکم کند؟
***
۲۳ آگوست ۲۰۲۱
۱:۴۵pm
در اتاق باز شد، سرش را از بوم گرفت و به او خیره شد، حدسش درست بود، خودش بود؛ فقط او بود بدون در زدن وارد اتاق می‌شد:
- لِی‌لیا؟
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
بدون این‌که جوابش را بدهد صندلی‌اش را کمی چرخاند به سمتش تا بهتر بتواند آن تیله‌های قهوه‌ایش را ببیند، اندام نه چندان چهارشانه‌ایش و لاغر مردونه‌ایش در چهارچوب در نمایان شد؛ اتفاقاً جدیداً به بدن‌سازی می‌رفت که کمی استاندارد بدنش مثل خودش بماند.
لیدیا به روبه‌رویش، به چهارپایه چوبی که همین چند شب پیش خریده بود اشاره کرد و با ملایمت گفت:
- بیا این‌جا بشین، شاید تا چند دقیقه دیگه تموم بشم و برم خونه... .
در را بست و به سمت صندلی قدم برداشت و روی صندلی نشست چند ثانیه طولانی به او خیره شد و بعد لبخندی زد، خیلی جلوی خودش را گرفته بود که نخندد، به سمت بوم برگشت، با نوک قلم‌مو موی فری که جلوی دیدش را گرفته بود را به پشت گوش فرستاد که صدای هرمان¹ سکوت اتاق را شکست:
- پاشو یه آهنگی بزن، ویولنت خاک می‌خوره ها!
حوصله‌اش وقتی لیدیا نقاشی می‌کرد سر می‌رفت، جعبه‌های بزرگ رنگ را در دست جابه‌جا می‌کرد و به آن‌ها نگاه می‌کرد، لیدیا به سمتش برگشت و گفت:
- امروز وقتش نیست!
هرمان نفسش را با صدا بیرون داد و از روی چهارپایه بلند شد، لیدیا اهمّیتی نداد که کجا می‌خواهد برود، هم‌چنان مشغول نقاشی بود، یک‌ماهی می‌شد که مشغول این بوم بود، باید تمامش می‌کرد.

¹Herman
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
صدای گوش‌خراش نُت‌هایی نامفهوم بم و نازکی که بر اثر کشیده شدن آرشه بر سیم‌های ویولن بود باعث شد چهره لیدیا درهم برود و دستش سمت گوشش برود، برگشت سمت صدا، هرمان با قیافه‌ای بامزه ویولن را میان شانه و چانه‌اش گذاشته بود و آرشه را به طور اذیت کننده‌ای روی سیم‌ها می‌کشید؛ که لیدیا از آن قیافه لبخندی محو بر لبانش طرح بست، صدای معترض لیدیا بلند شد:
- هرمان!
هرمان لبخندی زد و با همان لحن لیدیا معترض و بامزه و البته کش‌دار گفت:
- لِی‌لیا!
هرمان خیلی خوب لیدیا را می‌شناخت، می‌دانست که روی آرشه‌اش به طرز عجیبی حساس است، می‌دانست که لیدیا مجبور می‌شود برایش آهنگی بزند... .
- هرمان اذیت نکن بذار سرجاش... .
هرمان بی‌توجّه به سخن لیدیا نُت‌هایی را سلفژ می‌کرد و هم‌چنان با لج‌بازی آرشه را به طرز فجیعی بر سیم‌ها می‌کشید:
- سل، دو، لا، لا، می... .
لیدیا به سمت بوم برگشت و نفس عمیقی کشید و قلم‌مو را در آب رها کرد و به سمت هرمان رفت و روی میز روبه‌روی هرمان که روی صندلی نشسته بود، نشست.
***
۲۳ جولای ۲۰۲۳
۲۲:۵۰am
دستش سمت ویولنش رفت و با انگشتش دست روی قسمت خاک خورده کشید و سپس آرام روی سیم‌ها کشید که صدای آرام چهار نُت "می، لا، رِ، سُل" آرام گوش را نوازش کرد. انگشتانش را جمع کرد و با سر انگشتانش، تمیزشان کرد.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
صدای نفس غمگینش فضا را بیشتر غمگین کرد، دندنه‌وار گفت:
- مسیحا تا کِی درد بی‌پایان.
بی‌دلیل و بی‌هدف قطره اشکی از چشمانش پایین آمد، سعی کرد جلوی بغضش را بگیرد ولی کنترل آن را نداشت که جلوی خودش را بگیرد این مدّت زیادی فکرش درگیر هرمان بود؛ نمی‌دانست عشق است یا چی، ولی هرچه که بود در نهایت فقط به این جواب می‌رسید که او را بی‌نهایت دوست دارد... .
این همه نفس عمیق کشیدن و جلوی خودش را گرفتن برای گریه نکردن جواب نداد که نداد، بغضش برای اوّلین بار به طرز عجیبی شکست اشک‌هایش پایین می‌آمد و صدای هق‌هق گریه‌اش زیادی بچّگانه و بامزه بود تاحالا ندیده بودم که این گونه گریه کند. اوّلین باری بود که با صدای بلند گریه می‌کرد، گریه‌های بی‌صدایش فقط چند ثانیه طولانی بود و بس؛ ولی امروز صدای گریه‌اش یه یه مدّت طولانی فضا را پُر کرد.
با سر انگشتان باریکش اشک‌هایش را سریع پاک می‌کرد، سرش را روی دستش که روی میز بود گذاشت و آرام زیر لب با صدای گریان گفت:
- دلم برات خیلی تنگ شده، میشه برگردم و برگردی؟ معذرت می‌خوام... .
معذرت خواهی کاری را درست نمی‌کرد آبی که ریخته شد بود را جمع نمی‌کرد. چیزی را درست نمی‌کرد هیچ، اوضاع را برای خودش با هرمان بدتر می‌کرد، به‌خاطر لج‌بازی کوچکی خودش به زندگی خودش گند زد!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 23) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا