پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
باید تو را ببینم. دلم برایت تنگ شده است.
ذره‌ای از وجودم اگر برایت مهم باشد، از خودت خبری به من می‌دهی.
اگر آن‌گونه که می‌گویند: « دل‌‌به‌دل راه دارد»، دلت اندکی به دلم راه داشته باشد، باید بدانی که تنگیِ دلم به مجرای تنفسیِ گلویم، فشار آورده و هرلحظه امکان خفه‌شدنم را می‌دهم.
بغض هم مزید بر علت است.
بغض، تنگیِ دل،‌ آهِ گیر کرده در سینه، همه دست‌‌به‌دست هم داده‌اند تا قبل‌ از دیدن رُخت، بار سفر ببندم و از دنیای فانی به دنیای باقی، نقل مکان کنم.
کاش دلت به دلم راه داشت!
 
آخرین ویرایش:

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
پشت و پناه بودن خوب است، عالی‌ست.
قرص و محکم بودن، نشانه‌ی بلندهمتیِ زن بودن است.
دست روی زانوی خود گذاشتن و بلند شدن و ایستادن در برابر ناملایمات روزگار، همه و همه دلی عاشق می‌طلبد.
در صفِ بلند بالای ِخواسته‌ها و آرزوهایی که ردیف کرده‌ای، از آخر، اول نام خودت را نوشته‌ای.
کمرِ خم‌شده‌ی عزیزانت را، با صبر و عطوفتی که به خرج می‌دهی، صاف می‌کنی.
آه!
آه از آن روزی که به خودت می‌آیی و می‌بینی، تاوان پشت و پناه بودن‌ات تنهایی‌ست.
استخوان‌هایت، سنگِ زیرِ آسیابِ بلندهمتی‌ات شده و نرم گشته است.
زانوانت توان ایستادن در برابر قضاوت‌های بی‌جا را ندارد.
عاشق که باشی، تاوان سختی باید بپردازی که از عهده‌ی جانِ بی‌رمق‌ات خارج است.
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
در این برهوتِ عاشق‌کُش، چشم به راه نشسته‌ام.
چشم به راهِ دستی گرم، لبخندی پهن و شانه‌ای وسیع، به وسعت تمام تنهایی‌هایم،
به وسعت تمام بغض‌های فرو خورده‌ام، و به وسعت قلب دردمندم.
دستی گرم و حمایت‌گر باشد، تا زمانی که زمین خوردم، دستم را بگیرد. بلندم کند و زانوان خاکی‌ام را بتکاند،
و لبخندی به پهنای تمام کهکشان، ارزانی‌ام دارد.
شانه‌ای باشد که به آن تکیه کنم و تمام بغض‌های فرو خورده‌ام را بشکانم، تا اندکی گلوی زخم خورده‌ام مداوا شود.
هم‌احساسی باشد که پابه‌پای تمام دیوانه بازی‌هایم راه بیاید و «دیوانه» خطابم نکند.
تنهایی، تاوان کدامین جرم مرتکب نشده‌ام بود!؟
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
جاده‌ها همیشه برای رفتن نیستند.
گاهی باید راه رفته را بازگردی و خاطره بازی کنی.
تک‌تکِ صفحه‌های دفتر ِخاطرات ِذهنت را ورق بزنی و رنگی‌ها را جدا
و خاکستری‌هایش را هم جدا ردیف کنی، تا ببینی
در کدامین صفحه، پای دلت لغزیده و خطایی به نام عشق را مرتکب شده‌ای.
آری!
عشق! بزرگ‌ترين خطای دل‌های عاشق است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
من و تو ترکیب دل‌چسبی از عشق را به نمایش گذاشته‌ایم. خونی که در شریان‌های اصلی این عشق جاری‌ست، گران‌بهاترین مایه‌ی زلال دنیاست، که حتی یک قطره‌اش هم، جانی تازه به پاییز دلم می‌دهد و به بهار مبدلش می‌گرداند.
من همانند نت‌های موسیقیِ نوشته شده در دفترم، و تو نوازنده‌ی آن نت.
نت تا نواخته نشود که تنها چند خطِ نقاشی، روی کاغذ است.
باید بنوازی و به گوش برسد تا تمام جهانیان آوازه‌ی خوشِ صدایش را درک کنند.
همه نوازنده را گرامی می‌دارند و ستایشش می‌کنند. کسی به خود زحمت فکر کردن به نویسنده‌ی نت‌ها را نمی‌دهد.
من آنم که دیده نمی‌شوم، و تو آنی که ستایش می‌شوی.
دریغ از فهم این‌که اگر نت نباشد، تو هم نوازنده نخواهی بود!
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
چیزی روی قلبم سنگینی می‌کند.
احساس ناخوشایندی دارم.
احساس پوچی، بی‌تعادلی، عدم.
و میان این سه، «عدم» پتکی شده و در همان نقطه‌ی سنگین کوبیده می‌شود.
آری!
قلبم تاوان نبودنت را می‌پردازد.
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
تا به حال شده بغضی به بزرگی یک سیب در گلویت گیر کرده باشد؟
سنگینی یک کوه را روی دوشت احساس کرده‌ای؟
شده قدم‌هایت را سنگین برداری تا به مقصد نرسی؟
این وصف حال من است.
منِ بی‌تو!
منی که هر لحظه یک چیز را بهانه می‌کنم تا خاطراتت را مرور، و به خود‍ِ مریض‌حالم یادآوری کنم.
خاطراتی که مرا تا مرز فروپاشی می‌برند و در خلئی از احساسات گنگ، رها می‌کنند.
روز و شب معنای خود را از دست داده‌اند، تا پاسی از شب مانند جغد بیدارم و تا نیمه‌های روز از ترس دیدن تلألو خورشید، خواب.
آری! طلوع روز و رگه‌های آفتاب روی دیوار اتاقم، برایم مسجل می‌کنند که جایت به اندازه تمام بی‌کران،
خالیست.
 
آخرین ویرایش:

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
گاهی تاوان عشق، تنها سکوت است؛
سکوتی که در دل شب، همواره بر دوش روحم سنگینی می‌کند.
تنهایی، همچون شمعی فروزان، در تاریکی وجودم می‌سوزد و نوری از یادها و خاطرات را به نمایش می‌گذارد.
در این مسیر بی‌پایان، هر لحظه که از یاد می‌رود، یاد تو بیشتر در ذهنم حک می‌شود؛ تویی که به مثابه‌ی بارانی در فصل خشکی، رویای وجودم را به رنج کشاندی.
هر گام که برمی‌دارم، قدمی به گمگشتگی نزدیک‌تر می‌شوم.
گویی در دنیای بی‌صدا، فقط تنهایی است که سخن می‌گوید. هیچ کلامی نمی‌تواند تاوان آن همه درد را بپردازد، همان‌طور که هیچ دلی قادر به لمس عمیق‌ترین لایه‌های سکوت نیست.
این سکوت، نه تنها تنهایی مرا می‌سازد، بلکه به هر لحظه‌ای که در آن غرق می‌شوم، شعری بی‌صدا از جدایی می‌نویسد.
 
آخرین ویرایش:

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
گاهی آدم‌ها مجبورند تاوان انتخاب‌هایشان را بدهند، حتی وقتی که هیچ‌چیز از آن انتخاب‌ها در دسترس نیست.
زندگی مثل یک جاده‌ی پر پیچ‌وخم است؛
در ابتدا روشن و پر از امید، اما هر قدم که برمی‌داری، می‌بینی که در دل تاریکی گم می‌شوی. سرگشته‌ای، نه می‌دانی از کجا آمده‌ای و نه به کجا می‌روی.
در این بی‌راهه‌ها، هر اشتباهی به بهای سنگینی تمام می‌شود و هر اشتباه، خودش تبدیل به یک سوال بی‌پاسخ می‌شود.
تاوان همه‌ی آن لحظه‌های شک و تردید، این سرگشتگی است که در دل شب‌ها به دنبالش می‌دوی.
شاید هیچ‌وقت ندانیم چرا راه‌ها به بن‌بست می‌رسند،
اما چیزی که واضح است این است که تنها در این بن‌بست‌هاست که بیشتر از هر زمان دیگری از خودم می‌پرسم:
«چرا»!؟
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
تنها شدم، نه به‌دلیل آن‌که در این جهان جایی برایم نمانده، بلکه به‌خاطر این‌که هر لحظه، خود را از دل زندگی بیرون کشیدم و در انتظار چیزی گم شدم که هرگز نیامد. انتظار، همچون دودی است که در هوا پیچ می‌خورد، بی‌آن‌که بدانیم چه زمانی فرو خواهد نشست. در این فاصله‌ی پر از سکوت، تنها صدای تپش قلب است که به گوش می‌رسد، مانند این‌که دنیا، در جستجوی پاسخی برای پرسشی بی‌پاسخ است.
آری، تنها شدم، اما نه از بدی روزگار، بلکه از جبر این بی‌پایانِ انتظار که مرا در خود فرو برد. در این تنهایی، هر لحظه، همچون گلی پژمرده، پژمرده‌تر می‌شوم. و چه دردناک است، این انتظارِ بی‌پایان، که به امیدی در دوردست‌ها به سوی من می‌آید، اما هیچ‌گاه به آغوشم نخواهد رسید. تنها در قلب این شب‌های بی‌پایان، منتظرِ نوری هستم که شاید از دل تاریکی سر بزند، اما تا آن روز، تنها با این سکوتِ بی‌انتها می‌رقصم.
این انتظار، همچون سدی بلند است که میان من و زندگی کشیده شده، و من تنها به تماشای گذر زمان می‌نشینم. هر ثانیه که می‌گذرد، حس می‌کنم که وجودم در دستان خالی‌ام تکه‌تکه می‌شود، در حالی که هیچ‌چیز جز سایه‌ای از خودم در این جهان باقی نمی‌ماند.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 17) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا