هنر جوی و تیمار بیشی مخور
که گیتی سپنجست و ما بر گذر
همه روشنیهای تو راستیست
ز تاری و کژی بباید گریست
دل هر کسی بنده آرزوست
وزو هر یکی را دگرگونه خواست
سر راستی دانش ایزدست
چو دانستیش زو نترسی بدست
خردمند و دانا و روشن روان
تنش زین جهان است و جان زان جهان
هرآن کس که در کار پیشی کند
همه رای و آهنگ بیشی کند
بنایافت رنجه مکن خویشتن
که تیمار جان باشد و رنج تن
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی کژی زاید و کاستی
ز دانش چو جان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بر دانش خویش مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
توانگر بود هر که را آز نیست
خنک بنده کش آز انباز نیست
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
چو دانا تو را دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
توانگر شد آنکس که خشنود گشت
بدو آز و تیمار او سود گشت
به آموختن گر فروتر شوی
سخن را ز دانندگان بشنوی
فردوسی