HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
کد : ۰۱۸

عنوان: هیلاک و ماندوو.
نویسنده: بریوان فام.
ناظر : @ISO'
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه :
در دل کوچه‌های خاموش و پر از دلتنگی، رونا برای آینده‌ای که هرگز مال خودش نبود، از رویاهایش گذشت تا لونا، قل کوچکش، پرواز کند. اما لجبازی لونا، نه‌تنها او را از رونا دور کرد، بلکه رازی قدیمی را زنده کرد که جایش در گذشته نبود. برایان، میان دو خواهر گرفتار می‌شود و سکوتش مثل زخمی کهنه در جان همه می‌پیچد. عشق، ناخواسته و بی‌صدا، در دل این سه نفر رخنه می‌کند و مرزی باریک میان نجات و نابودی می‌سازد. «هیلاک و ماندوو»، قصه‌ای‌ست از خستگی‌های ناگفته و امیدهایی که حتی مرگ هم نمی‌تواند خاموششان کند.
هیلاک و ماندوو یک کلمه کُردی و به معنی خسته و کلافه.
 
آخرین ویرایش:

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493

بسم تعالی
1674765438087_a3754q_2_0_gotx.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

پس از گذشت 10 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
«مقدمه»
به یقین دنیا، دنیای پول است، مبلغی برای خرید نان نداشته باشی قطعاً در چرخاندن زندگی می‌مانی، دروغ است که می‌گویند قبر همه یکسان است و همه با کفن سفید به زیر خاک می‌رویم، من می‌دانم، از من بپرس. در این دنیا آدم‌هایی که ثروت دارند همیشه جایگاهشان برتر است! امّا ما فقط به‌طور
خاصّی یکسانیم... .
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
برای بار ششم به او زنگ زد، صدای بوق‌های ممتد، انگار داشتند به رونا طعنه می‌زدند. حدس می‌زد که باز به بار رفته استدیگر برایش تکراری بود؛ بیش از صد بار گفته بود حق ندارد پایش را در آن‌جا بگذارد. اینک نیز از ساعت یازده شب گذشته بود البته؛ از لونای¹ سرکش و خودسر همین انتظار می‌رود که اولویتش همیشه زیبایی، عطرهای تند و خوشگذرانی‌های بی‌حسابش بود!
رونا، تکیه داده به مبل، نگاهی سرد به برادرشان برایان² انداخت و زیر لب گفت:
- دعا کن خواهرت برنگرده، وگرنه یه بلایی... .
برایان، بی‌حوصله و بیخیال، وسط جمله‌اش پرید. انگار هزار بار این دیالوگ‌ها را شنیده بود. همان‌طور که چشم از صفحه‌ی تار و قدیمی تلویزیون برنمی‌داشت، بی‌خیال و آرام گفت:
- سرش میاری که مجبورش می‌کنی تا هزینه‌ای که در بار خرج کرده رو پس نداده حق بیرون رفتن نداره!
رونا³ با سر حرف برایان را تأیید کرد خون‌سرد بود، نه خشمگین بود و نه نگران، فقط خسته بود، برایش اهمّیت نداشت که لونا هر بار به بار می‌رود یا نه. دیگر نمی‌خواست بفهمد که کجاست و کجا می‌رود، فقط می‌خواست لونا همه‌چیز را ساده نگیرد سر عقل بیاید همه‌چیز به بار رفتن و نوشیدن و مـ*ست کردن نیست! که واقعاً هم به این‌ها نیست.
***
گیج و مـ*ست از جایش بلند شد رو به هانا گفت:
- رونا کچلم کرد من باید برم!
آخرین پیک محتوای بی‌رنگ متمایل به کرم را نوشید مزه‌ی تند و زننده‌اش را حتی زبان خسته‌اش هم حس می‌کرد. همین‌که هزینه را پرداخت کرد به سمت خانه کوچک سه نفره حال بهم زن حرکت کرد، در دل چه‌قدر به رونا و خانه حال بهم زن فحش داد!
خانه، برایش مثل قفسی بود که روز به روز تنگ‌تر می‌شد. به خودش قول داده بود دیگر زیر بار هیچ قاعده‌ای نرود. رونا، همیشه در حال کنترل کردنش بود، و این چیزی نبود که لونا تاب بیاورد.


.¹Luna
.²Brian
.³Rona​
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
سردرد مثل میخ، از پشت شقیقه‌اش تا عمق جمجمه‌ می‌کوبید. به روایتی دیگر سردردش اجازه نداد که‌ در جیب کت کرم رنگ بلندش دنبال کلید بگردد، پس با دستی لرزان، آرام و بی‌رمق در زدن منتظر ماند تا رونای حال بهم زن در را باز کند. انتظار آغوش باز را نداشت و می‌دانست که با چهره‌ی سنگی و تکراری منتظرش است.
در ناگهان به شدّت، تند و محکم باز شد حدسش درست از آب درآمد، با چهره‌ی ساکت، یخ‌زده، جدی و بدون نرمش رونا مواجه شد، لونا در دل با نفرت شمرده‌شمرده زمزمه کرد:
- حال بهم زن!
بی‌اعتنا به سنگینی آن نگاه، عصبی شانه را به اندام باریک کوبید و رونا را با حرکتی تند کنار زد و به آن‌طرف هُلش داد، شاید می‌خواست فشار یک شب را با روی همان حرکت خالی کند. به سمت مبل راحتی رفت و خودش را بی‌حوصله روی مبل کنار برایان رها کرد، برایان آرام طوری که فقط لونا متوجّه شود گفت:
- الان ساعت یک شب، وقت برگشتنه لونا؟
لونا بدون روی برگرداندن به سمت برایان فقط تیله‌های قهوه فامش را در محوطه چشمش چرخاند و رو به برایان با پوزخند کم‌جانی زیر لب گفت:
- تو رو کم داشتم نه؟ نوبت توئه؟
رونا در را بست ولی هنوز رو به در، صدایش را مثل نسیمی خفه بلند کرد:
- کلیدت را که باز گم نکردی نه؟
صدایش خونسرد بود، ولی پشت آن یک عصبانیت قدیمی نفس می‌کشید. دوبار کلیدش را در بار جا گذاشته بود و هر دوبار رونا مجبور شد قفل خانه را عوض کند و کلیدهای جدیدی به لونا و برایان بدهد.
به سمت لونا برگشت. لونا که انگار حرف رونا را توهین به خود حساب کرده بود از جایش بلند شد و عصبی در جیب کت بلندش با دستان لرزان دنبال کلید گشت، کلید را از جیبش در آورد و روی میز پرتش کرد، مثل سیلی سکوت خانه را شکست، عصبی و آرام بدون نگاه کردن به رونا گفت:
- کلیدتون مادام!
تن صدا آرام بود، اما ته‌اش خشم غلت می‌زد.
خواست به اتاق کوچک و تاریکی که حالا تنها جای فرارش شده بود برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که دست سرد و محکم رونا، عصبی مثل پنجه‌ای دور مچش نشست. مچ باریک لونا رو گرفت و با لرز خشم داد زد:
- کجا بودی؟ باز هم بار؟
لونا پوزخندی تحویل چهره جدی رونا داد و به خودش نگاهی انداخت، چهره خسته، با بوی الکل:
- معلوم نیست؟
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
به صورت رقت‌انگیز رونا نزدیک شد. صورتی گندم‌گون و خسته، با خط‌هایی از بی‌خوابی و دلهره، همان‌قدر جدی که همیشه بود. لونا با صدایی خش‌دار و آرام لب زد:
- دست از کنترل کردن بردار رونا! تو فقط سه دقیقه بزرگ‌تری... .
مکث کرد، چشمانش را به چشم رونا دوخت پر از زخم تأکید کرد و لب زد:
- فقط سه دقیقه، ۱۸۰ ثانیه، ادعای بزرگ بودن نکن برای ۱۸۰ ثانیه... دست بردار از کنترل کردن من.
و کلمه «من» را با تأکید بیشتری گفت، انگار تمام خشم و خستگی سال‌ها را فشرده در یک واژه ریخته بود.
‌ با عصبانیت دستش را از انگشت‌های باریک‌ رونا بیرون کشید. رونا بی‌اختیار عقب رفت، لحظه‌ای نگاهش درهم شکست. تعجّب کرد، لونا برگشت که به اتاقِ مشترکشان برود که رونا عصبی بازوی لونا را با فشاری تند و عصبی گرفت و به شدّت به دنبال خودش کشید میان تاریکی راهرو و سایه‌های لرزان خانه، تا جلوی در حمام کوچک و سردی که انگار همیشه بوی نم می‌داد. با خشونت به پرتش کرد آن‌طرف‌. خودش هم پشت سرش وارد حمام شد.
صدای «تق» قفل، مثل ناقوس پایان صبر بود.
رونا بی‌اهمّیت نسبت به مشت کوبیدن‌های برایان به در، لونا را به سمت وانِ کوچک و قدیمی کشید و او را زیر دوش قرار داد، برایان با خود فکر کرد که ممکن است رونا حرف خودش را عملی کند و بلایی سر لونا بیاورد!
رونا شیر آب سرد را تا آخر باز کرد. صدای هیس‌هیس آب، روی کاشی‌های ترک‌خورده پیچید. لونا سعی کرد خودش را عقب بکشد، اما بی‌رمق بود. شانه‌های نازکش زیر آب سرد لرزید. پیراهنش به بدنش چسبیده بود، رونا هم خیس شده بود، ولی انگار نه سرمای آب را حس می‌کرد، نه سنگینی لباس را؛ فقط می‌خواست خواهرش به خودش بیاید.
لونا مـ*ست بود رونا باید از حالت مـ*ستیش خارجش می‌کرد. لونا سعی در تقلا کردن داشت.
لونا با صورت گریان سعی کرد با مشت بی‌قدرت، بی‌هدف به قفسه سـینه رونا بکوبد که او را رها کند، رونا اما از هم پاشید، از درون. دیگر توان مقاومت نداشت. دستش را دور شانه‌های خیس خواهرش حلقه کرد و محکم او را بغل گرفت.
هر دو زیر دوش، بی‌صدا، از هم می‌گریختند و به هم پناه می‌بردند.
لونا از این‌که رونا نمی‌گذارد خودش باشد و رونا از این‌که نمی‌تواند کسی باشد که خواهرش را نجات می‌دهد... .
آب، اشک، مـ*ستی، و سکوتی که درد را می‌بلعید، بین‌شان جاری بود.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
رونا آرام، از میان صدای چکیدن قطره‌های خسته‌ی آب، نالید:
- کنترلت نمی‌کنم بفهم، لطفاً!
کلماتش نه خشم داشت و نه خشونت؛ فقط یک خستگیِ تلخ، کش‌دار، که مثل نم روی دیوارهای ترک‌خورده حمام نشسته بود.
و هر دو خسته در وان نشستند. پاهایشان بی‌حرکت در آب غوطه‌ور، مثل دو سنگ ساکت در ته یک رود فراموش‌شده. نور زرد و ضعیف لامپ سقفی، لرزان از بخار، سایه‌ی خسته‌ی تن‌شان را بر کاشی‌های دیوار پخش کرده بود.
رونا در دل با لونا حرف می‌زد، نمی‌خواست که لونا همه‌چیز را بداند:
- بفهم، این‌قدر سرتق و لج‌باز نباش! یه بار به من گوش بده، چرا همیشه ادای دخترهای احمق رو در میاری؟ چرا نمی‌خواهی بفهمی؟ سه دقیقه از تو بزرگ‌ترم ولی با بیست و یک سال سن من دارم چوب پدر و مادر نداشته‌مون را می‌خورم، این‌همه کار می‌کنم میرم عطر فروشی، پیک‌ها رو تحویل میدم، فقط برای خرید تکّه نانی، من کی وقت کنم برم دانشگاه؟ ها؟ لونا چرا اذیت می‌کنی؟ چرا نمی‌خوای بزرگ شی؟ ها؟ درکم کن لونا، خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم، لطفاً، التماست می‌کنم!
لونا آدم بدِ نبود، آدم شرور داستان نبود، لونا شکست خورده بود؛ تنها گناهش این بود خواهر رونا بود. لونا آدم بدی نبود.
رونا آهسته از جایش بلند شد، لباس‌های خیسش به تنش چسبیده بود. حوله صورتی و کمرنگش را دور تنش روی لباس‌های خیسش پیچاند؛ بوی نم می‌داد، بوی عادت‌های طولانیِ بی‌امکان. لونا را در حمام تنها گذاشت، گذاشت که تنها باشد در این اوضاع لونا نیاز داشت تنها باشد. به اتاق کوچک‌شان رفت. سقف کوتاه بود، پنجره پرده‌ی نازک و خاک‌خورده‌ای داشت که نور چراغ‌برق خیابان را تکه‌تکه روی دیوار می‌پاشید. لباس‌هایش را عوض کرد. موهایش خیس روی گردنش چسبیده بودند. نشست روی تخت. دست‌هایش را در هم قفل کرد، زانوهایش را بغل گرفت و زیر لب به درگاه آرام و دوردست مسیحش گفت:
- هیچ من رو می‌بینی؟ لطفاً نیم نگاهی هم کافیه... .
بعد از چند لحظه، بی‌صدا از جا بلند شد. به نشیمن کوچک دو در دو رفت و وسایلی که برایان موقع تماشا فیلم‌های مسخره‌اش پخش‌و‌پلا کرده بود، را یکی‌یکی مرتب کرد؛ کنترل، بالش، لیوان نیمه‌خالی.
ظرف‌ها را توی آشپزخانه‌ی باریک شست. نور یخچال مثل مهتابی کوچک فضا را روشن کرده بود. صدای چکه‌ی شیر، ملایم، مثل تیک‌تاک ساعتی که در سکوت خانه گم می‌شود.
به سمت اتاق برایان رفت هنوز چراغ روشن بود. در را باز کرد. رونا با صدایی آرام که بلد است بی‌دردسر کسی را دوست بدارد، گفت:
- برایان از ساعت خوابت گذشته ها؟ فردا مدرسه داری!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
برایان آرام، ولی با لحنی که مثل لبه‌ی چاقوی کند بود، گفت:
- لطفاً کمتر ادای مامان‌ها رو دربیار! فقط سه سال بزرگ‌تری.
رونا، انگار نه شنیده باشد، نگاهش را به گوشه‌ای از زمین دوخت؛ انگار کفپوش ترک‌خورده‌ی زیر پایش حرفی از گذشته بلد باشد. با خودش زمزمه کرد:
- سه سال، سه دقیقه... .
این عدد سهٔ نحس، زندگی سه نفره‌ای که پر شده از عدد سه. عدد سه بزرگ‌ترین معضل زندگی‌شان.
یک عدد نحس، عدد بی‌رحم، عددی که از زندگی‌شان بالا رفته بود. «سه»، کابوس مشترک هر سه نفر. سه دقیقه اختلاف تولد با لونا، سه سال با برایان، سه نفره، سه گوشه‌ی یک مثلث شکسته.
بی‌توجّه به حرف برایان گفت:
- نمی‌خوام امسال باز گند بزنی به درس‌هات، قشنگ بشین بخون که پاس کنی امسال رو که فارغ‌التحصیل بشی! امسال رو مثل پارسال ازت قبول نمی‌کنم. حالا هم بخواب... .
صدایش یک‌جور سنگینی داشت، صدای کسی که انبار خواب و خشمش پر شده است. آرام، با قدم‌هایی بی‌صدا از جلوی صندلی برایان گذشت. او هنوز نشسته بود، نور چراغ کوچک اتاق بازتابی طلایی روی گونه‌هایش انداخته بود. رونا بی‌آن‌که حتی نگاه کند، چراغ را خاموش کرد. بی‌توجّه به برایان که روی صندلی نشسته است و دارد درس می‌خواند.
چه بخواهد و چه نخواهد ذاتاً شبیه مادرها رفتار می‌کرد، حق داشت، تنهایی دو بچّه بزرگ کرده بود، بزرگ کردن دو بچّه آن هم در بچگی کار هرکسی نیست... .
این برای لونا یکم زیادی بود.
پایش را آرام به کفپوش سرد و خسته‌ی راهرو کشید. صدای شرشرِ بی‌رمق آب از حمام شنیده می‌شد. چند ضربه‌ی ملایم به در قهوه‌ای رنگ زد. صدایش را صاف کرد، جدی، ولی نه خشن، گفت:
- پنج دقیقه دیگه بیرون باش!
به سمت آشپزخانه رفت. نور یخچال تنها نور زنده‌ی خانه بود، سایه‌ی تلخ و کشداری از بازوی رونا روی دیوار افتاده بود. آرام ولی تقریباً با صدایی که برایان از اتاق بشنود گفت:
- برایان؟
مکثی کرد. صدای چکه‌ی شیر تیزتر شد. نفس کشید، لحنش بیشتر بوی مراقبت می‌داد تا دستور:
- قبل مسواک یه لیوان شیر بخور، اسانس وانیل هم داریم اگه بهونه داری برای طعم شیر، سریع فقط برایان، تکرار نکنم!
انگاری امروز برایان فرصت پیدا کرده بود و از بحث لونا و رونا سؤاستفاده می‌کرد و حرف گوش کنی‌ش امروز خراب شده بود. از این آشفته‌بازار سؤاستفاده کرده بود تا سرکشی کند. شاید چون دیده بود خواهرهایش درگیرتر از آن‌اند که پی‌اش را بگیرند. دستگیره‌ی در حمام صدا کرد، لونا با حوله‌ای قرمز که دور تنش پیچانده بود بیرون آمد بخار گرم حمام مثل مهی محزون دور شانه‌هایش پیچیده بود. موهای نمدار روی پیشانی‌اش چسبیده بودند، چشم‌هایش خسته، سرخ، و هنوز نیمه‌مست. خسته روی مبل راحتی که تقریباً از بدو تولد برایان بود و عمرش به اندازه برایان بود به اندازه‌ی روزهایی که دیگر کسی برای خریدنش تصمیم نگرفته بود. لم داد، چشم‌هایش را بست و نفس کشید. خانه در سکوتِ بین دو جدل، بی‌صدا نفس می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
صدای نفس‌هایش سنگین بود، در میان سکوت شب پژواک خفیفی داشت. مبل راحتی که روی آن دراز کشیده بود، پارچه‌ای مخملی با رنگی پَریده داشت؛ پُشتش کمی فرورفته بود و فنرش با هر حرکتی صدای خفیفی می‌داد. نور زردِ چراغ دیواری، کمرنگ روی صورتش افتاده بود و شقیقه‌هایش زیر سایه‌های لرزان نور تپش داشتند. رونا او را خوب می‌شناخت. لونا همیشه زیاده‌روی می‌کرد در همه‌چیز.
رونا یک ورق قرص و یک لیوان آب به لونا داد و گفت:
- بخور فردا باید بری دانشگاه!
قرص و آب را روی میز گذاشت، میزی کوچک با لبه‌های فرسوده که چند لکه قدیمی چای رویش مانده بود.
صدای گذاشتن لیوان روی میز، در سکوت خانه مثل ضربه‌ای کوچک به آرامش شب بود. رونا بی‌کلام، رد نگاهش را از لونا گرفت و به اتاقشان رفت. صدای خش‌خش پایش روی قالیچه کهنهٔ جلوی مبل، آرام اما قابل شنیدن بود. سایه‌اش لحظه‌ای از دیوار گذشت و بعد در تاریکی گم شد.
سختگیری‌های رونا جالب بود، اهمّیت نمی‌داد که برایان لیوان شیرش را می‌نوشد یا نه، اهمّیتی نمی‌داد که لونا قرص‌هایش را می‌خورد یا نه اصلاً حق دارد بیشتر از دوتا و کمتر از یک‌تا بخورد یا نه!
فقط طوری رفتار می‌کرد که ذهن لونا و برایان جوری تفسیر کرده بود که رونا زیادی کنترل‌شان می‌کنند و البته این فقط ذهن مریض لونا تفسیر کرده وگرنه ذهن مریض برایان این‌گونه تفسیر کرده بود که رونا زیادی ادای مادرها را در می‌آورد درحالی که مادرشان نیست!
سقف خانه، ترک‌خورده و نمور، زیر نور چراغ‌های کم‌جان نشیمن، سایه‌هایی درهم‌ریخته به دیوار می‌انداخت. لونا با چشمان نیمه‌باز به نقطه‌ای روی سقف زل زده بود که انگار می‌خواست چیزی را در آن بیابد یا فراموش کند.
حرف‌های تکراری که هر روز تکرار می‌شوند، تمام زندگی‌شان پر شده از تکرار و تکراری و دیالوگ‌هایی که کلیشه‌تر از هر کلیشه‌ای است... .
بوی شیر گرم از آشپزخانه می‌آمد که هنوز روی شعلهٔ کم اجاق گاز شعله‌ور بود، بخار آرامی از آن بلند می‌شد و فضا را با رایحه‌ای آشنا پُر کرده بود، رایحه‌ای از سال‌های دورتر که شاید مادری بود، شاید خانه‌ای در کودکی بود که حالا دیگر وجود نداشت.
لونا هر روز به بهانه مریضی و مشکلات شخصی کلاس‌های دانشگاه را می‌پیچاند و غیبت می‌کرد و رونا هم با هزار بدبختی هزینه‌های کتاب و دانشگاه را پیدا می‌کرد و سعی می‌کرد که لونا مثل خودش نباشد!
حداقل او به جایی برسد با وجود این‌که رونا به هیچ‌جایی در این دنیای تاریک نرسیده بود... .
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
آخرین عطرهای رسیده را بادقّت و وسواس همیشگی‌اش در ویترین چید. ویترین، شیشه‌ای کم‌رنگ با لکه‌هایی ریز بود که زیر نور، مثل نقطه‌های غبار در هوا می‌درخشیدند. عطرها در شیشه‌های کوچک و ظریف، رنگ‌به‌رنگ چیده شده بودند؛ بعضی گرد، بعضی کشیده و باریک، با درپوش‌های طلایی و نقره‌ای. مغازه بوی ملایم مشک و وانیل گرفته بود، عطری کهنه که از جداره‌های دیوارهای گچی و قفسه‌های چوبی قدیمی بلند می‌شد.
مثل همیشه، با صدای نیمه‌بلندِ خودش تکرار کرد، صدایی که انگار می‌خواست به خودش یادآوری کند که چرا هنوز ایستاده:
- حداقل با همین جزئی کار کردن می‌تونم شهریه دانشگاه لونا رو پرداخت کنم.
غافل از این‌که لونا هر روز کلاس‌های دانشگاه را می‌پیچاند و با هانا همان دختری که رونا تذکّر داده بود که حق ندارد با او رفت و آمد داشته باشد به کتاب‌خانه می‌رفت و کتاب‌های متفرقه را می‌خواند به‌جای کتاب‌های درسی. کتاب‌های داستانی و روانشناسی می‌خواند؛ دنیایی که ربطی به دانشگاه نداشت.
صدای جیر خفیف مالش دستمال روی شیشه در هوای نیمه‌ساکت مغازه پیچید. درست در همین لحظه، در آهنی مغازه با صدای زنگ کوچکی باز شد. زنگ خورد، کوتاه و بعد مکث. با خودش گفت:
- وای مشتری!
بی‌اختیار با شتاب برگشت، اما چون تمرکزش هنوز روی شیشه‌ها بود، بدنش به میز وسط خورد. پایه میز کمی لرزید و چند عطر شیشه‌ای لق زدند. یکی از آن‌ها به لبه دیگر خورد و صدای خفیف برخود شیشه با شیشه در فضا پیچید. لحظه‌ای همه‌چیز ایستاد. رونا با چشمان باز خیره شد به عطرهای لق‌خورده. انگار زمان ایستاد تا یکی‌شان بشکند. اما نشکستند. فقط لرزیدند، مثل خودش.
نفسش را آهسته بیرون داد، مثل کسی که لحظه‌ای تا مرز فاجعه رفته و برگشته. سریع خودش را جمع‌ و جور کرد. با قدم‌هایی نه‌چندان مطمئن به سمت در رفت و با لحنی رسمی اما مهربان گفت:
- بله؛ بفرمایید.
رسیدگی به مشتریان اولویت این مغازه کوچک قیمتی است!
با دست راست به گوشه سمت چپ مغازه اشاره کرد، جایی که قفسه‌ای چوبی، پر از شیشه‌های رنگی و متنوع زنانه بود. نور از پنجره کوچک بالای قفسه به درون افتاده بود و عطرها در قاب نور کمرنگ می‌درخشیدند.
با ملایمت اضافه کرد:
- فعلاً به عطرهای این قسمت نگاه کنین، البته زنانه یا مردانه؟
پسرک، که مشخص بود مشتری همیشگی این مغازه است، جلو آمد. موهایش خیس بود، انگار تازه از دوش آمده. نگاهش، هم آشنا بود هم غریبه، مثل کسی که چندین‌بار آمده اما هر بار یک چیز تازه می‌بیند لب زد و گفت:
- آقای... .
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 44) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا