میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مدتی تو سکوت سپری شد. از مکالمه‌ای که با آقاجون داشتم ناراحت بودم و از طرفی بدنم له له میزد برای یه دوش مفصل. از اون‌ دوش‌هایی که دو ساعت طول بکشه و برای دستیابی به این خواسته، باید هرچه زودتر برمی‌گشتم به خونه خودم. بعد از دقایقی که به بطالت گذشت، تابان وارد اتاق شد. واقعا رفته بود و سیگار رو خریده بود. یکم دستپاچه و مضطرب به نظر می‌رسید. فقط برای آوردن یه سیگار به داخل بیمارستان! با دست‌های عرق کرده‌اش پاکت سیگار و جعبه کبریت رو که از بس فشار داده بود کمی مچاله شده بود از جیب مانتوش در آورد و به دستم داد. بد نسخ بودم. همونجا سیگار رو آتیش زدم و با حرص کام گرفتم. دود رو فوت کردم تو هوا و گفتم:
- خیله خب، حالا می‌تونی بری گم شی.
سنگینی نگاهش رو روی نیم‌رخم حس کردم. عوارض جر و بحث با آقاجون بود. هرچند تو حالت عادیم خیلی دوستانه باهاش حرف نمی‌زدم! همونجا موند، حرفی نزد و حرفی نزدم. کمی بعد پرسید:
- درد داری؟
چرا بعد از توهین شنیدن حالم رو می‌پرسید؟ تک خندی زدم و یه کام دیگه گرفتم.
- چیه؟ نکنه نگرانمی؟!
بعد بلند به حرف خودم خندیدم. سری تکون دادم و آروم گفتم:
- هرچی می‌کشم از دست توئه.
- ولی من الان تنها کسیم که تو داری. باهام درست حرف بزن.
چشم‌هام از فرط تعجب گشاد شد. چجوری جرأت می‌کرد؟ روی تخت نیم خیز شدم و دست دراز کردم تا بگیرمش.
- چی گفتی؟
متعجب از عکس‌العملم خودش رو کشید عقب.
- چخه.
یکم دیگه ادامه می‌داد چشم‌هام از حدقه میزد بیرون و می‌‌افتاد روی زمین. مثل قبلِ تمام این اتفاقات با نمک شده بود و چرا احساس می‌کردم حال بد من دلیل حال خوب الانشه؟ دوباره دست دراز کردم و این‌بار اگه می‌گرفتمش، خونش حلال بود!
- الان چه شیکری خوردی؟ تو کی هستی که بی‌کسی من رو به روم بیاری؟
- آروم باش به خودت صدمه میزنی. من منظورم اینه درکت می‌کنم الان چه حالی داری. منم هیچکی رو ندارم، به جز تو.
با همون دستی که سیگار لای انگشتم بود، کف دستم رو به پیشونیم کشیدم و آه کشیدم. چه موجود وقیحی بود این دختر!
- حکایت همون قاتله‌ست که میره سر مراسم خاکسپاری. گیری افتادیما.
- وقتی با من اینجوری رفتار می‌کنی دلم می‌شکنه.
حقیقتا مونده بودم بخندم یا گریه کنم. دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار. لاقید فیلتر سیگار رو انداختم روی زمین و روی تخت دراز کشیدم. ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم و گفتم:
- می‌خوام بخوابم. ناپدید شو!
تو سیاهی پشت پلک‌هام، صداهایی شنیدم. خش‌خش برداشتن پاکت و جعبه سیگار از روی ملافه، و حتی خم شدن روی زمین و برداشتن فیلتر نیمه سوخته.
- کاری داشتی صدام کن، من همینجام. می‌تونی روی من حساب کنی.
-... .
- یکمم به اعصابت مسلط باش.
جوابش صدای دندون قروچه‌ام بود. جزو معدود دفعاتی بود که از خدا طلب کمک می‌کردم. به نظر می‌رسید من در ادامه ماجراهای زیادی با این اعجوبه داشته باشم.
***
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
روزهای آخر سخت می‌گذشت. از بی‌تحرکی کلافه بودم و دم به دقیقه نگاهم به ساعت بود تا هر چه زودتر از شر فضای دوست نداشتنی و غذاهای بی‌مزه‌ بیمارستان خلاص شم. با تمام وجود از هر چی بوی الکل و قرص و سِرُم و حتی سفیدی روپوش‌ پرستارها بدم می‌اومد و روی رهایی از اون شرایط نامطلوب اصرار داشتم. با این وجود روز ترخیصیم از بیمارستان چندان دلپذیر نبود. هر عمل فیزیکی اعم از راه رفتن و نشست و برخاست قوتم رو مثل زالو می‌مکید و از درون خالی می‌کرد، اما اونقدر یکدنده بودم که با همون حال سوار ماشین بشم و برگردم به تهران. خاله اصرار به موندن داشت اما می‌دونستم اون شهر دیگه جای موندن نیست. بهش گفتم به عمو مهدی بگه که من مقصر نیستم. خاله گفت باید به عمو مهدی حق بدم. گفت پای دخترش در میونه و تو این مدت خیلی کم غذا شده. شده پوست استخون، اما سوال اینجا بود پس تکلیف حق من چی میشد و کی به من حق می‌داد؟
حین بالا اومدن از پله‌های آپارتمان، هرچی گناه کرده و نکرده داشتم جلوی چشم‌هام به نمایش در اومد. یه دستم عصا بود و دست دیگه‌ام رو با کمال بی‌میلی انداخته بودم دور گردن تابان. تو این چند ساعت کلی اذیت شده بود. صورتش عرق کرده بود و نای ادامه نداشت، با این همه با سماجت سعی داشت کمکم کنه. نمی‌دونم چرا سعی می‌کرد نزدیکم باشه، اصلا فازش چی بود؟! از بخت بد صاحبخونه مطابق معمول مثل عجل معلق از خونه‌اش بیرون اومد. انگار سگ شکاری بود و ما رو بو می‌کشید. با دیدن ما نمایشی به گونه‌اش کوبید و گفت:
- یا خدا! چی شده آقای شکیبا؟ حالتون خوبه؟ خدا بد نده انشاالله.
ضعف شدیدی داشتم و حقیقتا تو خودم نمی‌دیدم جوابش رو بدم. خوشبختانه تابان به جای من گفت:
- بله خوبن، شما نگران نباشین.
چشم‌های زن از دقت ریز شد و پرسید:
- تصادف کردین؟!
- شما نگران نباشین، هرچی هست خوب میشه.
- آخه حال شوهرتون بده.
- باور کنید خودم بهتر از بقیه از حال شوهرم باخبرم! شما بهتره پیگیر حال شوهر خودت باشی.
ابروهام بالا پرید و جلوی لبخندم رو گرفتم. زن از حاضر جوابی تابان صورت بهم کشید و حینی که راهش رو می‌گرفت و می‌رفت، غر و لند کرد:
- حالا بیا و حالشون رو بپرس. خوبی به اینا نیومده.
تابان پله بعدی رو بالا رفت. من رو با خودش بالا کشید و با ترشرویی گفت:
- عجب فضولیه ها! طلبکارم هست بی‌تربیت.
مقابل در خونه که ایستادیم، قفل حفاظ خونه و بعدش در رو باز کرد. دوباره کمکم کرد و گفت:
- یادت باشه آخرش قفل این درم درست نکردیا.
از فاصله نزدیک به چهره خسته اما خونسردش زل زدم. باز این سوال برام پیش اومد؛ چرا تلاش می‌کرد همه‌چیز رو عادی جلوه بده وقتی هیچ‌چی عادی نبود؟ وارد اتاقش شدیم. با نگاهی به تخت صورتی پشیمون شدم و گفتم:
- اینجا نه، رو کاناپه راحت‌ترم.
من رو به سمت تخت هدایت کرد و آروم روی تخت نشوند. از فشاری که به بدنم وارد شد پهلوم تیر کشید. گوشه لبم رو گاز رفتم و نذاشتم درد به صورتم رسوخ کنه. تابان کمر راست کرد و درحال خروج از اتاق گفت:
- باید خوب استراحت کنی، رو کاناپه که نمیشه. همینجوریشم کلی از دانشگاهت عقبی.
- نگرانی؟
سرش رو به عقب چرخوند و متعجب گفت:
- چی؟
- از اینکه از دانشگاهم عقب افتادم نگرانی؟
کامل به طرفم چرخید. از سوالم غافلگیر شده بود. گفت:
- خب معلومه. درسته که شرایط بینمون یکم نامعقوله اما چه بخوای چه نه، تو الان شوهرمی! بایدم نگرا... .
صدای انفجار خنده‌ام باعث شد کلامش رو قطع کنه و ماتم بشه. چنان بلند خندیدم که بیشتر به پهلویم فشار اومد و صورتم مچاله شد. با نگرانی به طرفم اومد که دستم رو به نشونه توقف جلوش گرفتم و بلند گفتم:
- وایستا سر جات!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
سرجاش ایستاد. تو رخسارم دیگه اثری از خنده نبود. دیگه هیچ چی خنده‌دار نبود.
- اگه تا حالا بهت نگفتم یا خودت متوجه نشدی، به زبون سلیس فارسی بهت میگم. بین من و تو هیچی نیست به جز نفرت. دیگه هیچوقت از لفظ شوهر و همسر و این مزخرفات استفاده نکن که خوشم نمیاد! قبلنم گفتم، دور و برم نباش. باعث میشی هرچی بدبختی دارم بیاد جلوی چشمام. قراره یه مدتی رو به اجباری که تو بهم تحمیل کردی باهم بگذرونیم، سعی کن رو مخم نری تا زودتر تموم شه و خلاص شیم.
بِر و بِر نگاهم کرد. نتونستم از نگاهش چیزی بخونم. اکثر اوقات ادای الهه‌ی معصومیت رو در می‌آورد، اما گاهی اوقات به شدت مرموز میشد. سرش رو انداخت پایین و از اتاق بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و کف دستم رو روی الیافش کشیدم. برخلاف تخت سفت بیمارستان و کاناپه داخل پذیرایی، نرم بود و راحت. میشد بعد از مدت‌ها یه خواب بی‌دغدغه رو تجربه کرد. چرخیدم و به شکم دراز کشیدم. بینیم به تخت چسبید و بوی خوبی تو مشامم پیچید. یه رایحه‌ از جنس آسودگی. بالاخره دست‌های سیاه مغزم رو ول کردند و عقب نشستن. نفس عمیقی کشیدم و به خواب رفتم.

با تکون‌هایی بیدار شدم. از جا پریدم و با چشم‌های بیرون زده تابان رو بالای سرم دیدم. به طرفم خم شده بود و موهای بلندش به یه ور افتاده بود.
- بلند شو دست و صورتت رو بشور. واست سوپ درست کردم.
به سختی روی تخت نشستم و دستی به پلک‌های خسته‌ام کشیدم. تابان کمر راست کرده و ایستاده بود. عُنق نگاهش کردم و با صدای خش دار و گرفته‌ای گفتم:
- چی می‌خوای؟ فهمیدم برو دیگه.
- نمی‌خوای کمکت کنم؟
- نه!
کنار ایستاد و گفت:
- باشه، هر جور راحتی.
عصام رو پای تخت پیدا کردم. عصای مفیدی بود. باعث میشد وزن بالا تنه‌ام به زخم‌ جوش نخورده فشار نیاره. طولی نکشید که اشتباهم رو فهمیدم. عصا کافی نبود. زخمم تیر کشید و ضعف به اندامم چیره شد. ندید می‌دونستم رنگ به رخسارم نمونده. قبل از اینکه وسط اتاق به یه طرف متمایل بشم و بیفتم، تابان خودش رو ستون کرد و اجازه نداد. لاغر بود و بی‌زور. هر لحظه‌ای که با من زیر یه سقف نفس می‌کشید تحقیر میشد. آزار می‌دید و با این وجود کمک می‌کرد که مثلا چی؟ تو دلم جا باز کنه؟! احمق که شاخ و دم نداشت. نمی‌دونست برای من عین روحه. اصلا وجود خارجی نداره! اگه تحملش می‌کنم، چون مجبورم. مجبورم وزنم رو روی تن نحیفش بندازم تا خودم سقوط نکنم. پشت در سرویس ایستادیم. در رو که با یه دست باز کردم، تابان می‌خواست بیاد داخل. با اخم و تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- کجا؟ می‌خوام برم دسشویی!
دستش رو از زیر بغلم بیرون آورد و با لحن خجالت زده‌ای گفت:
- آها! باشه.
سری تکون دادم و در رو بستم. دقایقی بعد، به هر فلاکتی که بود از سرویس بیرون اومدم و پشت میز داخل آشپزخونه نشستم. تابان بشقاب سوپ رو جلوم گذاشت و روی صندلی نشست. غذا خوشرنگ به نظر می‌رسید و از سطحش بخار بلند میشد. بعد از چندین و چند روز بی‌اشتهایی، احساس گرسنگیِ همراه با ولع به سراغم اومد. تابان قاشقی برداشت و مشغول فوت کردنش شد. بعد قاشق رو جلوی دهنم گرفت، انگار که بچه‌ام! با عصبانیت دستش رو پس زدم و گفتم:
- خودم می‌تونم، فلجم مگه؟!
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
از تن صدام جا خورد. قاشق رو توی بشقاب گذاشت و گفت:
- ببخشید.
بازم مظلوم نمایی. همچنان در حال نقش بازی کردن بود! بازیگری ماهرتر ازش ندیده بودم.
- می‌بینی من چلاقم ازم سو استفاده می‌کنی نه؟!
چشم درشت کرد و گفت:
- نه به خدا. خواستم کمک کنم فقط.
- نکن!
-... .
- اوکی؟
چونه‌اش که بالا و پایین شد، نگاه غضبناکم رو از روش برداشتم و مشغول خوردن شدم. با مزه کردن سوپ، خشمگین‌تر از قبل کف دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم:
- این چه کوفتیه درست کردی؟ خیر سرت غذا پختی؟
از صدای ضربه از جا پرید و گفت:
- ب...بد شده مگه؟
- خر نمی‌خوره اینو!
سریع دست دراز کرد و گفت:
- خب بذار یه چیز دیگه درست کنم.
بشقاب رو از مقابل دست‌های دراز شده‌اش کشیدم و گفتم:
- نمی‌خواد! چی می‌خوای درست کنی؟ چی بلدی؟! یه سوپ نمی‌تونی بپزی. همین رو یه جوری کوفت می‌کنم. بی‌عرضه!
سرش رو انداخت پایین و طبق معمول سرکوفت‌هام بی‌جواب موند. غذا خیلی بد نبود اما چیزی که انتظار داشتمم نبود!
بعد از شام کاری نداشتم به جز خوردن دارو و خوابیدن. در حقیقت کاری به جز این از دستم ساخته نبود. باید استراحت می‌کردم تا زودتر سرپا بشم. همینطور پیش می‌رفت، هنوز هیچی نشده باید حذف ترم می‌کردم و عقب می‌افتادم. محافل ایرجم نرفته بودم. یهو یاد تینا و چشم‌های آبیش افتادم. همینطور پیش می‌رفت، اونم از دست می‌دادم.

***
صبح روز بعد که چشم باز کردم، دیوار گچی اتاق مقابل صورتم بود. خط باریک آفتاب از حد فاصل پرده و دیوار راه نفوذی پیدا کرده و وسط تخت افتاده بود. آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم. از دیدن صحنه مقابلم چشم‌هام چهارتا شد. اون اینجا چه غلطی می‌کرد؟ با دست چشم‌هام رو مالیدم تا مطمئن شم اما نه، درست می‌دیدم. تابان گوشه تخت مثل جنین تو خودش جمع شده بود و به نظر تو خواب عمیقی به سر می‌برد. به چهره معصوم غرق خواب و لباس‌های تنش نگاه کردم. شلوار راحتی گشاد و پیراهن سفید ساده‌ای پوشیده بود. تو این حالت حتی بچه‌تر دیده میشد. خیلی بچه‌تر از من! چطور من و خودش رو دو دستی به چاه انداخته بود؟ اصلا من هیچ، خود احمقش مگه امید و آرزو نداشت؟ مدرسه‌اش چی؟ آینده‌اش چی؟ آه دیگه‌ای کشیدم و برای بیدار کردنش دست دراز کردم. این تخت خودش بود اما در حضور من نباید اینجا می‌خوابید. اونقدر تکونش دادم تا بیدار شد. نگاه گیج و خواب آلودش رو بالا آورد و به من دوخت. حیرت رو از چشم‌های درشت و سیاهش خوندم. به نظر خودشم در تعجب بود که با من تو تخت چه غلطی می‌کنه؟! سریع روی تخت نشست و با صدای گرفته از خوابش گفت:
- من به جای سفت عادت ندارم، دیشب نتونستم بخوابم. مجبور شدم بیام اینجا.
گفتم:
- اتفاقا منم نمی‌تونم. می‌تونی تا زمانی که من سرپا بشم جات رو پهن کنی رو زمین و کپه مرگت رو بذاری! نظرت چیه؟
سر صبحی شمشیر رو از رو بسته بودم.
- خودم تختم رو بهت دادم. حالا بهم پس نمیدی؟
- نه! شَرت رو کم کن.
سرش رو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت:
- نمیشه باهام بد حرف نزنی؟
- باهات بد حرف میزنم چون لیاقتت همینه!
- اگه داری من و این وضعیت رو تحمل می‌کنی، چون توام به اندازه من تو این وضعیت مقصری. باور کن منم این زندگی رو دوست ندارم، اما چاره چیه؟ مجبورم توئه گنده دماغ رو تحمل کنم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
نبض شقیقه‌ام کوبید. این پافشاریش روی نقش داشتن من تو این وضعیت شرم‌آور، آخر روانیم می‌کرد. این که به من انگ درازدستی میزد از صدتا فحش بدتر بود. دوست داشتم سرم رو بکوبم به در و دیوار.
- یه بار دیگه تکرارش کن، اون موقع هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. من تا حالا با تو نبودم، از این به بعدم نخواهم بود! اون دروغ کثیف رو بنداز دور و این رو آویزه گوشت کن.
- ولی... .
بلندتر گفتم:
- ولی و زهر مار!
قاطعیت کلامم باعث شد صداش تو نطفه خفه شه. عجب صبح دل انگیزی! شروعش با جنگ و مجادله، پایانش با چی بود؟! بیکاری حوصله‌ام رو به یغما می‌برد و اعصابم رو ضعیف می‌کرد. باید استراحت می‌کردم تا خودم رو جمع و جور کنم و با درس و کلاس‌ها سرم رو گرم کنم. از همه چیز عقب افتاده بودم، اما استراحت تو خونه‌ای که قاتل روحم داخلش ساکن بود، خود شکنجه محسوب میشد. تابان با دلخوری از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. موقعی که به سمت در قدم بر می‌داشت، نگاه سر کشم میخ نمای پشتش شد. با دست صورتم رو پوشوندم و دوباره به پشت روی تخت دراز کشیدم. به این فکر افتادم که من واقعا چه مرگمه؟! اگه از تابان بدم میاد، این حس نامتعارف از کجا نشأت می‌گیره؟ شاید بهتر بود جای بیمارستان یه بار پیش روانپزشک می‌رفتم، شاید اون می‌فهمید تو مغز معیوبم چه خبره.

تا ظهر زمان به بطالت گذشت. چندباری به سختی جا به جا شدم اما خیلی زود فهمیدم بهترین جا برای من همین تخت صورتی و نرمه. تابان به پذیرایی پناه برده بود و هیچی نمی‌گفت. رسما لال شده بود، درست همونطور که خواسته بودم. ساعت به یک نرسیده فقط یه جمله شنیدم:
- بیا ناهار.
صداش از بیرون اتاق اومد. خیله خب، گرسنه بودم. سوال اصلی اینجا بود چطور خودم رو به میز ناهارخوری می‌رسوندم؟! تابان خیلی زود و با دوتا تشر از کمک به من سر باز زده بود. عصا رو از کنار تخت برداشتم و تلاش کردم روی دو پا بایستم. سخت بود اما شدنی. قدم اول رو برنداشته در اتاق باز شد و تابان به طرفم اومد. سعی کردم تعجبم رو پنهون کنم. نمی‌دونم موفق بودم یا نه. سرش رو از زیر دستم عبور داد و همونطور که به طرف بیرون حرکت می‌کردیم، گفت:
- هرچی فکر کردم دیدم به قول خودت تو چلاقی منم سو استفاده‌گر! این شد که می‌خوام ازت سو استفاده کنم.
پوزخند زدم و گفتم:
- اگه فکر می‌کنی با این کارا می‌تونی نظرم رو نسبت به خودت عوض کنی، باید بگم که شتر در خواب بیند پنبه دانه!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- من هیچ توقعی ندارم، فقط دلم برات میسوزه! شاید باورت نشه اما دوست ندارم تو این حال و روز ببینمت. عابدی که یادمه هیچوقت اینجوری ذلیل نبود. غذا که خوردی بیا تا پانسمان زخمت رو عوض کنم.
به چه وضعی افتاده بودم که تابان برام دلسوزی می‌کرد! افول که می‌گفتن همین بود دیگه؟! گرسنه‌ بودم و دلم به قار و قور افتاده بود. انتظار یه غذای درست و حسابی داشتم، اما با دیدن میز غذا، بادم خوابید. هرچند غذاهای سلف دانشگاه بد عادتم کرده بود، وگرنه املت که غذای بدی نبود! تابان قیافه فس شده‌ام رو دید و گفت:
- من غذای دیگه‌ای بلد نیستم. می‌ترسم خراب کنم.
سری تکون دادم و زمزمه کردم:
- مهم نیست.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
پشت میز نشستم و با این فکر که منِ آس و پاس چلاق و هیچی ندار باید شکر گذار همین غذای ساده باشم شکمم رو سیر کردم. به هر حال آدم باید قدر داشته‌هاش رو می‌دونست! یه مرتبه سوالی برام پیش اومد. نه من پولی داشتم و نه اون. پس هزینه این سفره از کجا اومده بود؟ تابان متوجه تغییر حالتم شد و گفت:
- چیزی شده؟
به لقمه تو دستم نگاه کردم و گفتم:
- با کدوم پول اینا رو خریدی؟
- چیا رو؟
- نون! آب! تخم مرغایی که واسه غذا استفاده کردی. پول قبض و اجاره. از کجا آوردی اینا رو؟
- اجاره رو که عمو خودش ماه به ماه پرداخت می‌کنه. هزینه اینا روهم از تو کارت برداشتم.
با صدای بلندی گفتم:
- غلط کردی! مگه نگفتم دست به کارت نزن؟
خیره نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی؟ انتظار داشتی از گشنگی بمیرم؟
- هر غلطی می‌کردی ولی دست به کارت نمی‌زدی.
اونم عصبانی شد و دهن باز کرد:
- یعنی چی هر غلطی می‌کردی؟ پول درآوردن وظیفه‌ی توئه! وقتی پولی نمیاری منم مجبورم از کارتی که بهمون دادن استفاده کنم. منم خوشم نمیاد. همین آدما ما رو اندختن تو این خونه. اما چیکار می‌کردم؟ می‌رفتم تو خیابون خودم رو می‌فروختم؟
دم و بازدم عمیقی گرفتم و دستی به صورتم کشیدم. حقیقت رو می‌گفت. نمی‌تونست که از گشنگی تلف شه! البته حرف‌هاش در مورد پول درآوردن من مزخرف محض بود. وظیفه‌ای تو خودم نمی‌دیدم! کاش زودتر علی‌اکبر کار گاو صندوق رو یکسره می‌کرد و من رو از بلاتکلیفی در می‌آورد. به شدت نیازمند بودم. لعنتی تلفنش از دسترس خارج بود. با اوقات تلخ کمی از میز فاصله گرفتم. از این به بعد هر لقمه غذایی که می‌خوردم و هر جرعه آبی که می‌نوشیدم با اکراه بود. منتی که روی سرم بود رو مثل یه وبال گردن احساس می‌کردم. تابان هی نگاهم کرد، چندباری حرفش رو خورد و آخر گفت:
- در مورد تکتم متاسفم.
انتظار شنیدن این حرف رو نداشتم. دهنم بیشتر از قبل تلخ شد. نباید به یادم می‌آورد. گفتم:
- از کجا شنیدی؟
- طوبی. وقتی تو بیمارستان بستری بودیم بهم گفت.
کاملا فس شدم. سرم رو اندختم پایین و گفتم:
- کاری از دستم بر نمی‌اومد.
- می‌دونم!
مجدد سرم رو بالا آوردم. نگاهم رو دید و ادامه داد:
- مطمئنم خیلی تلاش کردی نظر بقیه رو برگردونی، اما همیشه اونی که می‌خوایم نمیشه.
بعد دستش روی میز جلو آمد و دستم رو لمس کرد.
- می‌تونم درک کنم که چقدر الان ناراحتی.
چهره‌اش رو یه دور از نظر گذروندم. به نظر نمی‌رسید حرف‌هاش فرمالیته و از سر وظیفه باشه. اعصابم رو بهم می‌ریخت و بعد دلداری می‌داد. هدفش چی بود؟ گفتم:
- حرفایی که میزنی به یه دختر 17 ساله نمی‌خوره.
- من یه دختر معمولی نیستم. من یه دخترم که تو 17 سالگی عروس شده و یه بار بچه سقط کرده. تا حالا از این بُعد به قضیه نگاه کردی؟
مکث کردم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
- یه دختر 17 ساله که من رو به خاک سیاه نشوند، الانم نشسته رو به روم و بدبختیام رو یادم میاره. واقعا به چه امیدی زنده‌ای؟ قبل اینکه بیای قم چیکار می‌کردی تو زندگیت؟ دائم آویزون بقیه میشدی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- من آویزون کسی نیستم. این تصمیمیه که بقیه برای ما گرفتن.
- این تصمیمیه که تو و بقیه برای من گرفتین!
زل زد به چشم‌هام و گفت:
- بازم نقش خودت رو فراموش کردی.
سعی داشت بازم توپ رو بندازه تو زمین من. پوزخند زدم و گفتم:
- چرا همه‌اش می‌خوای بگی من بهت دست درازی کردم؟ من خودم رو می‌شناسم.
مکثی کرد و گفت:
- کی گفته بهم دست درازی شده؟
مات موندم. نگاهم میخ لب‌هاش شد. نه، دروغ بود. یه دروغ کثیف دیگه که هیچ مدرکی دال بر حقیقتش نبود. کی؟ کجا؟ اصلا چرا بخوام با اون باشم؟ تنها نقطه مبهم ذهنم همون روزی بود که خراب و مدهوش به خونه عمو مهدی رفتم. به جز این هیچ نقطه اشتراکی بین خودم و این دختر یافت نمی‌کردم. با لمس دوباره دستم به خودم اومدم. نگاهم رو به تابان دوختم و شنیدم:
- چرا انقدر سختش می‌کنی عابد؟ منم خواستم و مقصرم.
تموم معادلاتم بهم ریخته بود. سرم رو تکان دادم و از پشت میز بلند شدم. توجهی به درد پهلوم نکردم و آروم گفتم:
- دروغه.
- نیست.
فریاد کشیدم:
- میگم دروغه!
سکوت کرد. خشمگین عصا رو چنگ زدم، رفتم به اتاق خواب و در رو محکم پشت سرم بستم، جوری که دیوارهای خونه لرزید. روی تخت نشستم و به موهام چنگ زدم. این چه وضعی بود دیگه. به زور می‌خواستن شریک جرمم کنن. شدیدا طالب سیگار بودم، اما توان دوباره بلند شدن نداشتم. برای بار چندم از این ضعف خودم متنفر شدم. پوفی کشیدم و بلند گفتم:
- سیگار می‌خوام!
اصلا می‌اومد؟ اونقدر طول کشید تا ناامید شدم. معلوم بود نمیاد. با این همه تحقیر، چندبار باید غرورش رو زیر پاش له می‌کرد؟ در اتاق که باز شد، شگفت زده شدم. با همون پاکت نیمه‌ و جعبه کبریتی که برام خریده بود وارد اتاق شد. مردد جلو می‌اومد. با کلافگی دستم رو دراز کردم تا تندتر بیاد. پا تند کرد و پاکت رو به دستم داد.
- منم می‌خوام.
فرز نخ سیگار رو آتیش زدم و کنج لبم گذاشتم. پاکت و جعبه کبریت رو گذاشتم طرف دیگه تخت و گفتم:
- عمرا! بزن به چاک.
جلوتر اومد و کنارم نشست. سری تکون دادم و گفتم:
- تو کلا حرف حساب حالیت نمیشه نه؟
- نه.
- چرا اصرار داری روی مغزم راه بری؟
- من فقط می‌خوام باهم صلح کنیم.
آهی کشیدم و به سیگارم پک زدم. توان چندانی برای مقابله نداشتم. تابان از حواس پرتیم سو استفاده کرد. از پشت سرم دست دراز کرد و پاکت سیگار رو قاپید. چپ چپ نگاهش کردم. چشم‌هاش رو مظلوم کرد و گفت:
- منم می‌خوام خب!
از تغییر لحن و میمیک صورتش متعجب شدم. بسیار حرفه‌ای تغییر حالت می‌داد. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم داره من رو بازی میده. هه، فکر کن! یه جغله بچه من رو بازی بده. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- کبریت نداری خرگوش خانوم.
مقابل نگاه مبهوتم، صورتش جلوی صورتم اومد. نوک سیگار لای لب‌هاش رو به سیگار سوزان کنج لبم چسبوند و کامی گرفت. فاصله بسیار نزدیک بود. از دیدن چهره‌اش به این نزدیکی دلم فرو ریخت. مژه‌های بلندش درست مقابل صورتم بود. وقتی سیگارش روشن شد، عقب کشید و به حالت اول برگشت. نگاهم رو از جای خالیش گرفتم و به خودش دادم.
- تو واقعا خر شدی و به من حس داری؟
به سختی دود سیگار رو به بیرون فوت کرد و خونسرد گفت:
- ببخشید، فکر می‌کنم سوءتفاهم پیش اومده. چی باعث شده فکر کنی من بهت حس دارم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
موشکافانه نگاهش کردم تا ببینم جدی میگه یا شوخی می‌کنه. جدی بود! خودم رو نباختم و گفتم:
- منم همین رو میگم. احمق به تمام معنایی اگه کوچیکترین احساسی بهم داری. محض محکم‌ کاری میگم، اگه داری و خجالت میکشی بگی، بهتره فراموشش کنی و بچسبی به زندگیت.
و با لحن خشک و بی‌انعطافی به جمله‌ام خاتمه دادم:
- از من یکی چیزی در نمیاد.
پوزخند صدا داری زد. خیره نگاهش کردم. به نشونه «چیه؟!» شونه بالا انداخت. سری تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم. پلک‌هام رو که بستم، صدای نرمش رو شنیدم:
- خیلی سعی می‌کنی تودار و مرموز باشی، اما من فکر می‌کنم تو یه کتاب بازی. خیلی ساده می‌تونم بخونمت!
نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و پرسیدم:
- چطوریم؟
- با این اخلاق گندت می‌خوای همه رو از خودت دور کنی و تنها باشی، غافل از اینکه همین الانشم تنهایی! هیچکی دوست نداره نزدیکت بشه، بسکه گنده دماغی! از طرفی کوری، من رو نمی‌بینی. برو کل دنیا رو بگرد، فقط من رو داری. فقط منم که می‌دونم دردت چیه، و این هیچ ربطی به احساس داشتن یا نداشتنم نداره.
چقدر من من می‌کرد. فکر می‌کرد کیه؟ خسته بودم از تکرار مکررات. لب زدم:
- تو خودت باعث این دردی.
- می‌تونم درمونت باشم، اگه تو بخوای.
سکوت کردم و بدون اینکه چشم باز کنم گفتم:
- سیگارت رو که کشیدی اینجا نباش.
با صدای درب اتاق، نفس راحتی کشیدم.
***
نیمه‌های شب بود. رو به دیوار دراز کشیده و خواب از سرم پریده بود. روزها رو مثل خفاش‌ها تو اتاق تاریک می‌گذروندم و شب‌ها بی‌خوابی می‌کشیدم. حتی برای شام بیرون نرفته بودم. شکمم درد می‌کرد و گرسنه‌ام بود، اما با خودم و دنیا سر لج داشتم. از مسخرگی این زندگی لجم در اومده بود. صدای پا اومد و گوش‌هام تیز شد. در اتاق با صدای قیژ مانندی باز شد. بی‌حرکت موندم. صدای قدم‌هاش رو شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر شد. حتی خش خش دراز کشیدنش روی تخت. به خیالم باز روی کاناپه خوابش نبرده و می‌خواد گوشه تخت تو خودش مچاله شه. با لمس نرمی گونه‌اش به روی تخت کمرم، نفس تو سینه‌ام حبس شد. دست راستش از بالا و دست چپش از زیر بدنم با سماجت من رو به آغوش کشید. چشم‌هام کاملا باز شد و نفس گیر کرده‌ام به جریان افتاد. الحق که ساحره بود! نمی‌دونم بیدار بودنم رو چطور فهمید که با صدای آرومی گفت:
- من و تو دوتا بدبختیم که به جز هم کسی رو نداریم. لااقل من که به جز تو هیچکی رو ندارم. دنیام خالیه. تنها آدمی که توشه تویی. بقیه حذف شدن. یعنی اونا من رو حذف کردن، منم مقابله به مثل کردم. بیا جای اینکه همدیگه رو عذاب بدیم زندگی کنیم. هوم؟
دستم روی ملافه مشت شد. دندون‌هام رو بهم فشار دادم و گفتم:
- تا سه می‌شمرم تابان. از اتاق گم نشی بیرون هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
جای فاصله خودش رو نزدیک‌تر کرد و دم گوشم گفت:
- اصلا گوش دادی چی گفتم؟
مثل کنه چسبیده بود بهم. سه ثانیه صبر کردم و بعد، روی تخت نیم خیز شدم. مجبور شد ولم کنه. چرخیدم، کف پام رو روی قفسه سینه‌اش گذاشتم و مقابل نگاه حیرونش به یکباره هلش دادم. اونقدر محکم که روی تخت سر خورد و ثانیه‌ای بعد، با صدا روی زمین افتاد.
- آخ!
به حالت اولیه در اومدم. دست‌هام رو تو آغوش گرفتم و آسوده خاطر چشم‌هام رو بستم.
- رفتی درم پشت سرت ببند.
- دستم درد گرفت عوضی!
گوشه لبم کش اومد. لحن عصبانیش بیشتر شبیه غرش یه توله گربه بود. ادامه داد:
- اصلا تخت خودمه. دلم می‌خواد اینجا بخوابم.
- تخت تو بود!
- تخت جفتمونه.
تو ذهن جمله‌اش رو حلاجی کردم. تخت جفتمون. با هر دو کلمه‌اش سر جنگ داشتم. چه تخت، چه جفت! هیچکدوم رو نمی‌خواستم. واو به واو حروفش اجبار بود. وقتی اهمیتی ندادم، خودش خسته شد و رفت. در بسته شد و سکوتی عمیق اتاق رو در بر گرفت.
***
سر و صدایی اومد. چشم‌هام رو باز کردم و از دیدن چهره لبخند به لب تابان بالای سرم خوف کردم. چشم‌های خمار خوابم برای لحظاتی گشاد شد و با درک اوضاع، به حالت اولیه برگشت. آه بی‌صدایی کشیدم و خش دار و گرفته گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
صدام از ته چاه در می‌اومد. انگار که طرف حسابش یه نوزاد باشه، با انگشت اشاره به نوک دماغم کوبید و گفت:
- ای بی‌لیاقت!
هنوز از شوک حرکتش بیرون نیومده بودم که با حرکت بعدی کاملا کیش و مات شدم. روی دو زانو کمی پایین رفت و لبه تیشرتم رو بالا داد. یکه‌ای خوردم و سر جایم سیخ نشستم. تابان اول از عکس‌العملم تعجب کرد و بعد، دستش روی گرفت جلوی دهنش و خندید.
- فقط می‌خوام پانسمان زخمت رو عوض کنم. دو روزه عوض نشده.
بدون اینکه مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنم، آروم دراز کشیدم و به حالت اولیه در اومدم. یه لحظه قلبم تلپی افتاد! سر روی بالش گذاشتم و اجازه دادم کارش رو بکنه. به نظر اون بیشتر از خودم به فکر بخیه‌ی روی پهلویم بود.
- دیشب دستم درد می‌کرد اصلا نتونستم بخوابم. ببین... .
یه لحظه دست از کار کشید و آرنجش رو نشونم داد. از ضربه‌ای که دیشب بخاطر سقوط از تخت برداشته بود، کبودی کوچیکی داشت. سر تکون دادم که خب که چی؟!
- یعنی نمی‌خوای یه عذرخواهی خشک و خالی بکنی؟
- برای چی؟
از دماغ چین داده و گوشه لب بالا کشیده‌اش حدس می‌زدم لجش در اومده. بی‌حرف به کارش ادامه داد و باند رو کاملا از دور بدنم باز کرد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو گاز استریل روی زخم رو کشید. مثل برق گرفته‌ها رعشه‌ای به بدنم افتاد و از درد و سوزش زیاد، به دستش چنگ زدم. تو کسری از ثانیه عرق سردی به تنم نشست. یه درد شدید، تو یه چشم بهم زدن اومد و رفت! رگ‌های پیشونیم باد کرده بود و دندون‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دادم. تابان ناله‌ای کرد و گفت:
- آی، دستم!
به خودم اومدم و متوجه شدم دارم دستش رو می‌شکنم. نگاهم روی انگشت‌های ظریف و کوچیکش موند. یا من دست‌های بزرگی داشتم یا دست‌های اون زیادی کوچیک بود. ولش که کردم، با دست مخالف دستش رو گرفت و در حالی که هنوز درد می‌کشید با ناله گفت:
- باید محکم‌تر می‌کشیدمش.
چند ثانیه‌ای طول کشید تا منظورش رو متوجه بشم. گفتم:
- تو از عمد گاز استریل رو اینجوری کشیدی؟
با ترشرویی گفت:
- پس چی؟ من دارم از بی‌خوابی و درد آرنجم میگم تو به یه ورت حواله میدی!
لحن صحبتش باعث شد جفت ابروهام بالا بپره. ادامه داد:
- هیچی برات مهم نیست. من نباشم کی میاد جورابای بو گندوت رو بشوره؟ تا حالا بهش فکر کردی؟
به یاد لباس‌ها و جوراب‌های همیشه تمیزم افتادم. هیچوقت به این نکته توجه نکرده بودم. گفتم:
- خب نشور!
گفت:
- دیگه نمی‌شورم.
خواست از جا بلند شه که بازوش رو گرفتم.
- کجا؟ کار نیمه تمومت رو تموم کن بعد برو.
به زخم روی شکمم اشاره کردم که هنوز جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم.
- نمی‌خوام. از لحن صحبتت خوشم نمیاد!
به خنده افتادم. خندیدم و تابان با اخم با مزه‌ای نگاهم کرد. گفتم:
- قبلنم گفتم. اگه منتظر نرمش از طرف منی، باید بگم که داری وقتت رو تلف می‌کنی.
آهی کشید و مشغول کارش شد.
- اذیتم می‌کنی ولی من دلم نمیاد اذیتت کنم. فرق من و تو اینه.
دلش نمی‌اومد و گاز استریل چسبیده به پوست تنم رو محکم می‌کشید، دلش می‌اومد که کلاهم پس معرکه بود! زخم رو از نو بست و از روی تخت بلند شد. بی‌حرف از اتاق بیرون رفت. تلاش کردم دیگه چشم به هیلکش ندوزم و موفق شدم، اما به سختی!

***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
چهار روز میشد که تو خونه افتاده بودم. همصحبتی نداشتم و تابان دست از تلاش برای نزدیکی به من برداشته بود. تنها برخوردهامون زمانی بود که می‌خواست کمکم کنه، که با روند رو به بهبود من همونم رفته رفته کمتر میشد. چهار روز فرصت خوبی بود برای تفکر و چاره اندیشی. این زندگی نبود. خودِ مخمصه بود! باید خودم رو نجات می‌دادم و به سمت آرزوهام بال میزدم. فارق‌التحصیلی و یه شغل پر درآمد. اونقدر پر درآمد، که تکتم و مادرم رو از چنگ همایون و طایفه شکیباها بیرون بیارم. درسته، من هنوز از تکتم و مادر نامهربونم دست نکشیده بودم. هنوز برای تباه نشدن خواهرم امید داشتم. یا حداقل امیدوار بودم که اینطور باشه.

از اتاق خارج شدم و به آهستگی فاصله پنج متری تا ورودی آشپزخونه رو طی کردم. دیگه نیازی به عصا نداشتم اما هنوز تو عادی راه رفتن ناتوان بودم. تابان با اون قد و هیکل دخترونه و نچندان درشت، با یه پیشبند قرمز به دورش، مقابل گاز مشغول پختن ناهار بود. موهای فر بازیگوشش هر از چندگاهی جلوی چشمهاش می‌ریخت و دیدش رو مختل می‌کرد، و اون هر دفعه با پشت دست تارهای حلقه حلقه رو از جلوی صورتش کنار میزد. یه لحظه سر چرخوند و متوجه حضورم شد. از تعجبش حدس زدم که فکرش رو نمی‌کرد من اونجا ایستاده باشم. نگاهش رو گرفت و گفت:
- چایی می‌خوری؟
- باهات حرف دارم.
اینبار سریع نگاهم کرد. جای تعجب، ترس رو از تو صورتش می‌خوندم. انگار فهمیده بود این یه گفت و گوی عادی نیست. پشت میز نشستم و اونم مثل یه دختر خوب، آروم اومد و پشت میز نشست.
- چیزی شده؟
به سادگی پریشون شده بود. تکیه‌ام رو از صندلی گرفتم و دست‌هام رو روی میز گذاشتم.
- کسی رو تو تبریز داری؟
- تبریز؟
با تکون سر، روی حرفش صحه گذاشتم.
- آره، از خانواده مادریت.
کمی فکر کرد و گفت:
- هستن یه چندتایی. چطور؟
- برو پیششون!
از سکوتش پی به بهت زدگیش بردم. لب‌های از هم فاصله گرفتش رو بست و گفت:
- برم؟
- آره، برو! ما دو نفر اینجا داریم تلف می‌شیم. مطمئنا توهم آرزوهایی داری که با این شرایط هیچوقت بهشون نمیرسی. بی‌سر و صدا بنداز برو و خودت رو نجات بده. تو بری، منم نجات پیدا می‌کنم.
چشم‌های پر اشک و حالت چهره‌ای که روی خط مرز گریه‌ بود، باعث شد از گفته‌ام پشیمون بشم، با این وجود گفتم:
- هیچکی دنبالت نمیاد. اصلا من و تو برای کسی اهمیتی نداریم که بخوان دنبالمون بیان.
- ولی ما... .
پریدم میون حرفش و حجت رو تموم کردم.
- مشکل همینجاست تابان. اصلا مایی وجود نداره!
با چونه‌ی لرزونش چند ثانیه نگاهم کرد. هر لحظه احتمال می‌دادم مثل دیوار خراب شه و های های گریه سر بده. حدسم اشتباه بود. دماغش رو بالا کشید و خودش رو کنترل کرد. از پشت میز بلند شد و با صدایی که تلاش می‌کرد بغضی بودنش رو پنهون کنه، گفت:
- میرم وسایلم رو جمع کنم.
حرفی نزدم. به اتاق رفت و بعد از مدتی نسبتا طولانی، حاضر و آماده با چمدونی توی دست، تو ورودی آشپزخونه ایستاد. پالتوی بلند قهوه‌ای پوشیده بود. به صورتش نگاه کردم. انگار منتظر حرفی از جانبم بود. نگاهم که طولانی شد، یک کلام گفت:
- خداحافظ.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا