- Oct 4, 2024
- 171
اینجا اولینباری بود که فهمیدم این جمعی که تشکیل دادیم اسمش محفله. با دقت بیشتر حواسم رو به ایرجی دادم که شبیه پدر بزرگهایی شده بود که واسه نوههاشون قصه تعریف میکنن.
- ما به ساختن امید داریم. ساختن سرزمینی که از شأن و منزلت خودش خیلی خیلی دور شده. لیاقت این سرزمین این نیست که مردمش خودرویی سوار بشن که سی سال پیش فلان کشور تولیدش کرده و سالهاست از رده خارج شده، و تهش با همون خودرو تصادف کنن و چندتا خانواده رو داغدار کنن. لیاقت ما اینه خودرویی تولید کنیم که مختص همین کشور باشه و کیفیتش با خودروهای روز دنیا رقابتی باشه. لیاقت ما اینه تو جادههایی رانندگی کنیم که از سفر لذت ببریم، نه این جادههای پر از چالهی الان. یا بنزینی مصرف کنیم که خودمون تولید کرده باشیم، نه بنزینهای وارداتی که تا به دست ما برسه هزار جور آشغال قاطیش میکنن. لیاقت ما اینه که بدون دغدغه بتونیم حداقل هر چند سال یه سفر خارجی بریم، مثل باقی مردم دنیا. و باور کنید من آدم پر توقعی نیستم! اینایی که میگم خواستههای غیر معقولی نیستن. نظر شما چیه؟
یه نفر بلند گفت:
- ما حقمون بیشتر از این حرفاست!
ایرج سر به تأیید تکون داد.
- دقیقا! من و تو نباید به کم قانع باشیم. باید برای یه زندگی بهتر، برای یه آینده نرمال نه برای خودمون، بلکه برای بچههامون بجنگیم. روزی نرسه که نوه و نتیجهمون با خودش بگه چه پدربزرگ و مادربزرگ بیغیرتی داشتم که حتی عرضه نداشت از حق خودش دفاع کنه. حتی جرعت نداشت اعتراض کنه.
با نشستن یه نفر کنارم، نگاه از ایرج برداشتم. سیاوش کنارم نشسته بود. آرام گفتم:
- کجا بودی؟
با دیدن مهرسا که کمی اون طرفتر نشست، جوابم رو گرفتم. کنار مهرسا، تینا رو دیدم که مستقیم و با نگاه خاصی خیرهام بود. نمیدونم چطور متوجهم شده بود، من که حضورش رو نفهمیده بودم. با ناز چشمکی زد و از این صمیمیت، تای ابروم بالا پرید. نگاه گرفتم لبهام رو بهم فشار دادم. چقدر زود صمیمی میشد. ما حتی یه کلمه باهم حرف نزده بودیم. فقط سیاوش به دروغ گفته بود من ازش خوشم میاد. صدای محکم ایرج باعث شد از حال و هوای تینا بیرون بیام و حواسم رو جمعِ صحبتهاش کنم.
- صدای ما وقتی بلنده که همه باهم فریاد بزنیم. باید به همه بفهمونیم که ما بیغیرت نیستیم و خونمون به جوش اومده. اینو بهتون قول میدم، به زودی اتفاقی رقم میخوره که خبرش تو کل دنیا میپیچه. اون روز روزیه که صدای ما رو حتی گوشهای کر میشنون.
یک نفر از ته جمعیت گفت:
- اون روز چه اتفاقی قراره بیفته استاد؟
جدای از این که ظاهر ایرج و به ویژه خال بزرگ روی بازوش هیچ شباهتی به استادها نداشت، اما این سوال منم بود. خیلی دلم میخواست بدونم از چی حرف میزنه. ایرج از روی زمین بلند شد و گفت:
- عجله نکن آقا سعید، آسیاب به نوبت! فقط همینقدر بدونین که نمیشه تا ابد تو کافه نشست و حرف زد و انتظار تغییر داشت. واسه تغییر باید عمل کرد. عمل کردنم بهایی داره که باید پرداخت بشه، و مطمئنا نتیجهای که میگیریم ارزش این بهایی که میدیم رو داره.
گیجتر شدم. منظورش از ارزش و بها و نتیجه رو نمیفهمیدم. خیلیها مثل من سوال داشتن، اما ایرج فقط گفت:
- سعی کنید دوستهای مورد اعتمادتون رو به محفل اضافه کنید. این رو یادتون نره، ما همه تو یه جبههایم.
ایرج رفت و من با کلی سوال بیجواب به سیاوش نگاه کردم.
- تو چیزی فهمیدی؟
چونه بالا داد و گفت:
- نه والا. زیاد ذهنت رو درگیرش نکن، خیلی زود معلوم میشه چی تو سرش میگذره. راستی قرارت با تینا رو یادت نره. به مهرسا گفتم کلی ازت تعریف کنه. نری گند بزنیا!
خیلی من رو دست کم گرفته بود. دست روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
- حاجیت خودش اینکاره ست. یه کاری میکنم یه دل نه صد دل عاشقم شه.
سری تکون داد و گفت:
- عشق و عاشقی واسه فیلماست. برو ببینم تو واقعیت چیکار میکنی.
- ما به ساختن امید داریم. ساختن سرزمینی که از شأن و منزلت خودش خیلی خیلی دور شده. لیاقت این سرزمین این نیست که مردمش خودرویی سوار بشن که سی سال پیش فلان کشور تولیدش کرده و سالهاست از رده خارج شده، و تهش با همون خودرو تصادف کنن و چندتا خانواده رو داغدار کنن. لیاقت ما اینه خودرویی تولید کنیم که مختص همین کشور باشه و کیفیتش با خودروهای روز دنیا رقابتی باشه. لیاقت ما اینه تو جادههایی رانندگی کنیم که از سفر لذت ببریم، نه این جادههای پر از چالهی الان. یا بنزینی مصرف کنیم که خودمون تولید کرده باشیم، نه بنزینهای وارداتی که تا به دست ما برسه هزار جور آشغال قاطیش میکنن. لیاقت ما اینه که بدون دغدغه بتونیم حداقل هر چند سال یه سفر خارجی بریم، مثل باقی مردم دنیا. و باور کنید من آدم پر توقعی نیستم! اینایی که میگم خواستههای غیر معقولی نیستن. نظر شما چیه؟
یه نفر بلند گفت:
- ما حقمون بیشتر از این حرفاست!
ایرج سر به تأیید تکون داد.
- دقیقا! من و تو نباید به کم قانع باشیم. باید برای یه زندگی بهتر، برای یه آینده نرمال نه برای خودمون، بلکه برای بچههامون بجنگیم. روزی نرسه که نوه و نتیجهمون با خودش بگه چه پدربزرگ و مادربزرگ بیغیرتی داشتم که حتی عرضه نداشت از حق خودش دفاع کنه. حتی جرعت نداشت اعتراض کنه.
با نشستن یه نفر کنارم، نگاه از ایرج برداشتم. سیاوش کنارم نشسته بود. آرام گفتم:
- کجا بودی؟
با دیدن مهرسا که کمی اون طرفتر نشست، جوابم رو گرفتم. کنار مهرسا، تینا رو دیدم که مستقیم و با نگاه خاصی خیرهام بود. نمیدونم چطور متوجهم شده بود، من که حضورش رو نفهمیده بودم. با ناز چشمکی زد و از این صمیمیت، تای ابروم بالا پرید. نگاه گرفتم لبهام رو بهم فشار دادم. چقدر زود صمیمی میشد. ما حتی یه کلمه باهم حرف نزده بودیم. فقط سیاوش به دروغ گفته بود من ازش خوشم میاد. صدای محکم ایرج باعث شد از حال و هوای تینا بیرون بیام و حواسم رو جمعِ صحبتهاش کنم.
- صدای ما وقتی بلنده که همه باهم فریاد بزنیم. باید به همه بفهمونیم که ما بیغیرت نیستیم و خونمون به جوش اومده. اینو بهتون قول میدم، به زودی اتفاقی رقم میخوره که خبرش تو کل دنیا میپیچه. اون روز روزیه که صدای ما رو حتی گوشهای کر میشنون.
یک نفر از ته جمعیت گفت:
- اون روز چه اتفاقی قراره بیفته استاد؟
جدای از این که ظاهر ایرج و به ویژه خال بزرگ روی بازوش هیچ شباهتی به استادها نداشت، اما این سوال منم بود. خیلی دلم میخواست بدونم از چی حرف میزنه. ایرج از روی زمین بلند شد و گفت:
- عجله نکن آقا سعید، آسیاب به نوبت! فقط همینقدر بدونین که نمیشه تا ابد تو کافه نشست و حرف زد و انتظار تغییر داشت. واسه تغییر باید عمل کرد. عمل کردنم بهایی داره که باید پرداخت بشه، و مطمئنا نتیجهای که میگیریم ارزش این بهایی که میدیم رو داره.
گیجتر شدم. منظورش از ارزش و بها و نتیجه رو نمیفهمیدم. خیلیها مثل من سوال داشتن، اما ایرج فقط گفت:
- سعی کنید دوستهای مورد اعتمادتون رو به محفل اضافه کنید. این رو یادتون نره، ما همه تو یه جبههایم.
ایرج رفت و من با کلی سوال بیجواب به سیاوش نگاه کردم.
- تو چیزی فهمیدی؟
چونه بالا داد و گفت:
- نه والا. زیاد ذهنت رو درگیرش نکن، خیلی زود معلوم میشه چی تو سرش میگذره. راستی قرارت با تینا رو یادت نره. به مهرسا گفتم کلی ازت تعریف کنه. نری گند بزنیا!
خیلی من رو دست کم گرفته بود. دست روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
- حاجیت خودش اینکاره ست. یه کاری میکنم یه دل نه صد دل عاشقم شه.
سری تکون داد و گفت:
- عشق و عاشقی واسه فیلماست. برو ببینم تو واقعیت چیکار میکنی.