- Jan 23, 2023
- 246
هامین در سکوت فقط نگاهم میکرد. مونده بودم؛ چی بگم که آروم بشه. با فکری که مثل لامپی بالای سرم روشن شد، گوشیم رو از روی تخت برداشتم و یه آهنگ پخش کردم. آهنگی که میتونستم با کمکش هامین رو به خودش بیارم:
- "تو تاریکی، نمیبینی، من نشونت میدم"
قبل از اینکه جملهی بعدی رو بگه، تند تند گفتم:
- بذار من راه رو نشونت بدم.
- "بیا دنبالم باز اسمها رو یادت میدم"
و باز هم قبل از جملهی بعدی آهنگ گفتم:
- اسمهایی که باید برات مهم باشن.
- "که این بعضی وقتا رو شونه های توئه
که بعضی وقتا میفته رو شونه های من"
و به همین ترتیب بین تک تک جملههای آهنگ منم یه جمله گفتم:
- بذار بار این غم رو با هم تحمل کنیم.
- "بگو اسمتو، اسمت باید یادت بیاد"
- تو هامین راستینی!
- "این اولین درسیه که من بهت میدم"
- تو کم کسی نیستی.
- "همیشه یادت بمونه، کجاست خونه"
- جاییه که بهت آرامش میده.
- "مهم نیست اونا دارن چیو نشون میدن"
صورتش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- تو توی خونه درد نمیکشی.
- "زمان میگیره یکی یکی قهرماناتو"
آروم گفتم:
- زیبات رو ازت گرفت.
- "زمان داره بهت میگه شبیه خودت شو"
با هیجان ادامه دادم:
- شبیه هامینِ قوی!
- "درختای بی ریشه میرن با این طوفان"
- طوفان دردت بزرگه
- "بده دستاتو، خودم میشم ریشهی تو"
- من ریشهت میشم هامین.
و دستم رو به طرفش دراز کردم. هامین با تردید نگاهش رو بین دستم و چشمهام میچرخوند. ادامهی آهنگ پخش میشد:
- "تو تاریکی، نمیبینی، من نشونت میدم"
- تو الان تاریکی.
- "بیا دنبالم باز اسما رو یادت میدم"
- مثل عشق، خونه.
- "که این بعضی وقتا روی شونههای توئه
که بعضی وقتا سنگینه رو شونههای من"
(تو تاریکی؛ گروه او و دوستانش)
دیگه چیزی نگفتم و گذاشتم باقی آهنگ که دیگه بیکلام بود، پخش بشه. دستم رو بیشتر به طرف هامین دراز کردم. دست همین آروم و با تردید بالا اومد. همزمان با تموم شدن آهنگ دستش توی دست من نشست. لبخندی با شادی به خاطر موفقیتم کنج لبم جا خوش کرد. دستم رو دور دست هامین محکم کردم و با امیدواری گفتم:
- آفرین هامین، همینه. باید فراموشش کنی. اون لیاقتت رو نداشت.
به محض اینکه جملهی آخرم رو گفتم، هامین به آنی تغییر کرد. خشم نگاهش رو پر کرد. دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و فریاد زد:
- داشت، اون لیاقت همه چی رو داشته و داره، من بی لیاقتم!
ترسیده و حیرت زده صداش زدم:
- هامین!
هامین بازوهام رو توی دستش گرفت. خیلی عصبانی شده بود. انگار زده بود به سرش. بازوهام رو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با عصبانیت رو به من فریاد زد:
- زیبای من لیاقت همه چی رو داره!
و هولم داد و بازوهام رو ول کرد. به پهلوی راستم روی زمین و میون خرده شیشهها پرت شدم. یه تیکه شیشهی بزرگ و تیز بازوی راستم رو به اندازهی پنج سانت خراش داد و خون اومد. با چشمهایی که حالا اشکی شده بود، حیرتزده به خون دستم نگاه کردم. خراش عمیقی بود و همینطوری داشت خون میاومد. به بخیه نیاز نداشت؛ اما باید پانسمان میشد. چندین قطره خون روی زمین هم چکیده بود.
اشکهام سرازیر شدن. از جا بلند شدم و گوشیم رو از روی تخت چنگ زدم. با بغض آروم و زمزمهوار گفتم:
- تو هامین نیستی.
و بلندتر با بغض فریاد زدم:
- تو هامینِ من نیستی!
به دو از اتاق و بعد هم از خونه خارج شدم و به خونهی خودم پناه بردم. بعد از اینکه دستم رو پانسمان کردم، پشت در خونه نشستم و به سر و صدایی که از خونهی هامین میاومد، گوش دادم. صدای داد هامین یه لحظه هم قطع نمیشد. بعد از چند دقیقه هم صدای شکستن ظرف و ظروف بهش اضافه شد.
همونطور که اشک میریختم و به صداها گوش میدادم، مشغولِ فکر کردن شدم. من هامین رو اینطوری نمیخواستم. البته که مشکلی با حال بدش نداشتم، من حاضر بودم تا آخر دنیا پا به پاش باشم تا خوب بشه. مشکلم افکار هامین بود که با وجود ازدواج اون دختر و حذفش از زندگی هامین، بازم ملکهی ذهن و قلبش بود. هامین نمیخواست اون دختر رو فراموش کنه. با این وضع منم نمیتونستم بمونم، شاید باید میرفتم!
- "تو تاریکی، نمیبینی، من نشونت میدم"
قبل از اینکه جملهی بعدی رو بگه، تند تند گفتم:
- بذار من راه رو نشونت بدم.
- "بیا دنبالم باز اسمها رو یادت میدم"
و باز هم قبل از جملهی بعدی آهنگ گفتم:
- اسمهایی که باید برات مهم باشن.
- "که این بعضی وقتا رو شونه های توئه
که بعضی وقتا میفته رو شونه های من"
و به همین ترتیب بین تک تک جملههای آهنگ منم یه جمله گفتم:
- بذار بار این غم رو با هم تحمل کنیم.
- "بگو اسمتو، اسمت باید یادت بیاد"
- تو هامین راستینی!
- "این اولین درسیه که من بهت میدم"
- تو کم کسی نیستی.
- "همیشه یادت بمونه، کجاست خونه"
- جاییه که بهت آرامش میده.
- "مهم نیست اونا دارن چیو نشون میدن"
صورتش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- تو توی خونه درد نمیکشی.
- "زمان میگیره یکی یکی قهرماناتو"
آروم گفتم:
- زیبات رو ازت گرفت.
- "زمان داره بهت میگه شبیه خودت شو"
با هیجان ادامه دادم:
- شبیه هامینِ قوی!
- "درختای بی ریشه میرن با این طوفان"
- طوفان دردت بزرگه
- "بده دستاتو، خودم میشم ریشهی تو"
- من ریشهت میشم هامین.
و دستم رو به طرفش دراز کردم. هامین با تردید نگاهش رو بین دستم و چشمهام میچرخوند. ادامهی آهنگ پخش میشد:
- "تو تاریکی، نمیبینی، من نشونت میدم"
- تو الان تاریکی.
- "بیا دنبالم باز اسما رو یادت میدم"
- مثل عشق، خونه.
- "که این بعضی وقتا روی شونههای توئه
که بعضی وقتا سنگینه رو شونههای من"
(تو تاریکی؛ گروه او و دوستانش)
دیگه چیزی نگفتم و گذاشتم باقی آهنگ که دیگه بیکلام بود، پخش بشه. دستم رو بیشتر به طرف هامین دراز کردم. دست همین آروم و با تردید بالا اومد. همزمان با تموم شدن آهنگ دستش توی دست من نشست. لبخندی با شادی به خاطر موفقیتم کنج لبم جا خوش کرد. دستم رو دور دست هامین محکم کردم و با امیدواری گفتم:
- آفرین هامین، همینه. باید فراموشش کنی. اون لیاقتت رو نداشت.
به محض اینکه جملهی آخرم رو گفتم، هامین به آنی تغییر کرد. خشم نگاهش رو پر کرد. دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و فریاد زد:
- داشت، اون لیاقت همه چی رو داشته و داره، من بی لیاقتم!
ترسیده و حیرت زده صداش زدم:
- هامین!
هامین بازوهام رو توی دستش گرفت. خیلی عصبانی شده بود. انگار زده بود به سرش. بازوهام رو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با عصبانیت رو به من فریاد زد:
- زیبای من لیاقت همه چی رو داره!
و هولم داد و بازوهام رو ول کرد. به پهلوی راستم روی زمین و میون خرده شیشهها پرت شدم. یه تیکه شیشهی بزرگ و تیز بازوی راستم رو به اندازهی پنج سانت خراش داد و خون اومد. با چشمهایی که حالا اشکی شده بود، حیرتزده به خون دستم نگاه کردم. خراش عمیقی بود و همینطوری داشت خون میاومد. به بخیه نیاز نداشت؛ اما باید پانسمان میشد. چندین قطره خون روی زمین هم چکیده بود.
اشکهام سرازیر شدن. از جا بلند شدم و گوشیم رو از روی تخت چنگ زدم. با بغض آروم و زمزمهوار گفتم:
- تو هامین نیستی.
و بلندتر با بغض فریاد زدم:
- تو هامینِ من نیستی!
به دو از اتاق و بعد هم از خونه خارج شدم و به خونهی خودم پناه بردم. بعد از اینکه دستم رو پانسمان کردم، پشت در خونه نشستم و به سر و صدایی که از خونهی هامین میاومد، گوش دادم. صدای داد هامین یه لحظه هم قطع نمیشد. بعد از چند دقیقه هم صدای شکستن ظرف و ظروف بهش اضافه شد.
همونطور که اشک میریختم و به صداها گوش میدادم، مشغولِ فکر کردن شدم. من هامین رو اینطوری نمیخواستم. البته که مشکلی با حال بدش نداشتم، من حاضر بودم تا آخر دنیا پا به پاش باشم تا خوب بشه. مشکلم افکار هامین بود که با وجود ازدواج اون دختر و حذفش از زندگی هامین، بازم ملکهی ذهن و قلبش بود. هامین نمیخواست اون دختر رو فراموش کنه. با این وضع منم نمیتونستم بمونم، شاید باید میرفتم!