در کوچه پسکوچههای شهر قدم میزنم.
خودم را به آنها سپردهام.
میخواهم ببینم مرا به کدامین سو خواهند کشید.
زمزمهی زیر لبم آشناست:
یک... دو... سه... چهار... .
ناخودآگاه خود را روی لبهی جدول مییابم.
دستها را کمی از بغل باز کردهام و از حفظ و بدون لغزش، روی آن راه میروم.
میتوانم حس کنم سنگینی نگاهت را.
میدانم باز از جای دنجِ همیشگی به تماشایم ایستادهای.
قدمی بردار به سویم تا باقی راه را،
پروانهوار به سمتت پرواز کنم.
چرا از مخفیگاهت بیرون نمیآیی؟!
پروانه اگر تقلا نکند و پیله را نشکافد که پروانه نخواهد شد.
با تو آموختم بیلغزش راه رفتن را؛
اما تاوان ساکن ماندنات این است که ببینی،
بی تو مسیر را طی میکنم
و میرسم به آرزوهایی که با هم مشقشان کردیم.