میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- یه دستی برسونی بد نیست!

با یه لبخند موذی تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم و به طرفشون رفتم. بیهوده بود. فقط داشتیم انرژیمون رو حیف می‌کردیم اما، همراهشون شدم. چهار نفری از زیر گاو صندوق گرفتیم و زور زدیم. گاو صندوق از روی زمین بلند شد و برای چند ثانیه در حد یه وجب از زمین فاصله گرفت. احساس درد تو کمرم پیچید و گاوصندوق رو رها کردم. دردمون مشترک بود، چرا که بقیه‌ام همزمان با من گاوصندوق رو ول کردن و با صدای بلندی کف اتاق فرود اومد. ممد نفس زنون کمر راست کرد و با چهره‌‌ی درهم گفت:

- یعنی ولش کنیم همینجا؟ بخدا توش پره پوله که انقدر سنگینه.

پشت بهشون راه افتادم تا از اتاق خارج بشم.

- تو جیبت کن بیارش بیرون!

نموندم تا ببینم تصمیم‌شون چیه و برگشتم به طبقه پایین. وسوسه‌ای که از ابتدای اومدنم به این خونه تو وجودم رشد کرده بود، من رو به سوی پذیرایی سوق داد. چراغ قوه رو طبقه بالا جا گذاشته بودم و بالاجبار مسیری رو که دست و پا شکسته بلد بودم، طی کردم. مجسمه طلایی تو سیاهیِ خونه، مثل شکوفه‌‌ای که از دل برف بیرون اومده بود می‌درخشید. نمی‌دونم چرا، با یه نظر دلم رو برده بود! برداشتمش و دستی به روش کشیدم. از چیزی که فکر می‌کردم سبک‌تر بود، اما از نزدیک حتی زیباتر به چشم می‌اومد. صدای علی‌اکبر رو شنیدم که گفت:

- عابد کجایی؟

بلند گفتم:

- شما برین من پشت سرتون میام.

ایستاده بودم پشت شیشه‌های سرتاسری که محوطه بیرون رو نمایش می‌داد. برای اولین بار چشمم به محوطه پهناور حیاط افتاد و تای ابروم بالا رفت. عجیب بزرگ بود. تا چشم کار می‌کرد دار و درخت‌های چندین و چند ساله بود و میوه‌های آویزون از شاخه‌ها. خدا رحم کرد مجید اینجا رو ندید، وگرنه تا صبح دل از این بوستان بهشتی نمی‌کند. از پشت شیشه، هلو‌های درشت و خوش‌رنگ‌ِ نمایان از میون برگ‌های سبز، بدجور دهنم رو آب می‌نداخت. چه تصویری! یه انعکاس کوچیک از بهشتی که انسان‌ تو حسرتش بود. نتونستم جلوی این وسوسه رو بگیرم. پشت در ورودی ایستادم و دستگیره رو فشار دادم. با یه تق، در باز شد. از خونه خارج شدم و از پله‌ها پایین اومدم. محوطه نیمه تاریک بود و نور اندکوبه میوه‌ها درخشش می‌داد. بی‌مهابا زدم به دل باغ. چه میوه‌هایی، چه شاخه‌های سنگین و پرباری! درخت‌های چندین و چند ساله که قطعا صاحبش برای به بار نشستنشون خون دل‌ها خورده بود. با ورودم به باغ، همون ته مونده نورم رفت، اما بازم میوه‌ها می‌درخشید! یه درخشش دوست داشتنی. بی‌توجه مشت مشت آلبالو‌های سرخ و خونی رو می‌کندم و می‌بلعیدم. حالا مجید رو درک می‌کردم. بی‌چاره حق داشت! مگه میشد مقابل این رنگ‌های جذاب و متنوع مقاومت کرد؟ دقایقی بعد، رنگ‌ها به سختی قابل شناسایی بود. به خودم که اومدم، خودم رو تو تاریکی مطلق پیدا کردم. به یکباره باغ بهشتی تبدیل به یه جنگل تاریک و وهم‌آور شد. تو سکون به محیط گوش سپردم. صدای جیرجیرک می‌اومد. خودم رو گم کرده بودم و نمی‌دونستم دقیقا کجام. حرکت کردم و حواسم رو شیش دنگ جمع کردم تا زیر پام تو تشتک‌های پای درخت‌ها خالی نشه. پشیمون بودم. کاش میشد برگردم به عقب اما، خودم کردم که لعنت بر خودم باد! برای خلاصی از این دردسر خودساخته باید از این جنگل بیرون می‌اومدم، اما لعنتی انگار ته نداشت. خیلی بزرگ بود. اصلا نمی‌دونستم کجاش هستم. از یه سمت صدای خش‌خشی شنیدم و وحشت زده به همون سمت چرخیدم. بعد از چند ثانیه خیره موندن، مردمک‌های چشم‌هام گشاد شد و چیزی جز علف‌های رشد کرده تو حد فاصل تنه‌های درخت‌ها ندیدم. احتمالا باد پیچیده بود. نفسم رو فوت کردم و دستی به پیشونیم کشیدم. خدا رو شکر! از ترس ناگهانی که به جونم افتاد خیس عرق شده‌ بودم. با خاطری آسوده خواستم برگردم که این‌بار صدای خرناس مانندی از پشت سرم اومد. به محض شنيدن صدا، قالب تهی کردم. حسی فراتر از ترس. احساس کردم که این‌بار جدیه و خبری از باد و برگ و شاخه درخت نیست. آب دهنم رو قورت دادم و ذره ذره گردن خشک شده‌ام رو به عقب چرخوندم. هیچ نیازی به نور نبود تا سفیدی درخشان دندون‌های نیشِ تیزِ نمایان در پوزه کشیده‌ی جثه پر هیبت و بزرگ سگ سیاهی رو ببینم که به قصد حمله خیز گرفته و نگاه خصمانه‌اش من رو هدف گرفته بود. دندون‌های سگ یا هر کوفتی که جلوم ایستاده بود، مثل همون میوه‌هایی که پام رو تا اینجا کشوند تو تاریکی می‌درخشید، با این تفاوت که این یکی درخشش اصلا دوست داشتنی نبود! ناخودآگاه زمزمه کردم:

- یا موسی‌ بن جعفر!

به این فکر افتادم که این لعنتی از کجا پیداش شد؟ با پرش سگ به سمتم، صورت سوال و حتی جواب‌های احتمالیش رو از یاد بردم. مثل فنر از جا پریدم، چشم بسته جهتی رو در پیش گرفتم و با تمام توان شروع کردم به دویدن. تو اون ظلمات مثل موش کور بودم. مقابلم چیزی جز تاریکی نبود و هر از چند گاهی شاخه‌‌ی آویزونی از درخت‌ها سر و صورتم رو جلا می‌داد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
سگ نزدیکم بود. هُرم وحشی نفس‌هاش رو درست پشت گوشم حس می‌کردم. تو دلم به پای خدا افتادم که نشه که جای شاخه‌ها، تنه درخت مقابلم در بیاد! صدای واق واق سگ که از پشت می‌اومد باعث می‌شد بیشتر از هر زمان دیگه‌ای به خدا احساس نزدیکی کنم و این احساس با سرعت دویدنم رابطه مستقیم داشت. یاد شبی افتادم که تو خونه باغ پدر بزرگ علی‌اکبر کله‌ها رو داغ کردیم و از هیچ ترسیدیم و روباه‌وار فرار کردیم. چقدر شبیه امشبِ من بود، با این فرق که جای هیچ، این‌بار از یه هیولای پشمالو در می‌رفتم. من عاشق هیجان بودم اما... این هیجان نبود، واهمه بود، وحشت خالص بود! رعب و هراسی بود که عرق سرد به تیره کمر هر انسانی می‌نشوند. و چرا من عادت داشتم برای خودم دردسر بتراشم؟ این بی‌جواب‌ترین سوال زندگیم بود. حالا صدای سگ از کمی دورتر می‌اومد. از لابلای شاخ‌ساری که مقابل و با کمی ارتفاع از خودم تنیده بود، نوری به نگاهم تابید که امید رو به دلم هدیه، و نوید دروازه‌های خروج از این جهنم تاریک داد. بالأخره داشتم به یه جایی می‌رسیدم. به طرف نور تغییر مسیر دادم، اما هنوز پنج متر‌ جلو نرفته بودم که نه یکی از تشتک‌ها، بلکه شیلنگ‌های آبیاری قطره‌ای پای درخت‌ها خِرم رو چسبید و ناگهان تو هوا معلق شدم. صدای پیچ خوردنِ قوزک پام با شکستن مجسمه همراه شد و من، صورت خاکی و خونین و مالینم رو از روی زمین بلند کردم و به خرده شکسته‌های مجسمه‌ای چشم دوختم که جونم رو به خاطرش به خطر انداختم. مجسمه‌ای به این زیبایی، همه‌اش توخالی، همه‌اش پوچ و پوشالی و از جنس گچ بود. خیلی راحت گول ظاهرش رو خورده بودم. صدای نوفیدن سگ باعث شد چشم از خرده شکسته‌ها بگیرم. به این فکر کردم که آیا از زیر دست و پای سگ زنده بیرون میام؟ قطعا اگه کاری نمی‌کردم، خیر! باقی مونده خرده شکسته‌های مجسمه رو محکم تو مشتم فشار دادم و با تموم توانم به سمتی که صدا می‌اومد پرت کردم. زوزه دردناک سگ از دل تاریکی اومد و من دیگه معطل نکردم. روی دو پا ایستادم و کشون کشون مسیر رو ادامه دادم. از لابلای درخت‌ها که بیرون اومدم. یه محوطه خالی بزرگ و در غول پیکری مقابلم بود. لنگ لنگان فاصله رو طی کردم و به در رسیدم. خودم رو نجات یافته می‌دیدم. از ‌شوق آزادی و با کمی بغضِ رقیق، فریاد شادی کشیدم، اما همون دم واق واق سگ مثل آب سردی روی تنم ریخت و نفسم رو بند آورد. این بی‌شرف چرا بی‌خیال نمیشد؟ یهو از لای درخت‌ها بیرون پرید و جَری‌تر از قبل، با زخمی که پای چشمش کاشته بودم به سمتم یورش آورد. وحشت زده به در مقابل چسبیدم، مثل نیازمندی که به ذریح دخیل بسته باشه! چشم بستم تا یه راه چاره‌ پیدا کنم. برخلاف در پشتی، این یکی قفل بود و مثل همون، یه آلاچیق به عنوان سر درب بالای سرش داشت. به رنگ مسی و حداقل چهار برابر در پشتی بود. با پای پیچ خورده‌ام عبور از حفاظ‌های روی دیوار ممکن نبود، منم زمانی برای باختن نداشتم. خودم رو از در آویزون کردم و بالا کشیدم. درست تو آخرین لحظه سگ به پای در رسید و پاچه‌ شلوارم رو به دندون گرفت و وحشیانه کشید. شوکه و پر واهمه داد ترسیده‌ای کشیدم و درحالی که میون زمین و هوا آویزان بودم، ناخودآگاه با یه حالت هیستریک با پای مخالف به صورت سگ کوبیدم. اونقدر کف کفشم رو به صورت سگ کوبیدم تا صدای جر خوردن پارچه شلوارم رو شنیدم و در نهایت، از بند حیوون رها شدم. از شدت ترس سطح آدرنالین خونم به حد اعلا رسیده و زورم چند برابر شده بود. تو یه مدت کوتاه، از تمام ظرفیت هوشم بهره بردم و فهمیدم که برای خروج از این جهنم، تنها یه راه وجود داره. عبور از کوره راهی که بالای در وجود داشت، سخت بود اما غیر ممکن نه. خودم رو کامل بالا کشیدم و از فضای خالی عمودی شکلِ بین چهارچوب در و سردرب عبور دادم، به سوی بیرون کشیدم و بالاخره از مرز اون حیاط نحس و نفرین شده عبور کردم. این طرف در پایین پریدم و بی‌توجه به دردی که تو پام داشتم، لنگ لنگان به طرف ملک کناری دویدم. از دور، حرکات نور چراغ قوه‌ رو لابلای درختان بادوم شکار کردم. وقتی نزدیکشون شدم، مجید زودتر از همه گفت:

- اومد!

جوری با شدت نفس نفس می‌زدم که حتی توان حرف زدن نداشتم. سکوتم باعث شد همه بچرخن و نگاهم کنن. نگاه من مستقیما مجید رو هدف گرفته بود. پارسا که درون گودال بود، با تعجب گفت:

- این چه وضعیه؟ چرا رنگت پریده؟ سر و صورتت چرا زخمیه؟

باید هرچه زودتر این لکه ننگ رو از سطح کره زمین پاک می‌کردم. باید هشت میلیارد آدم رو از شر این زباله‌ی بی‌مصرف نجات می‌دادم. باید برای یکبار هم که ‌‌‌شده یه کار درست تو زندگیم انجام می‌دادم. کنترلم رو از دست دادم و دست‌هام دور گلوی مجید چفت شد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- می‌کشمت، به والله می‌کشمت!

- یا خدا! عابد داداش ولش کن خفه‌اش کردی.

پارسا و علی‌اکبر تلاش بدو بدو اومدن جلو تا دست‌هام رو از دور گلوی مجید باز کنن. مجید با چشم‌های وق زده برای رهایی تقلا می‌کرد و صدای خر خر می‌داد.

- ولم کنید می‌خوام خفه‌اش کنم، می‌خوام با دوتا دستای خودم نفسش رو بگیرم. تهش چیه مگه؟ دیه شو میدم! اصلا اعدامم می‌کنن، حداقل دلم خنک که میشه. هر چی می‌کشم از دست این بی‌پدره.

تعجب بی‌حد و اندازه‌شون رو از رفتار عجیبم حس می‌کردم. اصولاً این رفتارها از من بعید بود. اصلا من خودم همیشه از مجید دفاع می‌کردم، اما ترس و وحشتی که تجربه کرده بودم چنان فشاری به روانم آورده بود که باعث می‌شد برای حداقل یه مدت کوتاه روی خط جنون راه برم و برای خالی کردن خودم چه کسی دم دستی‌تر از مجیدی که اسمش با سوتی‌هاش همیشه تو ناخودآگاه آدم ثبت بود؟ ممد جلو اومد و با عصبانیت پنجه‌هام رو که مثل یه ببر گرسنه به سیبک گلوی مجید چنگ انداخته بودم از دور گلوش باز کرد.

- ولش کن دیگه کشتی بدبخت رو! چت شده تو؟

- به تو چه؟ به تو چه من چم شده؟! می‌زنم تو روهم می‌کشما!

ممد با مکث نگاه متأسفش رو از روم برداشت و شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:

- روانی!

دست‌هام رو با خشونت از بند علی‌اکبر و پارسا آزاد کردم.

- ول کنید دیگه شما‌م. تبهکار و جانی نگرفتین که!

مراعاتم رو کردن و هیچی نگفتن. چند متری فاصله گرفتم و با ترش‌رویی یه کنار وایستادم. تو چشم‌های مجید اشک جمع شده بود و پارسا دلداریش می‌داد. با دیدن وضعیتی که داخلش قرار داشتند، گفتم:

- این چه وضعیه‌ دیگه؟

گودالی که پارسا مشغول کندنش بود رها کرده بودن و با کمی فاصله، یه طرف دیگه یه گودال جدید حفر شده بود. پارسا به طرف گودال رفت و گفت:

- علی‌اکبر درست می‌گفت. دفینه طلسم جا به جایی داره.

تک‌خندی زدم و گفتم:

- ولمون کن تو رو خدا!

پارسا به طرفم اومد، دستم رو گرفت و کشید:

- بیا یه لحظه!

نوچی گفتم و بی‌میل همراهش شدم. یکی از تخته سنگ‌ها رو نشونم داد و گفت:

- اینو می‌بینی؟ صافه صافه! چیزی روش نداره.

دوباره دستم رو کشید و به طرف سنگ دیگه برد.

- اینم ببین. مثل اون یکی سطحش صافه و چیزی نداره.

- خب که چی؟

برای بار سوم دستم کشیده شد. این‌بار مقابل آخرین سنگ ایستادیم.

- ولی اینو ببین. این سوراخ کوچیک روی سنگ رو می‌بینی؟ بهش میگن جوغن! یکی از اصلی‌ترین نشونه‌ها برای پیدا کردن دفینه ست. اگه قرار بر جا‌به‌جایی باشه، باید دفینه رو نزدیک این یکی دفن کرده باش.

چاله‌ای که کنده بودن مابین چاله اول و تخته سنگ مورد نظر بود. کمی با عقل جور در می‌اومد اما هنوز بعید می‌دونستم چیزی عایدمون شه، بالاخص بعد از شکسته شدن مجسمه! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:

- من که نیستم. شما هرکاری دوست دارین بکنین.

پارسا گفت:

- چه مرگت شده تو؟ بلند شو مسخره بازی در نیار.

روی توده‌ای از خاک‌های بیرون کشیده شده از چاله اولی نشستم. ممد گفت:

- ولش کن پارسا، منت چی رو می‌کشی؟

پوزخندی زدم و روی خاک‌ها لم دادم. لباس‌هام به گند کشیده شده بود و نگرانی از این بابت نداشتم.

نمی‌دونم چقدر طول کشید. خوابم گرفته بود و دلم می‌خواست تو تخت گرم و نرمم دراز می‌کشیدم و تخت می‌خوابیدم. بچه‌ها همچنان مشغول حفاری بودن و صدای ضرب کلنگ و خش خش بیل روی مخم بود. با کلافگی گفتم:

- جمعش کنید دیگه بابا. وقتی چیزی نداره چرا پیله می‌کنید؟

ممد که بیل به دست بالای چاله ایستاده بود، گفت:

- تو چرا جوش میزنی؟ تو که خودت رو کشیدی کنار.

خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:

- من جوش می‌زنم؟ لقتون بابا! خوابم میاد می‌خوام برم بخوابم.

ممد بیل رو روی زمین ستون کرد و دست‌هاش رو روی دسته بیل گذاشت.

- بذار گنج رو پیدا کنیم، یه قرونشم به تو نمیدم!

پوزخند صداداری زدم.

- نخواستم! البته اگه پیداش کنید.

با تأکید گفت:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- می‌کنیم.

یه مرتبه علی‌اکبر از داخل گودال بیرون اومد و با عصبانیت گفت:

- چی چی رو پیداش می‌کنیم؟ سه ساعته داریم می‌کَنیم هیچی نداره. الکی خودمون رو خسته می‌کنیم فقط.

تموم سر و صورتش پر خاک بود. بیرون اومد و گفت:

- من دیگه نمی‌تونم. شونه‌هام درد می‌کنه.

ممد به مجید و پارسا نگاه کرد، اما هر دوتاشون بی‌حال و خسته با نگاهشون فهموندن که جونی برای ادامه ندارن. برای ممد سخت بود قیدش رو بزنه، به ویژه که با من کلکل کرده بود. گفت:

- بلند شین دیگه، حتما باید دستمال بکشم؟ پارسا تو لااقل پاشو. تو که قفلی زده بودی که هر جور شده عشقت رو بکشی بیرون.

پارسا خمیازه‌ای کشید و گفت:

- ولمون کن بابا!

پوفی کشید و بالاخره کوتاه اومد. بیل رو برداشت و گفت:

- اصلا به درک! جمع کنید بریم.

دقیقا نمی‌دونم چی شد و از آسمون چی بهم نازل شد، فقط احساس کردم این کار درسته. یه مرتبه از جام بلند شدم و کلنگ رو از روی زمین برداشتم. پارسا گفت:

- بی‌خیال عابد، تو درست میگی. بی‌فایده ست.

منم همین فکر رو می‌کردم اما انگار به من وحی شده بود، یا چیزی شبیه به این. نمی‌دونم چی باعث شد که بپرم داخل گودال. فقط احساس کردم باید انجامش بدم. کلنگ رو بالا بردم و با تمام توانی که برام باقی مونده بود به زمین کوبیدم. ناگهان صدایی از اعماق گودال اومد. صدایی شبیه به شکستن چوب. مثل صاعقه خورده‌ها سر جام خشک شدم. پارسا سراسیمه و چهار دست و پا خودش رو روی زمین کشید و بالای سر گودال نشست.

- صدای چی بود؟!

چشم‌های گرد شده‌ام رو از صورتش جدا کردم. ممد، علی‌اکبر و مجید‌هم بالای گودال ایستاده بودن و با شگفتی نگاه می‌کردن. چشم ازشون برداشتم و کلنگ رو بیرون کشیدم. اینبار با احتیاط بیشتری کلنگ زدم. صدای توخالی می‌داد. یه چیزی اون زیر بود، یقین داشتم. بیل رو از ممد گرفتم و با تیزی سر بیل، خاک‌ها رو کنار زدم. تخته‌ای از زیر خاک نمایان شد و علی‌اکبر زمزمه کرد:

- یا ابوالفضل!

پارسا از شدت هیجان می‌خواست بپره داخل گودال. ممد به زور نگهش داشت و گفت:

- دندون رو جیگر بذار دو دیقه! بذار ببینیم چیه اول.

پارسا با حالتی میون گریه و خنده گفت:

- احمق معلومه چیه! صندوقچه ست!

حدس خودمم همین بود، و زمانی که تخته‌ی رویی رو برداشتم و دور تا دور دفینه رو خالی کردم، حدسم درست از آب در اومد. دست انداختم و با کمی زور زدن دفینه رو بیرون کشیدم. یه صندوقچه به رنگ قهوه‌ای، که از شدت پوسیدگی به سیاهی میزد. صندوقچه رو که با دست بالا گرفتم، چهار جفت دست برای بالا کشیدنش جلو اومد! از گوال بیرون اومدم و پنج نفری دور صندوقچه جمع شدیم. یه قفل قدیمی و عجیب داشت که کاملا زنگ زده بود. پارسا سنگی از روی زمین برداشت و تا خواست روی قفل بکوبه، علی‌اکبر فریاد کشید:

- نزن!

دست پارسا تو هوا خشک شد. گفت:

- چرا؟

- طلسمه!

من بی‌اختیار پوزخند زدم، اما بقیه نه. طبیعتا زمانی که طلسم جابه‌جایی درست از آب در اومده بود، بچه‌ها هر گفته‌ای از علی‌اکبر در مورد طلسم‌ها رو باور می‌کردن. ممد پرسید:

- طلسم چی؟

علی‌اکبر روی صندوق دست کشید و گفت:

- مرگ!

مجید با ترس گفت:

- مرگ؟!

نوک انگشت علی‌اکبر روی قسمتی از صندوقچه به حرکت در اومد.

- آره، اینجا رو ببین. این علامت مرگه.

روی بدنه چوبی صندوقچه، یه دایره با سه خط که همدیگه رو درست در مرکز دایره قطع می‌کردن حک شده بود. پارسا گفت:

- خب الان چیکار کنیم؟

علی‌اکبر گفت:

- هیچی، باید یکی رو پیدا کنیم طلسم رو باطل کنه.

- یعنی بازش نکنیم؟

- اگه نمی‌خوای بمیری نه!

پوفی کشیدم و سنگ رو از دست پارسا کش رفتم.

- بده من بابا، سرم درد گرفت بس که شر و ور گفتین!

تا خواستم قفل رو با سنگ بشکنم، هر چهار نفر با هول و ولا و با فریاد «نه!» به طرفم هجوم آوردن. به پشت روی زمین افتادم و سنگ از دستم ربوده شد. با عصبانیت مجید رو از روی خودم کنار زدم و گفتم:

- گمشو اون‌ور تاپاله‌ی چربی! اسکلا اینا همه‌اش چرته، دروغه. کدوم طلسم، کدوم کشک، کدوم دوغ! بیاین همین الان کلکش رو بکنیم ببینیم چیه تو صندوقچه.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
ممد که از رفتار من عاصی بود، با خشم فریاد کشید:

- چرا زر مفت میزنی عابد؟ اگه طلسم‌ها دروغه پس چطور طلسم جا به جایی درست بود؟

منم مثل یه خرس عصبانی متعاقبا فریاد کشیدم:

- خب شاید دستگاه خراب بوده! یعنی یه درصد احتمال همچین اتفاقی وجود نداره؟

چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و بعد، با تأسف سر تکون داد.

- صندوقچه رو با خودمون می‌بریم. باید یکی رو پیدا کنیم طلسم رو باطل کنه، تا اون موقع حق باز کردن صندوقچه رو ندارین! نمی‌خوام یکیمون بیفته بمیره.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- دارین اشتباه می‌کنین.

هیچکی محلم نذاشت. این‌بار آه کشیدم و از جام بلند شدم. درد مچ پام بیشتر شده بود. احتمالا وقتی چهار نفری پریدن روم به پام فشار اومده بود. تو سکوت و دلخوری پنهون مشغول جمع کردن وسیله‌ها شدیم. صندوقچه رو گذاشتیم صندوق عقب و راه افتادیم. ساعت چهار صبح بود و طلوع آفتاب نزدیک. اگه بلاهایی که تو این چند ساعت سرم اومده بود رو فاکتور می‌گرفتم، میشد گفت عملیات با موفقيت انجام شده بود. فقط مونده بود به سلامت برگردیم و همه چیز ختم به خیر بشه. به سر بالایی که رسیدیم، همونطور که انتظار داشتم ماشین کم آورد. اصلا اگه این لکنده کم نمی‌آورد مایه تعجب بود. به جز ممد همگی پیاده شدیم و با هر فلاکتی بود چهار نفری ماشین رو هل دادیم تا بالاخره از سربالایی عبور کردیم. بعد از اون دیگه خبری از دردسر نبود. یعنی امیدوار بودم که نباشه! آسمون نرم نرمک روشن میشد که به شهر رسیدیم. وارد محله شدیم و تو هوای گرگ و میشِ سحر، ماشین رو تو کوچه‌ خلوتی پارک کردیم. پیاده که شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و فغان استخون‌هام به آسمون رفت. تمام تنم درد بود. مچ پام تیر می‌کشید و حتی وقت خمیازه کشیدن زخم‌های صورتم کش می‌اومد و می‌سوخت. خلاصه که لت و پار بودم. با صدای خنده‌ای که مخصوص پارسا بود، چرخیدم و نگاهش کردم. با دست به پایین پام اشاره کرد و گفت:

- تو شلوارت چرا اینجوریه؟ انگار سگ پاچه‌‌ات رو گاز گرفته.

نگاهم به پاچه جر وا جر شلوارم افتاد. خواستم بگم شاید چون واقعا سگ پاچه‌ام رو گاز گرفته، اما زبون به کام گرفتم. واقعا هیچکدومشون صدای اون جانور ترسناک رو نشنیده بودن؟

- هرچی که بود به چیزی که می‌خواستیم رسیدیم. بیاین بزنین روشن شین.

ممد این رو گفت و دوتا کاغذ لوله شده به شکل سیگار به سمتمون گرفت. حالم اونقدر خراب بود که بی‌سوال و جواب جوینت رو ازش گرفتم. پارسا با دقت به جوینت نگاه کرد و پرسید:

- ترکیباتش چیه؟

ممد رو به من چشمکی زد و گفت:

- جدید اومده تو مارکت. بکش معجزه می‌کنه. دست پخت غلامه.

غلام ساقی معروف محل بود. زیاد به جنس‌هاش اطمینان نداشتم اما، جوینت رو آتیش زدم و با پُک اول، سردی دود رو تا عمق وجودم حس کردم.

- این چیه دیگه؟

صدام کلفت شده بود. ممد به خنده افتاد و گفت:

- نه؟! لامصب خیلی جنس حقیه. قبلا همه‌اش آشغال بود، الان نمی‌دونم چی قاطی میکنه انقدر نابی میشه.

یه کام دیگه گرفتم و گفتم:

- هرچی هست خوبه. از قدیم گفتن، جنس خوب از پدر و مادر خوب بهتره!

علی‌اکبر به سر و ته کوچه سرک کشید و با صدای آرومی گفت:

- حالا با صندوقچه چیکار کنیم؟

نگاه متفکرمون به همدیگه دوخته شد. انگار همه از نگهداری صندوقچه‌ای که ظاهرا طلسم شده بود، واهمه داشتن. دستی به سبیل‌های نداشته‌ام کشیدم و گفتم:

- من شرمنده‌ام! شما که دانش و آگاهی زیادی در مورد طلسم‌ها دارین خودتونم نگهش دارین!

به همدیگه نگاه کردن و من کام بعدی رو گرفتم. الحق والانصاف جنس مرغوبی بود. سرم سبک شده بود و یه جور احساس سرخوشی می‌کردم. ممد حق داشت زیر چشم‌هاش سیاه شه!

پارسا گفت:

- اول از همه باید بگردیم یکی رو پیدا کنیم تا طلسم رو باطل کنه. تونست، باطلش کرد، یه درصدی به عنوان دستمزد میدیم بهش. نتونست یه فکر دیگه می‌کنیم. فقط لطف کنید زیپ دهنتون رو بکشین که یه وقت جایی درز نکنه.

ممد پرسید:

- تا اون موقع خود صندوقچه رو چیکار کنیم؟ الان مشکل ما اینه.

ممد‌ به سبب شرایط خونواده‌اش، توان نگهداری از صندوقچه رو نداشت. به خاطر پدر معتادش ریسک بالایی بود صندوقچه با ارزش احتمالی میلیاردی رو خونه اونا بذاریم. بعید نبود یه روز صبح از خواب بیدار شه و ببینه صندوقچه و محتویات داخلش تبدیل به چند تن تریاک اصل و ممتازِ قندهار شده! پارسا‌هم به همراه مادرش تو یه خونه اجاره‌ای نقلی که بیشتر شبیه به جعبه کبریت بود زندگی می‌کرد و جایی برای نگهداری صندوقچه نداشت، نه جوری که مادرش بو نبره. مجید‌م که اصلا و ابدا! می‌موند فقط یه نفر. همگی به یه طرف نگاه کردیم. علی‌اکبر با دیدن نگاه خیره‌مون گفت:

- اصلا حرفشم نزنین.

- راه دیگه‌ای به ذهنت می‌رسه؟

چندبار دهنش رو باز و بسته کرد تا حرفی بزنه. وقتی به این نتیجه رسید حق با ماست، سری تکون داد و نفسش رو رها کرد.

- سگ خورد! باشه، خودم نگهش می‌دارم. ولی اگه جن‌زده شدم افتادم مردم خونم پای شما دهن سرویساست!

نگاه جست و جوگرم به مجید افتاد که خارج از بحث ما، دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و مغموم به زمین نگاه می‌کرد. لبخند دندون نمایی زدم و بی‌توجه به ادامه بحث، آهسته و لنگ لنگان به طرفش رفتم. تو حالت عادی عادت به این شوخی‌های چیپ و مسخره نداشتم، اما مشکل اینجا بود که تو حالت عادی نبودم! یه مرتبه فریاد بلندی کشیدم و مجید بدبخت و فلک زده زهره ترکوند. با چهره‌ی وحشت زده‌ای که اون لحظه به چشم من بی‌نهایت خنده دار به نظر می‌رسید، از جا پرید و با دیدن من قلبش رو گرفت.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- دهنتو عابد! فکر کنم خودم رو خراب کردم.

با یه خنده جلف خواستم دستم رو بندازم دور شونه‌اش که خودش رو جمع کرد. طفلی هنوز از من می‌ترسید. باید از دلش در می‌آوردم.

- شرمنده داداش، یکم اعصابم خورد بود سر تو خالی کردم. تو که می‌دونی من چقدر دوستت دارم، نمی‌دونی؟

با حالت عجیبی نگاهم کرد.

- دوستم داری؟!

بلندتر خندیدم و گفتم:

- آره جون عمه‌‌ام! مگه میشه کسی شیکم خیکی تو رو دوست نداشته باشه؟

هنوز از شوک حرفم بیرون نیومده بود که با «سلام حاج‌آقا.» گفتن بچه‌ها، گردن چرخوندم و با دیدن حاج‌آقا کمالی تو این ساعت از صبح، به کل مجید رو فراموش کردم و به حالت خبردار ایستادم. نامحسوس جوینت نیمه رو پشت سرم انداختم و زیر پا له کردم. فقط امیدوار بودم بوش رو حس نکنه. سر صبحی اینجا چیکار می‌کرد؟ یادم افتاد دم صبحه و احتمالا میره مسجد تا نماز رو برپا کنه. شاید‌م نمازش رو خونده بود و حالا داشت برمی‌گشت خونه‌اش. اصلا مسیر مسجد از کدوم طرف بود؟ لعنتی، این چه زهرماری بود ممد داد دستم؟ حاج آقای کمالی رفیق شفیق حاج مرتضی بود و امام جماعت محل. از اون مدل آدم‌ها که باید جلوش نقش بازی می‌کردم. خودم رو پشت علی‌اکبر قائم کردم تا وضعیت اسفناک من رو نبینه و به گوش حاج مرتضی نرسونه. حاج‌آقا کمالی چهره‌ای کشیده با ریش‌های حنایی خیلی بلند و ابا و امامه‌‌ای به رنگ قهوه‌ای کمرنگ به تن داشت. با دیدن ما لبخند بزرگی زد و گفت:

- سلام به بچه‌های گل گلاب! صبحتون بخیر. کجا میرین این وقت صبح؟

دلم می‌خواست جوابی که تو ذهنم بود رو بدم، اما علی‌اکبر زودتر جواب داد:

- واسه نماز صبح مسجد بودیم حاج‌آقا، پیش پای شما اومديم بیرون.

حاج‌ آقا خندید و گفت:

- عجب! اذان نگفته چطور نماز خوندین؟

با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم. گاوتر از علی‌اکبر خودش بود!

- احتمالا ساعتتون مشکل داره حاج آقا. اذان رو خیلی وقته گفتن.

نگاه حاج آقا کمالی از صدتا فحش بدتر بود. گفت:

- باشه، میگیم اذانم گفتن. چطور بدون امام جماعت نماز خوندین؟

- افتخار نداشتین حاج آ...چیز! ببخشید. افتخار نداشتیم نگاه متبرک شما به ما بیفته. در کمال تاسف عجله داشتیم فُرادی خوندیم.

از حرف‌های بی‌سر و ته علی‌اکبر، نگاه من و ممد همزمان بهم افتاد و لب زدم:

- این چی میگه؟!

زمزمه کرد:

- گفتم جنسش خوبه، تو باورت نمیشد.

خنده بی‌صدایی کردم و حاج‌آقا کمالی گفت:

- ماشالله، ماشالله. جماعت یا فردای مهم نیست، مهم نیته! خدا قبول کنه. همتونم مشکی پوشیدن و مشخصه همتون امام حسینی هستین!

پارسا به سرفه افتاد و مابقی سوت زنان به در و دیوار نگاه کردیم. اگه می‌دونست این لباس‌ها برای چه هدفی تنمونه بازم اینجوری لبخند رضایت میزد؟

- از پدرت چه خبر محمد آقا؟ از کمپ برگشته یا نه؟

ممد که مخاطب قرار گرفته بود، کمی دستپاچه شد. در جواب حاج‌آقا، وزنش رو از این پا به روی پای دیگه‌اش انداخت و صداش رو صاف کرد.

- سلام داره خدمتتون. میره و میاد! با هزار جور التماس و زاری می‌فرستیم بره کمپ، به دو هفته نمی‌رسه عینهو کش تنبون در میره برمی‌گرده خونه.

از نوع حرف زدنش، حاج‌آقا کمالی لبخند زد و گفت:

- خب، انشاالله درست میشه. خدا ارحم و الراحمینه! هرچی بخواد همون میشه. شکر خدا پدرت که نه، اما خودت پسر سر به زیر و مقبولی هستی!

ممد دست روی سینه گذاشت و همونطور که تا کمر خم میشد، گفت:

- مخلص حاج‌آقا‌ کمالی، چاک چاکتم به مولا!

یه لحظه به گوش‌هام شک کردم. ممد سر به زیر و مقبول بود؟! بی‌اختیار به خنده افتادم و لبم رو گزیدم تا صداش خفه شه، اما خیلی دیر شده بود و بند رو آب دادم. صدا به گوش حاج‌آقا رسید و بالاخره چشمش به من افتاد.

- عابد؟ تویی پسر؟ چرا اون پشت قایم شدی؟ بیا جلو ببینمت.

با حالتی پوکر فیس اکسیژن رو به ریه کشیدم و بیرون دادم. تموم حس و حالی که از جوینت گرفته بودم در عرض یه ثانیه پرید. به والله نمی‌دونستم اسم من رو از کجا بلده. تو کل عمرم کمتر از انگشت‌های یه دست باهاش حرف زده بودم. از پشت علی‌‌اکبر بیرون اومدم و جوری ایستادم که پای چپم جلوتر باشه و پارگی پاچه پای مخالفم رو پنهون کنه. دست دادیم و حاج‌آقا گفت:

- حالت چطوره؟ چه خبر از والده گرامی؟ پدرت امروز افتخار نداد نماز صبح رو در جوارش باشیم.

روحم از اینکه چرا حاج مرتضی به مسجد نرفته خبر نداشت. بعضی شب‌ها تا دیر وقت کار می‌کرد، به خاطر همین تو حجره می‌خوابید و خونه نمیومد. شاید امشبم از اون شب‌ها بود. خواستم چیزی بگم که خودش زودتر گفت:

- اِ! صورتت چی شده؟ نعوذ بالله دعوا کردی؟

- چیز خاصی نیست حاج‌آقا، بد به دلتون راه ندین شما. یه نمه با موتور خوردم زمین، بعدش زود پا شدم.

دستی به محاسن حنایی رنگش کشید و هومی گفت.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- هوم... حالا یادم افتاد. دیدم پسرِ عمو مصطفی‌‌تم سرش بانداژ شده. باهاش حرف زدم گفت تصادف کرده. پس باهمدیگه بودین! خدا بد نده انشاالله.

ممنونمی زمزمه کردم و بعد از چند دقیقه سکوتِ عذاب آور، فهمیدیم که حرفی برای زدن بهم، یا به عبارت خیلی بهتر وجه اشتراکی باهم نداریم تا حتی یه مکالمه عادی باهم داشته باشیم. حاج آقا گفت:

- سلام مخصوص بنده رو حتما به حاج حبیب برسون. نائب‌الزیاره‌شون هستم.

با یه لبخند ژکوند سر تکون دادم، درحالی که قرار نبود سلامی برسونم!

- خب بچه‌ها، خوشحال شدم از دیدنتون. تو سن حساسی هستید، مراقب خودتون باشید نعوذبالله به راه کج کشیده نشید. نمازم فراموش نکنید که نماز... .

منتظر موند تا ما جمله‌اش رو کامل کنیم. وقتی دید وایستادیم و مثل بز نگاهش می‌کنیم، خودش ادامه داد:

- ستون دین است! خداوند یار و نگهدارتون.

رفت و ما از پشت به کشیده شدن لبه امامه‌اش به آسفالت کف کوچه خیره شدیم. از همین گفت و گوی کوتاه مبرهن بود که بین ما و امثال اون، میلیاردها سال نوری فاصله‌ست. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:

- هوف...‌عجب سیریشه! حاجیمون ول کنش خرابه.

- خطر از بیخ گوشمون گذشت، ولی اگه همینجوری وایسیم اینجا کم‌کم مردم از خونه می‌زنن بیرون برن سر کار و بارشون، بعد تو کوچه جای سوزن انداختنم نیست. اونوقت چجوری می‌خوایم صندوقچه رو جابه‌جا کنیم؟

در جواب نطق منطقی پارسا، سر به تأیید تکون دادم و قرار شد همگی به جز منِ مصدوم برای انتقال صندوقچه به خونه علی‌اکبر برن. چند دقیقه بعد همه رفتن و من لنگ‌لنگان مسیر نسبتا طولانی تا خونه رو پیاده طی کردم و وقتی رسیدم، خورشید کامل در اومده بود. مثل همیشه کلید نداشتم و ماتم گرفته بودم که با این پای درمونده چطور برای سومین بار تو این چند ساعت از در و دیوار بالا برم، که با دیدن در نیمه باز حیاط کل معادلاتم بهم ریخت. با ابروی بالا رفته لای در رو کامل باز کردم و با شک دور تا دور حیاط رو از نظر گذروندم. خلوت بود و بی‌صدا، پس در چرا باز بود؟ زیاد پی‌اش رو نگرفتم. یه بارم خدا بالاخره روی خوشش رو نشونم داده بود، چرا اوقات خودم رو تلخ می‌کردم؟ خواستم خودم رو به اتاقم برسونم و چند ساعتی تخت بخوابم تا بعد برای برنامه درسی عقب مونده‌ام یه فکری بردارم، که لحظه آخر نگاهم روی تختخه موند. ظاهرش هر روز کهنه‌تر از دیروز میشد، اما این‌ یه بار اجازه نمی‌دادم موتور نازنینم بی‌بنزینی و بی‌روغنی بکشه. نا سلامتی از امروز صبح پولدار ‌شده بودم! قفل صندوقچه که باز می‌شد، طلسم نداری منم می‌شکست. هرکی جای من بود شاید این موتور قراضه رو می‌فروخت و یه پراید کاربرات مدل پایین می‌خرید. من اما رفیق نیمه راه نبودم. فراموش نمی‌کردم تختخه تو چه شرایط سخت و دشواری دستم رو گرفت و کمکم کرد. اسمش رو گذاشته بودم تختخه، چون هربار که روشنش می‌کردم، به خاطر کاربراتور کهنه‌ و معیوبش تکه تکه‌ صدا می‌داد. مثل آدمی که حین صحبت تپق میزنه! بعد از اینکه پولدار شدم و به اون بالا بالاها رسیدم، کنار میباخ و فولکس‌واگنِ پارک شده تو پارکینگ مسقف حیاط خونه‌ی تریبلکس و بزرگم، یه جایی‌هم برای تختخه کنار می‌ذاشتم. کله‌چراغ موتور رو که به خاطر شُل شدن پیچ و مهره‌هاش به سمت پایین کج شده بود گرفتم و دادم بالا.

- تو دیگه چرا؟ زندگی همینه، بالا و پایین داره. البته واسه ما همیشه پایینه ولی روزای خوبم از راه میرسه. غصه نخور، من همیشه پیشتم. سرت رو بالا بیگیر مَرد!

به  ثانیه نکشیده، کله چراغ دوباره پایین افتاد و به حالت اول در اومد. انگار اونم مثل من خسته بود. با شنیدن صدای پا، یکه‌ای خوردم و سريع از موتور فاصله گرفتم. با دیدن تابان اونم این وقت صبح، همزمان حالتی متشکل از اخم، تعجب و مقداری شرم‌ساری تو صورتم پدیدار شد. روی ایوان ایستاده و دست‌هاش رو روی نرده‌های چوبی نقش و نگار خورده گذاشته بود. مانتوی کوتاه راه‌راه سیاه و سفیدی به تن داشت و شال روی سرش لاقید عقب رفته بود. با سر و وضع معقول و لباس‌های مرتب، اما چهره‌ای پریشون. با این وضعیت و این نوع لباس پوشیدن چطوری کسی بهش گیر نمی‌داد؟ مهره مار داشت؟ از این حرف‌ها گذشته، الآن حتما با خودش فکر می‌کرد دیوونه‌ام که دم صبحی با موتور خودم حرف می‌زنم. خواستم دست پیش رو بگیرم و بازخواستش کنم که کله سحر خونه ما چی می‌خواد، اما با دیدن صورتش دهنم باز نشده بسته شد. نوع نادری از اندوه تو چهره‌اش نمایان بود که بی‌اختیار وادار به پرسیدن شدم.

- چیزی شده؟

برای لحظاتی نگاه مات برده‌اش خیره‌ام موند، تا جایی که نگرانی به دلم چنگ انداخت و احساس بدی پیدا کردم. فکر کردم شاید بلایی سر کسی اومده.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- با توام. چی شده میگم؟ خاله خوبه؟ بابات چی؟ عمو مهدی خوبه؟

در مقابل منِ ناباور و بهت زده، چونه‌اش لرزید و با صدایی مخلوط از گریه و زاری گفت:

- بخدا دیگه خسته شدم!

کمی طول کشید تا جمله‌اش رو درک کنم. گفتم:

- خسته‌ای؟ از چی خسته‌ای؟

روی پله‌های ایوون نشست و نالید:

- از سرکوفتای خاتون. از اینکه دم به دقیقه به سر و وضعم گیر بده و واسم نسخه بپیچه. از وقتی اومدم اینجا روزی نبوده که کلفت بارم نکنه. هرچی بهش احترام مي‌ذارم این هی بدتر می‌کنه. عمه‌ام که بدتر از اون، فقط فرقشون اینه خاتون رُک و پوست کنده حرفش رو می‌زنه، ولی عطیه لای لفافه تیکه‌اش رو میندازه. با پنبه سر می‌بُره! خاتون از دیشب به بهونه مراقبت از بابام اومد خونه‌مون، یا به طوبی گیر میداد یا به من بدبخت. دم صبحی چون به خاطر نماز صبح بیدار نشدم کلی داد و بی‌داد کرد، آخرشم دور از چشم بقیه بهم گفت من دختر مهدی نیستم. گفت مادرم با یکی دیگه بوده وگرنه دختر مهدی انقدر بی بند و بار نمیشه. به نظرت من بی‌‌ بند و بارم؟

اصلا نمی‌خواستم باهاش همزاد پنداری کنم ولی خاتون دیگه شورش رو در آورده بود. از طرفی مظلومیت آمیخته به سوال آخرش تحت تأثیر قرارم داد. جوری که پا فراتر گذاشتم و گفتم:

- خاتون مزخرف زیاد میگه. اگه بخوای به خواست و میل اونا زندگی کنی، مثل اینه که خودت به دستای خودت دستبند بزنی. من ده ساله تو این خونواده‌ام، تا الان خاتون حتی یه بارم یه نگاه محبت آمیز بهم ننداخته. مادرم هیچ جوره عروس مورد علاقه‌اش نبود و فقط به خاطر لجبازی حاج‌ مرتضی کوتاه اومد، هرچند سن حاجی‌ام بالا رفته بود و دختر ترگل ورگل بهش نمی‌دادن! ولی منم بچه همون زنم. تا قیام قیامت از من خوشش نمیاد، اما به درک! خیلی وقته فهمیدم این حرف‌ها رو نباید جدی بگیرم.

پلکی زد و یه قطره‌ از چشم‌های پر اشکش روی گونه راستش غلطید. با صدایی گرفته و غمگین گفت:

- من اگه جای تو بودم دیوونه می‌شدم. چجوری این همه سال تحملشون کردی؟ چجوری فرار نکردی از اینجا؟

دم عمیقی گرفتم و گفتم:

- فرار کنم کجا برم؟ با کدوم پول؟ تنها امیدم به کنکوره. می‌خوام یه جای خوب قبول شم، برم از شر این جماعت خلاص شم.

لحظاتی با بینی قرمز و چشم‌های مغموم نگاهم کرد. از این زاویه که نگاهش می‌کردم خیلی معصوم و بی‌گناه به نظر می‌رسید، با این وجود از اینکه مستقیما به یه پسر نه چندان آشنا چشم دوخته بود هیچ بیم و شرمی نداشت.

- منم با خودت می‌بری؟

جفت ابروهام بالا پرید. با خودم می‌بردمش؟! ناباور خندیدم و گفتم:

- فیلم هندی زیاد می‌بینی؟ سر صبحی مزخرف میگی چرا؟

انگار خودشم فهمید چه چرتی گفته، چون بعد از یه مکث کوتاه بحث رو عوض کردـ

- درس خونم هستی؟ چند سالته اصلا؟

با همین دو تا سوال، مسیر صحبتمون به کل عوض شد و برای اولین بار بین من و تابان یه گفتگوی نرمال و بدور از تنش شکل گرفت.

- چیه بهم نمی‌خوره درس خون باشم؟ پیش دانشگاهیم. سه ساله پشت کنکور موندم، اما این دفعه بار آخره. دو ماهه دیگه کنکور میدم و بعد... .

دستم رو به نشونه پر کشیدن به آسمون بردم و ادامه دادم:

- پرواز! آزاد میشم از اینجا. ایشالله آزادی قسمت تو!

نگاهش حرکت دستم رو دنبال کرد و گفت:

- جالبه! حرفم رو پس می‌گیرم. تو با اونا فرق داری. از خیلی لحاظ‌ها مثل منی.

تای ابروم بالا رفت و گفتم:

- مثل تو؟ بعید می‌دونم اونقدر از همدیگه شناخت داشته باشیم که بتونیم این رو در مورد همدیگه بگیم.

- یعنی میگی مثل من نیستی؟

سرم به چپ و راست تکون خورد.

- منظورم این نبود، صرفا میگم ما همدیگه رو نمی‌شناسیم.

لبخند زد و گفت:

- بذار حدس بزنم. اهل نماز روزه که نیستی. یعنی فکر نمی‌کنم آدمی که یکسره دائم‌الخمر باشه نماز بخونه، مگه اینکه از اون آدمای ریاکارِ دو رو باشی!

خواستم بگم من ریاکار نیستم، اما نذاشت. گفت:

- از اون دسته پسرایی نیستی که دنبال تجمالاتن، خیلی ساده‌ای. حتی طرز لباس پوشیدنت ساده و بی‌شیله پیله ست. نه عطر میزنی، نه زنجیر می‌اندازی گردنت و نه حلقه دستت می‌کنی، نه حتی یه موبایل درست حسابی داری! کلا انگاری از اصحاب کهفی!

بی‌اختیار سگرمه‌هام توهم شد. نمی‌تونستم تشخیص بدم داره توهین می‌کنه یا صرفا نظر شخصی خودش رو میگه.

- ولی خب... برام جالبه. تا به حال کسی رو شبیهت ندیدم. با این رویه حدس می‌زنم اهل فیلم و کتاب و موسیقیم نباشی.

به نشونه مخالفت سر تکون دادم و گفتم:

- نه دیگه، داشتی خوب پیش میرفتی اما اینجا رو اشتباه کردی. آهنگ زیاد گوش میدم، فیلمم گهگاهی می‌بینم. کتابم به نسبت بقیه مردم زیاد می‌خونم. اونقدرام که فکر میکنی اصحاب کهفی نیستم.

خندید و نگاه من به لب‌های کش اومده‌اش گیر کرد. گفت:

- آهنگ چی گوش میدی؟

با بی‌میلی گفتم:

- مطابق سلیقه تو نیست. زیاد تو نخش نرو!

- از کجا می‌دونی؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
لب‌هام رو بهم فشار دادم و گفتم:

- سبکی که گوش میدم مورد پسند خیلیا نیست. عامه پسند نیست کلا.

روی خواسته‌اش پافشاری کرد و گفت:

- حالا تو یه تیکه‌اش رو بخون ببینم چی گوش میدی خب! شاید منم خوشم اومد.

اصرارش باعث شد خواسته‌اش رو بپذیرم. فکر کردم و از حجم عظیم اشعار داخل ذهنم، تصادفی یکی رو بیرون کشیدم:

- شاعر میگه که، دستای من حاضرین پارو بشین؟

چشم من، میشی ناخدای من؟

آهای سینه، سُکان من میشی؟

راه زیادی مونده تا خدای من.

چند ثانیه‌ای تو چشم‌هام خیره موند. ظاهرا در حال پردازش چیزی که گفتم بود، اما حتی موقع فکر کردنم تماس چشمی رو قطع نمی‌کرد.

- نه، خوشم اومد! دوستش داشتم. شاعرش کیه؟

اسم خواننده رو گفتم. چهره‌اش شبیه علامت سوال شد. پوفی کشیدم و گفتم:

- می‌دونستم نمی‌شناسی. بی‌خیال، همون آهنگای پاپ رو گوش بده. حدس دیگه‌ای در موردم داری؟

چشم‌های سیاه آرامش تو اجزای صورتم چرخید و پرسید:

- چرا من هربار می‌بینمت صورتت خونیه؟

سریع دستم رو روی صورتم کشیدم و با لمس خراش‌ها چهره‌ام درهم شد.

- می‌دونی، تو شبیه پسر بچه‌های تخس و کله شقی. از اونا که حرص آدم رو در میارن و دلت میخواد خفه‌شون کنی!

دست از سر و کله زدن با زخم‌های صورتم کشیدم و اینبار منم نگاهش کردم. به محض زل زدن بهش، تازه فاصله کم بینمون رو فهمیدم. کی ایستاده بود و کی این همه بهم نزدیک شده بودیم؟ چقدر فک زده بوديم! و جالب اینجا بود از صحبت کردن باهاش احساس بدی نداشتم. چشم‌های خوش رنگ و مژه‌های بلندش دقیقا مقابل صورتم بود، بدون هیچ‌ مدل آرایشی. متنفر بودم از اینکه اعتراف کنم از این زاویه و از این فاصله و زیر این نور ملایم، چهره‌اش به شکلی اذیت کننده‌ زیبا به نظر می‌رسید. یه چهره شرقیِ خاص نه، اما خالص.

زمزمه‌اش رو شنیدم که گفت:

- ولی من جدی گفتم. فکر می‌کنم من و تو خیلی شبیه همیم.

قطار سوال‌های پشت هم ردیف شده‌ام با باز شدن در خونه از ریل خارج شد و به ته دره سقوط کرد. هر دومون از جا پریدیم و صدای عطیه اومد:

- تو اینجا چی‌کار می‌کنی دختر؟

ناشیانه از هم فاصله گرفتیم و همین تخم شک رو تو نگاه عطیه کاشت. بدون اینکه کفش‌هاش رو بپوشه، قدمی روی موزائیک‌های کف ایوون گذاشت و گفت:

- چه خبره اینجا؟

دلم می‌خواست بنشینم وسط حیاط و دو دستی به سرم بکوبم. کم بدبختی داشتم، به این یکیم باید خوش‌آمد می‌گفتم. وقتی یه طرف ماجرا عطیه باشه، چه یک کلاغ‌هایی که چهل کلاغ می‌شدن و چه شایعه‌هایی که ختم به جنجال! دست و پام رو جمع کردم و دست پیش رو گرفتم تا شاید این گند تمیز بشه.

- خبر؟ کله سحر می‌خوای چه خبری باشه عمه؟

به من و تابان اشاره کرد.

- شما دوتا چرا تنهایین؟ اونم این وقت صبح؟

قیافه متعجبی به خودم گرفتم و زدم به در لودگی.

- وا! الان شما تو کوچه خلوت چرا با مرد غریبه تنها میشی؟

- خدا مرگم بده! این حرفا چیه می‌زنی تو؟ من کی با مرد غریبه تنها بودم؟

از تاریکی افکارش هم خنده‌ام گرفت و هم عصبانی شدم. نمیشد، اصلا هیچ راهی نداشت که بحث محرم و نامحرمی پیش بیاد و ذهن عطیه به سمت مسائل مثبت هجده نره.

- یعنی می‌خوای بگی تا بحال تو عمرت یه بارم نشده وقتی از تو کوچه رد میشی یه مرد دیگه‌ام باهات تو کوچه باشه؟

ابروهاش بهم نزدیک شد و گفت:

- خب؟ گیرم که تنها شده باشم.

- آیا بین شما و اون مرد اتفاق ناگواری افتاد؟ مثلا لمسی ماچی بوسی بغلی چیزی یا مثلا... .

- عابد!

فریاد معترض و شاید خجالت زده عطیه رو بی‌جواب گذاشتم و سریع گفتم:

-نه! خب بین من و... .

با دست به تابان اشاره کردم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- اين دختر خانومم اتفاقی نیفتاد. اصلا من ایشون رو نمی‌شناسم که بخوام باهاش کاری بکنم. پس در نتیجه، هر وقت بدون در زدن وارد یه مکانی شدین نباید از اونایی که داخلن بپرسین اینجا چه خبره، زشته! خوبیت نداره، ممکنه اونا رو معذب کنین.

- کی واسه اینکه از تو خونه بره تو حیاط در میزنه آخه عابد؟ چرا تو منو انقدر حرص میدی؟

خنده‌ام گرفت و زود دهنم رو با دست پوشوندم، اما مطمئنا از نگاه عطیه پنهان نموند. لبخندم رو خوردم و گفتم:

- من چرا بخوام حرص شما رو در بیارم؟ من مخلص شما و خاتونم هستم. باور کن عمه، حتی نمی‌خوام حتی یه تار مو از سر شما دو نفر کم بشه. البته خاتون که یه پاش لب گوره دم آخری کچل شده موهاش ریخته، ولی شما ماشاالله صد ماشاالله موهای پرپشتی داری!

جوری نگاهم کرد که هر لحظه انتظار داشتم سوال تکراری این روزها رو بپرسه: «عابد تو چرا آدم نمی‌شوی؟» برخلاف پیش‌بینیم فقط زیر لب چیزی گفت و بدون حرف خاصی به خونه برگشت. از همین عکس‌العملش فهمیدم که کارم زاره. یه روزی و یه جایی بالاخره این آتویی که از من گرفته بود رو چماغ می‌کرد و می‌کوبید توی سرم، اما این که اون روز کی از راه می‌رسید رو خدا عالم بود. نگاه شاکیم رو به تابان که تموم مدت لبخند به لب به مکالمه من و عطیه گوش می‌داد دوختم و گفتم:

- همه‌اش تقصیر توئه. الان این میره کلی حرف پشتمون در میاره.

چشم‌هاش رو حق به جانب درشت کرد و گفت:

- تقصیر من چیه؟ تو اومدی جلو خودت رو چسبوندی به من، بعد تقصیر منه؟

به غرورم برخورد. فاصله بین ابروهام کمتر شد و گفتم:

- جان؟ من خودم رو چسبوندم به تو؟ چرا؟ چی داری مگه؟ نه قیافه داری نه هیکل! به چیت دلخوش کنم؟ جمع کن بابا حال و حوصله داری.

شاید از این حرفا ناراحت میشد ولی اتفاقا من غرور دخترونه‌اش رو نشانه رفتم تا ناراحت شه. فکر می‌کردمالانهن که بزنه زیر گریه، ولی برای چندمین بار ثابت کرد دختر متفاوتیه، چرا که از پله‌ها پایین اومد و سینه به سینه‌ام ایستاد.

- بهت گفته بودم انقدر خودت رو دست بالا نگیر. من که از خودم خاطر جمعم و نیاز به تأیید یکی مثل تو ندارم، ولی تو نترس! اگه مجبور بشم بین تو و یه آدم زشتِ کچلِ فلجِ گوژپشتِ قطع نخاع که از قضا کر و لالم هست یکی رو انتخاب کنم، مطمئن باش انتخابم تو نیستی!

چی می‌شنیدم؟! ای تُف به این روزگار، اُف به این زمونه‌ی نامرد و بی‌وفا که یه دختر بچه فسقلی اینجوری من رو می‌شست و پهن می‌کرد روی بند و من فقط بِر و بِر نگاهش می‌کردم. به چه فلاکتی افتاده بودم. کاش می‌ذاشتم سگ پشمالو یه لقمه‌ای چپم کنه ولی این صحنه رو نمی‌دیدم. یه سر و گردن که چه عرض کنم، یه قد و قامت تمام و کمال از تابان سر تر بودم‌؛ بعد اون می‌اومد واسه من طاقچه بالا می‌ذاشت! ای خدا، عدالتت رو شکر. به همین سادگی یه مکالمه دوستانه تبدیل به یه جار و جنجال ‌شد. انگار ما دو نفر هیجوقت نمی‌تونستیم بدور از دردسر دو کلوم باهم حرف بزنیم. هرچند مقصر خودش بود. زبون دراز و تند و تیزی داشت، باید سر فرصت کوتاهش می‌کردم. هرچند هنوز دیر نشده بود. به پشت سر چرخیدم تا قبل از اینکه از حیاط خارج بشه مقداری از سوزشم رو با یه نیشِ و کنایه زهر‌دار تسلی بدم، که همون دم احمد حین وارد شدن به حیاط سینه به سینه تابان در اومد. به محض دیدنش، تموم اجزای صورتش درهم شد و باز نشون داد چقدر از تابان منزجره. خیلی خیلی بیشتر از من. همزمان که از مقابلش رد میشد، قد و هیکل درشتش رو به رخش کشید و برای چند ثانیه با اخم نگاهش کرد، جوری که تابان برای اینکه باهم تماس نداشته باشن خودش رو به لنگه باز شده در حیاط چسبوند. دختری که تا همین چند دقیقه پیش من رو ملعبه دست خودش کرده بود، رنگ از رخش پرید و کوچکترین صدایی ازش بیرون نیومد. وقتی احمد از مقابلش عبور کرد، انگار که از قفس آزاد شده باشه، دمش رو گذاشت روی کولش و شتاب زده از حیاط بیرون رفت. گفت و گوی صمیمانه با تابان یه اشتباه بود. به نظر باید روی رفتارم تجدید نظر، و یه جور دیگه رفتار می‌کردم. کمی خشن‌تر، و شاید کمی بی‌رحم‌تر! مثلِ الان احمد. وقتی من رو دید، اخم‌هاش از هم باز و تعجب جایگزینش شد.

- این چه وضعیه؟

یقینا نمی‌خواستم احمد از ماجرای دزدی چیزی بدونه. نمی‌خواستم ذهنیتش از من از چیزی که هست خراب‌تر بشه. سر بالا دادم و گفتم:

- چیز مهمی نیست. میگم، این دختره جدیدا خیلی پر رو شده. نیومده فکر می‌کنه شاهدخته! ولی خب کنیزی بیش نیست. باید شخصا یه گوشمالیش بدم.

- پر رو شده چون خیلی بهش رو دادی. این‌جور دخترا رو باید نشوند سر جاشون. امثال این مایه فساد جامعه‌ان! حالا نمی‌خواد بحث رو عوض کنی، بگو ببینم چرا سر و ریختت این شکلیه؟ خفتت کردن؟
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا