- Oct 4, 2024
- 171
خُب، خوشبختانه بخیر گذشت. از به ثمر نشستن نقشهام کیفور شدم و صدای قهقههام تو صدای سرفه از ته حلقشون ترکیب شد. دشنامها رو به جون خریدم و با فراق بال وارد محله امنمون شدم. میگفتم امن، چون کسی جرعت نداشت وارد قلمروی ما بشه. پاشون رو میذاشتن اینجا، فردا صبح خروس خون باید با کریم خان زند سر و کله میزدن! تو بدو ورود، پارچه سیاهی که ورودی محله آویزون بود زد توی ذوقم. بالای هر تیر چراغ برق، پرچم یاحسینی آویزون بود و خبر اومدن محرم رو مثل سیلی توی صورتم میزد. دروغ برای چی؟ این باعث میشد کمی عذاب وجدان داشته باشم. مردم محل فکرشون حول محور چیا طواف میکرد و فکر ما دلهها کجا ول میچرخید. همه تو یه کوچه و شهر میزیستیم، اما به قول ممد، ما کجا و اونا کجا!
اون زمانی که لفظ پلیس رو جلوی اون ملعونِ معلومالحال اومدم، هیچ فکرشم نمیکردم صد متر جلوتر یه تویوتا هایلوکس کلانتری به صورت اُریب محل رو بسته باشه و نور قرمز و آبیش مثل دیسکو به در و دیوار خونهها بتابه! با دیدن مامور و دوتا سرباز انتظامی، ترس و اضظراب سر تا پام رو مثل سم فرا گرفت. با تخمین فاصله باقی مونده متوجه شدم برای گریز از مهلکه خیلی دیره. پام رو روی پدال ترمز کوبیدم و تختخه چند متر مونده به ماشین با تیک آف شدیدی متوقف شد، جوری که دود بدبوی سفیدی از لاستیک عقب بلند شد و تو هوا گم شد. نگاه مبهوتم روی مامور و هفت تیر روی کمربندش و چهار دالتون که مثل خود انیمیشن لوک خوش شانس به ترتیب قد کنار هم ایستاده بودن چرخید. به نظر گشت کلانتری ماشین ممد رو گرفته و مشغول سوال و جواب بودن که طبق معمول من سر بزنگاه به محفل دردسر رسیدم! خب، خیلی ساده بود. تو یک کلام، بیچاره شدیم. نیمه شب بود و پنج جوون مدهوش با سر و وضع آشفته، خدا خدای مامور بود! به طرفم اومد و با صدایی رسا گفت:
- ماشاالله یکی یکی به نوبت میاین! این موقع شب بیرون چیکار میکنی؟ سرعتتم که غیر مجازه.
سبیل کلفتی داشت که چهرهاش رو جدیتر نشون میداد. همچنان سرم داغ بود و سنگینی میکرد، اما نه اونقدر که شرایط بغرنج حال حاضر رو حالیم نشه. خدا یارم بود که همسایهها خواب بودن و این بلبشو رو نمیدیدن. دستم رو به نشانه خاروندن بینی جلوی صورتم گرفتم تا مامور بوی گند نجسی رو نفهمه. تک خند مسخرهای زدم و گفتم:
- سرعت غیر مجاز؟ جناب سرگرد... .
پرید میون حرفم:
- سروان.
گفتم:
- همون! خدا شاهده موتور من بیشتر از بیستا نمیره جناب. آره شما درست میگی، سرعتش غیر مجازه ولی به شرطی که با مورچهها رقابت کنه!
مقصودم فقط مزاح بود، اما خوشش نیومد. چهار شونه بود و قد متوسطی داشت. با سگرمههای درهم نگاهی به سر تا پام انداخت و روی پیشونیم متوقف شد.
- پیشونیت چرا خونیه؟
ناخودآگاه دستم رو بردم بالا و روی پیشونیم کشیدم. خون خشک شده رو احساس کردم اما خون من نبود. لعنت به اون ملعون! گفتم:
- خون من نیست بخدا. چندتا الاف سر میدون ریختن سرمون. ما فقط دفاع از خود کردیم!
مامور پوزخندی زد و گفت:
- که دفاع از خود کردی؟
سرم بالا و پایین شد.
- دهنت چرا بو میده؟
کیش و مات شدم. با حرفی که زد، بچهها اون طرف وا رفتن. دست و پام رو گم کردم و گفتم:
- بوی چی؟ بو نمیده که.
سرش رو جلو آورد. معذب و ترسیده کمرم رو به عقب لا دادم. مامور یقهام رو چسبید و به طرف خودش کشید.
- وایستا سر جات! دهنت رو وا کن ببینم.
آب دهنم رو قورت دادم. بدبخت شدم! نگاهی به بچهها انداختم و گفتم:
- من همیشه دهنم بوی بد میده ها! اهل مسواک نیستم، شاید خوشتون نیاد.
مامور با خونسردی گفت:
- شما نگران من نباش، نگران خودت باش که کلاهت پس معرکه ست! ها کن ببینم.
وقتی دید ایستادم و مثل بز نگاهش میکنم، تشر زد:
- گوشات که سالمه انشالله؟ ها کن میگم.
خیلی یواش نفسم رو دادم بیرون. جوری که انگار یه بازدم معمولی بود. مامور که عدم همکاریم رو دید، سرش رو عقب کشید و یه جور ناجوری نگام کرد. یه مرتبه گفت:
- ناصری!
یکی از سربازها شق و رق ایستاد و گفت:
- بله قربان.
- به این آقا دستبند بزن، میریم کلانتری.
اون زمانی که لفظ پلیس رو جلوی اون ملعونِ معلومالحال اومدم، هیچ فکرشم نمیکردم صد متر جلوتر یه تویوتا هایلوکس کلانتری به صورت اُریب محل رو بسته باشه و نور قرمز و آبیش مثل دیسکو به در و دیوار خونهها بتابه! با دیدن مامور و دوتا سرباز انتظامی، ترس و اضظراب سر تا پام رو مثل سم فرا گرفت. با تخمین فاصله باقی مونده متوجه شدم برای گریز از مهلکه خیلی دیره. پام رو روی پدال ترمز کوبیدم و تختخه چند متر مونده به ماشین با تیک آف شدیدی متوقف شد، جوری که دود بدبوی سفیدی از لاستیک عقب بلند شد و تو هوا گم شد. نگاه مبهوتم روی مامور و هفت تیر روی کمربندش و چهار دالتون که مثل خود انیمیشن لوک خوش شانس به ترتیب قد کنار هم ایستاده بودن چرخید. به نظر گشت کلانتری ماشین ممد رو گرفته و مشغول سوال و جواب بودن که طبق معمول من سر بزنگاه به محفل دردسر رسیدم! خب، خیلی ساده بود. تو یک کلام، بیچاره شدیم. نیمه شب بود و پنج جوون مدهوش با سر و وضع آشفته، خدا خدای مامور بود! به طرفم اومد و با صدایی رسا گفت:
- ماشاالله یکی یکی به نوبت میاین! این موقع شب بیرون چیکار میکنی؟ سرعتتم که غیر مجازه.
سبیل کلفتی داشت که چهرهاش رو جدیتر نشون میداد. همچنان سرم داغ بود و سنگینی میکرد، اما نه اونقدر که شرایط بغرنج حال حاضر رو حالیم نشه. خدا یارم بود که همسایهها خواب بودن و این بلبشو رو نمیدیدن. دستم رو به نشانه خاروندن بینی جلوی صورتم گرفتم تا مامور بوی گند نجسی رو نفهمه. تک خند مسخرهای زدم و گفتم:
- سرعت غیر مجاز؟ جناب سرگرد... .
پرید میون حرفم:
- سروان.
گفتم:
- همون! خدا شاهده موتور من بیشتر از بیستا نمیره جناب. آره شما درست میگی، سرعتش غیر مجازه ولی به شرطی که با مورچهها رقابت کنه!
مقصودم فقط مزاح بود، اما خوشش نیومد. چهار شونه بود و قد متوسطی داشت. با سگرمههای درهم نگاهی به سر تا پام انداخت و روی پیشونیم متوقف شد.
- پیشونیت چرا خونیه؟
ناخودآگاه دستم رو بردم بالا و روی پیشونیم کشیدم. خون خشک شده رو احساس کردم اما خون من نبود. لعنت به اون ملعون! گفتم:
- خون من نیست بخدا. چندتا الاف سر میدون ریختن سرمون. ما فقط دفاع از خود کردیم!
مامور پوزخندی زد و گفت:
- که دفاع از خود کردی؟
سرم بالا و پایین شد.
- دهنت چرا بو میده؟
کیش و مات شدم. با حرفی که زد، بچهها اون طرف وا رفتن. دست و پام رو گم کردم و گفتم:
- بوی چی؟ بو نمیده که.
سرش رو جلو آورد. معذب و ترسیده کمرم رو به عقب لا دادم. مامور یقهام رو چسبید و به طرف خودش کشید.
- وایستا سر جات! دهنت رو وا کن ببینم.
آب دهنم رو قورت دادم. بدبخت شدم! نگاهی به بچهها انداختم و گفتم:
- من همیشه دهنم بوی بد میده ها! اهل مسواک نیستم، شاید خوشتون نیاد.
مامور با خونسردی گفت:
- شما نگران من نباش، نگران خودت باش که کلاهت پس معرکه ست! ها کن ببینم.
وقتی دید ایستادم و مثل بز نگاهش میکنم، تشر زد:
- گوشات که سالمه انشالله؟ ها کن میگم.
خیلی یواش نفسم رو دادم بیرون. جوری که انگار یه بازدم معمولی بود. مامور که عدم همکاریم رو دید، سرش رو عقب کشید و یه جور ناجوری نگام کرد. یه مرتبه گفت:
- ناصری!
یکی از سربازها شق و رق ایستاد و گفت:
- بله قربان.
- به این آقا دستبند بزن، میریم کلانتری.
آخرین ویرایش: