کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
تکلیف سوم:
من ختم این راه بودم که از هرچیزی می‌ترسیدم مطمئن بودم که قطعابه سرم می‌آمدپس باسر به استقبالش می‌رفتم. قدم های موزونم باسری بالا گرفته به سمت میز منشی برمی‌دارم باصدایی رسا اعلام حضور کردم.
- روز بخیر فرهادی هستم.
باروی باز استقبال می‌کند و بالحن محترمی می‌گوید
- بله خوش اومدین بفرمایید من راهنمایی تون میکنم.
سپس بابت پیش از رفتن برای پیش قدم بودن عذر خواهی می‌کند.
ماهرخ یار و یاورم دراین راه سخت باصدای نجواگانه‌ای لب می‌زند.
- انوشای همیشگی باش .دخترقوی و طراح برتر امسال پس کسی که ملاقاتش میکنیم آمادگی دیدن تورونداره اما تو داری قدرت دست توست. من بهت ایمان و اعتماد دارم هرجا کم آوردی کافیه اشاره کنی ارجاع بده به من خودم ادامه میدم بدون اینکه اب از اب تکون بخوره خب!؟
افسار نگاهم را دلم را دستم را میکشم تا مبادا دود و بزنند ← و مبادا بلرزند مبادا نوازش بخواهند و طلبش کنند.ه سرم را بلند می کنم و با نفس عمیقی قدم داخل اتاقش می گذارم. به محض حضورمان از جا بلند می شود. قدمی به سمتمان بر می دارد که به قدم دوم نرسیده سر جایش خشک می شود.
نگاهش را بین من و ماهرخ می گرداند و بعد روی من ثابت می شود. زمان متوقف می شود.چشمانش را می جویم چرا که در این نگاه من آرزوهایم را امید دیدم یک زمان های...

با صدای رسا می‌گویم - فرهادی هستم برای دیزاین داخل شرکتی که شعبه جدیدشماست خدمت رسیدیم طراح اصلی پروژه بنده هستم.
خودش را نمی بازد با صدای بمش می‌گوید - خوش آمدید
نگاه باریک شده‌ش روی خودم احساس می‌کنم می‌خواهد بعد ازپنج سال هدفم را ازآمدنم بداند. پوزخندی نثار نگاهش میکنم.
تعارف ‌می‌کند روی صندلی بشینیم با کلافگی می‌گویم
- توی لپ تاب براتون پرزنت کنم یا مایلید روی پرده نمایش دهم ؟
منشی‌اش پروژکتور آماده می‌کند.
-اگه از جایگاه رییس بودنتون به شرکتی که الان حضور دارید میتونید پی ببرید که فضای شرکت به تغییر تحولات زیادی احتیاج دارد پس درنتیجه شعبه جدید با فضای اینجا کاملا فرق خواهد داشت و انتظار نداشته باشید شبیه فضای اینجایی‌که بیشتر شبیه شهرداری هست باشه.
بااخم های درهم منشی مرخص میکند و از ماهرخ خواهش می‌کند چند دقیقه مارا تنها بگذارد پیشنهادش کاملا از روی خشم هست.
- اینجارا با بولدزر تخریب کردی و باخاک یکسانش کردی هدفت از اومدن به اینجا چیه؟
- طراح اصلی پروژه‌ت منم جای سوال داره؟
- زخم های گذشته را باز نکن
- من حتی یادم نمیاد باتو خاطره مشترکی داشته باشم چه برسه به زخمایی که شما میگید و ازنظر من این قرداد کنسله من وقت مو با آدمایی که در گذشته غرق شدند هنوز کاری ندارم
پوزخندمو نثارش میکنم صدای مشتی که به میز میکوبد را میشنوم اما تازه این اول راه ما بود ...
خیلی خوبه ولی اینا کجاشون شبیه دوتا پوسته
میتونی بذاری دفترکار
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طنین

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
تکلیف امشب.
نفس‌نفس زنان خود را به بالای تپه‌ای که سرتاسرش پر از گل‌های شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خال‌دار و چابک بود، ایستاد. از آن ارتفاع بلند میشد روستایی که در دامنه‌ی تپه، بین انبوهی از درختان کاج و صنوبر قرار داشت را ببیند. با این‌که تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضله‌ای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق می‌وزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیده‌اش عرق از پیشانی‌اش گرفت. تفنگش را به‌حالت آماده به‌سوی شکار گرفت. صدای قارقار یک کلاغ پر زغالی که روی تک درخت توتِ تپه نشسته بود، حواسش را پرت کرد با کلافگی نفسش را بیرون داد و یکی از چشمان سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
‌- خان‌زاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیده‌ش را درهم کشید و به‌سمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوخته‌اش کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و آرام زمزمه‌وار لب زد:
- خان‌زاده، آقا خان منو فرستادی پی‌تون... .
قید صید شکارش را زد و بند تفنگ را روی دوشش انداخت و از جاده‌ی باریک مال‌رو به‌طرف پایین سرازیر شد. می‌دانست آقاخان چرا احضارش کرده است. حتماً باز هم او را برای شرکت نکردن در جمع بزرگان که او همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود، بازخواست خواهد کرد. اویی که برخلاف برادرش هاتف هرگز به جا و مقام فکر نکرد و دوست داشت آزاد و به دور از دغدغه‌هایی که او را از زندگی طبیعی دور می‌کنند، باشد. او هیچ‌وقت از این‌که پسر ارشد خان بود، راضی نبود و میلی به جانشینی پدرش نداشت. صدای شکسته شدنِ چوب‌های ریزِ زیر قدم‌های محکمش به گوش یارمحمدی که از غضب خان‌زاده هراس داشت می‌خورد و تندتند پشت خان‌زاده‌اش گام بر می‌داشت.
این تکلیف جدید منه صحنه سازی
 

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
دیالوگ نویسی هم همون روز اول تو دفترکار گذاشتم
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
چه جالب و عالی
این جاییم منتشر کردی؟
میتونی دفترکارت بذاری
ممنون.
خب هنوز جایی منتشرش نکردم.
قصد دارم بیشتر روی دیالوگ، فضا‌سازی و... کار کنم.
به زودی هر وقت زمان کافی و مناسبی به دست بیارم نوشتنش رو در این انجمن شروع می‌کنم.
باشه، الان قرارش می‌دم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تکلیف چهارم: صحنه‌سازی و فضا‌سازی
*******************************************
با توقف اسب‌ها صدای زنانه و خشنی را می‌شنوم که خطاب به نگهبان می‌گوید:
- وقتشه، بیاریدش بیرون.
پس از مدتی کوتاه صدای باز شدن قفل دریچه درشکه با سرعت در محیط تاریک داخل آن طنین می‌اندازد.
به محض خاموش شدن صدای قیژ‌قیژ درب مقابلم بارکه ضعیفی از نور کف زمین را تسخیر و حدقه چشمانم را آزار می‌دهد.
دستان شلاق‌خورده، سفت، خشکیده و زخمی‌ام را سپر چشمان ضعیف و خواب‌آلودم می‌کنم، پا‌هایم که در زیر قل‌ و زنجیر‌های طناب‌‌مانندی گرفتار شده‌اند را در هم جمع و آن‌ها را به شکمم نزدیک می‌کنم، دستی به لباس و دامن مندرس و خونینم می‌کشم و با صورت سرخ، اخم‌کرده و بر‌افروخته‌ام به شخص مقابلم که اعضای بدنش در زیر زره‌ و کلاه‌خود فولادین، سفید و براقی پنهان شده‌ است نگاه تندی می‌اندازم.
گیجی شدید و سیاهی چشمانم گاهی اوقات تصاویر مقابل را گنگ و نا‌مفهوم نشان می‌دهند.
به سختی می‌توانم دست‌ها و بدنم را تکان بدهم. انگار با ضربات پتک سر و بدنم را خرد کرده‌اند.
با وجود ضعف شدید بدن خونین و زخمی‌ام به آسانی صدای تپش قلب و حرکت خون در رگ‌های شخص مقابلم را می‌توانم احساس کنم‌!
نعره هیولا‌مانندی می‌کشم، برای لحظه‌ای حسی وحشی من را وسوسه می‌کند که گردنش را پاره کنم اما قُل و زنجیر‌های فولادین و براق بسته شده به دست و پا‌هایم من را از انجام این کار دل‌سرد و منصرف می‌‌کنند.
شخص با حالتی خشمگینانه و تمسخر‌آمیز شمشیر بلند و براقش را از داخل غلافی که به پهلویش متصل است بیرون می‌کشد، سپس با حالتی تدافعی نوک دراز و تیز شمشیر را به طرفم می‌گیرد و با صدایی که بی‌رحمی و نفرت شدیدی از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشد:
- زود باش حیوون! راه بیفت... زمانش رسیده تقاص پس بدی!
با حالتی سرد و خنثی به او زل می‌زنم، شخص مدتی تعلل می‌کند، سپس سیب گلویش را صاف و سخنش را با لحنی تنفر‌آمیز‌تر و خشن‌تر از قبل تکرار می‌کند.
زمانی که بی‌توجهی و تعلل من را می‌بیند با حالت گارد گرفته‌اش به من نزدیک می‌شود، زنجیر‌های دراز قلاده‌ای که به گردنم متصل شده است را از روی زمین بر می‌دارد و آن را محکم به طرف خودش می‌کشد.
بی‌اراده به سمتش کشیده می‌شوم و بدن نیمه‌جانم با آه و ناله کف زمین خیس، گل‌آلود، خاکی‌رنگ و کثیف را لمس می‌کند.
صدای خشن و تمسخر‌آمیز نگهبان را می‌شنوم که می‌گوید:
- چی شده حیوون؟! مثل این که یادت رفته این‌جا رئیس کیه؟! شاید بهتر باشه یکم بهت یاد‌آوری کنم تو چه جایگاهی هستی شاهدخ... آا یادم رفت... تو دیگه شاهدخت نیستی! نه بعد از کاری که با پدر و مادرت کردی!
مگر من پدر و مادر داشتم؟! او از چه چیزی سخن می‌گوید؟ شاید بهتر باشد... حرف‌های نیش‌دارش اعصابم را بیشتر از قبل به هم می‌ریزد:
- واقعاً حیف شد! اگه سعی نمی‌کردی انقدر ادای آدم‌های ساده‌لوح و مهربون رو در بیاری شاید به هم‌‌چین اتفاقی دچار نمی‌شدی! دلم به حال مادر بد‌بختت می‌سوزه! اون بیچاره واقعاً بد آورد! می‌دونستم که براش بد‌شانسی میاری و ... .
دیگر تحمل توهین‌ها و حرف‌های احمقانه‌اش را ندارم، با صدای بلندی او را به نا‌سزا می‌گیرم و به قصد پاره کردن گلویش به او حمله‌ور می‌شوم اما قُل‌ و زنجیر‌ها سرعتم را کم و حمله‌ام را دفع می‌کنند.
صدای گز‌گز دست و پا‌هایم به آرامی در پرده گوش‌هایم طنین می‌اندازند، وقتی به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که از داخل درشکه بیرون افتاده‌ام، صورت و چشم‌هایم روبه آسمان تاریک و ابر‌های سیاه قرار دارد.
هوای گرگ و میش به همراه سرخی شدید آسمان تاریک از لای ابر‌های سیاه رنگ دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
با چرخاندن سر زخمی و خونینم به چپ و راست درختان سیاه و خشکیده با شاخه‌های تکانده و خیسشان برایم به آرامی با آه و ناله دست تکان می‌دهند.
صدای باز شدن قل و زنجیر‌های دست و پا‌یم به همراه صدای رعد و برق و چکیدن قطرات باران به آرامی در گوش‌های زخمی و خاک‌آلودم تکرار می‌شوند.
شخص با دستانش گلویم را محکم فشار می‌دهد، مشت‌ محکمی به صورتم می‌زند و می‌گوید:
- نگران نباش! با از بین رفتنت مردم هم نفس‌ راحتی می‌کشن! اصلاً... .
صدای خشن و زنانه او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- کافیه هنری! به جای وراجی گمشو قبرش رو آماده کن!
شخصی که هنری خطاب شد دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- بله قربان!
صدای دو‌رگه و خشن زن را می‌شنوم که خطاب به هنری با صدایی که خشم و هشدار شدید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- من قربان نیستم احمق! نکنه یادت رفته با کی حرف می‌زنی؟! وقتی مَلَکه بهت دستور میده باید در جوابش بگی اطاعت ملکه من! دفعه دیگه اشتباه بگی به روش دیگه‌ای جایگاهت رو بهت یاد‌آوری می‌کنم!
هنری گلویم را رها می‌کند و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند با صدای پشیمانی می‌گوید:
- معذرت می‌خوام... دیگه تکرار نمی‌شه ملکه... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید زنی که خودش را ملکه خطاب کرد بلند سرش فریاد می‌کشد، او را به ناسزا می‌بندد و می‌گوید:
- زود از جلوی چشم گمشو!
هنری با مشت‌های گره‌کرده‌اش از من دور می‌شود، به محض نا‌پدید شدن صدای قدم‌هایش در میانه تاریکی شبه زنی ۲۵ ساله که صورتش را در زیر نقاب سیاه‌رنگی پنهان کرده است جلوی دیدگانم پدیدار می‌شود.
نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص بدهم، با این وجود صدایش برایم آشنا است! انگار این صدا را جایی شنیده‌ام! اما هرچه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم.
زن خشمگینانه خنده‌های شیطانی و تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد، سپس یقه‌ام را می‌گیرد و در حالی که من را روی زمین صاف، خزه‌زده و گِلی همراه خود می‌کشد با صدای تحقیر‌آمیزی می‌گوید:
- باید ازت تشکر کنم خواهر! تو راه رو برای رسیدنم به چیزی که سال‌ها دنبالش بودم باز کردی! کسی بهتر از تو نمی‌تونست تو این کار بهم کمک کنه!
با شنیدن کلمه خواهر جرقه‌ای ذهنم را تکان می‌دهد و اتفاقات چند روز پیش جلوی چشمانم رژه می‌روند، شکنجه‌هایی که کشیدم، شلاق‌هایی که خوردم و دارو‌هایی که به زور به خوردم دادند و به بدنم تزریق کردند! بریدن سر پدر و مادرم و... نه... نه... نمی‌توانم... نمی‌‌توانم باور کنم که انقدر راحت فریب خو‌ردم!
حسی عجیب بدنم را مور‌مور می‌کند، شکمم مدام بالا و پایین می‌شود و شدیداً درد می‌گیرد، انگار چیزی می‌خواهد از داخل بدنم بیرون بیاید... برای لحظه‌ای با مشاهده کف دستم شوکه می‌شوم، انگشت‌ها و پوست درخت‌شکل، قهوه‌ای، خشک و خزه‌مانند دلم را خالی می‌کند! کف دستم با لرزش‌های شدیدی به آرامی تغییر شکل می‌دهد! انگشتان دست‌هایم به آرامی بلند و هم‌زمان با آن پوست دست و دیگر اعضای بدنم سیا‌ه رنگ می‌شوند، رگه‌های قهوه‌ای و چیزی شبیه به گل خیس در لای انگشتان خشکیده دستم جولان می‌دهند!
به جای خون سرخ‌رنگ مایعی شبیه به آب از لای زخم‌های بدنم به بیرون سرازیر می‌شوند! چه اتفاقی دارد می‌افتد! چرا بدنم؟!
فریاد غضبناکی می‌کشم.
با زحمت و سرفه‌های خفیفی گل و لای و آب خیس را از دهنم بیرون می‌کنم، گلو و سینه‌ام خز‌خز کنان به آه و ناله می‌افتد، حس عجیبی دارم، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد!
بدنم را با آه و ناله به سمت چپ می‌چرخانم و با افتادن نگاهم به شبه سیاه زن که بالای چاله و در نزدیکی آن ایستاده است بلند و غمگینانه فریاد می‌کشم:
- ت... ت... تو... .
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با لحن غمگین و خشنی می‌گویم:
- تو من رو... .
پیش از آن که حرفم تمام شود زن با نگاه تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- درسته عزیزم! من تو رو به این روز انداختم! امیدوارم تو بدن جدیدت با دید باز‌تری به آدم‌ها نگاه کنی!
ارتعاش صدا برای لحظه‌ای در گلویم خفه می‌شود، نمی‌توانم باور کنم... کسی که او را خواهر خود می‌دانستم انقدر راحت برای رسیدن به اهداف شومش از من سوئ‌استفاده کرده باشد!
در حالی که سعی دارم بدنم را تکان بدهم بغضم را داخل گلویم خفه می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم:
- ا... ا... اما... اما آخه چرا؟! من بهت اعتماد کردم! چطور تونستی؟!
زن با کمک بیل دراز و فلز‌مانندی خاک و گِل خیس را به آرامی به درون چاله‌ای که داخل آن گرفتار شده‌ام می‌ریزد.
با پر شدن چاله حس خفگی و تنگی نفس شدیدی به جانم می‌افتد، زن لبخند تلخی به من می‌زند و می‌گوید:
- چون من از دیگران برای رسیدن به نقشه‌ها و اهدافم استفاده می‌کنم خواهر عزیزم! و تو... دیگه جایی تو نقشه‌ها یا اهدافم نداری! امیدوارم این برات عبرتی بشه که راحت به دیگران اعتماد نکنی!
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق می‌کند، دلم می‌خواهد گلویش را پاره کنم و زبان درازش را از دهانش بیرون بکشم، با عجله دست و پا می‌زنم و تقلا می‌کنم تا خودم را از داخل خاک و گل و لای خیس بیرون بکشم اما فایده‌ای ندارد!
در آخرین لحظات بلند و خشمگینانه با صدایی که هشدار و تاکید از آن موج‌ می‌زند فریاد می‌کشم:
- آشغال عو... عوضی... بیارم بیرون... نمی‌تونی این کار رو بکنی لعنتی... شنیدی چی گفتم؟ نمی‌تونی با من این کار رو بکنی... یه روز میام سراغت! مطمئن باش! نمی‌تونی قسر در بری! وقتی سراغت بیام حسابی از کاری که باهام کردی پشیمون میشی!
زن بی‌توجه به اِختار‌ها، زجه‌ها و داد و فریاد‌هایم پوزخند کوتاهی می‌زند و با خنده‌های تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- باشه... هر چی تو بگی! هم‌نشینی با مرده‌ها بهت خوش‌ بگذره خواهر... .
با افتادن آخرین ذرات خاک به روی دهان و صورتم تصاویر تاریک و خاموش می‌شوند... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طنین

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود من امروز نتونستم تکلیف جدید رو تحویل بدم به شدت درگیر بودم میتونم فردا تحویل بدم؟
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
سلام
ببخشید دیر شد منتظر وصل شدن اینترنتم بودم
دیگه هر چرت و پرتی به ذهنم رسید نوشتم برا هردو تکلیف دیالوگ‌نویسی و فضا سازی، امیدوارم قبول کنید

درحالی که تمام شهر در رقص و پایکوبی بود، لوشیان با بی‌خیالی از بین مردم می‌گذشت. برخی از افراد زره‌های براق و سیاهی بر تن کرده بودند و با خوشحالی همسر یا فرزندشان را در آغوش می‌فشردند، چشمانشان از امید برق میزد، گویی باور نمی‌کردند که از میدان جنگ و کشتارگاه کیلومتر‌ها دورتر زنده بیرون آمدند و با شور و شوق چیزهایی را برای اطرافیانشان بازگو می‌کردند. کودکان بی‌توجه به اطرافشان از میان مردم گذر می‌کردند و به سمت دکه‌های کوچکی که عطر و بوی شیرینی‌‌ها گرم و نرمشان، تمام خیابان را در بر گرفته بود می‌رفتند و برای خرید تعداد بیشتری از آنها با یکدیگر مسابقه می‌گذاشتند؛ تمام خیابان، با نوار‌های رنگی تزئین شده بود. صدای بلند قصه‌گو‌ها، حتی از صدای همهمه کودکان و زنان نیز پیشی گرفته بود! در هر طرف نام شن جیا یینگ به گوش می‌خورد و همه‌جا از قهرمانی‌ مرد در میدان نبرد گفته میشد.

- شنیدم میدان جنگ هیچ فرقی با قتلگاه نداشت. هر طرف رو نگاه می‌کردی جنازه می‌دیدی و فقط قدر یه پلک زدن لازم بود تا سرتو از دست بدی! نبرد بین دو مارشال ارتش کم از نبرد خدایان نداشت. مارشال "یان" شمشیر خودش رو تو دست گرفت و با قدرت به سمت ژنرال شن رفت. برخورد تیغه‌هاشون به حدی خیره کننده بود که حتی توجه خدایان هم به سمتشون کشیده شده بود...ژنرال شن شمشیرش رو چرخوند و زخم بزرگی روی چهره مارشال یان گذاشت، حتی شایعه شده که یه چشمشم کور کرده! اما مارشال هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشت. جنگ بینشون تا غروب ادامه داشت. با اینکه ارتش یان به پیروزی نزدیک بودن اما ژنرال شن موفق شد با اسیر کردن مارشال نتیجه جنگ رو به نفع فنگ تغییر بده... ‌.

پیرمرد قصه گو، با شور و شوق عجیبی تکه چوب درون دستش را همچون شمشیر درون دستانش می‌فشرد و با گفتن هر حرکت دو مارشال جنگ، تابی به دستان چروکیده‌اش می‌داد و فنون جنگی را به شکل دست و پا شکسته وَ نادرست اجرا می‌کرد. لوشیان، پس از مدتی خیره شدن به جمعیتی که اطراف پیرمرد قصه گو جمع شده بودند؛ درحالی که از تمام این سر و صدا‌ها خسته شده بود، سر دردناکش را با دو انگشتش مالش داد، علارغم سردی اواخر پاییز و بادی که میوزید، بدن لو شیان در آتش تب میسوخت و موهای نه چندان بلند و سیاهش به صورت د گردنش چسبیده بودند و چهره بیمارگونه‌اش را، رنگ پریده‌تر نشان میداد. با پیچیدن درون یک کوچه تقریبا خلوت، خود را از میان آن جمعیت رها کرد. با سرعت بخشیدن به پاهایش، کوچه‌ها و خیابان‌ها را پشت سر می‌گذاشت تا درنهایت منظره آشنای مغازه قصابی، همراه با گاری فرسوده‌ای در دیدش قرار گرفت. بوی وونتون‌ را از همان فاصله دور نیز می‌توانست احساس کند. با گذر از کنار گاری، خود را درون مغازه چپاند و بی‌توجه به هر فردی که آنجا بود، به سمت نزدیک‌ترین سکو رفت و سه خرگوش مرده‌ای که در تمام مسیر، بر روی پشتش حمل می‌کرد را بی‌حرف روی آن انداخت.

- مثل همیشه بی‌حوصله‌ای!

پشت سر آن صدای سرخوش، مرد تنومندی جلو میز قرار گرفت. نگاه مرد، برخلاف چشمان مرده پسر، برق میزد و لبخند بزرگی که بخش جدانشدنی صورتش بود، او را تبدیل به فردی می‌کرد که افراد مشتاق ارتباط گرفتن با او باشند...البته جزء لو شیان!

- خیلی وقته ندیدمت پسر، از اخرین بار لاغر تر شدی

در پاسخ به حرف مرد، پسر تنها چشمان خود را دورن حدقه چشمانش چرخاند با دستش یکی از خرگوش‌ها را نزدیک‌تر فرستاد و بی‌حرف به مرد زل زد. هوی لیانگ درحالی که نگاهش را از چهره بی‌حال و رنگ پریده لوشیان به جسد‌های مرده روی میز معطوف می‌کرد، حتی اندکی از سرزندگی‌اش محو نشد. با برداشتن یکی از خرگوش‌ها بار دیگر صدای سرخوشش به گوش رسید.

- این‌بار انگار شانست خوب نبوده! این حیوونا خیلی پیرن و چندان قیمتی ندارن، اگه حداقل دو یا سه تا بیشتر بودن یا یکم جوون‌تر میشد کاریش کرد ولی... .

با شنیدن صدای بی‌حوصله پسر که میان کلامش پریده بود، نگاهش را به کنارش داد.

- واقعا توقع داشتی بعد از اون بارندگی چی برات پیدا کنم؟ خرگوش یشمی؟! همین‌ها رو هم بعد از زیر و رو کردن نصف جنگل تونستم به دست بیارم.

همراه با پیچیدن صدای خنده هوی لیانگ، نگاه چند نفر از افراد درون مغازه به سمتشان معطوف شد و پس از اندکی خیره شدن به کار خود بازگشتند. لو شیان، در حالی که با دو انگشتش نقطه‌ای از پیشانی‌ دردناکش را مالش میداد، همچنان منتظر ماند. از بیماری هفته گذشته تنها اثراتی از سردرد و سرفه‌های گاه‌ و بی‌گاهش باقی مانده بود که حال، با وجود سر و صداهای عذاب‌آور اطرافش و بوی زننده گوشت و خون خشک شده، کم‌کم در حال نشان دادن خود بودند! هوی لیانگ زمانی که بی‌توجهی پسر را نسبت به خود دید، بی‌خیال صحبت کردن شده و پس از مدتی ناپدید شدن با کیسه‌ی رنگ و رو رفته‌ای به سمت پسر بازگشت. با گذاشتن 10 سکه مسی بر روی پیشخوان، اندکی خود را جلو کشید.

- با وجود اینکه دلم می‌خواد بهت کمک کنم ولی چیزایی که اورده بودی چندان ارزشی نداشتن، به سختی میشه کسی رو پیدا کرد که حاضر بشه برای چنین گوشت پیری چیزی پرداخت کنه ولی... .

با نمایان شدن طرح لبخدی بر روی چهره‌اش، یکی از سکه‌ها را با انگشت خود به سمت جلو هل داد و با لحن بی‌خیالی گفت:

- هرچی نباشه امروز جشن داریم... بیخیال پسر! همه خوشحالن، برو خوش بگذرون.

با هر کلمه مرد بزرگتر، چهره لوشیان زشت‌تر میشد و با حالت ناخوانایی به چشمان درخشان هوی لیانگ زل زده بود. پس از چند لحظه خیره شدن بی هیچ حرفی دستش را دراز کرد و با برداشتن سکه‌ها به سمت خروجی به راه افتاد.

- هی پسر بقیه پولت... .

بی‌توجه به فریاد هوی لیانگ به سمت کوچه خلوتی به راه افتاد وَ با نادیده گرفتن تمامی چهره‌ها و هیاهوی اطرافش در مسیر شانسی قدم میزد. درون مشت بسته‌اش سردی فلز، پوست داغ شده‌اش را اندکی خنک می‌کرد. با باز کردن دستش، 7 سکه سیاه و از شکل افتاده‌ای نمایان شد. این، اولین بارش نبود که چنین بدشانسی می‌آورد و به خوبی از قیمت چیزهایی که "شکار" می‌کرد باخبر بود. با اینکه مثل هر فرد دیگری در پایتخت برای گذران زندگی‌اش به پول نیاز داشت، اما علاقه‌ای هم به ترحم دیگران در قالب "هدیه جشن پیروزی" نداشت؛ هرچه به دست می‌آورد، با تلاش خودش بوده و هست، حال چه کم باشد چه زیاد برایش فرق نداشت.

با بیرون دادن نفسش، سکه‌ها را جایی میان ردای قدیمی‌اش پنهان کرد و همزمان با پیچاندن لباسش به دور خود، به پاهایش سرعت بخشید. با اینکه هیچ ایده‌ای از مقصدش نداشت، اما همچنان به راه خود ادامه میداد و با پیچیدن در کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف، راه خود را میان افراد باز می‌کرد تا در نهایت با قدم گذاشتن درون محیط بازی، با سیل عظیمی از افراد مواجه شد. در هر طرف بوی شرینی‌های گرم و انواع غذا به مشام می‌رسید و صدای فروشندگان در میان همهمه مردم گم شده بود. همچون بچه‌ی گم شده‌ای خود را به دست سیل افراد مختلف سپرد تا در نهایت، رو‌به‌روی سکوی بلندی متوقف شد. در دو طرفش، دو سرباز با لباس‌های تیره و طرح‌های ققنوس بر روی استین‌ها و زره‌هایشان، ایستاده و مشتاقانه به سکو زل زده بودند. بعد از گذشت لحظاتی مردی روی صحنه ظاهر شد. مرد لباسی همانند سربازان با کمی نقش و نگارهای بیشتر پوشیده بود و همراه با وارد شدنش، سیلی از تشویق‌ها را به همراه داشت. همزمان مرد دیگری که لباس‌های طلایی به تن کرده بود؛ وارد صحنه شد. در زیر نور خورشید، نقش ببر روی لباسش به خوبی دیده میشد. برخلاف بازیگر دیگر، با ورود مرد هیچ صدایی از تماشاگران بیرون نیامد و چندان مورد توجه واقع نشد. دو مرد بی‌توجه به تماشاگران مشتاق، شمشیر‌های خود را بیرون کشیدند و پس از خواندن چند بیت با یکدیگر وارد نبرد شدند. لو شیان با دیدن نمایش جنگ بین " شن جیا یینگ" و ولیعهد یان، نگاهی به اطرافش کرد و با دیدن شور و شوق مردم، به ارامی لبخند زد و با گره کردن دستانش در پشت سرش، به تماشای نمایش ایستاد.
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
تکلیف چهارم: صحنه‌سازی و فضا‌سازی
*******************************************
با توقف اسب‌ها صدای زنانه و خشنی را می‌شنوم که خطاب به نگهبان می‌گوید:
- وقتشه، بیاریدش بیرون.
پس از مدتی کوتاه صدای باز شدن قفل دریچه درشکه با سرعت در محیط تاریک داخل آن طنین می‌اندازد.
به محض خاموش شدن صدای قیژ‌قیژ درب مقابلم بارکه ضعیفی از نور کف زمین را تسخیر و حدقه چشمانم را آزار می‌دهد.
دستان شلاق‌خورده، سفت، خشکیده و زخمی‌ام را سپر چشمان ضعیف و خواب‌آلودم می‌کنم، پا‌هایم که در زیر قل‌ و زنجیر‌های طناب‌‌مانندی گرفتار شده‌اند را در هم جمع و آن‌ها را به شکمم نزدیک می‌کنم، دستی به لباس و دامن مندرس و خونینم می‌کشم و با صورت سرخ، اخم‌کرده و بر‌افروخته‌ام به شخص مقابلم که اعضای بدنش در زیر زره‌ و کلاه‌خود فولادین، سفید و براقی پنهان شده‌ است نگاه تندی می‌اندازم.
گیجی شدید و سیاهی چشمانم گاهی اوقات تصاویر مقابل را گنگ و نا‌مفهوم نشان می‌دهند.
به سختی می‌توانم دست‌ها و بدنم را تکان بدهم. انگار با ضربات پتک سر و بدنم را خرد کرده‌اند.
با وجود ضعف شدید بدن خونین و زخمی‌ام به آسانی صدای تپش قلب و حرکت خون در رگ‌های شخص مقابلم را می‌توانم احساس کنم‌!
نعره هیولا‌مانندی می‌کشم، برای لحظه‌ای حسی وحشی من را وسوسه می‌کند که گردنش را پاره کنم اما قُل و زنجیر‌های فولادین و براق بسته شده به دست و پا‌هایم من را از انجام این کار دل‌سرد و منصرف می‌‌کنند.
شخص با حالتی خشمگینانه و تمسخر‌آمیز شمشیر بلند و براقش را از داخل غلافی که به پهلویش متصل است بیرون می‌کشد، سپس با حالتی تدافعی نوک دراز و تیز شمشیر را به طرفم می‌گیرد و با صدایی که بی‌رحمی و نفرت شدیدی از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشد:
- زود باش حیوون! راه بیفت... زمانش رسیده تقاص پس بدی!
با حالتی سرد و خنثی به او زل می‌زنم، شخص مدتی تعلل می‌کند، سپس سیب گلویش را صاف و سخنش را با لحنی تنفر‌آمیز‌تر و خشن‌تر از قبل تکرار می‌کند.
زمانی که بی‌توجهی و تعلل من را می‌بیند با حالت گارد گرفته‌اش به من نزدیک می‌شود، زنجیر‌های دراز قلاده‌ای که به گردنم متصل شده است را از روی زمین بر می‌دارد و آن را محکم به طرف خودش می‌کشد.
بی‌اراده به سمتش کشیده می‌شوم و بدن نیمه‌جانم با آه و ناله کف زمین خیس، گل‌آلود، خاکی‌رنگ و کثیف را لمس می‌کند.
صدای خشن و تمسخر‌آمیز نگهبان را می‌شنوم که می‌گوید:
- چی شده حیوون؟! مثل این که یادت رفته این‌جا رئیس کیه؟! شاید بهتر باشه یکم بهت یاد‌آوری کنم تو چه جایگاهی هستی شاهدخ... آا یادم رفت... تو دیگه شاهدخت نیستی! نه بعد از کاری که با پدر و مادرت کردی!
مگر من پدر و مادر داشتم؟! او از چه چیزی سخن می‌گوید؟ شاید بهتر باشد... حرف‌های نیش‌دارش اعصابم را بیشتر از قبل به هم می‌ریزد:
- واقعاً حیف شد! اگه سعی نمی‌کردی انقدر ادای آدم‌های ساده‌لوح و مهربون رو در بیاری شاید به هم‌‌چین اتفاقی دچار نمی‌شدی! دلم به حال مادر بد‌بختت می‌سوزه! اون بیچاره واقعاً بد آورد! می‌دونستم که براش بد‌شانسی میاری و ... .
دیگر تحمل توهین‌ها و حرف‌های احمقانه‌اش را ندارم، با صدای بلندی او را به نا‌سزا می‌گیرم و به قصد پاره کردن گلویش به او حمله‌ور می‌شوم اما قُل‌ و زنجیر‌ها سرعتم را کم و حمله‌ام را دفع می‌کنند.
صدای گز‌گز دست و پا‌هایم به آرامی در پرده گوش‌هایم طنین می‌اندازند، وقتی به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که از داخل درشکه بیرون افتاده‌ام، صورت و چشم‌هایم روبه آسمان تاریک و ابر‌های سیاه قرار دارد.
هوای گرگ و میش به همراه سرخی شدید آسمان تاریک از لای ابر‌های سیاه رنگ دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
با چرخاندن سر زخمی و خونینم به چپ و راست درختان سیاه و خشکیده با شاخه‌های تکانده و خیسشان برایم به آرامی با آه و ناله دست تکان می‌دهند.
صدای باز شدن قل و زنجیر‌های دست و پا‌یم به همراه صدای رعد و برق و چکیدن قطرات باران به آرامی در گوش‌های زخمی و خاک‌آلودم تکرار می‌شوند.
شخص با دستانش گلویم را محکم فشار می‌دهد، مشت‌ محکمی به صورتم می‌زند و می‌گوید:
- نگران نباش! با از بین رفتنت مردم هم نفس‌ راحتی می‌کشن! اصلاً... .
صدای خشن و زنانه او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- کافیه هنری! به جای وراجی گمشو قبرش رو آماده کن!
شخصی که هنری خطاب شد دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- بله قربان!
صدای دو‌رگه و خشن زن را می‌شنوم که خطاب به هنری با صدایی که خشم و هشدار شدید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- من قربان نیستم احمق! نکنه یادت رفته با کی حرف می‌زنی؟! وقتی مَلَکه بهت دستور میده باید در جوابش بگی اطاعت ملکه من! دفعه دیگه اشتباه بگی به روش دیگه‌ای جایگاهت رو بهت یاد‌آوری می‌کنم!
هنری گلویم را رها می‌کند و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند با صدای پشیمانی می‌گوید:
- معذرت می‌خوام... دیگه تکرار نمی‌شه ملکه... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید زنی که خودش را ملکه خطاب کرد بلند سرش فریاد می‌کشد، او را به ناسزا می‌بندد و می‌گوید:
- زود از جلوی چشم گمشو!
هنری با مشت‌های گره‌کرده‌اش از من دور می‌شود، به محض نا‌پدید شدن صدای قدم‌هایش در میانه تاریکی شبه زنی ۲۵ ساله که صورتش را در زیر نقاب سیاه‌رنگی پنهان کرده است جلوی دیدگانم پدیدار می‌شود.
نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص بدهم، با این وجود صدایش برایم آشنا است! انگار این صدا را جایی شنیده‌ام! اما هرچه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم.
زن خشمگینانه خنده‌های شیطانی و تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد، سپس یقه‌ام را می‌گیرد و در حالی که من را روی زمین صاف، خزه‌زده و گِلی همراه خود می‌کشد با صدای تحقیر‌آمیزی می‌گوید:
- باید ازت تشکر کنم خواهر! تو راه رو برای رسیدنم به چیزی که سال‌ها دنبالش بودم باز کردی! کسی بهتر از تو نمی‌تونست تو این کار بهم کمک کنه!
با شنیدن کلمه خواهر جرقه‌ای ذهنم را تکان می‌دهد و اتفاقات چند روز پیش جلوی چشمانم رژه می‌روند، شکنجه‌هایی که کشیدم، شلاق‌هایی که خوردم و دارو‌هایی که به زور به خوردم دادند و به بدنم تزریق کردند! بریدن سر پدر و مادرم و... نه... نه... نمی‌توانم... نمی‌‌توانم باور کنم که انقدر راحت فریب خو‌ردم!
حسی عجیب بدنم را مور‌مور می‌کند، شکمم مدام بالا و پایین می‌شود و شدیداً درد می‌گیرد، انگار چیزی می‌خواهد از داخل بدنم بیرون بیاید... برای لحظه‌ای با مشاهده کف دستم شوکه می‌شوم، انگشت‌ها و پوست درخت‌شکل، قهوه‌ای، خشک و خزه‌مانند دلم را خالی می‌کند! کف دستم با لرزش‌های شدیدی به آرامی تغییر شکل می‌دهد! انگشتان دست‌هایم به آرامی بلند و هم‌زمان با آن پوست دست و دیگر اعضای بدنم سیا‌ه رنگ می‌شوند، رگه‌های قهوه‌ای و چیزی شبیه به گل خیس در لای انگشتان خشکیده دستم جولان می‌دهند!
به جای خون سرخ‌رنگ مایعی شبیه به آب از لای زخم‌های بدنم به بیرون سرازیر می‌شوند! چه اتفاقی دارد می‌افتد! چرا بدنم؟!
فریاد غضبناکی می‌کشم.
با زحمت و سرفه‌های خفیفی گل و لای و آب خیس را از دهنم بیرون می‌کنم، گلو و سینه‌ام خز‌خز کنان به آه و ناله می‌افتد، حس عجیبی دارم، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد!
بدنم را با آه و ناله به سمت چپ می‌چرخانم و با افتادن نگاهم به شبه سیاه زن که بالای چاله و در نزدیکی آن ایستاده است بلند و غمگینانه فریاد می‌کشم:
- ت... ت... تو... .
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با لحن غمگین و خشنی می‌گویم:
- تو من رو... .
پیش از آن که حرفم تمام شود زن با نگاه تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- درسته عزیزم! من تو رو به این روز انداختم! امیدوارم تو بدن جدیدت با دید باز‌تری به آدم‌ها نگاه کنی!
ارتعاش صدا برای لحظه‌ای در گلویم خفه می‌شود، نمی‌توانم باور کنم... کسی که او را خواهر خود می‌دانستم انقدر راحت برای رسیدن به اهداف شومش از من سوئ‌استفاده کرده باشد!
در حالی که سعی دارم بدنم را تکان بدهم بغضم را داخل گلویم خفه می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم:
- ا... ا... اما... اما آخه چرا؟! من بهت اعتماد کردم! چطور تونستی؟!
زن با کمک بیل دراز و فلز‌مانندی خاک و گِل خیس را به آرامی به درون چاله‌ای که داخل آن گرفتار شده‌ام می‌ریزد.
با پر شدن چاله حس خفگی و تنگی نفس شدیدی به جانم می‌افتد، زن لبخند تلخی به من می‌زند و می‌گوید:
- چون من از دیگران برای رسیدن به نقشه‌ها و اهدافم استفاده می‌کنم خواهر عزیزم! و تو... دیگه جایی تو نقشه‌ها یا اهدافم نداری! امیدوارم این برات عبرتی بشه که راحت به دیگران اعتماد نکنی!
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق می‌کند، دلم می‌خواهد گلویش را پاره کنم و زبان درازش را از دهانش بیرون بکشم، با عجله دست و پا می‌زنم و تقلا می‌کنم تا خودم را از داخل خاک و گل و لای خیس بیرون بکشم اما فایده‌ای ندارد!
در آخرین لحظات بلند و خشمگینانه با صدایی که هشدار و تاکید از آن موج‌ می‌زند فریاد می‌کشم:
- آشغال عو... عوضی... بیارم بیرون... نمی‌تونی این کار رو بکنی لعنتی... شنیدی چی گفتم؟ نمی‌تونی با من این کار رو بکنی... یه روز میام سراغت! مطمئن باش! نمی‌تونی قسر در بری! وقتی سراغت بیام حسابی از کاری که باهام کردی پشیمون میشی!
زن بی‌توجه به اِختار‌ها، زجه‌ها و داد و فریاد‌هایم پوزخند کوتاهی می‌زند و با خنده‌های تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- باشه... هر چی تو بگی! هم‌نشینی با مرده‌ها بهت خوش‌ بگذره خواهر... .
با افتادن آخرین ذرات خاک به روی دهان و صورتم تصاویر تاریک و خاموش می‌شوند... .
خیلی خوبه بذارینش دفترکار
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا