کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو با خوش‌رویی به سمت برزین دوست چندساله‌ی قدیمی‌اش که تقریباً پنج سالی است اقامت آمریکا را گرفته است رفت و با دست موهای فر برزین را بهم ریخت و در گلو خندید و گفت:
- به‌به برزین خان، از این‌طرف‌ها؟
برزین چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
- هنوز این اخلاق گندت که موهام رو بهم می‌ریزی رو ترک نکردی؟ مرد، سی‌سالته ناسلامتی!
دیاکو بی‌توجه به حرف برزین به سمت صندلی‌اش رفت و نشست و بدون نگاه کردن به برزین مشغول ورق‌های روی میز شد و گفت:
- آب و هوای آمریکا بهت ساخته؟ بژوین چه‌طوره؟
برزین در آنی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد، تعجب برانگیز بود که دیاکو این‌قدر ساده اسم عشق سابقش را به زبان می‌آورد، همان عشق سابقی که یک سالی می‌شود ازدواج کرده‌ است و هفت ماهی‌ست که باردار است.
برزین با جدیت به سمت میزِ دیاکو رفت و گفت:
- بژوین؟
دیاکو عینکش را از چشمش در آورد و با جدیت به برزین خیره شد و با ملایمت گفت:
- آره بژوین، خواهرت، حالش چه‌طوره؟ فارغ‌التحصیل شد؟
بعد مجدداً، مشغول ورق‌ها شد و منتظر جواب برزین ماند.
برزین روی صندلی نشست و برای گفتن حقیقتی که دیاکو از آن خبر داشت یا نه را دو دل شد... .
دیاکو چشمانش را از ورق‌ها گرفت و دوباره به برزین خیره شد. سؤالش را تکرار کرد:
- برزین؟ با توام، بژوین چه‌طوره؟
برزین مشغول گوشی‌اش شد و بدون نگاه کردن به دیاکو گفت:
- هفت-هشت ماهه بژوین از دانشگاه انصراف داده است.
دیاکو با تعجب به برزین خیره شد، لبخنو مضحکی از حرص زد، آرزوی دایان خواندن درس در دانشگاه هاروارد بود و بژوین هم این‌گونه احمقانه انصراف داده بود؟
دیاکو مشغول ورق‌های روز میز شد، بژوین به خاطر تحصیل در آن دانشگاه کوفتی از رابطه عاشقانه خودش و دیاکو گذشت؛ او هم انصراف داده است؟ حس عجیبی به جانش افتاد، فکرش مشغول شد.
صدای برزین باعث شد که دیاکو به سمتش برگردد:
- فکر کردم خبر داری!
دیاکو الکی خندید و به برزینی که سرش در گوشی بود نگاه کرد و با تشر گفت:
- ناسلامتی پنج ساله که تو رفتی و بیشتر از سه ساله همدیگه رو ندیدیم، خدا بهم نازل می‌کنه که بژوین انصراف داده؟
همین جمله کافی بود که برزین بداند دیاکو از ازدواج بژوین خبر ندارد، گفتن این‌که بژوین ازدواج کرده‌ است درست بود یا خیر؟
ولی باید دیاکو از این قضیه خبردار می‌شد چگونه؟ آن را نمی‌دانست که چگونه!
برزین برای این‌که چیز بیشتری درمورد بژوین نگوید از جایش بلند شد و خواست برود که دیاکو با تحکم گفت:
- برزین، کجا؟ بشین.
برزین به گوشی‌اش اشاره کرد گفت:
- باید برم، ننه‌حاجی کارم داره!
دیاکو ابروانش را درهم کشید و گفت:
- تا قبل این‌که حرف از بژوین بشه ننه‌حاجی کارت نداشت که.
برزین بی‌حوصله نفس عمیقی کشید و گفت:
- بی‌خیال دیاکو، تو هم که... .
دیاکو چشمان قهوه‌ایش را ریز کرد و پرید وسط حرف برزین و صدای آرامی گفت:
- نکنه بژوین مشکلی براش پیش اومده؟ مشکلات ریویش حاد شده؟
- نه!
دیاکو از جایش بلند شد و گفت:
- پس چی؟
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تکلیف سوم: نوشتن پیرنگ
راستش من اصلا مطمئن نیستم که پیرنگم رو درست نوشتم یا نه و حس میکنم خیلی کلیه و همچنین چون این دو روز نبودم نتونستم خوب روش فکر کنم سعی کردم قشنگ تو تایمی که داشتم بهش فکر کنم و به ترتیب چیزی که تو تدریس گفتید نوشتمش امیدوارم درست باشه.
۱- بخش اول مربوط میشه به یه مدتی توی کتابخونه و مریضی صاحب کتابخونه...
۲- اینجا صاحب کتابخونه میمیره، و تو این مدت دختر خیلی سردرگم میشه و نمیدونه می‌تونه اونجا رو اداره کنه یا نه. اون دختر خیلی کتاب می‌خوند و به اون پیرزن که صاحب کتابخونه بود خیلی علاقه داشت و بعد از مرگ زن به شدت ناراحت میشه و سعی می‌کنه با کتاب خوندن آروم کنه خودش رو. فکری به ذهنش میرسه و می‌ره محبوب ترین کتابِ صاحب کتابخونه رو پیدا می‌کنه تا با خوندنش کمی از درد و غمش کم بشه و تسلی پیدا کنه. توی اون کتاب یه نامه پیدا می‌کنه که هم وصیت نامه‌ی اون پیرزنه و هم جای مهم ترین کتاب کتابخونه رو بهش میگه. اون کتاب یه کتاب جادوگریه که خیلیا دنبالشن ولی اون دختر فقط می‌دونه که کتاب مهمیه اما از چراش سردر نمیاره و فقط به حرف صاحب کتابخونه گوش میده.بعد از یک مدت متوجه می‌شه که یه سری افراد خیلی عجیب میان کتابخونه و مدام بین قفسه ها دنبال کتاب میگردن.ظاهر اون ها عادی بوده اما رفتارشون عجیب بوده. رفته رفته شک دختر بیشتر میشه. اون دختر کتاب رو زیرِ پارکتِ شلی که زیر میزشه قایم کرده(توی جعبه). تصمیم میگیره که اون رو به یه جای بهتر ببره اما نمیدونه کجا.
۳- جادوگرها اعلام جنگ با اون دختر رو می‌کنن و دیگه پنهانی نیست. کتابخونه برای مدتی بسته میشه و دختر می‌ره تو روستای بچگیش تا آب‌ها از آسیاب بیفته. از طرفی اون پیرزن(صاحب کتابخونه) بهش وصیت کرده بود که دختر گمشده‌اش رو پیدا کنه با آدرسی که بهش داده و بعد از پیدا کردنش تنها خونه‌ای که داره رو بهش بده. آدرس یه یتیم خونه تو بهترین جای شهره. پس دختر دوباره راهی سفری میشه که خبر نداره چه اتفاقاتی قراره براش بیفته.
۴- تو این مرحله اون دختر(دختر صاحب کتابخونه) رو پیدا می‌کنه همه چیز رو بهش میگه وصیت نامه رو بهش نشون میده و ازش می‌خواد که کمکش کنه. اما دختر قبول نمی‌کنه؛ اما جادوگرها که دنبال اون کتاب بودن تعقیبش میکنن و برای اون دختر(دختر صاحب کتابخونه) مزاحمت ایجاد میکنن و دختر(دختر صاحب کتابخونه) مجبور میشه باهاش همکاری کنه. جادوگرها با حیله اونها رو به مقر خودشون میکشونن و باعث میشن که اونها هیچ راه فراری نداشته باشن. کتاب به دستشون میفته اما نصف نوشته‌هاش سفیده و خونده نمیشه. اونها عصبی میشن و می‌خوان کتاب رو آتیش بزنن. اون کتاب جادویی داشته که هر کس اگر خواست بهش آسیب بزنه توسط الهه‌ی جنگل به اسارت گرفته بشن و آتیش بگیرن و به خاکستر تبدیل بشن پس اونایی که میخواستن کتاب رو از بین ببرند سرنوشتشون اینطوری میشه. بقیه‌اشون که ناراضی بودن اون دو تا دختر رو آزاد میکنن و با هم پیمان می‌بندند که از اون کتاب استفاده‌ی درست بشه و در جایی مشخص نگهداری بشه.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
دخترک در کافه را با فشار بدنش که روی در انداخته بود باز کرد، نگاهی در کافه چرخاند، تقریبا سه، چهارسالی بود که از آخرین دیدارش در آن کافه با سانا می‌گذشت، به سمت باریستا‌ها قد برداشت پشت آن میز‌بلند با چشمان‌قهوه‌فامش دنبالش گشت، صدایش را صاف کرد و زیر لب به دخترکی که پیبشند قهوه‌ای رنگی که روی آن پیراهن بلند سفید رنگ پوشیده بود سلام داد، سانا برای چند دقیقه‌ای دست نگه‌داشت و سرش را به دیوار روبه‌رویش داد، انگار باخود فکر کرد که دچار اشتباه شده، می‌دانست که زریان هرگز به کافه‌اش نمی‌آید دوباره‌ دست برد سمت شات‌ قهوه‌ها که صدای زریان با لطافت از گلو رها شد:
- به زریان بغل نمیدی؟!
سانا رو برگرداند و به زریان خیره شد میز بزرگ را دور زد و به سمت زریان آمد و اشک‌هایش دیدش را تار کرد، اما پشت آن اشک‌هایش لبخند غمگین زریان را دید:
- هنوز اون لبخند مضحکت‌ رو داری؟!
زریان درست‌هاش رو باز کرد و لبخندش کمرنگ شد و با سر به سانا اشاره داد که به در آغوشش بکشد که قطره‌اشک سانا گوشه‌ی چشمش لیزخورد و لبخندی به روی زریان زد و دخترک را در آغوش کشید:
- میدونی چند‌ وقته خبری ازت نیست زریان؟!
سانا همانطور که بینی‌اش را بالا کشید از آغوش زریان بیرون اومد که زریان لب باز کرد:
- گفتن که باید قرنطینه شم... .
چشم‌های مشکی سانا رنگ باخت:
- تو این سه سال اتفاقی افتاده زریان گیان؟!
زریان سرش را به نشانه‌ی تایید بالا پایین کرد و گفت:
- اره شده سانا، شده... .
زریان نفس عمیقی کشید و ادامه‌داد:
- خیلی چیزا شد سانا خیلی چیزا، دارم برای درمانش اقدام میکنم.
سانا بهت زده خیره به زریان شد:
- تو که گفتی قرار نیست اینقدر عود کنه، گفتی حالت بهتر میشه... .
زریان چشمانش را در حلقه چرخاند:
- میدونی این حرف مال چند وقت پیشه؟! از اون حرف سه سال و ۴ ماهه که گذشته.
سانا انگار با این حرفش وا رفت:
- چیکار می‌کنی حالا؟! چاره چیه؟!
زریان دست چپش را روی دست راستش گذاشت و گفت:
- هیچی هیپنوتیزم‌درمانی چاره‌شه

اوقات به کام خسته‌نلاشید، یکم دیر شد ببخشید.
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
تکلیف سوم: نوشتن دیالوگ در مورد دو دوست در حد یک صفحه.
**********************************************
- خوش‌حالم که هنوز زنده‌ای، فکر کردم مردی!
ادوارد کاسه سوپ را در نزدیکی‌ام روی گوشه‌ای از تخت چوبی که روی آن نشسته‌ام قرار می‌دهد، سپس در حالی که چراغ‌دان را روشن و نور آن را به دور و اطرافم پخش می‌کند، دستی به مو‌های کوتاه، سفید و پژمرده‌اش می‌کشد و با آه و ناله در نزدیکی‌ام بر روی صندلی چوبی می‌نشیند.
چراغ‌دان را به نزدیکی پایش می‌گذارد، دستان چروکیده و خط‌خورده‌اش را به آتش نزدیک می‌کند، با آه و ناله از شدت سرما دندان‌های زرد و خراب‌شده‌اش را روی هم محکم فشار می‌دهد و با مالش دادن کف دستانش با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- نگاش کن! درست مثل یه تنبل مرده! با این که سه سال از نابودی می‌گذره اما بر خلاف بقیه بازمانده‌ها تو هنوز همونی هستی که همیشه بودی!
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم، پالتوی برفی، خیس و سردم را با ضربات دست می‌تکانم و با چشمانی گرد شده‌ در پاسخ به سخنش با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گویم:
- آره، بر خلاف تو اندازه شکمم را هنوز حفظ کردم ادوارد!
شخصی که او را ادوارد خطاب کردم کمی از پاسخم رنجیده می‌شود، اخم می‌کند، با لبخندی تلخ دستی به شکم بزرگ و چاقش می‌کشد و در پاسخ به سخنم می‌گوید:
- هنوزم مثل قدیما شوخ‌طبعی کاراگاه، رو مخ و بی‌شعور هیچ فرقی با چند سال پیشت نداری!
بی‌توجه به حرفش خنده کوتاهی می‌کنم، خودم را روی تخت چوبی و خشک کمی جا‌به‌جا می‌کنم و با لحن سوالی می‌گویم:
- بگذریم... راستی تو خبر داری سارا کجاست؟
ادوارد کمی به پوست دست راستش ور می‌رود، سرفه‌های کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- چی ساز‌ها کجاست؟! شرمنده خب نشنیدم. میشه بلند‌تر بگی؟!
سوالم را با صدای بلند‌تری تکرار می‌کنم، چند‌بار این کار را تکرار می‌کنم تا متوجه منظورم شود، ادوارد نگاهی به پنجره سمت چپ کلبه می‌اندازد، به آتش نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:
- راستش نمی‌دونم! بعضی از همکار‌هام که زنده موندن ادعا داشتن که اون مرده بعضی‌ها هم می‌گفتن که زندست و با گروه مرموزی داره همکاری می‌کنه!
گروه مرموز؟ آیا منظورش جک و اعضای گروهش هستند؟
دستی به صورت و دماغ سوخته و زخمی‌ام که در زیر پانسبام سفید‌رنگ پنهان شده است می‌کشم، سیب گلویم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- گروه مرموز؟ چه کسایی منظورته؟
ادوارد نفس عمیقی می‌کشد و همزمان با بیرون دادن نفسش می‌گوید:
- چند ماه پیش سر و کلشون پیدا شد! مثل یه موش وحشی به جون اهالی پناهگاه‌ها یا بازمانده‌های داخل شهر می‌افتادن! کسایی که از حملشون جون سالم به در بردن ادعا داشتن که اون‌ها با شیاطین در ارتباط هستن و نا‌میران!
ادوارد کاسه سوپ را از روی میز چوبی که در کنارش قرار دارد بر می‌دارد، با قاشق کمی به آن ور می‌رود و می‌گوید:
- حالا چرا این سوال رو پرسیدی؟ ببینم نکنه تو هم دنبال شکار ارواحی؟!
خنده تمسخر‌آمیز و کوتاهی می‌کند، قاشق پر از سوپ را به داخل دهانش می‌‌ریزد و به محض خارج کردن آن با صدایی که به نصیحت کردن شباهت بالایی دارد می‌گوید:
- اگه دنبال شکار ارواحی از من نصیحت بهتره بی‌خیال این کار بشی! من همه‌جای اون روستای متروکه را گشتم کاراگاه! تقریباً تمومش رو، چیزی جز چند‌تا جسد و پاره استخون گیر نیاوردم!
بی‌‌توجه به سخنش می‌گویم:
- یه چیزی داخل اون روستا پنهون شده! به حتم هر چیزی که هست روح نیست! این رو مطمئنم!
ادوارد در مخالفت با ادعایم سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بر چه اساس مطمئنی؟
شانه‌ام را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- نمی‌دونم... چون... چون خودم دیدم! وقتی از کنار روستا رد شدم یه نفر برخوردم که به محض دیدنم توی خونه متروکه‌ای غیبش زد! قبل از نا‌پدید شدنش از داخل اون خونه صدایی شبیه به باز شدن در مخفی رو شنیدم!
خیلی عالیه قلم شما
با اینکه من ازتون دیالوگ خواستم کلا ولی اینکه فضاسازی و توصیفات داشتید کنارش خیلی خوبه
بذارین دفترکار
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
تکلیف سوم: نوشتن پیرنگ بر‌ای ایده مورد نظر
**********************************************
۱) شخصیت اصلی در حین بی‌هوشی و خواب و بیداری نا‌خودآگاه وارد روستای نابود و متروکه‌ای می‌شود.
۲) پس از به هوش آمدن توسط تعدادی گرگ درنده و وحشی مورد حمله قرار می‌گیرد.
۳) پیش از آن که توسط آن‌ها کشته شود یک مرد روستایی او را از مرگ نجات می‌دهد.
۴) شخصیت اصلی پس از چند روز در خانه شخصی که او را نجات داده بود به هوش می‌آید.
۵) شخصیت اصلی که نام و هویتش را فراموش کرده است کمی شوکه می‌شود و مکالمه‌ای میان او و مرد روستایی شکل می‌گیرد‌.
۶) مرد روستایی در ازای انجام کار‌ها و ماموریت مهمی از شخصیت اصلی می‌خواهد تا برای یافتن هویتش به سمت شهری بزرگ برود و از کتابخانه مخفی آن برای پی بردن به گذشته‌اش استفاده کند.
۷) شخصیت اصلی در میانه راه با تعدادی بازمانده و کسانی که از شهر و دیار خود تبعید یا اخراج شده‌اند مواجه و در رسیدن به مقصد مورد نظر با آن‌ها همراه می‌شود.
۸) در میانه راه از غار بزرگی عبور و با خطرات گوناگونی درگیر می‌شود.
۹) در حین خواب و استراحت خاطراتی از اتفاقات گذشته را می‌بیند.
۱۰) پس از مدتی وارد شهر بندری کوچکی می‌شود.
۱۱) تعدادی مزدور برای کشتن او اجیر می‌‌شوند اما در درگیری با او و همراهانش کشته می‌شوند.
۱۲) برادر یکی از مزدوران کشته شده از درگیری جان سالم به در برده و به قصد انتقام به تعقیب شخصیت اصلی و همراهانش می‌پردازد.
۱۳) شخصیت اصلی و همراهانش با کشتی کوچکی به طرف مقصد مورد نظرشان حرکت می‌کنند.
۱۴) در میانه راه کشتی مورد حمله دزد‌های دریایی قرار می‌گیرد، میان طوفان گیر می‌کند و پس از آن نیز از بین می‌رود.
۱۵) شخصیت اصلی پس از به هوش آمدن در ساحل جزیره‌ای توسط عده‌ای مرزبان مورد حمله قرار می‌گیرد و با کشتن تعدادی از آن‌ها دست به فرار می‌زند.
۱۶) پس از چند روز گشت و گذار با تعدادی از همراهانش که توسط مرزبان‌ها اسیر شده‌اند مواجه می‌شود و در تعقیب آن‌ها به دژ بزرگی می‌رسد.
۱۷) شخصیت اصلی با نقشه‌ای وارد دژ می‌شود و با زحمت زیادی همراهانش را آزاد می‌کند.
۱۸) در حین درگیری با مرز‌بان‌ها و نگهبانان، دژ مورد حمله تعدادی اژدها و هیولا قرار می‌گیرد.
۱۹) شخصیت اصلی با کمک همراهانش دژ را ترک می‌کند و به قصد رسیدن به مقصد مورد نظر وارد جنگل بزرگی می‌شود.
۲۰) در حین استراحت و خواب خاطراتی از گذشته‌اش می‌بیند.
۲۱) پس از بیداری مورد حمله تعدادی غارتگر قرار می‌گیرد و همراه با همراهانش در حین فرار وارد قلعه متروکه‌ای می‌شود.
۲۲) در داخل تالار‌های قلعه مورد حمله تعدادی روح، عنکبوت و هیولا قرار می‌گیرد و با موجود عجیبی که خودش را خدمت‌گذار خدایان می‌داند مواجه می‌شود.
۲۳) شخصیت اصلی با زحمت زیادی همراه با همراهانش از طریق راه مخفی از قلعه متروکه خارج می‌شود و به مسیر ادامه می‌دهد.
۲۴) سر‌انجام پس از چند ماه گشت و گذار در داخل جنگل از آن خارج می‌شود و به شهر مورد نظر می‌رسد.
۲۵) شخصیت اصلی با کمک یکی از همراهانش با تغییر چهره و هویت خود وارد شهر می‌شود و داخل خانه مخفی با کمک رئیس نگهبانان دربار از طریق راه مخفی قصر وارد کتابخانه می‌گردد و به قصد آگاهی از هویتش کتاب مخصوصی را می‌خواند.
۲۶) در حین این کار خاطره‌ای از گذشته‌اش را می‌بیند و به بخشی از هویتش پی می‌برد.
۲۷) پس از دیدن خاطره از شدت سردرد بی‌هوش می‌شود.
۲۷/۱) در حین خواب و بی‌هوشی پرنده‌ اژدها‌مانند عظیمی را می‌بیند که با نگرانی در حال حرکت کردن به سمت شهریست که وارد آن شده است.
۲۸) پس از به هوش آمدن توسط حاکم شهر که یک زن و فرمانده نظامی است به قصر فراخوانده می‌شود.
۲۹) حاکم شهر به محض ورود شخصیت اصلی به تالار قصر سعی می‌کند تا با زهر شخصیت اصلی را مسموم کند اما پس از ناکامی در این کار نگهبانان و افراد و مزدورانش را به جان شخصیت اصلی می‌اندازد.
۳۰) شخصیت اصلی پس از کشتن نگهبانان، درگیری با مزدوران و افراد خاص و خدمت‌گذار، با خود حاکم شهر درگیر می‌شود.
۳۱) حاکم شهر سوار بر اژدهای عظیمی به جان شخصیت اصلی می‌افتد.
۳۲) شخصیت اصلی پس از درگیری شدیدی اژدها را سرنگون می‌کند و حاکم شهر را برای حفظ جانش به ناچار می‌کشد.
۳۳) شخصیت اصلی پس از این اتفاقات پی‌ می‌برد که حاکم شهر در حقیقت خواهر بزرگ‌تر او و کسی بوده که در خاطره گذشته او را به هیولا تبدیل کرده است.
۳۳/۱) حاکم شهر پیش از آن که کشته شود حقایقی را راجب همراهان شخصیت اصلی برملا می‌کند( این‌که آمدن و ورود شخصیت اصلی به شهر از قبل یک نقشه بوده و اغلب همراهانش در فریب دادن شخصیت اصلی نقش داشته‌اند)
۳۴) شخصیت اصلی خشمگینانه با بدنی زخمی و ضعیف و حال و وضع بدی به زحمت خودش را از شهر خارج می‌کند و بیرون از شهر در نزدیکی جنگل با یکی از همراهانش که او را تشویق و ترغیب به ورود به داخل شهر کرده بود مواجه می‌شود.
۳۵) مکالمه‌ای طولانی میان شخصیت اصلی و همراهش( به اصطلاح یاری‌دهنده‌اش) شکل می‌گیرد.
۳۶) همراهش که نامش امیلی است پس از کش مکش، درگیری و مکالمه کوتاهی از دست شخصیت اصلی به خاطر ملامت شدنش عصبانی می‌شود و خشمگینانه هویت واقعی‌اش را برملا می‌کند.( این‌که حاکم شهر بدلی از خود او بوده، خواهر بزرگ‌تر شخصیت اصلی است و در حقیقت عامل اصلی تمام بلا‌هایی است که سر شخصیت اصلی آمده.)
۳۷) امیلی تعدادی هیولای عجیب که خدمت‌گذار او هستند را احضار می‌کند و با آن‌ها به قصد کشتن شخصیت اصلی به او با نا‌سزاگویی حمله‌ور می‌شود.
۳۸) شخصیت اصلی به خاطر ضعف شدید بدنش در مقابل حملات و ضربه‌های مرگبار مخالفش چندان مقاومتی نمی‌کند و نیمه‌جان به گوشه‌ای می‌افتد.
۳۹) امیلی شخصیت اصلی را به زور به داخل جنگل می‌برد تا او را همان‌جا بسوزاند و زیر خاک دفن کند( کاری که دفعه پیش انجام داد را با روش کامل‌تری تکرار کند)
۴۰)شخصیت اصلی تلاش می‌کند مقاومت کند و برای رهایی از او دست و پا می‌زند اما تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسد.
۴۱) در آخرین لحظه و پیش از آن که توسط امیلی به داخل چاه یا قبری که برای او کنده شده است بیافتد توسط پرنده‌ اژدها‌مانند بزرگی که در خواب دیده بود نجات داده می‌شود.
۴۲) امیلی و هیولا‌های مطیع او به همراه چند تن از همراهان شخصیت اصلی که دست به خیانت زده‌ بودند توسط پرنده اژدها‌مانند که خدمت‌گذار شخصیت اصلی است همگی زخمی یا کشته می‌شوند.
۴۳) پس از پایان درگیری مکالمه کوتاهی میان شخصیت اصلی و امیلی شکل می‌گیرد.
۴۴) امیلی پیش از مرگ هشدار می‌دهد که چیزی تمام نشده و به موقعش برای گرفتن انتقام به سراغ شخصیت اصلی می‌آید.
۴۵) شخصیت اصلی با تمام شدن مکالمه با ضربات تبر خشمگینانه امیلی را می‌کشد، او را به داخل گودال یا قبری که امیلی برایش کنده بود می‌اندازد و همان‌جا دفنش می‌کند.
۴۶) پرنده اژدها‌مانند خودش را به شخصیت اصلی معرفی می‌کند.
۴۷) شخصیت اصلی پس از پایان ماجرا بی‌هدف و خشمگینانه بقیه همراهانش را که نقشی در خیانت یا فریب به او نداشته‌اند رها می‌کند و مسیر نا‌مشخصی را در هوایی بارانی و تاریک در پیش می‌گیرد.
۴۸) پس از مدتی از بالای تپه‌ای دژ بزرگ و متروکه‌ای را می‌بیند و با مشاهده دژ و اژدهای سه شاخ بزرگی که در بالای آن مشغول پرواز کردن است به یاد خواب عجیبی که در حین استراحت دید می‌افتد و تصمیم می‌گیرد برای آگاهی از بقیه هویتش به سمت دژ متروکه و جنگ‌زده حرکت کند.
۴۹) با پایین رفتنش از تپه و حرکت به طرف دژ داستان فصل اول به پایان می‌رسد.
چه جالب و عالی
این جاییم منتشر کردی؟
میتونی دفترکارت بذاری
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
درود تکلیف سوم: دیالوگ نویسی
«قضاوتِ دروغین»
یک دستم را ساربان صورتم می‌کنم تا نور آفتاب چشمانم را اذیت نکند و مانع دید نشود. دست دیگرم را برای تاکسی گرفتن سمت ماشین‌ها تکان می‌دم. گرمای هوا چنان طاقت‌فرساست که حس می‌کنم؛ اگر چند لحظه‌ی دیگر بایستم یا از گرما پس می‌افتم یا بخار می‌شوم. ناامیدانه دستم را پایین می‌اندازم و عصبی زیر درختِ کنار خیابان سکنا می‌گزینم. با دست شروع به باد زدن خود می‌کنم؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد. کلافه نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که متوجه می‌شوم باتری‌اش خوابیده و کار نمی‌کند. با حرصی آشکار در رفتارم کیفم را باز کرده و از گوشی ساعت را نگاه می‌کنم. ساعت یک و شانزده دقیقه است و من هنوز خانه نرفته‌ام. شماره‌ی مادرم را می‌گیرم و منتظر پاسخ دادنش می‌شوم.
- الو سلام مامان خوبی؟
- سلام دخترم ممنونم، کجا موندی؟
- وای مامان نپرس. تو این گرما تاکسی پیدا نمی‌شه اصلا. زنگ زدم بگم تا تاکسی گیرم بیاد دیر میشه شما ناهارتون رو بخورید.
- می‌خوای بگم بابات بیاد دنبالت؟
- نه انقدر اینجا ترافیکه، بنده خدا تا بیاد کلی طول می‌کشه. یه کاریش می‌کنم نشد دوباره زنگ میزنم.
- باشه مادر مواظب خودت باش خبر بده بهم.
و با خداحافظی‌ای کوتاه به مکالمه‌ی بین‌مان پایان می‌دهم. عصبی پایم را تکان می‌دهم و دست به کمر طلبکارانه همه‌چیز را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم خستگی بر صبر غلبه می‌کند و تصمیم می‌گیرم تا قسمتی از راه را پیاده بروم. راه می‌افتم و پیش می‌روم. بعد از چند دقیقه راه رفتن صدای بوق زدن ماشینی را می‌شنوم. شاکی پشت سرم را نگاه می‌کنم که با راننده‌ی تاکسی روبه‌رو می‌شوم. نگاهم شرمسار می‌شود و بدون حرف اضافه‌ای با گفتن مقصد سوار می‌شوم. در دل خداراشکر کرده و سعی می‌کنم آرام خیسی پشت لب و چانه‌ام را با دستمال پاک کنم تا رژ لبم پخش نشود. کیفم را باز کرده و به مادرم پیامک می‌دهم و پول تاکسی را هم در دست می‌گیرم تا آخرِ مقصد بدهم.
- ماهچهره خودتی؟
صدای آشنایی که به گوشم می‌خورد تعجبم را برافروخته می‌کند. صدایی عجیب آشنا، صدای رفیقی بی‌معرفت. شاید اشتباه می‌کنم. با تعجب سر برمی‌گردانم و او را می‌بینم. مگر می‌شود صدایی را که همیشه گوش‌نوازی‌اش زبانزد بود را فراموش کنم؟ مگر می‌شود صاحبِ بی‌معرفت آن صدا را از یاد ببرم؟ دلتنگی سرتاسر وجودم را پر می‌کند؛ اما فقط برای یک لحظه. به یاد آوردن قضاوت‌هایش سخت نیست. زخمِ کهنه‌ای که با چاقوی قضاوت روی قلبم حک شده به این راحتی‌ها فراموش نمی‌شود.
- آره خودمم. جالبه که منو یادتون نرفته خانمِ سپند!
- مگه می‌شه تو رو فراموش کرد؟ تو همونی بودی که...
متوجه می‌شوم که گوش راننده به روی صحبتمان تیز می‌شود، توجهی نمی‌کنم. حدسِ ادامه‌ی حرفِ خورده‌ی پریزاد چندان سخت نیست!
- آخی عزیزم، چرا حرفت رو خوردی؟ بگو جانم! بعد سه سال دوباره قضاوتت رو تکرار کن.
ابرویی بالا می‌اندازد و چینی به پیشانی می‌دهد. هنوز همان دخترِ زیباروی سابق است. بینی عمل شده‌اش برایم یادآورِ روزِ عملش است، روزی که با کلی ترس راهی اتاق عمل می‌شد و هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد قرار است دور از جانش در آن اتاق اشهدش را بخواند. ابروهای مرتب و چشم‌های مشکی جادوگرش همانند قبل است. لب‌هایش؛ اما انگار با تزریق کمی ژل حجم بزرگتری پیدا کرده‌اند.
- تو همونی بودی که نذاشتی آینده‌ام رو تو بهترین کالجِ آلمان به بهترین شکلِ ممکن بگذرونم. هنوزم نمی‌فهمم چرا حسودی کردی؟
آمپر می‌چسبانم و صورتم در صدم ثانیه داغ می‌شود. هنوز هم با این حقیقت که آن اتفاق کارِ من نبوده است کنار نیامده؟ هنوز هم تهمت‌های ناروایش ادامه می‌دهد؟ دست خودم نیست که کنترل صدایم را از دست می‌دهم.
- تو چجوری می‌تونی این حرف رو بزنی؟ من اون روز سرکار بودم لعنتی. من حتی نمی‌دونستم مدارکت رو کجا نگه می‌داری!
صدای راننده این بار در می‌آید و مشکوک بهمان زل می‌زند.
- خانم‌ها مشکلی پیش اومده؟
آرام سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم و او با تردید نگاهش را به خیابان پر از ترافیک می‌دهد. پوزخندی روی اعصاب کنج لب پریزاد خانه می‌کند. آخ که اگر می‌توانستم با مشتی جانانه از خجالت تمام زخم‌هایی که به من زده بود در می‌آمدم.
- آره تو که راست میگی. همیشه بنده خدا راحله بهم می‌گفت تو حسودی من باور نمی‌کردم! هی تشر می‌زدم که حرف دهنتو بفهم، که ماهچهره همچین آدمی نیست!
با چیزی که می‌شنوم خشکم می‌زند. به گوش‌هایم شک می‌کنم. راحله؟ همانی که قبل از به خانه رفتن در آن شبِ نحس زنگ زد و خبرِ اینکه همه‌جا از دزدی من پر شده گفت؟ همانی که همیشه بین من و پریزاد می‌نشست و به نظر با تمامی بچه‌ها فرق می‌کرد؟ همان دختر قد کوتاهِ مهربان که بخاطر ما از کل جمع دور می‌شد؟
- چی؟
- راحله دیگه. اون روز که به همه زنگ زدم و گفتم که مدارکم گم شده و از بچه‌ها سراغ مدارکم رو گرفتم گفتش که چندباری دیدتت دور و بر اتاقم می‌چرخیدی و مشکوک می‌زدی!
چشم‌هایم تا آخرین حد خود باز می‌شود. دیگر فکر می‌کنم از کله‌ام دود بلند می‌شود. باورش برایم بسیار سخت است. مگر می‌شود؟ راحله؟ من نمی‌توانم باور کنم!
- داری جدی می‌گی؟ من باور نمی‌کنم!
- من چه دروغی دارم با تو؟ دقیقا همینایی که تو گفتی رو گذاشت کف دستم! چیه انتظار داشتی بعد سه سال بازم قسم‌های الکیت رو نشه؟
سعی می‌کنم خونسرد باشم. نفسی عمیق می‌کشم و مغزی را که حال نزدیک به حمله‌ای عصبی‌ست آرام می‌کنم.
- چرت نگو. قسم الکی؟ تو انقدر احمقی؟ من رفیقت بودم! من جز آخر هفته‌ها خونه نبودم. همش سرکار بودم! هیچ وقتم نیومدم سمت اتاقت جز وقتایی که خودت بودی.
- یعنی می‌خوای بگی تو ندزدیدی مدارکم رو؟
- نه! من هیچ وقت حتی رنگ اون مدارکی که ازشون حرف می‌زدی رو ندیدم. من بیشتر از همه دلم می‌خواست موفقیتت رو ببینم چرا باید این کار رو می‌کردم؟
حال او هم به پیشواز بهت و تعجب می‌رود. باورش خیلی سخت است. چرا راحله با ما اینطور کرد؟
- یعنی این سه سال رو من راجع بهت اشتباه فکر می‌کردم.
سرم را تکان می‌دهم. حرف‌هایش را گمان نمی‌کنم تا آخر عمر بتوانم فراموش کنم.
- یادته چقدر گفتم که الکی قضاوت نکن بالاخره یه روزی همه‌چیز برملا می‌شه و شرمنده میشی؟ گوش نکردی پریزاد. گوش نکردی!
- من...من واقعا نمی‌دونم چی باید بهت بگم. من خیلی شرمنده‌اتم. بخاطر تمام حرفایی که بهت زدم ازت عذر می‌خوام. خب حق بده. راحله چپ و راست تو گوشم از تو بد می‌گفت...
- اون بد می‌گفت تو چرا گوش می‌کردی؟ خنده داره! مگه من رفیقت نبودم؟ یکی بهت می‌گفت بالا چشمت ابرو از دایره‌ی ارتباطیم پرتش می‌کردم بیرون اونوقت تو؟
- بخدا که شرمنده‌اتم هر چی بگی حق داری. راحله اون موقع ازم خواست که چیزی نگم، می‌گفت باهاش دعوا می‌گیری. اون روز فقط با هم دعوا کردیم و جدا شدیم و فرصتی برای این چیزا نموند.
- تو چرا حرف راحله رو باور کردی؟ من رفیق چند ساله‌ات بودم...
- مدرک نشونم می‌داد، یه هفته بعد از اون روز مدارک رو آورد تحویلم داد. گفتش اینا رو تو دادی بهش و روت نمی‌شده خودت بهم بدی. شات از پیامات بهش نشونم داد.
دلم می‌خواهد از ته دل به دروغ‌های ساختگی راحله بخندم. اگر روزی با او رو‌به‌رو شوم حرف‌های زیادی را سیلی‌وار به صورتش می‌کوبم. فقط دلم می‌خواهد دلیل کارش را بدانم.
- پیام؟ من بعد از اون موضوع که همه طرف تو رو گرفتن دیگه با هیچ‌کس حرف نزدم! راحله چه دروغایی که بهت نگفته.
- از حماقتم دارم می‌سوزم. چرا شک نکردم. راحله بعد از یکسال دوستی بی‌خبر گذاشت و رفت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا.
- قصدش رو نمی‌دونم؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌بخشمش!
- منم همینطور. یعنی اگه پنج دقیقه با هم حرف می‌زدیم اون روز می‌تونست آتیش رو بخوابونه؟
- فکر نمی‌کنم. تو اونقدری عصبی بودی که اگه عالم و آدمم سرِ بی‌گناه بودنم قسم می‌خوردن باز باورت نمی‌شد...
شرمسار نگاهم می‌کند، دهن باز می‌کند حرفی بزند که راننده می‌گوید:
« خانوم به مقصد رسیدیم! »
کرایه را حساب می‌کنم و با نگاهی پر از دلتنگی و دلخوری خیره‌ی دوستی می‌شوم که دلم را بد شکانده. با نگاهم خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. کلید می‌اندازم و وارد خانه می‌شوم که نوتیف پیامش خبر از شروعِ دوران جدیدی بین دوستی من و او می‌دهد.
عالی
بذارین دفترکار
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
دیاکو با خوش‌رویی به سمت برزین دوست چندساله‌ی قدیمی‌اش که تقریباً پنج سالی است اقامت آمریکا را گرفته است رفت و با دست موهای فر برزین را بهم ریخت و در گلو خندید و گفت:
- به‌به برزین خان، از این‌طرف‌ها؟
برزین چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
- هنوز این اخلاق گندت که موهام رو بهم می‌ریزی رو ترک نکردی؟ مرد، سی‌سالته ناسلامتی!
دیاکو بی‌توجه به حرف برزین به سمت صندلی‌اش رفت و نشست و بدون نگاه کردن به برزین مشغول ورق‌های روی میز شد و گفت:
- آب و هوای آمریکا بهت ساخته؟ بژوین چه‌طوره؟
برزین در آنی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد، تعجب برانگیز بود که دیاکو این‌قدر ساده اسم عشق سابقش را به زبان می‌آورد، همان عشق سابقی که یک سالی می‌شود ازدواج کرده‌ است و هفت ماهی‌ست که باردار است.
برزین با جدیت به سمت میزِ دیاکو رفت و گفت:
- بژوین؟
دیاکو عینکش را از چشمش در آورد و با جدیت به برزین خیره شد و با ملایمت گفت:
- آره بژوین، خواهرت، حالش چه‌طوره؟ فارغ‌التحصیل شد؟
بعد مجدداً، مشغول ورق‌ها شد و منتظر جواب برزین ماند.
برزین روی صندلی نشست و برای گفتن حقیقتی که دیاکو از آن خبر داشت یا نه را دو دل شد... .
دیاکو چشمانش را از ورق‌ها گرفت و دوباره به برزین خیره شد. سؤالش را تکرار کرد:
- برزین؟ با توام، بژوین چه‌طوره؟
برزین مشغول گوشی‌اش شد و بدون نگاه کردن به دیاکو گفت:
- هفت-هشت ماهه بژوین از دانشگاه انصراف داده است.
دیاکو با تعجب به برزین خیره شد، لبخنو مضحکی از حرص زد، آرزوی دایان خواندن درس در دانشگاه هاروارد بود و بژوین هم این‌گونه احمقانه انصراف داده بود؟
دیاکو مشغول ورق‌های روز میز شد، بژوین به خاطر تحصیل در آن دانشگاه کوفتی از رابطه عاشقانه خودش و دیاکو گذشت؛ او هم انصراف داده است؟ حس عجیبی به جانش افتاد، فکرش مشغول شد.
صدای برزین باعث شد که دیاکو به سمتش برگردد:
- فکر کردم خبر داری!
دیاکو الکی خندید و به برزینی که سرش در گوشی بود نگاه کرد و با تشر گفت:
- ناسلامتی پنج ساله که تو رفتی و بیشتر از سه ساله همدیگه رو ندیدیم، خدا بهم نازل می‌کنه که بژوین انصراف داده؟
همین جمله کافی بود که برزین بداند دیاکو از ازدواج بژوین خبر ندارد، گفتن این‌که بژوین ازدواج کرده‌ است درست بود یا خیر؟

ولی باید دیاکو از این قضیه خبردار می‌شد چگونه؟ آن را نمی‌دانست که چگونه!
برزین برای این‌که چیز بیشتری درمورد بژوین نگوید از جایش بلند شد و خواست برود که دیاکو با تحکم گفت:
- برزین، کجا؟ بشین.
برزین به گوشی‌اش اشاره کرد گفت:
- باید برم، ننه‌حاجی کارم داره!
دیاکو ابروانش را درهم کشید و گفت:
- تا قبل این‌که حرف از بژوین بشه ننه‌حاجی کارت نداشت که.
برزین بی‌حوصله نفس عمیقی کشید و گفت:
- بی‌خیال دیاکو، تو هم که... .
دیاکو چشمان قهوه‌ایش را ریز کرد و پرید وسط حرف برزین و صدای آرامی گفت:
- نکنه بژوین مشکلی براش پیش اومده؟ مشکلات ریویش حاد شده؟
- نه!
دیاکو از جایش بلند شد و گفت:
- پس چی؟
عالیه
دقیقا دیالوگ محوری که میخواستم خیلی خوبه
 
  • عالی
واکنش‌ها[ی پسندها]: HERA-

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
دخترک در کافه را با فشار بدنش که روی در انداخته بود باز کرد، نگاهی در کافه چرخاند، تقریبا سه، چهارسالی بود که از آخرین دیدارش در آن کافه با سانا می‌گذشت، به سمت باریستا‌ها قد برداشت پشت آن میز‌بلند با چشمان‌قهوه‌فامش دنبالش گشت، صدایش را صاف کرد و زیر لب به دخترکی که پیبشند قهوه‌ای رنگی که روی آن پیراهن بلند سفید رنگ پوشیده بود سلام داد، سانا برای چند دقیقه‌ای دست نگه‌داشت و سرش را به دیوار روبه‌رویش داد، انگار باخود فکر کرد که دچار اشتباه شده، می‌دانست که زریان هرگز به کافه‌اش نمی‌آید دوباره‌ دست برد سمت شات‌ قهوه‌ها که صدای زریان با لطافت از گلو رها شد:
- به زریان بغل نمیدی؟!
سانا رو برگرداند و به زریان خیره شد میز بزرگ را دور زد و به سمت زریان آمد و اشک‌هایش دیدش را تار کرد، اما پشت آن اشک‌هایش لبخند غمگین زریان را دید:
- هنوز اون لبخند مضحکت‌ رو داری؟!
زریان درست‌هاش رو باز کرد و لبخندش کمرنگ شد و با سر به سانا اشاره داد که به در آغوشش بکشد که قطره‌اشک سانا گوشه‌ی چشمش لیزخورد و لبخندی به روی زریان زد و دخترک را در آغوش کشید:
- میدونی چند‌ وقته خبری ازت نیست زریان؟!
سانا همانطور که بینی‌اش را بالا کشید از آغوش زریان بیرون اومد که زریان لب باز کرد:
- گفتن که باید قرنطینه شم... .
چشم‌های مشکی سانا رنگ باخت:
- تو این سه سال اتفاقی افتاده زریان گیان؟!
زریان سرش را به نشانه‌ی تایید بالا پایین کرد و گفت:

- اره شده سانا، شده... .
زریان نفس عمیقی کشید و ادامه‌داد:
- خیلی چیزا شد سانا خیلی چیزا، دارم برای درمانش اقدام میکنم.
سانا بهت زده خیره به زریان شد:
- تو که گفتی قرار نیست اینقدر عود کنه، گفتی حالت بهتر میشه... .
زریان چشمانش را در حلقه چرخاند:
- میدونی این حرف مال چند وقت پیشه؟! از اون حرف سه سال و ۴ ماهه که گذشته.
سانا انگار با این حرفش وا رفت:
- چیکار می‌کنی حالا؟! چاره چیه؟!
زریان دست چپش را روی دست راستش گذاشت و گفت:
- هیچی هیپنوتیزم‌درمانی چاره‌شه

اوقات به کام خسته‌نلاشید، یکم دیر شد ببخشید.
سلامت باشید خیلی خوبه میتونین بذارین دفترکار
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
درود تکلیف سوم: نوشتن پیرنگ
راستش من اصلا مطمئن نیستم که پیرنگم رو درست نوشتم یا نه و حس میکنم خیلی کلیه و همچنین چون این دو روز نبودم نتونستم خوب روش فکر کنم سعی کردم قشنگ تو تایمی که داشتم بهش فکر کنم و به ترتیب چیزی که تو تدریس گفتید نوشتمش امیدوارم درست باشه.
۱- بخش اول مربوط میشه به یه مدتی توی کتابخونه و مریضی صاحب کتابخونه...
۲- اینجا صاحب کتابخونه میمیره، و تو این مدت دختر خیلی سردرگم میشه و نمیدونه می‌تونه اونجا رو اداره کنه یا نه. اون دختر خیلی کتاب می‌خوند و به اون پیرزن که صاحب کتابخونه بود خیلی علاقه داشت و بعد از مرگ زن به شدت ناراحت میشه و سعی می‌کنه با کتاب خوندن آروم کنه خودش رو. فکری به ذهنش میرسه و می‌ره محبوب ترین کتابِ صاحب کتابخونه رو پیدا می‌کنه تا با خوندنش کمی از درد و غمش کم بشه و تسلی پیدا کنه. توی اون کتاب یه نامه پیدا می‌کنه که هم وصیت نامه‌ی اون پیرزنه و هم جای مهم ترین کتاب کتابخونه رو بهش میگه. اون کتاب یه کتاب جادوگریه که خیلیا دنبالشن ولی اون دختر فقط می‌دونه که کتاب مهمیه اما از چراش سردر نمیاره و فقط به حرف صاحب کتابخونه گوش میده.بعد از یک مدت متوجه می‌شه که یه سری افراد خیلی عجیب میان کتابخونه و مدام بین قفسه ها دنبال کتاب میگردن.ظاهر اون ها عادی بوده اما رفتارشون عجیب بوده. رفته رفته شک دختر بیشتر میشه. اون دختر کتاب رو زیرِ پارکتِ شلی که زیر میزشه قایم کرده(توی جعبه). تصمیم میگیره که اون رو به یه جای بهتر ببره اما نمیدونه کجا.
۳- جادوگرها اعلام جنگ با اون دختر رو می‌کنن و دیگه پنهانی نیست. کتابخونه برای مدتی بسته میشه و دختر می‌ره تو روستای بچگیش تا آب‌ها از آسیاب بیفته. از طرفی اون پیرزن(صاحب کتابخونه) بهش وصیت کرده بود که دختر گمشده‌اش رو پیدا کنه با آدرسی که بهش داده و بعد از پیدا کردنش تنها خونه‌ای که داره رو بهش بده. آدرس یه یتیم خونه تو بهترین جای شهره. پس دختر دوباره راهی سفری میشه که خبر نداره چه اتفاقاتی قراره براش بیفته.
۴- تو این مرحله اون دختر(دختر صاحب کتابخونه) رو پیدا می‌کنه همه چیز رو بهش میگه وصیت نامه رو بهش نشون میده و ازش می‌خواد که کمکش کنه. اما دختر قبول نمی‌کنه؛ اما جادوگرها که دنبال اون کتاب بودن تعقیبش میکنن و برای اون دختر(دختر صاحب کتابخونه) مزاحمت ایجاد میکنن و دختر(دختر صاحب کتابخونه) مجبور میشه باهاش همکاری کنه. جادوگرها با حیله اونها رو به مقر خودشون میکشونن و باعث میشن که اونها هیچ راه فراری نداشته باشن. کتاب به دستشون میفته اما نصف نوشته‌هاش سفیده و خونده نمیشه. اونها عصبی میشن و می‌خوان کتاب رو آتیش بزنن. اون کتاب جادویی داشته که هر کس اگر خواست بهش آسیب بزنه توسط الهه‌ی جنگل به اسارت گرفته بشن و آتیش بگیرن و به خاکستر تبدیل بشن پس اونایی که میخواستن کتاب رو از بین ببرند سرنوشتشون اینطوری میشه. بقیه‌اشون که ناراضی بودن اون دو تا دختر رو آزاد میکنن و با هم پیمان می‌بندند که از اون کتاب استفاده‌ی درست بشه و در جایی مشخص نگهداری بشه.
ببین من میتونم الان از این سوال بپرسم جاهایی که ابهام دارم پیرنگ باید طوری بپرسی ابهام نباشه
میخوای بهت پیرنگ یه بار دیگه توضیح بدم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا