کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
@EMMA-
شمام تاپیکتون بزنین🌹

و
@امیراحمد
@ئافڕودیت؛
@Fatemeh
رنک نویسنده رسمی انجمن اعطا شد
همونطور که میدونین رنک نویسنده فعال هم هست اما اگ پارت نذارین رنک نویسنده فعال گرفته اما رسمی درجه ای بالاتر از فعال داره و روی اسمتون خواهد موند🌹
مبارکتون
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
@EMMA-
شمام تاپیکتون بزنین🌹

و
@امیراحمد
@ئافڕودیت؛
@Fatemeh
رنک نویسنده رسمی انجمن اعطا شد
همونطور که میدونین رنک نویسنده فعال هم هست اما اگ پارت نذارین رنک نویسنده فعال گرفته اما رسمی درجه ای بالاتر از فعال داره و روی اسمتون خواهد موند🌹
مبارکتون
خیلی عالی
ممنونممم
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
@EMMA-
شمام تاپیکتون بزنین🌹

و
@امیراحمد
@ئافڕودیت؛
@Fatemeh
رنک نویسنده رسمی انجمن اعطا شد
همونطور که میدونین رنک نویسنده فعال هم هست اما اگ پارت نذارین رنک نویسنده فعال گرفته اما رسمی درجه ای بالاتر از فعال داره و روی اسمتون خواهد موند🌹
مبارکتون
تشکر
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: HERA-

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
@EMMA-
شمام تاپیکتون بزنین🌹

و
@امیراحمد
@ئافڕودیت؛
@Fatemeh
رنک نویسنده رسمی انجمن اعطا شد
همونطور که میدونین رنک نویسنده فعال هم هست اما اگ پارت نذارین رنک نویسنده فعال گرفته اما رسمی درجه ای بالاتر از فعال داره و روی اسمتون خواهد موند🌹
مبارکتون
تشکر
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
میشه تکلیف جدید رو فردا تحویل بدم؟
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
سلام(بیاین راجب به اینکه این چند روز کجا بودم و چرا تکلیفا رو ننوشتم زیاد بحث نکنیم)
تکلیف سوم، پیرنگ نویسی

۱. یه پسر که همراه خانواده‌ش درحال سفر هست که یه دفعه تصادف میکنن
۲. چند روز بعد تو بیمارستان بیدار میشه و به طور اتفاقی پرونده پزشکیش رو میبینه و متوجه میشه به عنوان مرگ مغزی ثبت میشه
۳. وقتی سعی میکنه از بیمارستان فرار کنه با لمس چندنفر از پرستارا یه دفعه اونا میمیرن، موفق به فرار میشه و توی شهر سرگردون میشه
۴. متوجه میشه پدر و مادرش مردن و سعی میکنه خودکشی کنه و از رو پل میپره
۵. بعد چندساعت از خواب بیدار میشه و میبینه شب شده و هنوز زنده‌س
۶.یه جا برای گزروندن شب پیدا میکنه که خوابش میبره
۷. توی خواب یه پسر تا حدودی شبیه خودش رو میبینه که خودش رو سول(soul/روح) معرفی میکنه
۸. سول اونو به یه مکانی میبره و بعد مدتی متوجه میشه مرگ خانواده‌ش تقصیر اون بوده
۹. وقتی بیدار میشه، چندروزی توی شهر سرگردون میمونه تا اینکه یه عده اونو دستگیر میکنن
۱۰. وقتی اون افراد میبرنش توی یه مکان نامعلوم میفهمه که افراد دیگه‌ای هم مثل اون هستن
۱۱. بعد مدتی با دو پسر دیگه تقریبا هم سن و سال خودش اشنا میشه و اونا بهش میگن که از یه نژاد خاص انسان هستن که بهشون آمر ارتحال(فرمانده مرگ) میگن
۱۲. افراد این گونه همون ویژگی‌های انسانی دارن ولی یه سری توانایی خاص دارن که میتونن باهاشون افراد دیگه رو راحت بکشن و توانایی اونا تنها به درد کشتن میخوره
۱۳.یکی از اون پسرا توانایی تغییر ذهن داره و میتونه باعث بشه افراد دیگه، خودشون یا اطرافیانشون رو سلاخی کنن بدون اینکه کنترلی رو خودشون داشته باشن، پسر دیگه راجب تواناییش حرفی نمیزنه
۱۴. شخصیت اصلی تحت کنترل اون سازمان و سول، تبدیل به یه قاتل میشه
۱۵. کم‌کم متوجه ویژگی خاص بدنش میشه و میفمه افرادی که به دستش میمیرن، روحشون یه جایی کنار سول باقی میمونه و تبدیل به منبع تغذیه اون میشن، تا زمانی که روح‌ها وجود داشته باشن سول میتونه روخ پسر رو تو بدنش نگه داره و مانع‌ از مردنش بشه
۱۶. یک‌سری داستان اضافه پیش میاد که کم‌کم راز‌های سول رو فاش میکنه و پسر متوجه میشه که درواقع جزء اون نژاد خاص نیست و سول هم تجسم نیرو اون نیست
۱۷. چند سال بعد پسر به یک ماموریت میره که توی یه خونه‌‌س که تموم افرادی اونجا و هرکسی واردش میشه کشته میشن
۱۸. وقتی وارد خونه میشه میفهمه یه دختر از همون نژاد خاص توی خونه‌س که ناخواسته و بخاطر ترسی که داشته تمام افرادی که میبینه رو میکشه
۱۹. اونجا سول روش سروکله زدن با قدرت دختر و اینکه چطور دستگیرش کنه رو بهش میگه
۲۰. بعد از اینکه دختر اروم و دستگیر میشه یه فلش بک به گذشته داریم که راجب گذشته و اتفاقاتی که برای سول افتاده رو نشون میده



من زیاد اهل پیرنگ ساختن نیستم، تقریبا یه طرح کلی هست و اتفاقات همون لحظه و گاهی بسته به حال و هوام خلق میشن
برای این داستان هم پایانی فعلا در نظر نگرفتم
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
نام:پایان ناپذیر
ژانر: فانتزی/جنایی/ترسناک
خلاصه:
رقص قطرات سرخ خون و بازی تیغه سفید خنجر با پوست سرد قربانیان! ادریک اسمیرنوف، کودک ۱۰ ساله‌ای که سرنوشتش با خون و مرگ گره خورده و بازی سرنوشت او را به میان تاریکی کشاند. نیروی ناخواسته و ترسناک که وجودش، پسرک را به سوی لبه پرتگاه میکشاند و لقب شیطان را، برازنده وجودش میکند.
 
آخرین ویرایش:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
تکلیف اخری هم اول یه نگاه کنم ببینم تدریس چی بود بعد فردا اگه شد میفرستم
راستی میگم داستان رو باید تو کدوم بخش بذاریم؟ داستان کوتاه یا رمان؟
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
تکلیف فضا سازی

تمام دنیا در جنب و جوش عظیمی فرو رفته بود. ابر‌های سیاه سرتاسر اسمان را در برگرفته بود و نور اندک فانوس‌ها، توان گذر از مه غلیظ را نداشتند. صدای زوزه باد همراه شده بود با صدای اواز و پای‌کوبی ارواحی که دست در دست یکدیگر، شادی‌کنان گرد کوه نفرین‌شده میرقصیدند و صدای خنده‌‌هایشان هرلحظه ترس و وحشت بیشتری را در دل اهالی زمین میکاشت. اهل اسمان، با نگرانی نگاهشان را دریچه تاریک و پر از خز غار برنمیداشتند؛ نفس‌هایشان درون سینه حبس و چهرشان رنگ پریده بود و مردمک‌های لرزان چشمانشان، لحظه‌ای ثبات نداشت. هرچه به ساعات پایانی شب نزدیک‌تر میشد، سر و صدای ارواح بیشتر و بیشتر و قلب خدایان، با شدت بیشتری میتپید و هرلحظه، امکان شکافتن سینه‌هایشان شدت میافت! بوی خون همه‌جا را فرا گرفته بود و دمای هوا هرلحظه کمتر و کمتر میشد و لایه کوچکی از یخ، بر روی برگ‌های و سطح آب خودنمایی میکرد.
ناگهان، با صدای بلند و گوش‌خراش ناقوس، نفس‌ها را درون سینه حبس و جهان، در سکوت عظیمی فرو رفت.
زمان، متوقف شده بود! بادی نمیوزید، صدای رودخانه‌ها و جیر‌جیرک‌ها دیگر به گوش نمیرسید، نفس، از سینه موجودی بیرون نمی‌آمد و تاریکی مطلق همه‌جا را فرا گرفته بود.
ارواح و خدایان، همه تنها به یک‌نقطه ثابت زل زده و برای باز شدن دریچه لحظه‌شماری میکردند.
صدای افتادن تکه سنگ کوچکی، همراه شد با غرش خشمگین آسمان و لرزه‌های زمین، خبر از پایان انتظار میداد!
صاعقه‌ها پی‌درپی بر سطح کوه می‌کوبیدند و غرش‌های خشمگین آسمان، ارواح را به وجد آورده بود. صدای افتادن تخته سنگ‌ها بزرگ در هر طرف به گوش میرسید و ناقوس، هرلحظه با صدای بلند‌تر و گوش‌خراش‌تری وجود خود را اعلام میکرد‌.
پس از ساعت‌ها انتطار به پایان رسید و با پیچیدن بوی خون و سوختگی، درخت‌های خشکیده یکی پس از دیگری به رنگ سرخ درآمدند و گرما، در عرض چند ثانیه یخبندان لحظات پیش را در آغوش کشید. سیاهی و تاریکی کوه، با شعله‌های رقصان آتش عقب رانده شد و دریچه کوچک میان آن، اکنون به وضوح دیده میشد. سنگ‌ریزه‌های اطراف ورودی با شدت به زمین میریختند و درب سنگی آن، به آرامی شروع به باز شدن کرد. برخی از ارواح، با شجاعت از کوه بالا میرفتند و خود را در میان دریای سرخ گرفتار شعله‌های بی‌رحم اتش می‌انداختند.
برخلاف زمین، بهشت در سکوت بود. دانه‌های درشت عرق بر پیشانی خدایان خودنمایی و سینه‌هایشان به سختی اکسیژن هوا را به درون ریه‌هایشان میکشید. وحشت تمام وجودشان را در بر گرفته بود و همچون مجسمه های سنگی تنها خیره رقص آتش و دود بودند.
پس از گذشت چند دقیقه، دریچه کوچک باز شد. دود سیاهی از درونش بیرون جهید و مانع از دیدن میشد. اشباحی که زودتر حرکت کرده بودند، خود را با هر سختی بود به قلب کوه رساندند و جلوی ورودی غار ایستادند. نگاهشان برق میزد و لبخند، حتی ثانیه‌ای از صورتشان کنار نمیرفت. باد کم‌کم تمام دود و سیاهی را به کناری راند و بالاخره نمای جلوی غار پدیدار شد اما، هیچ کس نبود!
تمامی نگاه‌ها بهت زده اطراف محل را جست و جو میکردند، برخی برای بهتر دیدن خود را جلوتر میکشیدند و برخی که به دهانه غار رسیده بودند، با شجاعت به درون آن پا میگذاشتن به امید پیدا کردن شخص اما، هیچ چیز نبود.
شیطان... ناپدید شده!
 

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
تکلیف دیالوگ نویسی

درحالی که تمام شهر در رقص و پایکوبی بود، لوشیان با بی‌خیالی از بین مردم می‌گذشت. برخی از افراد زره‌های براق و سیاهی بر تن کرده بودند و با خوشحالی همسر یا فرزندشان را در آغوش می‌فشردند، چشمانشان از امید برق میزد، گویی باور نمی‌کردند که از میدان جنگ و کشتارگاه کیلومتر‌ها دورتر زنده بیرون آمدند و با شور و شوق چیزهایی را برای اطرافیانشان بازگو می‌کردند. کودکان بی‌توجه به اطرافشان از میان مردم گذر می‌کردند و به سمت دکه‌های کوچکی که عطر و بوی شیرینی‌‌ها گرم و نرمشان، تمام خیابان را در بر گرفته بود می‌رفتند و برای خرید تعداد بیشتری از آنها با یکدیگر مسابقه می‌گذاشتند؛ تمام خیابان، با نوار‌های رنگی تزئین شده بود. صدای بلند قصه‌گو‌ها، حتی از صدای همهمه کودکان و زنان نیز پیشی گرفته بود! در هر طرف نام شن جیا یینگ به گوش می‌خورد و همه‌جا از قهرمانی‌ مرد در میدان نبرد گفته میشد.

- شنیدم میدان جنگ هیچ فرقی با قتلگاه نداشت. هر طرف رو نگاه می‌کردی جنازه می‌دیدی و فقط قدر یه پلک زدن لازم بود تا سرتو از دست بدی! نبرد بین دو مارشال ارتش کم از نبرد خدایان نداشت. مارشال "یان" شمشیر خودش رو تو دست گرفت و با قدرت به سمت ژنرال شن رفت. برخورد تیغه‌هاشون به حدی خیره کننده بود که حتی توجه خدایان هم به سمتشون کشیده شده بود...

پیرمرد قصه گو، با شور و شوق عجیبی تکه چوب درون دستش را همچون شمشیر درون دستانش می‌فشرد و با گفتن هر حرکت دو مارشال جنگ، تابی به دستان چروکیده‌اش می‌داد و فنون جنگی را به شکل دست و پا شکسته وَ نادرست اجرا می‌کرد. لوشیان، پس از مدتی خیره شدن به جمعیتی که اطراف پیرمرد قصه گو جمع شده بودند؛ درحالی که از تمام این سر و صدا‌ها خسته شده بود، سر دردناکش را با دو انگشتش مالش داد، علارغم سردی اواخر پاییز و بادی که میوزید، بدن لو شیان در آتش تب میسوخت و موهای نه چندان بلند و سیاهش به صورت د گردنش چسبیده بودند و چهره بیمارگونه‌اش را، رنگ پریده‌تر نشان میداد. با پیچیدن درون یک کوچه تقریبا خلوت، خود را از میان آن جمعیت رها کرد. با سرعت بخشیدن به پاهایش، کوچه‌ها و خیابان‌ها را پشت سر می‌گذاشت تا درنهایت منظره آشنای مغازه قصابی، همراه با گاری فرسوده‌ای در دیدش قرار گرفت. بوی وونتون‌ را از همان فاصله دور نیز می‌توانست احساس کند. با گذر از کنار گاری، خود را درون مغازه چپاند و بی‌توجه به هر فردی که آنجا بود، به سمت نزدیک‌ترین سکو رفت و سه خرگوش مرده‌ای که در تمام مسیر، بر روی پشتش حمل می‌کرد را بی‌حرف روی آن انداخت.

- مثل همیشه بی‌حوصله‌ای!

پشت سر آن صدای سرخوش، مرد تنومندی جلو میز قرار گرفت. نگاه مرد، برخلاف چشمان مرده پسر، برق میزد و لبخند بزرگی که بخش جدانشدنی صورتش بود، او را تبدیل به فردی می‌کرد که افراد مشتاق ارتباط گرفتن با او باشند...البته جزء لو شیان!

- خیلی وقته ندیدمت پسر، از اخرین بار لاغر تر شدی

در پاسخ به حرف مرد، پسر تنها چشمان خود را دورن حدقه چشمانش چرخاند با دستش یکی از خرگوش‌ها را نزدیک‌تر فرستاد و بی‌حرف به مرد زل زد. هوی لیانگ درحالی که نگاهش را از چهره بی‌حال و رنگ پریده لوشیان به جسد‌های مرده روی میز معطوف می‌کرد، حتی اندکی از سرزندگی‌اش محو نشد. با برداشتن یکی از خرگوش‌ها بار دیگر صدای سرخوشش به گوش رسید.

- این‌بار انگار شانست خوب نبوده! این حیوونا خیلی پیرن و چندان قیمتی ندارن، اگه حداقل دو یا سه تا بیشتر بودن یا یکم جوون‌تر میشد کاریش کرد ولی... .

با شنیدن صدای بی‌حوصله پسر که میان کلامش پریده بود، نگاهش را به کنارش داد.

- واقعا توقع داشتی بعد از اون بارندگی چی برات پیدا کنم؟ خرگوش یشمی؟! همین‌ها رو هم بعد از زیر و رو کردن نصف جنگل تونستم به دست بیارم.

همراه با پیچیدن صدای خنده هوی لیانگ، نگاه چند نفر از افراد درون مغازه به سمتشان معطوف شد و پس از اندکی خیره شدن به کار خود بازگشتند. لو شیان، در حالی که با دو انگشتش نقطه‌ای از پیشانی‌ دردناکش را مالش میداد، همچنان منتظر ماند. از بیماری هفته گذشته تنها اثراتی از سردرد و سرفه‌های گاه‌ و بی‌گاهش باقی مانده بود که حال، با وجود سر و صداهای عذاب‌آور اطرافش و بوی زننده گوشت و خون خشک شده، کم‌کم در حال نشان دادن خود بودند! هوی لیانگ زمانی که بی‌توجهی پسر را نسبت به خود دید، بی‌خیال صحبت کردن شده و پس از مدتی ناپدید شدن با کیسه‌ی رنگ و رو رفته‌ای به سمت پسر بازگشت. با گذاشتن 10 سکه مسی بر روی پیشخوان، اندکی خود را جلو کشید.

- با وجود اینکه دلم می‌خواد بهت کمک کنم ولی چیزایی که اورده بودی چندان ارزشی نداشتن، به سختی میشه کسی رو پیدا کرد که حاضر بشه برای چنین گوشت پیری چیزی پرداخت کنه ولی... .

با نمایان شدن طرح لبخدی بر روی چهره‌اش، یکی از سکه‌ها را با انگشت خود به سمت جلو هل داد و با لحن بی‌خیالی گفت:

- هرچی نباشه امروز جشن داریم... بیخیال پسر! همه خوشحالن، برو خوش بگذرون.

با هر کلمه مرد بزرگتر، چهره لوشیان زشت‌تر میشد و با حالت ناخوانایی به چشمان درخشان هوی لیانگ زل زده بود.

- به این افراد نگاه کن

هوی لیانگ درحالی که به انبوه مردم کنارش اشاره میکرد، سکه‌های مسی را یکی یکی جلو راند.

- از وقتی ولیعهد تو میدون جنگ مارشال کشور یان رو اسیر کرده، این افراد هرروز با خوشحالی به این جا میومدن

لوشیان به دنبال کردن رد نگاه هوی لیانگ، به دیگر مشتریان نگاه کرد. با اینکه چند مرد در میانشان بود، اما بیشتر آنها زنان یا کودکانی بودند که از روی ظاهرشان، میتوان حدس زد از طبقه متوسط جامعه بودند. لوشیان به ارامی اخم کرد و پرسید:

- منظورت چیه؟

هوی لیانگ، در عوض پاسخ دادن به سوال پسر، اندکی خود را جلو کشید و با لحن اهسته، جوری که به سختی در میان هیاهوی اطرافشان صدایش شنیده میشد گفت:

- بین این افراد چندنفرشون زنا یا پسرای ارشد فرماندهان نظامی هستن. از وقتی خبر بازگشت ارتش به پایتخت رسیده، اونا هرروز شخصا به اینجا میان تا بتونن برای عزیزانشون یه چشن خوشامد گویی بگیرن

بعد از اتمام حرفش هوی لیانگ، به عقب برگشت و با دست بردن در ردایش، چند سکه دیگر را در کنار سکه‌های قبلی گذاشت و ادامه داد:

- این چند روز همه مردم درحال چشن گرفتنن، پس بهتره تو هم یکم به خودت اسون بگیری

لوشیان با نگاه بی‌حس به سکه‌های رنگ و رو رفته روی پیشخوان زل زد و پس از چند لحظه خیره شدن، درنهایت بی هیچ حرفی دستش را دراز کرد و با برداشتن سکه‌ها به سمت خروجی به راه افتاد.

- هی پسر بقیه پولت... .

بی‌توجه به فریاد هوی لیانگ به سمت کوچه خلوتی به راه افتاد وَ با نادیده گرفتن تمامی چهره‌ها و هیاهوی اطرافش در مسیر شانسی قدم میزد. درون مشت بسته‌اش سردی فلز، پوست داغ شده‌اش را اندکی خنک می‌کرد. با باز کردن دستش، 7 سکه سیاه و از شکل افتاده‌ای نمایان شد. این، اولین بارش نبود که چنین بدشانسی می‌آورد و به خوبی از قیمت چیزهایی که "شکار" می‌کرد باخبر بود. با اینکه مثل هر فرد دیگری در پایتخت برای گذران زندگی‌اش به پول نیاز داشت، اما علاقه‌ای هم به ترحم دیگران در قالب "هدیه جشن پیروزی" نداشت؛ هرچه به دست می‌آورد، با تلاش خودش بوده و هست، حال چه کم باشد چه زیاد برایش فرق نداشت.

با بیرون دادن نفسش، سکه‌ها را جایی میان ردای قدیمی‌اش پنهان کرد و همزمان با پیچاندن لباسش به دور خود، به پاهایش سرعت بخشید. با اینکه هیچ ایده‌ای از مقصدش نداشت، اما همچنان به راه خود ادامه میداد و با پیچیدن در کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف، راه خود را میان افراد باز می‌کرد تا در نهایت با قدم گذاشتن درون محیط بازی، با سیل عظیمی از افراد مواجه شد. در هر طرف بوی شرینی‌های گرم و انواع غذا به مشام می‌رسید و صدای فروشندگان در میان همهمه مردم گم شده بود. همچون بچه‌ی گم شده‌ای خود را به دست سیل افراد مختلف سپرد تا در نهایت، رو‌به‌روی سکوی بلندی متوقف شد. در دو طرفش، دو سرباز با لباس‌های تیره و طرح‌های ققنوس بر روی استین‌ها و زره‌هایشان، ایستاده و مشتاقانه به سکو زل زده بودند. بعد از گذشت لحظاتی مردی روی صحنه ظاهر شد. مرد لباسی همانند سربازان با کمی نقش و نگارهای بیشتر پوشیده بود و همراه با وارد شدنش، سیلی از تشویق‌ها را به همراه داشت. همزمان مرد دیگری که لباس‌های طلایی به تن کرده بود؛ وارد صحنه شد. در زیر نور خورشید، نقش ببر روی لباسش به خوبی دیده میشد. برخلاف بازیگر دیگر، با ورود مرد هیچ صدایی از تماشاگران بیرون نیامد و چندان مورد توجه واقع نشد. دو مرد بی‌توجه به تماشاگران مشتاق، شمشیر‌های خود را بیرون کشیدند و پس از خواندن چند بیت با یکدیگر وارد نبرد شدند. لو شیان با دیدن نمایش جنگ بین " شن جیا یینگ" و ولیعهد یان، نگاهی به اطرافش کرد و با دیدن شور و شوق مردم، به ارامی لبخند زد و با گره کردن دستانش در پشت سرش، به تماشای نمایش ایستاد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا