کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
خلاصه:
تلخ‌تر قهوه‌ای بود که ننوشیده، دردناک‌تر از دردی بود که نچشیده بود، ترسناک‌تر از چیزی بودی که ندیده بود، آن دختر دگر راهش چه بود؟! چگونه باید با این بیماری‌اش راه می‌آمد؛ دخترکی که تاحالا به اشتباه هم مورچه‌ای را آزار نداده بود، الان با درگیر شدن در این بیماری حتی نمی‌دانست چه بلایی سر بقیه می‌آورد، او حتی جیزی را هن به خوبی به یاد نمی‌آورد... .

درود و خسته نباشید خدمت شما و تمامی اعضای گپ، تمام تلاشم رو کردم بتونم یه خلاصه‌ی جذاب بنویسم ولی فکر کنم بیشتر چند جمله‌ی اول بیشتر به مقدمه می‌خوره.
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
@ئافڕودیت؛
برای نوشتن خلاصه؛
خلاصه خب از اسمش مشخصه باید چکیده‌ای از داستان باشه
اون اون کلمات کلیدی اصلی رمانتون یا اتفاقات اصلی بر دارین
نه اینکه بیاین ۱۰ تا ردیف کنین نه
اولش چطوری بود
چیشد؟
تهش چیشد؟
همین ۳ تا سوال
بیاین اینارو در قالب جمله بنویسین
جمله ساده به ترتیب وقایع
بعد هر جمله رو قبل و بعدش توصیف کنید
توصیف الکی نه چرا؟ خواننده دوست داره رمان رو به جلو حرکت کنه. یعنی جریان حوادث و کنش شخصیت ها را ببینه
شما کلا یه بار باید بنویسی
و این نکته باید توجه داشته باشی که ایا چه توصیفی از اون جمله داشته باشم؟ ایا این توصیف ضروری هست یا نه؟
بعد حالا که نوشتی بیا برای زیبایی و جذابیت ادبی بنویس
از کلمات مترادف استفاده کن ولی اول اونارو طی کن
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
خلاصه:
تلخ‌تر قهوه‌ای بود که ننوشیده، دردناک‌تر از دردی بود که نچشیده بود، ترسناک‌تر از چیزی بودی که ندیده بود، آن دختر دگر راهش چه بود؟! چگونه باید با این بیماری‌اش راه می‌آمد؛ دخترکی که تاحالا به اشتباه هم مورچه‌ای را آزار نداده بود، الان با درگیر شدن در این بیماری حتی نمی‌دانست چه بلایی سر بقیه می‌آورد، او حتی جیزی را هن به خوبی به یاد نمی‌آورد... .

درود و خسته نباشید خدمت شما و تمامی اعضای گپ، تمام تلاشم رو کردم بتونم یه خلاصه‌ی جذاب بنویسم ولی فکر کنم بیشتر چند جمله‌ی اول بیشتر به مقدمه می‌خوره.
سلام نه خیلی برای شروع کار خوبه
بعد تلخ تر یه ( از ) جا انداختین
کلمه هنوز نصفه نوشتید
چیزی جیزی نوشتید

حب با اینکه خط های بعدی میگین که دختر یه بیماری گرفته یه موضوع کلیش ولی اون ابهامه هست یعنی خواننده نمیدونه چه بیماری
چه اتفاقاتی افتاده که اینطوری میگه که بلا سر بقیه میاره
ولی میتونید به مرور تیکه دوم خلاصه مبهم تر یا جذاب تر بگین

خیلی خوبه شمام میتونید تاپیکتون بزنین
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
@ئافڕودیت؛
برای نوشتن خلاصه؛
خلاصه خب از اسمش مشخصه باید چکیده‌ای از داستان باشه
اون اون کلمات کلیدی اصلی رمانتون یا اتفاقات اصلی بر دارین
نه اینکه بیاین ۱۰ تا ردیف کنین نه
اولش چطوری بود
چیشد؟
تهش چیشد؟
همین ۳ تا سوال
بیاین اینارو در قالب جمله بنویسین
جمله ساده به ترتیب وقایع
بعد هر جمله رو قبل و بعدش توصیف کنید
توصیف الکی نه چرا؟ خواننده دوست داره رمان رو به جلو حرکت کنه. یعنی جریان حوادث و کنش شخصیت ها را ببینه
شما کلا یه بار باید بنویسی
و این نکته باید توجه داشته باشی که ایا چه توصیفی از اون جمله داشته باشم؟ ایا این توصیف ضروری هست یا نه؟
بعد حالا که نوشتی بیا برای زیبایی و جذابیت ادبی بنویس
از کلمات مترادف استفاده کن ولی اول اونارو طی کن
اها بله متشکرم.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
سلام نه خیلی برای شروع کار خوبه
بعد تلخ تر یه ( از ) جا انداختین
کلمه هنوز نصفه نوشتید
چیزی جیزی نوشتید

حب با اینکه خط های بعدی میگین که دختر یه بیماری گرفته یه موضوع کلیش ولی اون ابهامه هست یعنی خواننده نمیدونه چه بیماری
چه اتفاقاتی افتاده که اینطوری میگه که بلا سر بقیه میاره
ولی میتونید به مرور تیکه دوم خلاصه مبهم تر یا جذاب تر بگین

خیلی خوبه شمام میتونید تاپیکتون بزنین
انگار نه انگار خودم مدیر تالار ویراستاری اشتباه تایپی زیاد دارم... .
حتما؛ تیکه دوم رو تغییر بدم و خواننده رو کنجکاو کنم؟!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
خلاصه:
همه چیز بعد از جنایت ۶۶ در سردشت شروع شد!
جنایتی که خیلی از خانواده‌ها را داغدار کرد و بچه‌های زیادی بی‌سرپرست شدند، دیاکو و دایان جزو همان کودکانی بودند که در سن شش سالگی و یک سالگی بی‌پدر و مادر شدند، دیاکو در سن پانزده سالگی برای تأمین مالی کولبر می‌شود و بعد از چند سال دیگر دایان نیز کولبر می‌شود و در نهایت بعد از پنج سال دیاکو دبیری قبول می‌شود و از کولبری دست نگه می‌دارند!
اسمش هم یل لیلاخ هستش یا به‌رزه کولیله
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تکلیف پنجم یا ششم: نوشتن در مورد یکی از سه تصویر
**********************************************
گرمای شدید هوا دهان دختر را خشک کرده است، شاخه‌های بلند و زرد‌ رنگ خوشه‌های گندم در زیر وزش باد ملایم به آرامی و در جهت خاصی به حرکت درآمده‌اند.
چند متر آن طرف‌تر کلبه‌ای بزرگ در زیر نور خورشید برای دختر‌بچه دست تکان می‌دهد.
دختر‌‌بچه با قدم‌های تند و آرامی از مادر و خواهرش فاصله می‌گیرد، از کنار مترسگ چوبی می‌گذرد و در نزدیکی‌ام می‌ایستد.
کلنگ را به گوشه‌ای می‌اندازم، با قدم‌های آرامی به او نزدیک می‌شوم اما به محض رسیدنم به او همه‌‌جای محیط اطرافم تغییر می‌کند.
به محض این اتفاق دختر‌بچه و مادرش به سرعت نا‌پدید می‌شوند و مترسگ چوبی قطع شده و خونین در حالی که از وسط با ضربه‌ای محکم قطع شده و روی زمین افتاده است برایم به آرامی دست تکان می‌دهد.
تاریکی و لکه‌ بزرگ خون آسمان را در خود می‌بلعد و خورشید به آرامی در زیر ابر‌های سیاه رنگ نا‌پدید می‌گردد‌!
وزش باد به شدت طوفانی می‌شود و دلم را خالی می‌کند.
صدای جیغ‌های گوش‌خراش در کنار درخواست‌های کمک آن را بدتر می‌کند.
حس عجیب و وحشت‌آوری به دلم چنگ می‌زند، با چرخاندن سرم کلبه سیاه و لکه‌های خونین بدنه‌اش در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و... .
***
وحشت زده چشمان خواب‌آلودم را باز می‌کنم، فریاد بلندی می‌کشم و از روی تخت چوبی بزرگی که روی آن خوابیده بودم بلند می‌شوم.
نفس‌نفس می‌زنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، بارکه کوچک نور خورشید از میله‌های فلزی پنجره عبور کرده و تا بخشی از محیط داخل سالن خانه کشیده شده است.
چشمانم از شدت بی‌خوابی می‌سوزند، به کمک انگشتان دستم آن‌ها را با فریاد کوتاهی مالش می‌دهم و با خمیازه کوتاهی از روی تخت چوبی بلند می‌شوم.
***
لباس و شلوار مخصوص کشاوزی‌ام را می‌پوشم، چکمه‌های گلی را پا می‌کنم، کلنگ را از روی زمین بر می‌دارم و به طرف در خروجی می‌روم.
با باز کردن درب چوبی و خارج شدنم از داخل کلبه وَن آبی‌ رنگ و خاک‌خورده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
چند متر عقب‌تر دختر بچه‌ای با خنده از لای خوشه‌های زرد‌ رنگ گندم دوان‌دوان عبور می‌کند و به مادر و خواهر کوچک‌ترش نزدیک می‌شود.
مادرش با تک‌خنده‌ای او را در آغوش می‌کشد و با دست نوازشش می‌کند.
 
  • عالی
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
خلاصه:
تارهای افسون و جادو لحظه‌به‌لحظه در زندگی آدم‌های این قصه تنیده. قدم می‌گذاریم در پیله‌ی جادویی پر رمزوراز، که دخترکی ناخواسته وارد آن شده. ماجراهای به دست آوردن کتابِ افسونی که ساخته‌ی دستِ جادوگری‌ست که عمر خود را صرفِ سحر و جادو کرده. کتاب ریشه دوانده در دل خاکِ طبیعت و جماعتی در پیِ یافتنِ آن و دخترکی که یکه و تنها به جنگی با پایانِ نامشخص می‌رود. اما آیا این دختر پیروز می‌شود؟ چه سحری کتاب را احاطه کرده؟
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
تصویر نویسی.
دخترک آن شومیز شیری رنگی که در تولد بیست‌سالگی از بهترین دوستش هدیه گرقته بود را با دامن شکلاتی رنگش ست کرد، چکمه‌های قهوه‌ای رنگش را به پا کرد؛ موهایش را پشت سرش گوجه‌ای بست، دو طره از جلوی موهای قوه فانش را این طرف و آن طرف موهایش رها کرد، دفترچه‌ی جلد چرمی‌اش را برداشت و از کلبه‌ی چوبی باغ بزرگ مامان‌بزرگش که کمی دور‌تر از روستا بود بیرون زد.

هوای خنک، بوی خاک نم خورده بینی دخترک را قلقلک داد، نفسی تازه کرد و به سمت جاده‌ی اصلی رفت، چکمه‌هایش کمی پاشنه داشت تا رسید به جاده آسفالت، پاشنه‌هایش کمی در سنگ‌ریزه‌های جاده خاکی چپ و راست میشد.

چقدر که آن دخترک عاشق بوی خاک نم‌خورده بود، عاشق بوی خاک بعد از باران... .

نسیم آرامی وزید و دو طره از موهایش در هوا چرخید، دامنش هم در باد رقصید، آستین شونیزش را کمی بالا زد به سمت تخته سنگی که یک‌طرف جاده بود رفت و کمی با دستش روی سنگ را تمیز کرد، گویا باران آن را تمیز کرده بود، جز سردی سنگ، چیزی روی دستش اثر باقی نگذاشت، روی تخته سنگ نشست و پا روی پا انداخت، چشم به جاده انداخت و سعی کرد مثل هرروز تعداد ماشین‌هایی که می‌بیند و تعداد ماشین‌هايي که می‌شناسد را یادداشت کند، تنها سرگرمی که دوستش داشت همین بود، دفترچه را باز کرد ورق زد تا رسید به بیست و ششمین صفحه، نگاهش را به جاده داد و اولین ماشینی که دید یک پیکان مدل هشتاد و پنج شیری رنگ بود، يادداشت کرد، نوشت و نوشت، تا هوا رو به غروب خورشید رفا، به غروب خورشید خیره شد و از روی تخته سنگ بلند شد و جاده‌ی آسفالت را تا جاده خاکی را قدم‌زنان رفت و راه کلبه‌ی چوبی باغ مادربزرگش را در پیش گرفت
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
هوای ابری‌ست و بارانی، جاده گِلی و لغزنده و این مرا می‌ترساند!
به سراشیبی که می‌رسم ماشین از حرکت می‌ایستاد، دست ترمز را کشیدم و از ماشین بیرون می‌آیم، دست به کمر به تایر ماشین خیره می‌شوم.
با نوک کفشم گِل سنگین را کنار می‌زنم سعی می‌کنم کمی مشکلم را حل کنم ولی مشکلم وسط سراشیبی حل نمی‌شود، نمی‌توانم تایرش را عوض کنم، بد جایست برای تعویض تایر، ماشینی که در جاده گِلی‌ست و تایر تا پنج سانت در گِل فرو رفته است، سوار ماشین می‌شوم؛ کیفم را برمی‌دارم و از ماشین خارج می‌شوم و قفلش را که می‌زنم و بعد از شنیدن صدای قفل ماشین به سمت راهی باریک که میان بوته‌های شاتوت است می‌روم، باد در تلاش است موهایم را بهم بریزد ولی گوجه‌ی پایین موهایم مقاومت می‌کند، کنون که فکرش را می‌کنم می‌دانم پوشیدن این دامن چندان ایده‌ی جالبی نبود، با کوچک‌ترین حرکت باد تکان می‌خورد، خانه‌ی کوچک روبه‌روایم توجه‌ام را جلب می‌کند، کمی قدم برداشتن در این راه گِلی سخت است، باران آرام‌آرام شروع به باریدن می‌کند با فرود آمدن قطره‌ی اول باران بر روی پیرهن سفیدفامم، به آسمان نگاهی می‌اندازم، احتمال دارد کم‌کم باران شدید‌تر شود، از فکری که در سرم خطور کرد خنده‌ام می‌گیرد، با خود گفتم:
- الان باید سریع بدوم که زیر باران خیس نشوم یا آرام بدوم؟
و من می‌دانم در نهایت خیس می‌شوم... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا