- Jun 26, 2024
- 185
درود تمرینم خیلی طولانی شد باید ببخشید، امیدوارم مورد قبول و پسند واقع بشه.
«اخترِ تابناک»
- ویدا سرم خیلی درد میکنه یه قرصی چیزی داری بهم بدی؟
- قرص چیه دختر پاشو برو دکتر، از دیشب تا الان تب داشتی سرماخوردی پاشو لباس بپوش بریم دکتر.
- وای نه تروخدا. بابا یه قرص میخورم خوب میشم دیگه.
- پاشو ببینم تنبل خانوم. این همه میگن سرخود قرص نخورید برای کی میگن؟ برو دکتر آمپول بزن سریعتر خوب میشی.
- از دست تو. یعنی مامان دوممی.
- پاشو غر نزن.
با بیحوصلگی رو نگاهی چپ روانهی اتاق میشود. دخترهی خیره سر! هر چقدر از دیشب اصرار کردم که به جای این تنبلیها برویم دکتر به گوشش نرفت که نرفت. همین بود دیگر، کله شق و لجباز! خودت باید دستش را بگیری و دکتر ببری وگرنه خانوم خانومها حاضر نمیشود تختِ پادشاهیاش را ول کند!
با سر کشیدن یک لیوان آب خنک و تیر کشیدن دندانم متوجهی هشدار بیرحمانهی دندانهای بیدرکم میشوم. من نمیدانم پس این مسواک و خمیردندان و نخ دندان به چه درد میخورند که دم دقیقه صدای دندانهایم گوشم را کر میکند. با اخمهای بغل کردهام سمت اتاقم میروم. مانتو کتی رنگِ کرم به نظر انتخاب خوبیست. شلوارِ دمپا گشادِ مشکیام را که تقریبا پای ثابت اکثرِ تیپهایم است محال است فراموش کنم. شال کرم مشکیای که مادرم به عنوان هدیهی تولد برایم خریده بود هم تیپم را تکمیل میکند. در آخر با زدن کمی و عطر و تمدید آرایشِ از نظرِ خودم ملایمم به کار پایان میدهم.
با بیرون آمدنم از اتاق سلما که درگیر زیپِ گیرکردهی سوئیشرتش است آرامآرام از پایین تا بالای تیپم را رصد میکند.
- جون ویدا بانو رو ببین. با این تیپ بیمارستان بریم؟ حیفه بخدا. بریم کافه یه قهوهای بزنیم تو رگ. یا اصلا بریم بستنی بخوریم.
- خوبه خوبه، زبون نریز. نخیر میریم بیمارستان. تو این گرما چرا سوئیشرت پوشیدی؟
- سردمه خب.
- بیا، دیدی هی دست دست کردی سرماخوردگیت بدتر شد؟
- ایش، حالا که راضی شدم بریم.
نگاهش را در صورتم دقیق میکند. یعنی از صبح متوجهی آرایشم نشده بود؟ گویا سرماخوردگی روی قوهی بیناییاش هم تاثیر گذاشته. کم.کم اخمها را در هم میکشد.
- تو چرا اون کوفتیا رو میمالی به صورتت؟ هزار ماشاالله خدا بهت کلی زیبایی داده همش دست میزنی تغییرشون میدی.
سکوتم انگار عصبانیتش را دو چندان میکند که تندتر ادامه میدهد:
« بخدا اگه من قیافهی تو رو داشتم غلط میکردم آرایش کنم. بابا تو گونههات خدادادی رنگشون سرخه دیگه رژ گونه چه صیغهایه؟ یا اون کک و مکهای روی صورتت رو چرا با کرم پودر میپوشونی؟ »
- بسه سلما، بیا بریم بیمارستان دیر میشهها!
- نخیر! وایسا همینجا دارم حرف میزنم.
بیحوصله به سمت در میروم و شروع به پوشیدن کفشهایم میکنم. صدای پا کوباندنهای بچهگانهاش را میشنوم ولی بیاهمیت به سمت آسانسور میروم. نمیفهمند. هیچکس نمیفهمد که چه بر من گذشته. نمیدانند چه چیزها از سر گذراندهام! این ویدا شاید همان ویدای مهربان و بخشندهی بچگی باشد؛ اما دیگر امیدوار نیست! این ویدا هنوز هم راهنمای راهِ دیگران است اما راهِ خود را گم کرده. این ویدا شاید نورِ راه باشد برای گم شدگان؛ اما خودش در ظلمت مثل دخترکی ترسیده و گمشده در سیاهی شب با تردید قدم به جلو برمیدارد.
چند ثانیه بعد دست به سینه کنارم میایستد. نگاه میدوزم به کفِ زمین و منتظر پایین رفتن آسانسور میمانم. تا شروع کردن مسیر هیچکداممان لام تا کام حرف نمیزنیم. گاهی سکوت بهترین انتخاب است.
- ویدا جانم اینا همش بخاطر اون مرتیکه است نه؟
اگر آن ویدای مجنونِ قبل بود بخاطر صفت «مرتیکه» که به جانِ جانانش چسبانده بود قشقرقی به پا میکرد که بیا و ببین؛ اما حالا کوچکترین اهمیتی برایش ندارد. ادامه میدهد:
« ویدای من، چرا خودت رو اذیت میکنی؟ مسئول بیلیاقتی بقیه تو نیستی! بخدا که تو گناهی نداشتی اون ذاتش کثیف بود! »
- نمیخوام راجع بهش صحبت کنیم.
- باشه عزیزدلم صحبت نمیکنیم ولی تروخدا به خودت بیا ویدا. ببین با خودت چیکار کردی! زیباییهات رو نپوشون. تو خیلی خوشگلی لیاقت اون عوضی همونایین که دورشن!
باز هم سکوت تنها جوابم بود. حرفهایش حق بودند و دلیلی برای مخالفت نداشتم. اعتماد به نفس خورد شدهام نتیجهی اعتماد بیجایم بوده و هست. خودم هم از این وضعیت خستهام؛ اما چه میشود کرد؟
بعد از رسیدن به بیمارستان و ویزیت شدن سلما، یک نوبت دندانپزشکی برای خودم تهیه کردم و در حیاط بیمارستان منتظر اتمام کارِ سلما شدم. درحال چرخ زدن در حیاط گل کاری شدهی بیمارستان بودم که چشمم به دخترک زیبایی افتاد. تنها روی یکی از صندلیهای حیاط نشسته بود و با انگشتانش بازی میکرد. نگاهم را از ساعت مچی به دربِ ورودی بیمارستان هدایت کردم. سلما هنوز نیامده بود، فرصت را جایز دانستم و به سمت آن دخترک حرکت کردم.
- حالت چطوره خانوم کوچولو؟
سرش را بالا میگیرد و چهرهی بامزهاش لبخند را به لبهایم هدیه میکند.
- سلام ببخشید شما؟
با حالتی سوالی نگایم میکند، تحمل کردن خود برای نخندیدن بسیار سخت شده؛ اما با هر زور و ضربی که شده این کار را انجام میدهم. آرام کنارش مینشینم.
- آم خب من اسمم ویداست، دیدم تنها و ناراحت اینجا نشستی گفتم بیام ببینم چیشده.
- آها. ولی بابام بهم گفته با غریبهها حرف نزنم.
بعد از گفتن این حرف قصد بلند شدن میکند که تند میگویم.
- آره خب بابات درست گفته ولی من میخوام باهات دوست بشم.
با تعجب به سمتم برمیگردد و میگوید:
« خاله؟ فکر نمیکنی سنت یکم برای دوست شدن با من بالاست؟ »
از حیرت و بهت بلند میخندم. این کودکِ باهوش خوب توانسته لبخندی را که گم کرده بودم برایم پیدا کند.
- اولا که مگه چند سالمه؟ دوما که عیبی نداره من بچهها رو خیلی دوست دارم.
کمی با تفکر نگاهم میکند و بعد لب باز میکند.
- به نظرم شما بیست و شیش سالته. خب اگه خیلی دلت میخواد باهات دوست بشم درخواستت رو میپذیرم. اینم بگم من بچه نیستم.
دهانم از انقدر دقیق گفتن باز میماند! چطور توانست در این چند دقیقه سنم را حدس بزند. این کودک بسیار دوستداشتنیست.
- چقدر خوب حدس زدی. مرسی که درخواستم رو قبول کردی. حالا بگو ببینم چرا چند لحظه پیش ناراحت بودی؟
نگاهش رنگ میبازد و غم دوباره به چهرهاش باز میگردد. خود را برای پرسیدن این سوال لعنت میکنم. با صدایی بغض دار جواب میدهد:
« همه فکر میکنن من بچهام چیزی نمیفهمم. بهم میگن مامانم رفته مسافرت، فکرمیکنن نمیدونم که رفته پیش خدا. خاله یعنی مامانم دوسم نداره که از پیشم رفته؟ »
قلبم از این حجم از غصه درد میگیرد. دخترکِ بیچاره چه دردی را تحمل میکند.
- این چه حرفیه خانوم خانوما. من مطمئنم که مامانت خیلی دوست داشته؛ ولی مجبور بوده بره پیش خدا. میدونم سخته دوریش ولی کاری نمیشه کرد. میخوای بغلت کنم؟
از خدا خواسته به آغوشم پناه میآورد که نگاهم به سلما و مردی کنارش میافتد. دخترک بعد از آرام شدن از آغوشم بیرون میآید و با دیدن پدرش به سمتش میرود.
- بابا ایشون خاله ویداعه. دوست جدیدم.
اشکی که در چشمِ پدرش حلقه زده از هیچکس پنهان نیست، به روی دخترش لبخند میزند.
- بهبه پس دوست جدید پیدا کردی. آفرین دختر بابا.
با کمی مکث نگاهش را سمتم میدهد و میگوید:
« ممنونم که مراقبش بودین کارم طول کشید خیلی نگرانش بودم»
- کاری نکردم.
باز هم به نشانهی تشکر سر تکان میدهد و خداحافظی میکنیم. خداحافظیام با دخترک اما صمیمانهتر بود و با تکان دادن دست برایش، در دل آرزوی خوشبختی را به او هدیه میکنم.
«اخترِ تابناک»
- ویدا سرم خیلی درد میکنه یه قرصی چیزی داری بهم بدی؟
- قرص چیه دختر پاشو برو دکتر، از دیشب تا الان تب داشتی سرماخوردی پاشو لباس بپوش بریم دکتر.
- وای نه تروخدا. بابا یه قرص میخورم خوب میشم دیگه.
- پاشو ببینم تنبل خانوم. این همه میگن سرخود قرص نخورید برای کی میگن؟ برو دکتر آمپول بزن سریعتر خوب میشی.
- از دست تو. یعنی مامان دوممی.
- پاشو غر نزن.
با بیحوصلگی رو نگاهی چپ روانهی اتاق میشود. دخترهی خیره سر! هر چقدر از دیشب اصرار کردم که به جای این تنبلیها برویم دکتر به گوشش نرفت که نرفت. همین بود دیگر، کله شق و لجباز! خودت باید دستش را بگیری و دکتر ببری وگرنه خانوم خانومها حاضر نمیشود تختِ پادشاهیاش را ول کند!
با سر کشیدن یک لیوان آب خنک و تیر کشیدن دندانم متوجهی هشدار بیرحمانهی دندانهای بیدرکم میشوم. من نمیدانم پس این مسواک و خمیردندان و نخ دندان به چه درد میخورند که دم دقیقه صدای دندانهایم گوشم را کر میکند. با اخمهای بغل کردهام سمت اتاقم میروم. مانتو کتی رنگِ کرم به نظر انتخاب خوبیست. شلوارِ دمپا گشادِ مشکیام را که تقریبا پای ثابت اکثرِ تیپهایم است محال است فراموش کنم. شال کرم مشکیای که مادرم به عنوان هدیهی تولد برایم خریده بود هم تیپم را تکمیل میکند. در آخر با زدن کمی و عطر و تمدید آرایشِ از نظرِ خودم ملایمم به کار پایان میدهم.
با بیرون آمدنم از اتاق سلما که درگیر زیپِ گیرکردهی سوئیشرتش است آرامآرام از پایین تا بالای تیپم را رصد میکند.
- جون ویدا بانو رو ببین. با این تیپ بیمارستان بریم؟ حیفه بخدا. بریم کافه یه قهوهای بزنیم تو رگ. یا اصلا بریم بستنی بخوریم.
- خوبه خوبه، زبون نریز. نخیر میریم بیمارستان. تو این گرما چرا سوئیشرت پوشیدی؟
- سردمه خب.
- بیا، دیدی هی دست دست کردی سرماخوردگیت بدتر شد؟
- ایش، حالا که راضی شدم بریم.
نگاهش را در صورتم دقیق میکند. یعنی از صبح متوجهی آرایشم نشده بود؟ گویا سرماخوردگی روی قوهی بیناییاش هم تاثیر گذاشته. کم.کم اخمها را در هم میکشد.
- تو چرا اون کوفتیا رو میمالی به صورتت؟ هزار ماشاالله خدا بهت کلی زیبایی داده همش دست میزنی تغییرشون میدی.
سکوتم انگار عصبانیتش را دو چندان میکند که تندتر ادامه میدهد:
« بخدا اگه من قیافهی تو رو داشتم غلط میکردم آرایش کنم. بابا تو گونههات خدادادی رنگشون سرخه دیگه رژ گونه چه صیغهایه؟ یا اون کک و مکهای روی صورتت رو چرا با کرم پودر میپوشونی؟ »
- بسه سلما، بیا بریم بیمارستان دیر میشهها!
- نخیر! وایسا همینجا دارم حرف میزنم.
بیحوصله به سمت در میروم و شروع به پوشیدن کفشهایم میکنم. صدای پا کوباندنهای بچهگانهاش را میشنوم ولی بیاهمیت به سمت آسانسور میروم. نمیفهمند. هیچکس نمیفهمد که چه بر من گذشته. نمیدانند چه چیزها از سر گذراندهام! این ویدا شاید همان ویدای مهربان و بخشندهی بچگی باشد؛ اما دیگر امیدوار نیست! این ویدا هنوز هم راهنمای راهِ دیگران است اما راهِ خود را گم کرده. این ویدا شاید نورِ راه باشد برای گم شدگان؛ اما خودش در ظلمت مثل دخترکی ترسیده و گمشده در سیاهی شب با تردید قدم به جلو برمیدارد.
چند ثانیه بعد دست به سینه کنارم میایستد. نگاه میدوزم به کفِ زمین و منتظر پایین رفتن آسانسور میمانم. تا شروع کردن مسیر هیچکداممان لام تا کام حرف نمیزنیم. گاهی سکوت بهترین انتخاب است.
- ویدا جانم اینا همش بخاطر اون مرتیکه است نه؟
اگر آن ویدای مجنونِ قبل بود بخاطر صفت «مرتیکه» که به جانِ جانانش چسبانده بود قشقرقی به پا میکرد که بیا و ببین؛ اما حالا کوچکترین اهمیتی برایش ندارد. ادامه میدهد:
« ویدای من، چرا خودت رو اذیت میکنی؟ مسئول بیلیاقتی بقیه تو نیستی! بخدا که تو گناهی نداشتی اون ذاتش کثیف بود! »
- نمیخوام راجع بهش صحبت کنیم.
- باشه عزیزدلم صحبت نمیکنیم ولی تروخدا به خودت بیا ویدا. ببین با خودت چیکار کردی! زیباییهات رو نپوشون. تو خیلی خوشگلی لیاقت اون عوضی همونایین که دورشن!
باز هم سکوت تنها جوابم بود. حرفهایش حق بودند و دلیلی برای مخالفت نداشتم. اعتماد به نفس خورد شدهام نتیجهی اعتماد بیجایم بوده و هست. خودم هم از این وضعیت خستهام؛ اما چه میشود کرد؟
بعد از رسیدن به بیمارستان و ویزیت شدن سلما، یک نوبت دندانپزشکی برای خودم تهیه کردم و در حیاط بیمارستان منتظر اتمام کارِ سلما شدم. درحال چرخ زدن در حیاط گل کاری شدهی بیمارستان بودم که چشمم به دخترک زیبایی افتاد. تنها روی یکی از صندلیهای حیاط نشسته بود و با انگشتانش بازی میکرد. نگاهم را از ساعت مچی به دربِ ورودی بیمارستان هدایت کردم. سلما هنوز نیامده بود، فرصت را جایز دانستم و به سمت آن دخترک حرکت کردم.
- حالت چطوره خانوم کوچولو؟
سرش را بالا میگیرد و چهرهی بامزهاش لبخند را به لبهایم هدیه میکند.
- سلام ببخشید شما؟
با حالتی سوالی نگایم میکند، تحمل کردن خود برای نخندیدن بسیار سخت شده؛ اما با هر زور و ضربی که شده این کار را انجام میدهم. آرام کنارش مینشینم.
- آم خب من اسمم ویداست، دیدم تنها و ناراحت اینجا نشستی گفتم بیام ببینم چیشده.
- آها. ولی بابام بهم گفته با غریبهها حرف نزنم.
بعد از گفتن این حرف قصد بلند شدن میکند که تند میگویم.
- آره خب بابات درست گفته ولی من میخوام باهات دوست بشم.
با تعجب به سمتم برمیگردد و میگوید:
« خاله؟ فکر نمیکنی سنت یکم برای دوست شدن با من بالاست؟ »
از حیرت و بهت بلند میخندم. این کودکِ باهوش خوب توانسته لبخندی را که گم کرده بودم برایم پیدا کند.
- اولا که مگه چند سالمه؟ دوما که عیبی نداره من بچهها رو خیلی دوست دارم.
کمی با تفکر نگاهم میکند و بعد لب باز میکند.
- به نظرم شما بیست و شیش سالته. خب اگه خیلی دلت میخواد باهات دوست بشم درخواستت رو میپذیرم. اینم بگم من بچه نیستم.
دهانم از انقدر دقیق گفتن باز میماند! چطور توانست در این چند دقیقه سنم را حدس بزند. این کودک بسیار دوستداشتنیست.
- چقدر خوب حدس زدی. مرسی که درخواستم رو قبول کردی. حالا بگو ببینم چرا چند لحظه پیش ناراحت بودی؟
نگاهش رنگ میبازد و غم دوباره به چهرهاش باز میگردد. خود را برای پرسیدن این سوال لعنت میکنم. با صدایی بغض دار جواب میدهد:
« همه فکر میکنن من بچهام چیزی نمیفهمم. بهم میگن مامانم رفته مسافرت، فکرمیکنن نمیدونم که رفته پیش خدا. خاله یعنی مامانم دوسم نداره که از پیشم رفته؟ »
قلبم از این حجم از غصه درد میگیرد. دخترکِ بیچاره چه دردی را تحمل میکند.
- این چه حرفیه خانوم خانوما. من مطمئنم که مامانت خیلی دوست داشته؛ ولی مجبور بوده بره پیش خدا. میدونم سخته دوریش ولی کاری نمیشه کرد. میخوای بغلت کنم؟
از خدا خواسته به آغوشم پناه میآورد که نگاهم به سلما و مردی کنارش میافتد. دخترک بعد از آرام شدن از آغوشم بیرون میآید و با دیدن پدرش به سمتش میرود.
- بابا ایشون خاله ویداعه. دوست جدیدم.
اشکی که در چشمِ پدرش حلقه زده از هیچکس پنهان نیست، به روی دخترش لبخند میزند.
- بهبه پس دوست جدید پیدا کردی. آفرین دختر بابا.
با کمی مکث نگاهش را سمتم میدهد و میگوید:
« ممنونم که مراقبش بودین کارم طول کشید خیلی نگرانش بودم»
- کاری نکردم.
باز هم به نشانهی تشکر سر تکان میدهد و خداحافظی میکنیم. خداحافظیام با دخترک اما صمیمانهتر بود و با تکان دادن دست برایش، در دل آرزوی خوشبختی را به او هدیه میکنم.