کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
هرچی به ذهنم رسید نوشتم دیگه امیدوارم مورد قبول باشه...

حال دوباره مرد را با همان حالت آزاد و مهربان جلوی رویش میدید، با موهایی که اطراف چهره‌اش را قاب گرفته بودند و ظاهرش را بیش از هر زمانی بی‌ازار و مهربان نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... اینجایی؟
روح لو شیان، باید مدت‌ها پیش به جهان زیرین میرفت. شاید تا همین الان هم تناسخ پیدا کرده و در جای دیگری متولد شده بود. شن جینگ میدانست بار دیگر توهم زده اما با ناامیدی، به اخرین تکه‌های امید چنگ زده بود و حاضر به رها کردن نبود.
- برادر ارشد من... من واقعا متاسفم! متاسفم نتونستم خواسته‌هات رو براورده کنم... من شکست خوردم... نتونستم از بقیه محافظت کنم، فقط همه رو با خودم پایین کشیدم... من همه تلاشم رو کردم ولی نشد... من... من...
با گفتن هر کلمه قدمی به سمت لو شیان بر میداشت و از ترس اینکه ناگهان مرد از جلویش ناپدید شود، حتی جرعت پلک زده هم نداشت. زمانی که میخواست استین لباس مرد را بگیرد، پنجره سالن با صدای بدی باز شد و باد سرد، به سرعت تمام سالن را در تاریکی عمیقی فرو برد. زمانی که شن جینگ نگاهش به تاریکی ناگهانی عادت کرد، تنها با سالن سرد و خالی مواجه شد.
شوکه شده از ندیدن لو شیان، با وحشت و اضطراب شروع به جست و جوی اطرافش کرد. سالن کوچک بود و جزء دری در گوشه آن و درب خروجی، هیچ مکان دومی برای پنهان شدن وجود نداشت. شن جینگ با سرعت به سمت در گوشه سالن رفت و سعی در باز کردن آن داشت اما زمانی که متوجه قفل بودن آن شد، با اضطراب شروع به جست و جو در زمین کرد. در گوشه‌ای دور از میز محراب، شی بلندی در زیر نور ماه میدرخشید. با قدم‌های بلند و شتاب زده به سمت آن رفت و با گرفت دسته شمشیر، راه رفته را برگشت و با دسته شمشیرش به جان قفل افتاد. لبه تیز شمشیری که برعکس در دست گرفته بود، خراش‌های را در سطح بدنش اینجاد کرد که بلافاصله شروع به خونریزی کردند اما هیچ توجه‌ای به انها نداشت. زمانی که قفل باز شد، شمشیر را دوباره به دست سیاهی سپرد و شتاب زده وارد اتاق شد.
اتاق کوچک بود. مقداری بوی بخور میداد و جزء چند جعبه که کنار هم چیده شده بودند، هیچ چیزی نداشت. شن جینگ با حالتی از وحشت و ناامیدی بار دیگر به سالن اصلی برگشت و با ترس، جای جای سالن را از از نظر میگذراند
- برادر ارشد!
صدایش درون سالن پیچید اما هیچ‌کس به او جواب نداد. قطرات اشک با شدت بیشتری از چشمانش شروع به ریختن کردند و در پی اشوبی که با تازگی درست کرده بود، نوار بلندی که پیشانی‌اش را پوشانده بود، به آرامی شروع به شل شدن کرد و نشان سرخ و پیچیده روی پیشانی‌اش، با رنگ شومی شروع به درخشیدن کرد
- لو شیان!... لو شیان!... خواهش میکنم برگرد. قول میدم بعدش به حرفات گوش کنم!... قول میدم مسئولیت کارام رو قبول کنم.... قول میدم هرکاری بگی انجام بدم... خواهش میکنم... برگرد!
صدای فریاد‌های ناامیدانه‌اش، درون سیاهی شب به آرامی ناپدید شد و هیچ کس به انها پاسخ نداد. با غرش اسمان، نور رعد و برق سالنی که در تاریکی مطلق فرو رفته بود را روشن کرد و نوشته‌های طلایی لوح یاد بود، خنجری شدند که با شدت به قلب و روح شن جینگ زخم میزدند.
"مقبره ژنرال ارتش سرزمین فنگ
لو مینگ ژو"
با قدم‌های لرزان به سمت میز محراب راه افتاد و بار دیگر جلوی لوح زانو زد. تمام وجودش از غم میلرزید و تنها با چشمان اشک‌بار به کلمات طلایی و خوش‌خط روی لوخ خیره بود. درنهایت، سرش را به سمت زمین خم کرد و با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج میشد، با شدت بیشتر پیشانی‌اش را بر زمین میکوبید.
- خواهش میکنم.... برگرد... تنهام نزار....

صدای برخورد قطرات آب، درون سالن منعکس میشد. نور ماه از پشت ابر‌های به سختی بر زمین میتابید. نور اندک شمع‌ها، توان گذر از سیاهی شب را نداشت. سرمایی استخوان سوز، در سالن جریان داشت و هوای سرد، به آرامی بر تن مرد درون سالن را در بر گرفته بود. پرتو‌هایی از نور کمرنگ ماه، پشت صاف و تنومند مرد را روشن کرده بود. چهره شن جینگ، هیچ احساس خاصی را نشان نمیداد. لکه‌های خشک شده اشک، در زیر سایه شمع به سختی قابل دیدن بود. موهای بلند و سیاه رنگش، پراکنده چهره رنگ پریده را قاب گرفته بودند. خیلی وقت بود که گیره موهایش را در میان تاریکی سالن گم کرده بود اما، هیچ قصدی نیست برای یافتن آن نداشت‌.
پس از مدت طولانی زانو زدن، از قبل پاهایش بی‌حس شده بودند و به سختی قادر به حرکت دادن آنها بود. نمی‌دانست برای چه مدت در آن مکان زانو زده بود. یک روز؟
دو روز؟
یک هفته؟
حساب روز‌ها خیلی وقت بود که از دستش در رفته بود. از زمانی که تصمیم به مجازات خود گرفته بود، بدون انجام هیچ کار دومی تنها رو به روی لوح یادبود زانو زده بود. گاهی اوقات کنترل احساساتش را از دست میداد برای مدت طولانی گریه میکرد. گاهی با افراد خیالی صحبت میکرد. گاهی نیز برای مدت طولانی تنها به یک گوشه خیره میشد و با افکار بی سر و ته، خود را شکنجه میکرد.
با غرش آسمان، تمام سالن غرق در نور شد و اثار خراش‌های شمشیر، در دیوار‌ها و ستون‌های چوبی را به نمایش گذاشت.
با تاریک شدن دوباره سالن اجدادی، سایه سفید و آشنایی در دامنه دیدش قرار گرفت. از اولین روزی که پا در آنجا گذاشته بود، این مهمان عزیز با چهره آشنا هربار در نیمه‌های شب پدیدار میشد. هرچند میدانست چیزی جزء توهم‌های قلب دردمندش نیست، اما نمی‌توانست خودش را در برابر صحبت‌ کردن با شبح مرد مقاومت کند
- لو مینگ ژو!
با صدا زدن نام شخص، احساس کرد گوشه چشمان مرد اندکی چین خورد، گویی بی‌صدا به او لبخند میزد. شن جینگ درحالی که سوزش چشمانش را نادیده میگرفت، با ناامیدی بار دیگر مرد را صدا کرد
- لو شیان!
لبخند درون چهره مرد اکنون بیشتر شده بود و حتی گوشه‌های لب‌هایش اندکی کش آمدند. لو شیان به آرامی سرش را کج کرد و با نگاهی پر از مهربانی، به هیکل دردمند شن جینگ خیره شده بود.
- برادر ارشد!
درنهایت دیگر طاقت نیاورد. سوزش چشمانش اجازه درست دیدن را به او نمیداد اما، جرعت پلک زدن نداشت مبادا اشک‌هایش بی‌مهابا از چشمانش سرازیر شوند.
ناامیدی، درد، خشم، دلتنگی
تمام وجودش از احساسات مختلف میلرزید و با هر نفس، حس میکرد قلبش به درد می‌آمد اما، جرعت نداشت کوچک‌ترین حرکتی انجام دهد؛ مبادا توهم برادر ارشدش بار دیگر در میان دیوانگی‌هایش محو بشود و او بماند و دریایی از جنون و دلتنگی.
نور شمع، درون چشمانش منعکس میشد و رنگ خاص مردمک‌هایش را، بیش از پیش روشن میکرد‌، همرنگ آلوی رسیده، سرخی و سیاهی در هم تنبیده‌ای که حال با رگ‌های خونی اطراف آن رنگ سرخ آنها بیش از هر بار دیده میشد.
- می-ار!
ناگهان حس کرد بدنش یخ بست. در تمام آن مدت زمانی که تنها بود، هربار فقط شبح ساکنی را در گوشه‌ای از سالن میدید که پس از زمان کوتاهی، در میان جنون و دیوانگی‌هایش ناپدید میشد وهیچ‌گاه صدایی از آن نشنیده بود. اشک‌هایش یکی پس از دیگری شروع به چکیدن کردند و با ناباوری، به لبخند لو شیان زل زده بود که بیش از هر زمانی، حس واقعی بودن را نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... واقعا خودتی!؟
شبح لو شیان، به نظر میرسید نوعی از سرگرمی را تجربه میکرد، دیگر هیچ نگفت و در همان جای قبل، با نگاه مهربان و دلسوز حالت زار شن جینگ را نظاره گر بود. شن جینگ با سرعت دستانش را بر صورتش میکشید و در تلاش برای پاک‌کردن اثار گریه، یک ضرب از جایش بلند شد و رو به روی لو شیان ایستاد. هر دو مرد کاملا هم قد بودند و با ایستادن رو به روی هم، نگاه‌شان به هم گره خورد. برخلاف شن جینگ که لباس یک دست سفید عزاداری پوشیده بود، لو شیان اما لباس‌هایی به رنگ سیاه و سرخی بر تن کرده بود. موهای بلندش با یک روبان، به صورت شل پشت سرش بسته شده بود و چندتار از آنها بر صورتش افتاده بودند. شن جینگ با نگاهی به تکه‌ موهای جدا شده، به یاد زمان کودک‌اش افتاد. آن زمان‌هایی که برادر ارشدش درست مانند الان، با لباس‌های ازاد و سیاه و سفیدش روی یک صندلی می‌نشست و با دست گرفتن یک کتاب، برای مدت طولانی مطالعه میکرد. یادش بود که آن زمان‌ها، جزء برخی موقعیت‌های خاص دوست داشت همیشه موهایش را باز نگه دارد و همین موضوع باعث شده بود تصویر برادرش در ذهن، همیشه مردی با موهای پریشان باشد.
به یاد می‌اورد که همیشه در ذهن، تصور میکرد که ان تکه‌های جدا افتاد موهایش را به پشت گوشش بر می‌گرداند اما هر بار، در میانه راه پشیمان میشد... جرعتش را نداشت. او هیچ وقت جرعت انجام آنکار را پیدا نکرد و این نه به خاطر ترس، بلکه بخاطر حس احترامی بود که به برادر ارشدش داشت.
حال دوباره مرد را با همان حالت آزاد و مهربان جلوی رویش میدید، با موهایی که اطراف چهره‌اش را قاب گرفته بودند و ظاهرش را بیش از هر زمانی بی‌ازار و مهربان نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... اینجایی؟
روح لو شیان، باید مدت‌ها پیش به جهان زیرین میرفت. شاید تا همین الان هم تناسخ پیدا کرده و در جای دیگری متولد شده بود. شن جینگ میدانست بار دیگر توهم زده اما با ناامیدی، به اخرین تکه‌های امید چنگ زده بود و حاضر به رها کردن نبود.
- برادر ارشد من... من واقعا متاسفم! متاسفم نتونستم خواسته‌هات رو براورده کنم... من شکست خوردم... نتونستم از بقیه محافظت کنم، فقط همه رو با خودم پایین کشیدم... من همه تلاشم رو کردم ولی نشد... من... من...
با گفتن هر کلمه قدمی به سمت لو شیان بر میداشت و از ترس اینکه ناگهان مرد از جلویش ناپدید شود، حتی جرعت پلک زده هم نداشت. زمانی که میخواست استین لباس مرد را بگیرد، پنجره سالن با صدای بدی باز شد و باد سرد، به سرعت تمام سالن را در تاریکی عمیقی فرو برد. زمانی که شن جینگ نگاهش به تاریکی ناگهانی عادت کرد، تنها با سالن سرد و خالی مواجه شد.
شوکه شده از ندیدن لو شیان، با وحشت و اضطراب شروع به جست و جوی اطرافش کرد. سالن کوچک بود و جزء دری در گوشه آن و درب خروجی، هیچ مکان دومی برای پنهان شدن وجود نداشت. شن جینگ با سرعت به سمت در گوشه سالن رفت و سعی در باز کردن آن داشت اما زمانی که متوجه قفل بودن آن شد، با اضطراب شروع به جست و جو در زمین کرد. در گوشه‌ای دور از میز محراب، شی بلندی در زیر نور ماه میدرخشید. با قدم‌های بلند و شتاب زده به سمت آن رفت و با گرفت دسته شمشیر، راه رفته را برگشت و با دسته شمشیرش به جان قفل افتاد. لبه تیز شمشیری که برعکس در دست گرفته بود، خراش‌های را در سطح بدنش اینجاد کرد که بلافاصله شروع به خونریزی کردند اما هیچ توجه‌ای به انها نداشت. زمانی که قفل باز شد، شمشیر را دوباره به دست سیاهی سپرد و شتاب زده وارد اتاق شد.
اتاق کوچک بود. مقداری بوی بخور میداد و جزء چند جعبه که کنار هم چیده شده بودند، هیچ چیزی نداشت. شن جینگ با حالتی از وحشت و ناامیدی بار دیگر به سالن اصلی برگشت و با ترس، جای جای سالن را از از نظر میگذراند
- برادر ارشد!
صدایش درون سالن پیچید اما هیچ‌کس به او جواب نداد. قطرات اشک با شدت بیشتری از چشمانش شروع به ریختن کردند و در پی اشوبی که با تازگی درست کرده بود، نوار بلندی که پیشانی‌اش را پوشانده بود، به آرامی شروع به شل شدن کرد و نشان سرخ و پیچیده روی پیشانی‌اش، با رنگ شومی شروع به درخشیدن کرد
- لو شیان!... لو شیان!... خواهش میکنم برگرد. قول میدم بعدش به حرفات گوش کنم!... قول میدم مسئولیت کارام رو قبول کنم.... قول میدم هرکاری بگی انجام بدم... خواهش میکنم... برگرد!
صدای فریاد‌های ناامیدانه‌اش، درون سیاهی شب به آرامی ناپدید شد و هیچ کس به انها پاسخ نداد. با غرش اسمان، نور رعد و برق سالنی که در تاریکی مطلق فرو رفته بود را روشن کرد و نوشته‌های طلایی لوح یاد بود، خنجری شدند که با شدت به قلب و روح شن جینگ زخم میزدند.
"مقبره ژنرال ارتش سرزمین فنگ
لو مینگ ژو"
با قدم‌های لرزان به سمت میز محراب راه افتاد و بار دیگر جلوی لوح زانو زد. تمام وجودش از غم میلرزید و تنها با چشمان اشک‌بار به کلمات طلایی و خوش‌خط روی لوخ خیره بود. درنهایت، سرش را به سمت زمین خم کرد و با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج میشد، با شدت بیشتر پیشانی‌اش را بر زمین میکوبید.
- خواهش میکنم.... برگرد... تنهام نزار....
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
عالی!
بذارین دفترکار
هرچی به ذهنم رسید نوشتم دیگه امیدوارم مورد قبول باشه...

حال دوباره مرد را با همان حالت آزاد و مهربان جلوی رویش میدید، با موهایی که اطراف چهره‌اش را قاب گرفته بودند و ظاهرش را بیش از هر زمانی بی‌ازار و مهربان نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... اینجایی؟
روح لو شیان، باید مدت‌ها پیش به جهان زیرین میرفت. شاید تا همین الان هم تناسخ پیدا کرده و در جای دیگری متولد شده بود. شن جینگ میدانست بار دیگر توهم زده اما با ناامیدی، به اخرین تکه‌های امید چنگ زده بود و حاضر به رها کردن نبود.
- برادر ارشد من... من واقعا متاسفم! متاسفم نتونستم خواسته‌هات رو براورده کنم... من شکست خوردم... نتونستم از بقیه محافظت کنم، فقط همه رو با خودم پایین کشیدم... من همه تلاشم رو کردم ولی نشد... من... من...
با گفتن هر کلمه قدمی به سمت لو شیان بر میداشت و از ترس اینکه ناگهان مرد از جلویش ناپدید شود، حتی جرعت پلک زده هم نداشت. زمانی که میخواست استین لباس مرد را بگیرد، پنجره سالن با صدای بدی باز شد و باد سرد، به سرعت تمام سالن را در تاریکی عمیقی فرو برد. زمانی که شن جینگ نگاهش به تاریکی ناگهانی عادت کرد، تنها با سالن سرد و خالی مواجه شد.
شوکه شده از ندیدن لو شیان، با وحشت و اضطراب شروع به جست و جوی اطرافش کرد. سالن کوچک بود و جزء دری در گوشه آن و درب خروجی، هیچ مکان دومی برای پنهان شدن وجود نداشت. شن جینگ با سرعت به سمت در گوشه سالن رفت و سعی در باز کردن آن داشت اما زمانی که متوجه قفل بودن آن شد، با اضطراب شروع به جست و جو در زمین کرد. در گوشه‌ای دور از میز محراب، شی بلندی در زیر نور ماه میدرخشید. با قدم‌های بلند و شتاب زده به سمت آن رفت و با گرفت دسته شمشیر، راه رفته را برگشت و با دسته شمشیرش به جان قفل افتاد. لبه تیز شمشیری که برعکس در دست گرفته بود، خراش‌های را در سطح بدنش اینجاد کرد که بلافاصله شروع به خونریزی کردند اما هیچ توجه‌ای به انها نداشت. زمانی که قفل باز شد، شمشیر را دوباره به دست سیاهی سپرد و شتاب زده وارد اتاق شد.
اتاق کوچک بود. مقداری بوی بخور میداد و جزء چند جعبه که کنار هم چیده شده بودند، هیچ چیزی نداشت. شن جینگ با حالتی از وحشت و ناامیدی بار دیگر به سالن اصلی برگشت و با ترس، جای جای سالن را از از نظر میگذراند
- برادر ارشد!
صدایش درون سالن پیچید اما هیچ‌کس به او جواب نداد. قطرات اشک با شدت بیشتری از چشمانش شروع به ریختن کردند و در پی اشوبی که با تازگی درست کرده بود، نوار بلندی که پیشانی‌اش را پوشانده بود، به آرامی شروع به شل شدن کرد و نشان سرخ و پیچیده روی پیشانی‌اش، با رنگ شومی شروع به درخشیدن کرد
- لو شیان!... لو شیان!... خواهش میکنم برگرد. قول میدم بعدش به حرفات گوش کنم!... قول میدم مسئولیت کارام رو قبول کنم.... قول میدم هرکاری بگی انجام بدم... خواهش میکنم... برگرد!
صدای فریاد‌های ناامیدانه‌اش، درون سیاهی شب به آرامی ناپدید شد و هیچ کس به انها پاسخ نداد. با غرش اسمان، نور رعد و برق سالنی که در تاریکی مطلق فرو رفته بود را روشن کرد و نوشته‌های طلایی لوح یاد بود، خنجری شدند که با شدت به قلب و روح شن جینگ زخم میزدند.
"مقبره ژنرال ارتش سرزمین فنگ
لو مینگ ژو"
با قدم‌های لرزان به سمت میز محراب راه افتاد و بار دیگر جلوی لوح زانو زد. تمام وجودش از غم میلرزید و تنها با چشمان اشک‌بار به کلمات طلایی و خوش‌خط روی لوخ خیره بود. درنهایت، سرش را به سمت زمین خم کرد و با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج میشد، با شدت بیشتر پیشانی‌اش را بر زمین میکوبید.
- خواهش میکنم.... برگرد... تنهام نزار....

صدای برخورد قطرات آب، درون سالن منعکس میشد. نور ماه از پشت ابر‌های به سختی بر زمین میتابید. نور اندک شمع‌ها، توان گذر از سیاهی شب را نداشت. سرمایی استخوان سوز، در سالن جریان داشت و هوای سرد، به آرامی بر تن مرد درون سالن را در بر گرفته بود. پرتو‌هایی از نور کمرنگ ماه، پشت صاف و تنومند مرد را روشن کرده بود. چهره شن جینگ، هیچ احساس خاصی را نشان نمیداد. لکه‌های خشک شده اشک، در زیر سایه شمع به سختی قابل دیدن بود. موهای بلند و سیاه رنگش، پراکنده چهره رنگ پریده را قاب گرفته بودند. خیلی وقت بود که گیره موهایش را در میان تاریکی سالن گم کرده بود اما، هیچ قصدی نیست برای یافتن آن نداشت‌.
پس از مدت طولانی زانو زدن، از قبل پاهایش بی‌حس شده بودند و به سختی قادر به حرکت دادن آنها بود. نمی‌دانست برای چه مدت در آن مکان زانو زده بود. یک روز؟
دو روز؟
یک هفته؟
حساب روز‌ها خیلی وقت بود که از دستش در رفته بود. از زمانی که تصمیم به مجازات خود گرفته بود، بدون انجام هیچ کار دومی تنها رو به روی لوح یادبود زانو زده بود. گاهی اوقات کنترل احساساتش را از دست میداد برای مدت طولانی گریه میکرد. گاهی با افراد خیالی صحبت میکرد. گاهی نیز برای مدت طولانی تنها به یک گوشه خیره میشد و با افکار بی سر و ته، خود را شکنجه میکرد.
با غرش آسمان، تمام سالن غرق در نور شد و اثار خراش‌های شمشیر، در دیوار‌ها و ستون‌های چوبی را به نمایش گذاشت.
با تاریک شدن دوباره سالن اجدادی، سایه سفید و آشنایی در دامنه دیدش قرار گرفت. از اولین روزی که پا در آنجا گذاشته بود، این مهمان عزیز با چهره آشنا هربار در نیمه‌های شب پدیدار میشد. هرچند میدانست چیزی جزء توهم‌های قلب دردمندش نیست، اما نمی‌توانست خودش را در برابر صحبت‌ کردن با شبح مرد مقاومت کند
- لو مینگ ژو!
با صدا زدن نام شخص، احساس کرد گوشه چشمان مرد اندکی چین خورد، گویی بی‌صدا به او لبخند میزد. شن جینگ درحالی که سوزش چشمانش را نادیده میگرفت، با ناامیدی بار دیگر مرد را صدا کرد
- لو شیان!
لبخند درون چهره مرد اکنون بیشتر شده بود و حتی گوشه‌های لب‌هایش اندکی کش آمدند. لو شیان به آرامی سرش را کج کرد و با نگاهی پر از مهربانی، به هیکل دردمند شن جینگ خیره شده بود.
- برادر ارشد!
درنهایت دیگر طاقت نیاورد. سوزش چشمانش اجازه درست دیدن را به او نمیداد اما، جرعت پلک زدن نداشت مبادا اشک‌هایش بی‌مهابا از چشمانش سرازیر شوند.
ناامیدی، درد، خشم، دلتنگی
تمام وجودش از احساسات مختلف میلرزید و با هر نفس، حس میکرد قلبش به درد می‌آمد اما، جرعت نداشت کوچک‌ترین حرکتی انجام دهد؛ مبادا توهم برادر ارشدش بار دیگر در میان دیوانگی‌هایش محو بشود و او بماند و دریایی از جنون و دلتنگی.
نور شمع، درون چشمانش منعکس میشد و رنگ خاص مردمک‌هایش را، بیش از پیش روشن میکرد‌، همرنگ آلوی رسیده، سرخی و سیاهی در هم تنبیده‌ای که حال با رگ‌های خونی اطراف آن رنگ سرخ آنها بیش از هر بار دیده میشد.
- می-ار!
ناگهان حس کرد بدنش یخ بست. در تمام آن مدت زمانی که تنها بود، هربار فقط شبح ساکنی را در گوشه‌ای از سالن میدید که پس از زمان کوتاهی، در میان جنون و دیوانگی‌هایش ناپدید میشد وهیچ‌گاه صدایی از آن نشنیده بود. اشک‌هایش یکی پس از دیگری شروع به چکیدن کردند و با ناباوری، به لبخند لو شیان زل زده بود که بیش از هر زمانی، حس واقعی بودن را نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... واقعا خودتی!؟
شبح لو شیان، به نظر میرسید نوعی از سرگرمی را تجربه میکرد، دیگر هیچ نگفت و در همان جای قبل، با نگاه مهربان و دلسوز حالت زار شن جینگ را نظاره گر بود. شن جینگ با سرعت دستانش را بر صورتش میکشید و در تلاش برای پاک‌کردن اثار گریه، یک ضرب از جایش بلند شد و رو به روی لو شیان ایستاد. هر دو مرد کاملا هم قد بودند و با ایستادن رو به روی هم، نگاه‌شان به هم گره خورد. برخلاف شن جینگ که لباس یک دست سفید عزاداری پوشیده بود، لو شیان اما لباس‌هایی به رنگ سیاه و سرخی بر تن کرده بود. موهای بلندش با یک روبان، به صورت شل پشت سرش بسته شده بود و چندتار از آنها بر صورتش افتاده بودند. شن جینگ با نگاهی به تکه‌ موهای جدا شده، به یاد زمان کودک‌اش افتاد. آن زمان‌هایی که برادر ارشدش درست مانند الان، با لباس‌های ازاد و سیاه و سفیدش روی یک صندلی می‌نشست و با دست گرفتن یک کتاب، برای مدت طولانی مطالعه میکرد. یادش بود که آن زمان‌ها، جزء برخی موقعیت‌های خاص دوست داشت همیشه موهایش را باز نگه دارد و همین موضوع باعث شده بود تصویر برادرش در ذهن، همیشه مردی با موهای پریشان باشد.
به یاد می‌اورد که همیشه در ذهن، تصور میکرد که ان تکه‌های جدا افتاد موهایش را به پشت گوشش بر می‌گرداند اما هر بار، در میانه راه پشیمان میشد... جرعتش را نداشت. او هیچ وقت جرعت انجام آنکار را پیدا نکرد و این نه به خاطر ترس، بلکه بخاطر حس احترامی بود که به برادر ارشدش داشت.
حال دوباره مرد را با همان حالت آزاد و مهربان جلوی رویش میدید، با موهایی که اطراف چهره‌اش را قاب گرفته بودند و ظاهرش را بیش از هر زمانی بی‌ازار و مهربان نشان میداد.
- برادر ارشد... واقعا... اینجایی؟
روح لو شیان، باید مدت‌ها پیش به جهان زیرین میرفت. شاید تا همین الان هم تناسخ پیدا کرده و در جای دیگری متولد شده بود. شن جینگ میدانست بار دیگر توهم زده اما با ناامیدی، به اخرین تکه‌های امید چنگ زده بود و حاضر به رها کردن نبود.
- برادر ارشد من... من واقعا متاسفم! متاسفم نتونستم خواسته‌هات رو براورده کنم... من شکست خوردم... نتونستم از بقیه محافظت کنم، فقط همه رو با خودم پایین کشیدم... من همه تلاشم رو کردم ولی نشد... من... من...
با گفتن هر کلمه قدمی به سمت لو شیان بر میداشت و از ترس اینکه ناگهان مرد از جلویش ناپدید شود، حتی جرعت پلک زده هم نداشت. زمانی که میخواست استین لباس مرد را بگیرد، پنجره سالن با صدای بدی باز شد و باد سرد، به سرعت تمام سالن را در تاریکی عمیقی فرو برد. زمانی که شن جینگ نگاهش به تاریکی ناگهانی عادت کرد، تنها با سالن سرد و خالی مواجه شد.
شوکه شده از ندیدن لو شیان، با وحشت و اضطراب شروع به جست و جوی اطرافش کرد. سالن کوچک بود و جزء دری در گوشه آن و درب خروجی، هیچ مکان دومی برای پنهان شدن وجود نداشت. شن جینگ با سرعت به سمت در گوشه سالن رفت و سعی در باز کردن آن داشت اما زمانی که متوجه قفل بودن آن شد، با اضطراب شروع به جست و جو در زمین کرد. در گوشه‌ای دور از میز محراب، شی بلندی در زیر نور ماه میدرخشید. با قدم‌های بلند و شتاب زده به سمت آن رفت و با گرفت دسته شمشیر، راه رفته را برگشت و با دسته شمشیرش به جان قفل افتاد. لبه تیز شمشیری که برعکس در دست گرفته بود، خراش‌های را در سطح بدنش اینجاد کرد که بلافاصله شروع به خونریزی کردند اما هیچ توجه‌ای به انها نداشت. زمانی که قفل باز شد، شمشیر را دوباره به دست سیاهی سپرد و شتاب زده وارد اتاق شد.
اتاق کوچک بود. مقداری بوی بخور میداد و جزء چند جعبه که کنار هم چیده شده بودند، هیچ چیزی نداشت. شن جینگ با حالتی از وحشت و ناامیدی بار دیگر به سالن اصلی برگشت و با ترس، جای جای سالن را از از نظر میگذراند
- برادر ارشد!
صدایش درون سالن پیچید اما هیچ‌کس به او جواب نداد. قطرات اشک با شدت بیشتری از چشمانش شروع به ریختن کردند و در پی اشوبی که با تازگی درست کرده بود، نوار بلندی که پیشانی‌اش را پوشانده بود، به آرامی شروع به شل شدن کرد و نشان سرخ و پیچیده روی پیشانی‌اش، با رنگ شومی شروع به درخشیدن کرد
- لو شیان!... لو شیان!... خواهش میکنم برگرد. قول میدم بعدش به حرفات گوش کنم!... قول میدم مسئولیت کارام رو قبول کنم.... قول میدم هرکاری بگی انجام بدم... خواهش میکنم... برگرد!
صدای فریاد‌های ناامیدانه‌اش، درون سیاهی شب به آرامی ناپدید شد و هیچ کس به انها پاسخ نداد. با غرش اسمان، نور رعد و برق سالنی که در تاریکی مطلق فرو رفته بود را روشن کرد و نوشته‌های طلایی لوح یاد بود، خنجری شدند که با شدت به قلب و روح شن جینگ زخم میزدند.
"مقبره ژنرال ارتش سرزمین فنگ
لو مینگ ژو"
با قدم‌های لرزان به سمت میز محراب راه افتاد و بار دیگر جلوی لوح زانو زد. تمام وجودش از غم میلرزید و تنها با چشمان اشک‌بار به کلمات طلایی و خوش‌خط روی لوخ خیره بود. درنهایت، سرش را به سمت زمین خم کرد و با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج میشد، با شدت بیشتر پیشانی‌اش را بر زمین میکوبید.
- خواهش میکنم.... برگرد... تنهام نزار....
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
@سراب🦋
@dark night
معرفی می‌کنید خودتون؟ سابقه نویسندگی دارید؟
بچه ها خودشون معرفی کردن
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
دیالوگ نویسی.
به اویی که بعد از سه سال چهره‌اش افتاده‌تر شده بود و گَرد سفیدی بر شقیقه‌هایش نشسته بود مات و مبهوت خیره بودم.
- علی با خودت چی کردی؟ چقدر پیر شدی؟
زهرخندی به رویم زد.
- تو هم اگه جای من بودی، که خدا اون روز رو نیاره، با این مصیبتی که من دیدم پیر می‌شدی.
ابروهایم را درهم کشیدم.
- مصیبت؟!
سرش را پایین انداخت و دسته‌ی فنجان قهوه‌اش را به بازی گرفت.
- زن و بچه‌ام رو تو یه سانحه از دست دادم.
از بغض نشسته بر صدایش قلبم به درد آمد و گلویم فشرده شد.
- چی میگی؟
انگشتانش هر دو دستش را داخل موهای پُر مشکی‌اش که تار‌تاری موی نقره‌ای رنگ میانشان خودنمایی می‌کرد، فرو کرد و خیره به فنجان قهوه‌اش با حالی زار زمزمه‌وار گفت:
- تقصیر من بود، اگه شب قبل از اون سانحه درست استراحت می‌کردم و با چشمای خواب‌آلود به جاده نمی‌زدم. این بلا سر عزیزام نمی‌اومد.
سعی داشتم حس ترحم را از کلماتم دور کنم.
- از خدا برات آرامش و صبر رو خواهانم.
سرش را بلند کرد. اشک به چشمان عسلی‌اش نشسته بود.
- بعد از اون‌ها نابود شدم، دیگه به خلاء و پوچی رسیدم. هر روز آرزوی مرگم رو دارم فراز... .‌
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
یه تکلیف جالب بهتون میدم
اخرین کتابی که خوندید چی بود و چه موضوعی بود
چه حسی ازش گرفتید؟

و سوال بعدی به قلم خودتون از ۲۰ چند نمره میدید؟



@طنین
@امیراحمد
@ئافڕودیت؛
@Faraz
@Fatemeh
@dark night
@EMMA-
@Rigina
@سراب🦋
به قلم خودم 16 ميدم
اخرين كتاب چاپي كه خوندم كتاب باشگاه كتاب خواني جين آستين بود
اولش فكر ميكردم موضوع جالبي نداره چون يه كم بي حوصله شروع كرده بودم
بعد دوباره از اول نشستن خوندم ديدم نه! واقعا موضوع قشنگيه
حس خوبي بهم ميداد چون درمورد يه گروهي بودن كه دور هم ميشستن و هر بار كتاباي جين آستين رو ميخوندن و نظراشونو ميگفتن
خيلي باحال بود واقعا
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
دیالوگ نویسی.
به اویی که بعد از سه سال چهره‌اش افتاده‌تر شده بود و گَرد سفیدی بر شقیقه‌هایش نشسته بود مات و مبهوت خیره بودم.
- علی با خودت چی کردی؟ چقدر پیر شدی؟
زهرخندی به رویم زد.
- تو هم اگه جای من بودی، که خدا اون روز رو نیاره، با این مصیبتی که من دیدم پیر می‌شدی.
ابروهایم را درهم کشیدم.
- مصیبت؟!
سرش را پایین انداخت و دسته‌ی فنجان قهوه‌اش را به بازی گرفت.
- زن و بچه‌ام رو تو یه سانحه از دست دادم.
از بغض نشسته بر صدایش قلبم به درد آمد و گلویم فشرده شد.
- چی میگی؟
انگشتانش هر دو دستش را داخل موهای پُر مشکی‌اش که تار‌تاری موی نقره‌ای رنگ میانشان خودنمایی می‌کرد، فرو کرد و خیره به فنجان قهوه‌اش با حالی زار زمزمه‌وار گفت:
- تقصیر من بود، اگه شب قبل از اون سانحه درست استراحت می‌کردم و با چشمای خواب‌آلود به جاده نمی‌زدم. این بلا سر عزیزام نمی‌اومد.
سعی داشتم حس ترحم را از کلماتم دور کنم.
- از خدا برات آرامش و صبر رو خواهانم.
سرش را بلند کرد. اشک به چشمان عسلی‌اش نشسته بود.
- بعد از اون‌ها نابود شدم، دیگه به خلاء و پوچی رسیدم. هر روز آرزوی مرگم رو دارم فراز... .‌
خیلی خوبه قلمتون عالیه
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
به قلم خودم 16 ميدم
اخرين كتاب چاپي كه خوندم كتاب باشگاه كتاب خواني جين آستين بود
اولش فكر ميكردم موضوع جالبي نداره چون يه كم بي حوصله شروع كرده بودم
بعد دوباره از اول نشستن خوندم ديدم نه! واقعا موضوع قشنگيه
حس خوبي بهم ميداد چون درمورد يه گروهي بودن كه دور هم ميشستن و هر بار كتاباي جين آستين رو ميخوندن و نظراشونو ميگفتن
خيلي باحال بود واقعا
جالبه پس
نویسندش کی بود
 

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
یه تکلیف جالب بهتون میدم
اخرین کتابی که خوندید چی بود و چه موضوعی بود
چه حسی ازش گرفتید؟

و سوال بعدی به قلم خودتون از ۲۰ چند نمره میدید؟



@طنین
@امیراحمد
@ئافڕودیت؛
@Faraz
@Fatemeh
@dark night
@EMMA-
@Rigina
@سراب🦋
به قلمم نمره ۱٥میدم. آخرین کتاب که خوندم رو یکی از مجموعه کتاب آتش بدون دود. گالان و سولماز. حسی از عشق و خواستن‌های ناب رو دریافت کردم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا