کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تمرینم خیلی طولانی شد باید ببخشید، امیدوارم مورد قبول و پسند واقع بشه.
«اخترِ تابناک»
- ویدا سرم خیلی درد می‌کنه یه قرصی چیزی داری بهم بدی؟
- قرص چیه دختر پاشو برو دکتر، از دیشب تا الان تب داشتی سرماخوردی پاشو لباس بپوش بریم دکتر.
- وای نه تروخدا. بابا یه قرص می‌خورم خوب می‌شم دیگه.
- پاشو ببینم تنبل خانوم. این همه می‌گن سرخود قرص نخورید برای کی می‌گن؟ برو دکتر آمپول بزن سریعتر خوب می‌شی.
- از دست تو. یعنی مامان دوممی.
- پاشو غر نزن.
با بی‌حوصلگی رو نگاهی چپ روانه‌ی اتاق می‌شود. دختر‌ه‌ی خیره سر! هر چقدر از دیشب اصرار کردم که به جای این تنبلی‌ها برویم دکتر به گوشش نرفت که نرفت. همین بود دیگر، کله شق و لجباز! خودت باید دستش را بگیری و دکتر ببری وگرنه خانوم خانوم‌ها حاضر نمی‌شود تختِ پادشاهی‌اش را ول کند!
با سر کشیدن یک لیوان آب خنک و تیر کشیدن دندانم متوجه‌ی هشدار بی‌رحمانه‌ی دندان‌های بی‌درکم می‌شوم. من نمی‌دانم پس این مسواک و خمیردندان و نخ دندان به چه درد می‌خورند که دم دقیقه صدای دندان‌هایم گوشم را کر می‌کند. با اخم‌های بغل کرده‌ام سمت اتاقم می‌روم. مانتو کتی رنگِ کرم به نظر انتخاب خوبی‌ست. شلوارِ دم‌پا گشادِ مشکی‌ام را که تقریبا پای ثابت اکثرِ تیپ‌هایم است محال است فراموش کنم. شال کرم مشکی‌ای که مادرم به عنوان هدیه‌ی تولد برایم خریده بود هم تیپم را تکمیل می‌کند. در آخر با زدن کمی و عطر و تمدید آرایشِ از نظرِ خودم ملایمم به کار پایان می‌دهم.
با بیرون آمدنم از اتاق سلما که درگیر زیپِ گیرکرده‌ی سوئیشرتش است آرام‌آرام از پایین تا بالای تیپم را رصد می‌کند.
- جون ویدا بانو رو ببین. با این تیپ بیمارستان بریم؟ حیفه بخدا. بریم کافه یه قهوه‌ای بزنیم تو رگ. یا اصلا بریم بستنی بخوریم.
- خوبه خوبه، زبون نریز. نخیر می‌ریم بیمارستان. تو این گرما چرا سوئیشرت پوشیدی؟
- سردمه خب.
- بیا، دیدی هی دست دست کردی سرماخوردگیت بدتر شد؟
- ایش، حالا که راضی شدم بریم.
نگاهش را در صورتم دقیق می‌کند. یعنی از صبح متوجه‌ی آرایشم نشده بود؟ گویا سرماخوردگی روی قو‌ه‌ی بینایی‌اش هم تاثیر گذاشته. کم.کم اخم‌ها را در هم می‌کشد.
- تو چرا اون کوفتیا رو می‌مالی به صورتت؟ هزار ماشاالله خدا بهت کلی زیبایی داده همش دست می‌زنی تغییرشون می‌دی.
سکوتم انگار عصبانیتش را دو چندان می‌کند که تندتر ادامه می‌دهد:
« بخدا اگه من قیافه‌ی تو رو داشتم غلط می‌کردم آرایش کنم. بابا تو گونه‌هات خدادادی رنگشون سرخه دیگه رژ گونه چه صیغه‌ایه؟ یا اون کک و مک‌های روی صورتت رو چرا با کرم پودر می‌پوشونی؟ »
- بسه سلما، بیا بریم بیمارستان دیر میشه‌ها!
- نخیر! وایسا همین‌جا دارم حرف می‌زنم.
بی‌حوصله به سمت در می‌روم و شروع به پوشیدن کفش‌هایم می‌کنم. صدای پا کوباندن‌های بچه‌گانه‌اش را می‌شنوم ولی بی‌اهمیت به سمت آسانسور می‌روم. نمی‌فهمند. هیچ‌کس نمی‌فهمد که چه بر من گذشته. نمی‌دانند چه چیز‌ها از سر گذرانده‌ا‌م! این ویدا شاید همان ویدای مهربان و بخشنده‌ی بچگی باشد؛ اما دیگر امیدوار نیست! این ویدا هنوز هم راهنمای راهِ دیگران است اما راهِ خود را گم کرده. این ویدا شاید نورِ راه باشد برای گم شدگان؛ اما خودش در ظلمت مثل دخترکی ترسیده و گم‌شده در سیاهی شب با تردید قدم به جلو برمی‌دارد.
چند ثانیه بعد دست به سینه کنارم می‌ایستد. نگاه می‌دوزم به کفِ زمین و منتظر پایین رفتن آسانسور می‌مانم. تا شروع کردن مسیر هیچ‌کداممان لام تا کام حرف نمی‌زنیم. گاهی سکوت بهترین انتخاب است.
- ویدا جانم اینا همش بخاطر اون مرتیکه است نه؟
اگر آن ویدای مجنونِ قبل بود بخاطر صفت «مرتیکه» که به جانِ جانانش چسبانده بود قشقرقی به پا می‌کرد که بیا و ببین؛ اما حالا کوچک‌ترین اهمیتی برایش ندارد. ادامه می‌دهد:
« ویدای من، چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ مسئول بی‌لیاقتی بقیه تو نیستی! بخدا که تو گناهی نداشتی اون ذاتش کثیف بود! »
- نمی‌خوام راجع بهش صحبت کنیم.
- باشه عزیزدلم صحبت نمی‌کنیم ولی تروخدا به خودت بیا ویدا. ببین با خودت چیکار کردی! زیبایی‌هات رو نپوشون. تو خیلی خوشگلی لیاقت اون عوضی همونایین که دورشن!
باز هم سکوت تنها جوابم بود. حرف‌هایش حق بودند و دلیلی برای مخالفت نداشتم. اعتماد به نفس خورد شده‌ام نتیجه‌ی اعتماد بی‌جایم بوده و هست. خودم هم از این وضعیت خسته‌ام؛ اما چه می‌شود کرد؟
بعد از رسیدن به بیمارستان و ویزیت شدن سلما، یک نوبت دندانپزشکی برای خودم تهیه کردم و در حیاط بیمارستان منتظر اتمام کارِ سلما شدم. درحال چرخ زدن در حیاط گل کاری شده‌ی بیمارستان بودم که چشمم به دخترک زیبایی افتاد. تنها روی یکی از صندلی‌های حیاط نشسته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد. نگاهم را از ساعت مچی به دربِ ورودی بیمارستان هدایت کردم. سلما هنوز نیامده بود، فرصت را جایز دانستم و به سمت آن دخترک حرکت کردم.
- حالت چطوره خانوم کوچولو؟
سرش را بالا می‌گیرد و چهره‌ی بامزه‌اش لبخند را به لب‌هایم هدیه می‌کند.
- سلام ببخشید شما؟
با حالتی سوالی نگایم می‌کند، تحمل کردن خود برای نخندیدن بسیار سخت شده؛ اما با هر زور و ضربی که شده این کار را انجام می‌دهم. آرام کنارش می‌نشینم.
- آم خب من اسمم ویداست، دیدم تنها و ناراحت اینجا نشستی گفتم بیام ببینم چی‌شده.
- آها. ولی بابام بهم گفته با غریبه‌ها حرف نزنم.
بعد از گفتن این حرف قصد بلند شدن می‌کند که تند می‌گویم.
- آره خب بابات درست گفته ولی من می‌خوام باهات دوست بشم.
با تعجب به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید:
« خاله؟ فکر نمی‌کنی سنت یکم برای دوست شدن با من بالاست؟ »
از حیرت و بهت بلند می‌خندم. این کودکِ باهوش خوب توانسته لبخندی را که گم کرده بودم برایم پیدا کند.
- اولا که مگه چند سالمه؟ دوما که عیبی نداره من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.
کمی با تفکر نگاهم می‌‌کند و بعد لب باز می‌کند.
- به نظرم شما بیست و شیش سالته. خب اگه خیلی دلت می‌خواد باهات دوست بشم درخواستت رو می‌پذیرم. اینم بگم من بچه نیستم.
دهانم از انقدر دقیق گفتن باز می‌ماند! چطور توانست در این چند دقیقه سنم را حدس بزند. این کودک بسیار دوست‌داشتنی‌ست.
- چقدر خوب حدس زدی. مرسی که درخواستم رو قبول کردی. حالا بگو ببینم چرا چند لحظه پیش ناراحت بودی؟
نگاهش رنگ می‌بازد و غم دوباره به چهره‌اش باز می‌گردد. خود را برای پرسیدن این سوال لعنت می‌کنم. با صدایی بغض دار جواب می‌دهد:
« همه فکر می‌کنن من بچه‌ام چیزی نمی‌فهمم. بهم می‌گن مامانم رفته مسافرت، فکرمی‌کنن نمی‌دونم که رفته پیش خدا. خاله یعنی مامانم دوسم نداره که از پیشم رفته؟ »
قلبم از این حجم از غصه درد می‌گیرد. دخترکِ بی‌چاره چه دردی را تحمل می‌کند.
- این چه حرفیه خانوم خانوما. من مطمئنم که مامانت خیلی دوست داشته؛ ولی مجبور بوده بره پیش خدا. می‌دونم سخته دوریش ولی کاری نمی‌شه کرد. می‌خوای بغلت کنم؟
از خدا خواسته به آغوشم پناه می‌آورد که نگاهم به سلما و مردی کنارش می‌افتد. دخترک بعد از آرام شدن از آغوشم بیرون می‌آید و با دیدن پدرش به سمتش می‌رود.
- بابا ایشون خاله ویداعه. دوست جدیدم.
اشکی که در چشمِ پدرش حلقه زده از هیچ‌کس پنهان نیست، به روی دخترش لبخند می‌زند.
- به‌به پس دوست جدید پیدا کردی. آفرین دختر بابا.
با کمی مکث نگاهش را سمتم می‌دهد و می‌گوید:
« ممنونم که مراقبش بودین کارم طول کشید خیلی نگرانش بودم»
- کاری نکردم.
باز هم به نشانه‌ی تشکر سر تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کنیم. خداحافظی‌ام با دخترک اما صمیمانه‌تر بود و با تکان دادن دست برایش، در دل آرزوی خوشبختی را به او هدیه می‌کنم.
 
  • عالی
واکنش‌ها[ی پسندها]: ahura.

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
سال ۱۳۹۰ شمسی، تهران (زمان حال)
سرفه‌های خشک پی‌درپی امانش را بریده بود به سمت آشپزخانه رفت و پارچ را از یخچال بیرون کشید و برای خود در لیوانی که بر روی کانتر بود آب ریخت، همچنان سرفه داشت، با وجود این‌که هنگام شیمیایی شدن سردشت آن‌جا نبود ولی باز ریز اثر خود را بر روی ریه‌های دیاکو گذاشته بود، حادثه‌ای که زخم مردم کُرد را عمیق‌تر کرده بود، تهاجم غیرانسانی برای پایان دادن به جنگ هشت ساله، بمب‌های خود را در شهر سردشت و چند روستای اطراف رها کردند و این‌ را به حال و روز بعضی از افراد آورد و دیاکو را بیشتر از دیروز تنها‌تر و بی‌کَس‌تر کرد بیشتر در لاک خود گم شد.
دیاکو نفس عمیقی کشید که صدای گرفته دایان باعث شد به سمتش برگردد:
- دیاکو؟ تویی؟
دیاکو به خواهر لاغر اندامش خیره شد و لبخند تلخی زد، به چشمان قهوه‌فام دایان که در تاریکی مانند چراغی روشن بودند نگاه کرد و زیرلب گفت:
- چرا نصفه شبی بیدار شدی؟
دایان به سمت کانتر رفت و برای خود در لیوان آب ریخت و خشک و سرد گفت:
- باز کابوس‌های همیشگی!
این حادثه‌ی بیست و چهارساله چه بر سر دایان خوش‌رویی یک‌ساله آورده بود و کنون او این‌گونه شکسته شده بود.
دیاکو دستی یه موهای بلند و خرمایی دایان کشید ب*و*سه‌ای بر سرش زد. اشک از چشمان دایان پایین آمد و به سمت دیاکو برگشت و با ترس گفت:
- پس کِی قراره کابوسی که مربوط به ده سال پیشه دست از سرم برداره؟
و خودش را در آغوش مردانه دیاکو کشید، هنوز بعد از گذشت پنج سال که دست از کولبری برداشته بودند ولی هنوز کابوس شب‌هایش آن زمانی‌ست که قبل از طلوع خورشید دایان به دلیل بار سنگین کم مانده بود به زیر بهمن برود؛ شاید اگر آن روز بریوان همان دختر زبر و زرنگ همراه‌شان نبود چه‌کسی می‌دانست الان دایان کجا بود، دایانی که برادرش با وجود وضع مالی نه چندان خوبی که داشتند لوسش کرده بود و همیشه با او با لحنی ملایم و آرام همراه مهربانی با او حرف می‌زد، شاید اگر آن اتفاق نحس سال ۶۶ اتفاق نمی‌افتاد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد، نه دیاکو از سن پانزده سالگی کولبری می‌کرد و نه زیر بهمن رفتن دایان کابوس هر شبش می‌شد... .


بهتر شد؟
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
سال ۱۳۹۰ شمسی، تهران (زمان حال)
سرفه‌های خشک پی‌درپی امانش را بریده بود به سمت آشپزخانه رفت و پارچ را از یخچال بیرون کشید و برای خود در لیوانی که بر روی کانتر بود آب ریخت، همچنان سرفه داشت، با وجود این‌که هنگام شیمیایی شدن سردشت آن‌جا نبود ولی باز ریز اثر خود را بر روی ریه‌های دیاکو گذاشته بود، حادثه‌ای که زخم مردم کُرد را عمیق‌تر کرده بود، تهاجم غیرانسانی برای پایان دادن به جنگ هشت ساله، بمب‌های خود را در شهر سردشت و چند روستای اطراف رها کردند و این‌ را به حال و روز بعضی از افراد آورد و دیاکو را بیشتر از دیروز تنها‌تر و بی‌کَس‌تر کرد بیشتر در لاک خود گم شد.
دیاکو نفس عمیقی کشید که صدای گرفته دایان باعث شد به سمتش برگردد:
- دیاکو؟ تویی؟
دیاکو به خواهر لاغر اندامش خیره شد و لبخند تلخی زد، به چشمان قهوه‌فام دایان که در تاریکی مانند چراغی روشن بودند نگاه کرد و زیرلب گفت:
- چرا نصفه شبی بیدار شدی؟
دایان به سمت کانتر رفت و برای خود در لیوان آب ریخت و خشک و سرد گفت:
- باز کابوس‌های همیشگی!
این حادثه‌ی بیست و چهارساله چه بر سر دایان خوش‌رویی یک‌ساله آورده بود و کنون او این‌گونه شکسته شده بود.
دیاکو دستی یه موهای بلند و خرمایی دایان کشید ب*و*سه‌ای بر سرش زد. اشک از چشمان دایان پایین آمد و به سمت دیاکو برگشت و با ترس گفت:
- پس کِی قراره کابوسی که مربوط به ده سال پیشه دست از سرم برداره؟
و خودش را در آغوش مردانه دیاکو کشید، هنوز بعد از گذشت پنج سال که دست از کولبری برداشته بودند ولی هنوز کابوس شب‌هایش آن زمانی‌ست که قبل از طلوع خورشید دایان به دلیل بار سنگین کم مانده بود به زیر بهمن برود؛ شاید اگر آن روز بریوان همان دختر زبر و زرنگ همراه‌شان نبود چه‌کسی می‌دانست الان دایان کجا بود، دایانی که برادرش با وجود وضع مالی نه چندان خوبی که داشتند لوسش کرده بود و همیشه با او با لحنی ملایم و آرام همراه مهربانی با او حرف می‌زد، شاید اگر آن اتفاق نحس سال ۶۶ اتفاق نمی‌افتاد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد، نه دیاکو از سن پانزده سالگی کولبری می‌کرد و نه زیر بهمن رفتن دایان کابوس هر شبش می‌شد... .


بهتر شد؟
عالی بذارین دفترکار
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HERA-

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
درود تمرینم خیلی طولانی شد باید ببخشید، امیدوارم مورد قبول و پسند واقع بشه.
«اخترِ تابناک»
- ویدا سرم خیلی درد می‌کنه یه قرصی چیزی داری بهم بدی؟
- قرص چیه دختر پاشو برو دکتر، از دیشب تا الان تب داشتی سرماخوردی پاشو لباس بپوش بریم دکتر.
- وای نه تروخدا. بابا یه قرص می‌خورم خوب می‌شم دیگه.
- پاشو ببینم تنبل خانوم. این همه می‌گن سرخود قرص نخورید برای کی می‌گن؟ برو دکتر آمپول بزن سریعتر خوب می‌شی.
- از دست تو. یعنی مامان دوممی.
- پاشو غر نزن.
با بی‌حوصلگی رو نگاهی چپ روانه‌ی اتاق می‌شود. دختر‌ه‌ی خیره سر! هر چقدر از دیشب اصرار کردم که به جای این تنبلی‌ها برویم دکتر به گوشش نرفت که نرفت. همین بود دیگر، کله شق و لجباز! خودت باید دستش را بگیری و دکتر ببری وگرنه خانوم خانوم‌ها حاضر نمی‌شود تختِ پادشاهی‌اش را ول کند!
با سر کشیدن یک لیوان آب خنک و تیر کشیدن دندانم متوجه‌ی هشدار بی‌رحمانه‌ی دندان‌های بی‌درکم می‌شوم. من نمی‌دانم پس این مسواک و خمیردندان و نخ دندان به چه درد می‌خورند که دم دقیقه صدای دندان‌هایم گوشم را کر می‌کند. با اخم‌های بغل کرده‌ام سمت اتاقم می‌روم. مانتو کتی رنگِ کرم به نظر انتخاب خوبی‌ست. شلوارِ دم‌پا گشادِ مشکی‌ام را که تقریبا پای ثابت اکثرِ تیپ‌هایم است محال است فراموش کنم. شال کرم مشکی‌ای که مادرم به عنوان هدیه‌ی تولد برایم خریده بود هم تیپم را تکمیل می‌کند. در آخر با زدن کمی و عطر و تمدید آرایشِ از نظرِ خودم ملایمم به کار پایان می‌دهم.
با بیرون آمدنم از اتاق سلما که درگیر زیپِ گیرکرده‌ی سوئیشرتش است آرام‌آرام از پایین تا بالای تیپم را رصد می‌کند.
- جون ویدا بانو رو ببین. با این تیپ بیمارستان بریم؟ حیفه بخدا. بریم کافه یه قهوه‌ای بزنیم تو رگ. یا اصلا بریم بستنی بخوریم.
- خوبه خوبه، زبون نریز. نخیر می‌ریم بیمارستان. تو این گرما چرا سوئیشرت پوشیدی؟
- سردمه خب.
- بیا، دیدی هی دست دست کردی سرماخوردگیت بدتر شد؟
- ایش، حالا که راضی شدم بریم.
نگاهش را در صورتم دقیق می‌کند. یعنی از صبح متوجه‌ی آرایشم نشده بود؟ گویا سرماخوردگی روی قو‌ه‌ی بینایی‌اش هم تاثیر گذاشته. کم.کم اخم‌ها را در هم می‌کشد.
- تو چرا اون کوفتیا رو می‌مالی به صورتت؟ هزار ماشاالله خدا بهت کلی زیبایی داده همش دست می‌زنی تغییرشون می‌دی.
سکوتم انگار عصبانیتش را دو چندان می‌کند که تندتر ادامه می‌دهد:
« بخدا اگه من قیافه‌ی تو رو داشتم غلط می‌کردم آرایش کنم. بابا تو گونه‌هات خدادادی رنگشون سرخه دیگه رژ گونه چه صیغه‌ایه؟ یا اون کک و مک‌های روی صورتت رو چرا با کرم پودر می‌پوشونی؟ »
- بسه سلما، بیا بریم بیمارستان دیر میشه‌ها!
- نخیر! وایسا همین‌جا دارم حرف می‌زنم.
بی‌حوصله به سمت در می‌روم و شروع به پوشیدن کفش‌هایم می‌کنم. صدای پا کوباندن‌های بچه‌گانه‌اش را می‌شنوم ولی بی‌اهمیت به سمت آسانسور می‌روم. نمی‌فهمند. هیچ‌کس نمی‌فهمد که چه بر من گذشته. نمی‌دانند چه چیز‌ها از سر گذرانده‌ا‌م! این ویدا شاید همان ویدای مهربان و بخشنده‌ی بچگی باشد؛ اما دیگر امیدوار نیست! این ویدا هنوز هم راهنمای راهِ دیگران است اما راهِ خود را گم کرده. این ویدا شاید نورِ راه باشد برای گم شدگان؛ اما خودش در ظلمت مثل دخترکی ترسیده و گم‌شده در سیاهی شب با تردید قدم به جلو برمی‌دارد.
چند ثانیه بعد دست به سینه کنارم می‌ایستد. نگاه می‌دوزم به کفِ زمین و منتظر پایین رفتن آسانسور می‌مانم. تا شروع کردن مسیر هیچ‌کداممان لام تا کام حرف نمی‌زنیم. گاهی سکوت بهترین انتخاب است.
- ویدا جانم اینا همش بخاطر اون مرتیکه است نه؟
اگر آن ویدای مجنونِ قبل بود بخاطر صفت «مرتیکه» که به جانِ جانانش چسبانده بود قشقرقی به پا می‌کرد که بیا و ببین؛ اما حالا کوچک‌ترین اهمیتی برایش ندارد. ادامه می‌دهد:
« ویدای من، چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ مسئول بی‌لیاقتی بقیه تو نیستی! بخدا که تو گناهی نداشتی اون ذاتش کثیف بود! »
- نمی‌خوام راجع بهش صحبت کنیم.
- باشه عزیزدلم صحبت نمی‌کنیم ولی تروخدا به خودت بیا ویدا. ببین با خودت چیکار کردی! زیبایی‌هات رو نپوشون. تو خیلی خوشگلی لیاقت اون عوضی همونایین که دورشن!
باز هم سکوت تنها جوابم بود. حرف‌هایش حق بودند و دلیلی برای مخالفت نداشتم. اعتماد به نفس خورد شده‌ام نتیجه‌ی اعتماد بی‌جایم بوده و هست. خودم هم از این وضعیت خسته‌ام؛ اما چه می‌شود کرد؟
بعد از رسیدن به بیمارستان و ویزیت شدن سلما، یک نوبت دندانپزشکی برای خودم تهیه کردم و در حیاط بیمارستان منتظر اتمام کارِ سلما شدم. درحال چرخ زدن در حیاط گل کاری شده‌ی بیمارستان بودم که چشمم به دخترک زیبایی افتاد. تنها روی یکی از صندلی‌های حیاط نشسته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد. نگاهم را از ساعت مچی به دربِ ورودی بیمارستان هدایت کردم. سلما هنوز نیامده بود، فرصت را جایز دانستم و به سمت آن دخترک حرکت کردم.
- حالت چطوره خانوم کوچولو؟
سرش را بالا می‌گیرد و چهره‌ی بامزه‌اش لبخند را به لب‌هایم هدیه می‌کند.
- سلام ببخشید شما؟
با حالتی سوالی نگایم می‌کند، تحمل کردن خود برای نخندیدن بسیار سخت شده؛ اما با هر زور و ضربی که شده این کار را انجام می‌دهم. آرام کنارش می‌نشینم.
- آم خب من اسمم ویداست، دیدم تنها و ناراحت اینجا نشستی گفتم بیام ببینم چی‌شده.
- آها. ولی بابام بهم گفته با غریبه‌ها حرف نزنم.
بعد از گفتن این حرف قصد بلند شدن می‌کند که تند می‌گویم.
- آره خب بابات درست گفته ولی من می‌خوام باهات دوست بشم.
با تعجب به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید:
« خاله؟ فکر نمی‌کنی سنت یکم برای دوست شدن با من بالاست؟ »
از حیرت و بهت بلند می‌خندم. این کودکِ باهوش خوب توانسته لبخندی را که گم کرده بودم برایم پیدا کند.
- اولا که مگه چند سالمه؟ دوما که عیبی نداره من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.
کمی با تفکر نگاهم می‌‌کند و بعد لب باز می‌کند.
- به نظرم شما بیست و شیش سالته. خب اگه خیلی دلت می‌خواد باهات دوست بشم درخواستت رو می‌پذیرم. اینم بگم من بچه نیستم.
دهانم از انقدر دقیق گفتن باز می‌ماند! چطور توانست در این چند دقیقه سنم را حدس بزند. این کودک بسیار دوست‌داشتنی‌ست.
- چقدر خوب حدس زدی. مرسی که درخواستم رو قبول کردی. حالا بگو ببینم چرا چند لحظه پیش ناراحت بودی؟
نگاهش رنگ می‌بازد و غم دوباره به چهره‌اش باز می‌گردد. خود را برای پرسیدن این سوال لعنت می‌کنم. با صدایی بغض دار جواب می‌دهد:
« همه فکر می‌کنن من بچه‌ام چیزی نمی‌فهمم. بهم می‌گن مامانم رفته مسافرت، فکرمی‌کنن نمی‌دونم که رفته پیش خدا. خاله یعنی مامانم دوسم نداره که از پیشم رفته؟ »
قلبم از این حجم از غصه درد می‌گیرد. دخترکِ بی‌چاره چه دردی را تحمل می‌کند.
- این چه حرفیه خانوم خانوما. من مطمئنم که مامانت خیلی دوست داشته؛ ولی مجبور بوده بره پیش خدا. می‌دونم سخته دوریش ولی کاری نمی‌شه کرد. می‌خوای بغلت کنم؟
از خدا خواسته به آغوشم پناه می‌آورد که نگاهم به سلما و مردی کنارش می‌افتد. دخترک بعد از آرام شدن از آغوشم بیرون می‌آید و با دیدن پدرش به سمتش می‌رود.
- بابا ایشون خاله ویداعه. دوست جدیدم.
اشکی که در چشمِ پدرش حلقه زده از هیچ‌کس پنهان نیست، به روی دخترش لبخند می‌زند.
- به‌به پس دوست جدید پیدا کردی. آفرین دختر بابا.
با کمی مکث نگاهش را سمتم می‌دهد و می‌گوید:
« ممنونم که مراقبش بودین کارم طول کشید خیلی نگرانش بودم»
- کاری نکردم.
باز هم به نشانه‌ی تشکر سر تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کنیم. خداحافظی‌ام با دخترک اما صمیمانه‌تر بود و با تکان دادن دست برایش، در دل آرزوی خوشبختی را به او هدیه می‌کنم.
خیلی عالیه لذت بردم
کاش برای بعد اندیشه بیشتر اشاره میکردین یعنی از دید اعتقادی و ...
بذارین دفترکار
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
خیلی عالیه لذت بردم
کاش برای بعد اندیشه بیشتر اشاره میکردین یعنی از دید اعتقادی و ...
بذارین دفترکار
ممنونم
خیلی سعی کردم تو متن جا بدم ولی ضعیف عمل کردم تو این بعد...
چشم
 

سراب🦋

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jun 30, 2024
11
سلام
عذر میخوام بابت تأخیر
خیلی هلهلکی نوشتم، امیدوارم مورد تایید قرار بگیرهkh:jl:t

با برخورد شی سنگینی به آینه‌ی کنسول، ذرات قناس و تیز آینه بر سر و صورت آرزو باریدند. دو دستش را سپر سرش کرد و آرام در خود مچاله شد. اشک و خون دیدگانش را تار و سرش را سنگین کرده بودند. باور وضعیتی که در آن قرار گرفته بود، برایش سخت بود و دل‌آزار. امروز دنیا یکباره برسرش آوار شده و نیمه‌ی جانش حالا چهره‌ی واقعی و کریه‌ش را به او نشان داده بود. شقیقه‌اش را آرام به پارکت زیر سرش فشرد و چشمان به خون نشسته و دودوزنش تصویر صورت متلاشی شده و کبودش را در تکه‌های قناس آینه شکار کردند. لرزان و با قوتی تحلیل رفته سر انگشتان کشیده‌اش را از شقیقه‌اش گرفته و تا انتهای چانه‌‌ی گرد و کوچکش گذر داد. چشمان سیاهش را بست تا بیشتر از این کبودی زیر چشم‌ها و بینی متلاشی شده و لبان چاک خورده‌اش به او دهان‌کجی نکنند. در همان حال پوزخند بیحالی زد و گفت:
- تو فکر و خیال تو همیشه ریحانه بود. هیچوقت از من خوشت نمی‌اومد. من ساده و احمق بودم که فکر می‌کردم عاشقمی... که منو بخاطر خودم می‌خوای نه ثروت پدرم.
- خفه شو زنیکه!
مهرداد عربده کشید و لگد محکمی به پهلوی آرزو زد. آخ کشید و جنین‌وار در خود مچاله شد. چیزی نگذشت که دومرتبه تن خسته و دردمندش پذیرای مشت و لگدهای محکم مهرداد شد. امان از خاطره‌های شیرینی که یک لحظه هم او را به حال خود رها نمی‌کردند. امان از روزهایی که تمام زندگی و آینده‌اش خلاصه میشد در دو چشمان مشکی و براق مهرداد. آن روزها چقدر ساده بود که نمی‌دانست و نمی‌فهمید پشت آن چشمان براق و مشکی عشق که نه، بلکه حرص و طمعی سیری‌ناپذیر خوابیده است. طمع به چنگ آوردن ثروت کلانی که به واسطه‌ی ازدواج با تک دختر عزیز کرده‌ی خاندان عباسی به او می‌رسید. چقدر ساده بود که نگاه‌های زیرزیرکی و مخفیانه‌ی ریحانه و مهرداد را چیزی جز هوس یک عشق کثیف تعبیر می‌کرد. چقدر احمق بود و نمی‌دانست دستان گرمی که با هر هم‌آغوشی جانی دوباره به کالبدش می‌دمید، حالا همچو طناب داری دور گردن نحیفش حلقه شده و می‌خواهند نفسش را برای همیشه بِبُرند.
 

طنین

مدیر بازنشسته طراحی
مقامدار بازنشسته
Jun 14, 2024
111
در واپسین افکار دژخیم هجوم مانندش به این ‌می‌اندیشید در آخر آدم به آدم می‌رسد .اما گمان نمی‌کرد آن مردی که می‌پندارند در مردانگی حرف نخست می‌زند آن خوی خشن‌گونه‌ش در کالبدی شیطانی تجلی یافته است.... باطمانینه در اتاقش گشودم بوی عطرآگین مورد علاقه ویپش ریه هایم را نوازش کرد چشم های نافذ مشکی اش را با صلابت به نگاهم کوبید موهای مشکی‌ پریشان و آن چشم ها برای لرزاندن دل هر دختری کفایت میکرد. بایادآوری ایامی که تکیه گاهم بود بغضم را قورت دادم دلم آغوش خودش را فرا میخواند و بعد از پرکشیدن مردش گر گرفته میان فلک می گشت و میگشت تا او را در میان مه و درد عميق قلبش پیدا کند.
- اینجا چی میخوای؟
- چرا نیومدی مهمونی ؟
بدون حرف بهم زل زد ‌می‌دانستم ازآمدن به مهمانی خودداری می‌کند همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود. پدرش صددرصد اورا بازخواست می‌کرد برخلاف برادر خوش‌گذرانش خود را درکار به بالاترین درجات رسانده بود در دوئل خانوادگی‌شان میان بندبازی در لبه ی انتخابهای محال نه ابای افتادن داشت و نه شوق و پیروزی...
بلندشد و از پشت میز بیرون آمد با زمزمه صحبتش -بالهایی که بشکنه با همین آدما و شوقی که ببره جایی برای من درآن مهمانی نیست
ملاحت کلام و صداش تناوری بدن و درشت بودن عضلاتش، یک موجی از اسایش رو درون بدنم به راه انداخت نگاهم، گیر چشمهای عجیب و خاصش بود. تار موی مشکی، روی پیشونی بلندش افتاده بود و این... خیلی خاصش کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
سلام
عذر میخوام بابت تأخیر
خیلی هلهلکی نوشتم، امیدوارم مورد تایید قرار بگیرهkh:jl:t

با برخورد شی سنگینی به آینه‌ی کنسول، ذرات قناس و تیز آینه بر سر و صورت آرزو باریدند. دو دستش را سپر سرش کرد و آرام در خود مچاله شد. اشک و خون دیدگانش را تار و سرش را سنگین کرده بودند. باور وضعیتی که در آن قرار گرفته بود، برایش سخت بود و دل‌آزار. امروز دنیا یکباره برسرش آوار شده و نیمه‌ی جانش حالا چهره‌ی واقعی و کریه‌ش را به او نشان داده بود. شقیقه‌اش را آرام به پارکت زیر سرش فشرد و چشمان به خون نشسته و دودوزنش تصویر صورت متلاشی شده و کبودش را در تکه‌های قناس آینه شکار کردند. لرزان و با قوتی تحلیل رفته سر انگشتان کشیده‌اش را از شقیقه‌اش گرفته و تا انتهای چانه‌‌ی گرد و کوچکش گذر داد. چشمان سیاهش را بست تا بیشتر از این کبودی زیر چشم‌ها و بینی متلاشی شده و لبان چاک خورده‌اش به او دهان‌کجی نکنند. در همان حال پوزخند بیحالی زد و گفت:
- تو فکر و خیال تو همیشه ریحانه بود. هیچوقت از من خوشت نمی‌اومد. من ساده و احمق بودم که فکر می‌کردم عاشقمی... که منو بخاطر خودم می‌خوای نه ثروت پدرم.
- خفه شو زنیکه!
مهرداد عربده کشید و لگد محکمی به پهلوی آرزو زد. آخ کشید و جنین‌وار در خود مچاله شد. چیزی نگذشت که دومرتبه تن خسته و دردمندش پذیرای مشت و لگدهای محکم مهرداد شد. امان از خاطره‌های شیرینی که یک لحظه هم او را به حال خود رها نمی‌کردند. امان از روزهایی که تمام زندگی و آینده‌اش خلاصه میشد در دو چشمان مشکی و براق مهرداد. آن روزها چقدر ساده بود که نمی‌دانست و نمی‌فهمید پشت آن چشمان براق و مشکی عشق که نه، بلکه حرص و طمعی سیری‌ناپذیر خوابیده است. طمع به چنگ آوردن ثروت کلانی که به واسطه‌ی ازدواج با تک دختر عزیز کرده‌ی خاندان عباسی به او می‌رسید. چقدر ساده بود که نگاه‌های زیرزیرکی و مخفیانه‌ی ریحانه و مهرداد را چیزی جز هوس یک عشق کثیف تعبیر می‌کرد. چقدر احمق بود و نمی‌دانست دستان گرمی که با هر هم‌آغوشی جانی دوباره به کالبدش می‌دمید، حالا همچو طناب داری دور گردن نحیفش حلقه شده و می‌خواهند نفسش را برای همیشه بِبُرند.
سلام
خب
بعد عمل:
+ انگشتان کشیده
+ چانه گرد و کوچک
+ چشمان سیاه
+ گردن نحیف

بعد احساس:
-

بعد اندیشه:
اینکه برای ثروت با تک دختر خانواد ای ازدواج کرده قبلا درگیرش بوده میتونیم در نظر بگیریم ولی برای اعتقادات نیست چیزی


کامل نبود و خب احساس میکنم متوجه اون تکلیف و شیوه انجامش نشدید


من بهتون شخصیت توضیح دادم چطوری شخصیت پردازی کنید
و بهتون 3 بعد برای اینکار گفتم
شخصیت پردازی یعنی اقا وقتی ما تا پارت 20 یه داستان میریم بفهمیم فلان شخصیتمون کیه
چه شکلیه چیکارس
چه اعتقاداتی داره و...
یعنی اطلاعاتی که ما از شخصیتمون قراره ایجاد کنیم
خب حالا منم بهتون همین گفتم یعنی اینکه شما یک شخصیت بداهه یهویی میاوردید تو ذهنتون
و میگفتین که اسمش اینه
قدش بلنده موهاش کوتاهه
لباش اینطوریه
مثلا مهندسه خیلی حیوون خونگی دوست داره و یه گربه خونگیم داره و به خانوادش خیلی اهمیت میده و معتقده باید تو مشکلات کنا خانوادش باشه

خب این متن که قرار نیست به من تحویل بدید شما باید همین شخصیت تو یک موقعیتی قرار میدادید که من خوانده متوجه این اطلاعات بشم

ببینید شما توی داستان یا رمان که قراره بنویسید باید فضاسازی کنید و حال و احوال شخصیت یا اون اتفاق اون لحظه توضیح بدید این اجباریه
ولی این به معنی شخصیت پردازی نیست و تو دسته فضاسازی میره وگرنه که خیلی زیبا نوشتید
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
در واپسین افکار دژخیم هجوم مانندش به این ‌می‌اندیشید در آخر آدم به آدم می‌رسد .اما گمان نمی‌کرد آن مردی که می‌پندارند در مردانگی حرف نخست می‌زند آن خوی خشن‌گونه‌ش در کالبدی شیطانی تجلی یافته است.... باطمانینه در اتاقش گشودم بوی عطرآگین مورد علاقه ویپش ریه هایم را نوازش کرد چشم های نافذ مشکی اش را با صلابت به نگاهم کوبید موهای مشکی‌ پریشان و آن چشم ها برای لرزاندن دل هر دختری کفایت میکرد. بایادآوری ایامی که تکیه گاهم بود بغضم را قورت دادم دلم آغوش خودش را فرا میخواند و بعد از پرکشیدن مردش گر گرفته میان فلک می گشت و میگشت تا او را در میان مه و درد عميق قلبش پیدا کند.
- اینجا چی میخوای؟
- چرا نیومدی مهمونی ؟
بدون حرف بهم زل زد ‌می‌دانستم ازآمدن به مهمانی خودداری می‌کند همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود. پدرش صددرصد اورا بازخواست می‌کرد برخلاف برادر خوش‌گذرانش خود را درکار به بالاترین درجات رسانده بود در دوئل خانوادگی‌شان میان بندبازی در لبه ی انتخابهای محال نه ابای افتادن داشت و نه شوق و پیروزی...
بلندشد و از پشت میز بیرون آمد با زمزمه صحبتش -بالهایی که بشکنه با همین آدما و شوقی که ببره جایی برای من درآن مهمانی نیست
ملاحت کلام و صداش تناوری بدن و درشت بودن عضلاتش، یک موجی از اسایش رو درون بدنم به راه انداخت نگاهم، گیر چشمهای عجیب و خاصش بود. تار موی مشکی، روی پیشونی بلندش افتاده بود و این... خیلی خاصش کرده بود.
عالی خیلی خوبه
بذارین دفترکار
 
  • ذوق
واکنش‌ها[ی پسندها]: طنین

سراب🦋

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jun 30, 2024
11
سلام
خب
بعد عمل:
+ انگشتان کشیده
+ چانه گرد و کوچک
+ چشمان سیاه
+ گردن نحیف

بعد احساس:
-

بعد اندیشه:
اینکه برای ثروت با تک دختر خانواد ای ازدواج کرده قبلا درگیرش بوده میتونیم در نظر بگیریم ولی برای اعتقادات نیست چیزی


کامل نبود و خب احساس میکنم متوجه اون تکلیف و شیوه انجامش نشدید


من بهتون شخصیت توضیح دادم چطوری شخصیت پردازی کنید
و بهتون 3 بعد برای اینکار گفتم
شخصیت پردازی یعنی اقا وقتی ما تا پارت 20 یه داستان میریم بفهمیم فلان شخصیتمون کیه
چه شکلیه چیکارس
چه اعتقاداتی داره و...
یعنی اطلاعاتی که ما از شخصیتمون قراره ایجاد کنیم
خب حالا منم بهتون همین گفتم یعنی اینکه شما یک شخصیت بداهه یهویی میاوردید تو ذهنتون
و میگفتین که اسمش اینه
قدش بلنده موهاش کوتاهه
لباش اینطوریه
مثلا مهندسه خیلی حیوون خونگی دوست داره و یه گربه خونگیم داره و به خانوادش خیلی اهمیت میده و معتقده باید تو مشکلات کنا خانوادش باشه

خب این متن که قرار نیست به من تحویل بدید شما باید همین شخصیت تو یک موقعیتی قرار میدادید که من خوانده متوجه این اطلاعات بشم

ببینید شما توی داستان یا رمان که قراره بنویسید باید فضاسازی کنید و حال و احوال شخصیت یا اون اتفاق اون لحظه توضیح بدید این اجباریه
ولی این به معنی شخصیت پردازی نیست و تو دسته فضاسازی میره وگرنه که خیلی زیبا نوشتید
خیلی ممنون
متن رو دوباره بنویسم و بفرستم؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا