- Oct 4, 2024
- 168
و رفت! به همین سادگی. اصلا جوری که فکر میکردم سخت نبود. با رفتنش به یـکباره هوای خونه آزاد شد. انگار تلاطم فضا از بین رفت. احساس سبکی کردم. با فراغ بال دستهام رو باز کردم و به سقف سفید آشپزخونه خیره شدم. لبخند زدم. حالا همهچیز آسون به نظر میرسید. انگار که غل و زنجیر دور پاهام باز شده باشه، بلند شدم و با عصا چرخی تو خونه زدم. برای دو نفر کوچیک، اما برای یه نفر بزرگ بود. اما بود! مهم همین بودن بود. این که یه خونه داشتم و سر بار بقیه نمیشدم، یا خودم رو جای یه نفر دیگه تو خوابگاه جا نمیزدم! برگشتم و قابلمه غذا رو چک کردم. قد دو نفر ماکارونی پخته بود. تابان دست پخت خوبی نداشت، اما هرچی که بود از دستپخت خودم بهتر بود! میتونستم باقی موندهاش رو برای شام نگه دارم. آره فکر خوبی بود. ناهار رو در کمال آرامش صرف کردم و بعد از مدتها روی کاناپه آبی دراز کشیدم. تلویزیون رو روشن کردم و به تماشا نشستم. همه چیز خوب بود. حتی سریالهای آبکی برام جذاب به نظر میرسید! از حالا به بعد، آینده از آن من بود. تو حال خوش خودم غوطهور بودم که صدای کوبیدن در، خوشیهام رو خراب کرد. صدای تلویزیون رو پایین آوردم و گوش دادم. دوباره صدای تق تق اومد. نکنه برگشته بود؟ لعنت به این شانس! نوچی گفتم و با اوقات تلخ به طرف در رفتم. ابله میدونست قفل در خرابه، باز در میزد. با یه مَن اخم در رو باز کردم و یه مرتبه نگاهم تو چشمهای آشنای ممد قفل شد. ماتم برد. سر جام خشکم زد و ممد من رو کنار زد.
- چرا مثل بز نگاهم میکنی؟ برو اون طرف دیگه.
لبخند راهش رو روی صورتم پیدا کرد. بیشک این یکی از بهترین اتفاقات تمام عمرم بود. حتی دردی که تو پهلویم پیچید، خوشحالی رو از صورتم ندزدید. در رو بستم و صداش رو شنیدم:
- چیکار کردی با خودت؟
- جریانش مفصله. تو چه خبر؟
حتی فکرش رو نمیکرد از آخرین دیدارمون چهها از سر گذروندم. به آشپزخونه رفتم تا براش چیزی بیارم. روی کاناپهای که تا چند دقیقه پیش نشسته بودم نشست و گفت:
- خیلی چیزا هست که باید بهم بگی. خانومت خونه ست؟
مشغول گشتن تو یخچال بودم که دستم از حرکت ایستاد. دوباره مشغول گشتن شدم و گفتم:
- نه رفته بیرون.
- بیا بشین عابد. خیلی سالمی میخوای پذیرایی کنی؟ بیا بشین من چیزی نمیخوام.
به سختی چندتا میوه پیدا کردم و داخل بشقاب گذاشتم. از آشپزخونه بیرون اومدم و میز کوچیک مقابل کاناپه رو که با لگد شکسته بودم، پس بشقاب رو به دستش دادم و کنارش نشستم. ممد بشقاب رو روی دسته کاناپه گذاشت و گفت:
- دانشگاه خوش میگذره؟
تلخندی زدم و به خودم اشاره کردم.
- با این وضع همین ترم اول پرتم میکنن بیرون.
خندید و گفت:
- آره خب...تو پروندهات همین یه مورد کم بود.
به یاد روزهای خوش قدیم، لبخند زدم و همزمان غمگین شدم. چه روزهایی، چه روزهایی! ممد گفت:
- دلم برات تنگ شده بود رفیق. خیلی بیمعرفتی. اون روز که منو دیدی و یه فصل کتکم زدی زیاد فرصت نشد باهات حرف بزنم. یعنی رفاقتمون اونقدر بیارزشه که حتی لایق ندونستی ازم کمک بخوای؟ همونجا یه زنگ میزدی چند نفری میریختیم سرش نفلهاش میکردیم بیوجود رو! میدونی چقدر این در و اون در زدم تا آدرست رو از زیر زبون پسر عموت بیرون کشیدم؟ بابا تو خیلی نامردی.
ممد هیچچیز از هیچچیز نمیدونست! همونطور که انتظار میرفت، آقاجون و پسراش نذاشته بودن احدی از اتفاقات این مدت باخبر شه. نگاه گلایهمندش اذیتم میکرد. گفتم:
- تو هیچی نمیدونی رفیق.
- چرا مثل بز نگاهم میکنی؟ برو اون طرف دیگه.
لبخند راهش رو روی صورتم پیدا کرد. بیشک این یکی از بهترین اتفاقات تمام عمرم بود. حتی دردی که تو پهلویم پیچید، خوشحالی رو از صورتم ندزدید. در رو بستم و صداش رو شنیدم:
- چیکار کردی با خودت؟
- جریانش مفصله. تو چه خبر؟
حتی فکرش رو نمیکرد از آخرین دیدارمون چهها از سر گذروندم. به آشپزخونه رفتم تا براش چیزی بیارم. روی کاناپهای که تا چند دقیقه پیش نشسته بودم نشست و گفت:
- خیلی چیزا هست که باید بهم بگی. خانومت خونه ست؟
مشغول گشتن تو یخچال بودم که دستم از حرکت ایستاد. دوباره مشغول گشتن شدم و گفتم:
- نه رفته بیرون.
- بیا بشین عابد. خیلی سالمی میخوای پذیرایی کنی؟ بیا بشین من چیزی نمیخوام.
به سختی چندتا میوه پیدا کردم و داخل بشقاب گذاشتم. از آشپزخونه بیرون اومدم و میز کوچیک مقابل کاناپه رو که با لگد شکسته بودم، پس بشقاب رو به دستش دادم و کنارش نشستم. ممد بشقاب رو روی دسته کاناپه گذاشت و گفت:
- دانشگاه خوش میگذره؟
تلخندی زدم و به خودم اشاره کردم.
- با این وضع همین ترم اول پرتم میکنن بیرون.
خندید و گفت:
- آره خب...تو پروندهات همین یه مورد کم بود.
به یاد روزهای خوش قدیم، لبخند زدم و همزمان غمگین شدم. چه روزهایی، چه روزهایی! ممد گفت:
- دلم برات تنگ شده بود رفیق. خیلی بیمعرفتی. اون روز که منو دیدی و یه فصل کتکم زدی زیاد فرصت نشد باهات حرف بزنم. یعنی رفاقتمون اونقدر بیارزشه که حتی لایق ندونستی ازم کمک بخوای؟ همونجا یه زنگ میزدی چند نفری میریختیم سرش نفلهاش میکردیم بیوجود رو! میدونی چقدر این در و اون در زدم تا آدرست رو از زیر زبون پسر عموت بیرون کشیدم؟ بابا تو خیلی نامردی.
ممد هیچچیز از هیچچیز نمیدونست! همونطور که انتظار میرفت، آقاجون و پسراش نذاشته بودن احدی از اتفاقات این مدت باخبر شه. نگاه گلایهمندش اذیتم میکرد. گفتم:
- تو هیچی نمیدونی رفیق.