میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
168
و رفت! به همین سادگی. اصلا جوری که فکر می‌کردم سخت نبود. با رفتنش به یـکباره هوای خونه آزاد شد. انگار تلاطم فضا از بین رفت. احساس سبکی کردم. با فراغ بال دست‌هام رو باز کردم و به سقف سفید آشپزخونه خیره شدم. لبخند زدم. حالا همه‌چیز آسون به نظر می‌رسید. انگار که غل و زنجیر دور پاهام باز شده باشه، بلند شدم و با عصا چرخی تو خونه زدم. برای دو نفر کوچیک، اما برای یه نفر بزرگ بود. اما بود! مهم همین بودن بود. این که یه خونه داشتم و سر بار بقیه نمی‌شدم، یا خودم رو جای یه نفر دیگه تو خوابگاه جا نمی‌زدم! برگشتم و قابلمه غذا رو چک کردم. قد دو نفر ماکارونی پخته بود. تابان دست پخت خوبی نداشت، اما هرچی که بود از دستپخت خودم بهتر بود! می‌تونستم باقی مونده‌اش رو برای شام نگه دارم. آره فکر خوبی بود. ناهار رو در کمال آرامش صرف کردم و بعد از مدت‌ها روی کاناپه آبی دراز کشیدم. تلویزیون رو روشن کردم و به تماشا نشستم. همه چیز خوب بود. حتی سریال‌های آبکی برام جذاب به نظر می‌رسید! از حالا به بعد، آینده از آن من بود. تو حال خوش خودم غوطه‌ور بودم که صدای کوبیدن در، خوشی‌هام رو خراب کرد. صدای تلویزیون رو پایین آوردم و گوش دادم. دوباره صدای تق تق اومد. نکنه برگشته بود؟ لعنت به این شانس! نوچی گفتم و با اوقات تلخ به طرف در رفتم. ابله می‌دونست قفل در خرابه، باز در میزد. با یه مَن اخم در رو باز کردم و یه مرتبه نگاهم تو چشم‌های آشنای ممد قفل شد. ماتم برد. سر جام خشکم زد و ممد من رو کنار زد.
- چرا مثل بز نگاهم می‌کنی؟ برو اون طرف دیگه.
لبخند راهش رو روی صورتم پیدا کرد. بی‌شک این یکی از بهترین اتفاقات تمام عمرم بود. حتی دردی که تو پهلویم پیچید، خوشحالی رو از صورتم ندزدید. در رو بستم و صداش رو شنیدم:
- چیکار کردی با خودت؟
- جریانش مفصله. تو چه خبر؟
حتی فکرش رو نمی‌کرد از آخرین دیدارمون چه‌ها از سر گذروندم. به آشپزخونه رفتم تا براش چیزی بیارم. روی کاناپه‌ای که تا چند دقیقه پیش نشسته بودم نشست و گفت:
- خیلی چیزا هست که باید بهم بگی. خانومت خونه ست؟
مشغول گشتن تو یخچال بودم که دستم از حرکت ایستاد. دوباره مشغول گشتن شدم و گفتم:
- نه رفته بیرون.
- بیا بشین عابد. خیلی سالمی می‌خوای پذیرایی کنی؟ بیا بشین من چیزی نمی‌خوام.
به سختی چندتا میوه پیدا کردم و داخل بشقاب گذاشتم. از آشپزخونه بیرون اومدم و میز کوچیک مقابل کاناپه رو که با لگد شکسته بودم، پس بشقاب رو به دستش دادم و کنارش نشستم. ممد بشقاب رو روی دسته کاناپه گذاشت و گفت:
- دانشگاه خوش می‌گذره؟
تلخندی زدم و به خودم اشاره کردم.
- با این وضع همین ترم اول پرتم می‌کنن بیرون.
خندید و گفت:
- آره خب...تو پرونده‌ات همین یه مورد کم بود.
به یاد روزهای خوش قدیم، لبخند زدم و همزمان غمگین شدم. چه روزهایی، چه روزهایی! ممد گفت:
- دلم برات تنگ شده بود رفیق. خیلی بی‌معرفتی. اون روز که منو دیدی و یه فصل کتکم زدی زیاد فرصت نشد باهات حرف بزنم. یعنی رفاقتمون اونقدر بی‌ارزشه که حتی لایق ندونستی ازم کمک بخوای؟ همونجا یه زنگ می‌زدی چند نفری می‌ریختیم سرش نفله‌اش می‌کردیم بی‌وجود رو! می‌دونی چقدر این در و اون در زدم تا آدرست رو از زیر زبون پسر عموت بیرون کشیدم؟ بابا تو خیلی نامردی.
ممد هیچ‌چیز از هیچ‌چیز نمی‌دونست! همونطور که انتظار می‌رفت، آقاجون و پسراش نذاشته بودن احدی از اتفاقات این مدت باخبر شه. نگاه گلایه‌مندش اذیتم می‌کرد. گفتم:
- تو هیچی نمی‌دونی رفیق.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
168
- من همین سه روز پیش فهمیدم چی شده. میگن یارو فکر کرده با خودت طلا ملا داری بهت حمله کرده.
شایعه‌ی خوبی بود. کسی شک نمی‌کرد داستان واقعی چی بوده. انگشتام رو توی هم چفت کردم و گفتم:
- داداش درسا رو یادته؟
تعجب کرد. کمی فکر کرد تا ربط حرف من به خودش رو بفهمه. هیچی دستگیرش نشد و آخر گفت:
- کدوم رو میگی؟ یکی دوتا نیستن که. دامادتون رو میگی؟
- نه، اون یکی. عماد.
آهانی گفت و ادامه داد:
- آره، آره همون که هیجده چرخ داره؟ خب اون چه ربطی به قضیه داره؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اون بهم چاقو زد.
به قیافه هاج و واجش لبخند زدم. اصلا برای خودم شوکه کننده نبود. گفت:
- چی داری میگی عابد؟ چرا اون باید به تو حمله کنه؟ ناسلامتی تو برادر عروسشون میشی!
بالاخره باید حقیقت رو برای یه نفر تعریف می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چند ماه پیش عماد و همایون مچ من و درسا رو تو خونه‌شون گرفتن. یعنی موقع فرار من رو دیدن، اما نذاشتم قیافه‌م رو ببینن. قضیه مال چند ماه پیش بود. فکر می‌کردم به خیر گذشته اما درسا بالاخره من رو لو داد. انگار خیلی جدی گرفتن. عماد این مدلی تلافی کرد. همایونم عاشق چشم و ابروی خواهرم نشده. به قصد انتقام پا پیش گذاشته تا سر به سر کنه.
دهنش باز مونده بود. نمی‌دونم چرا واکنش‌هاش من رو به خنده می‌نداخت. چنگی به موهاش زد و زیر لب «وای» زمزمه کرد. لبخندم رو دید و گفت:
- چرا می‌خندی؟ کجاش خنده داره احمق؟
بیشتر خندیدم و گفتم:
- به بدبختیم می‌خندم!
آهی کشید و بعد از لحظاتی گفت:
- درست میشه.
- واقعا؟!
زمزمه کرد:
- نمی‌دونم.
می‌دنستم می‌خواد دلداری بده، اما نمیشد. زخم شمشیر که با چسب زخم بند نمی‌اومد!
- نمی‌دونم چی بگم.
روی کاناپه لم دادم و گفتم:
- چیزی نمی‌خواد بگی. خودم باید با این مشکل دست و پنجه نرم کنم. از محل تعریف کن. بچه‌ها خوبن؟ مجید چیکار می‌کنه؟
تبسمی کرد و گفت:
- سر به راه شده. چسبیده به پایگاه بسیج! با عمو و پسر عموت بُر می‌خوره.
ابروم بالا پرید.
- عجب! چه غلطا. کره خر از اولم آدمش نبود. از علی‌اکبر چه خبر؟ بی‌پدر چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب نمیده؟
بعد به مسخره گفتم:
- نکنه صندوقچه رو آب کرده فلنگ رو بسته؟
حالت صورتش تغییر کرد. با ناباوری گفت:
- مگه نمی‌دونی؟
این لحن، یعنی زنگ خطر! دوباره صاف سر جام نشستم و پرسیدم:
- چی رو نمی‌دونم؟
- علی‌اکبر رفت!
حالا من دهنم باز موند. گفتم:
- رفت؟ کجا رفت؟!
- یادته با زن اسمال پوسمال جیک و پیک داشتن؟ دو هفته پیش دستش رو گرفت و باهم فرار کردن. محل یه غوغایی شده بود که بیا و ببین. اسمال واسه سرش جایزه گذاشته. جالبه همه می‌دونن آه تو بساط نداره! هرچند هیچکیم از اون دوتا خبر نداره.
میخ صورتش بودم. می‌خواستم ببینم اگه شوخی می‌کنه از چشم‌هاش بخونم. کاش چشم‌هاش دروغ می‌گفت. کاش!
- پس صندوقچه چی؟
- وقتی با پارسا رفتیم خونه‌شون. فقط صندوقچه خالی رو باقی گذاشته بود. هرچی داخلش بود رو با خودش برده بود. مادرش ما رو مقصر می‌دونست. می‌گفت تقصیر ماست که پسرش با زن مردم در رفته!
وا رفتم. ناامیدی عمیقی به وجودم چیره شد. تموم نقشه‌هام نقش برآب شد. من روی سهمم از صندوقچه حساب باز کرده بودم.
- حالت خوبه؟ چرا مثل سکته‌ای‌ها شدی؟
گیج نگاهش گردم و بعد از چند ثانیه مفهوم جمله‌اش رو درک کردم. سر تکون دادم و اون ادامه داد:
- ولی اسمال رو ندیدی، مثل مرغ سر کنده دنبالشون می‌گشت. دوبار با بابای علی‌اکبر دست به یقه شد. معرکه‌ای درست شده بود. حقم داشت. آبروش تو محل رفت. زنش با پسری که هفت سال از خودش کوچیک‌تره فرار کرد. هرچند زنشم داشت به پاش حیف میشد ولی خب، از علی‌اکبر انتظار نداشتم. می‌دونستم سر و گوشش می‌جنبه، اما فکر نمی‌کردم جرأت این کارا رو داشته باشه.
حالم دست خودم نبود. دلم تنهایی می‌خواست. برخلاف چند دقیقه پیش، دوست داشتم ممد از اینجا بره. دوباره نارفیقی دیده بودم و حتی تحمل تنها رفیق واقعیم رو نداشتم. گفت:
- حرف نمی‌زنی چرا؟
اونقدر حالم بد بود که تا نوک زبونم اومد «نا»ی «نابودی» خودم رو اعتراف کنم، ولی دوست نداشتم بیشتر از این خار و ذلیل جلوه کنم، حتی پیش ممد. به جاش از علی‌اکبر گله کردم و گفتم:
- نا...نامردی کرد. بهمون کلک زد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
168
- از علی‌اکبر بعید بود. ولی تقصیر ماهم هست. بهش اعتماد بی‌جا کردیم. اما کاریش نمیشه کرد. رفته که رفته! آب شده رفته تو زمین هیچ رد و نشونی ازش پیدا نیست.
یاد حرف‌هاش روز کنکور افتادم. حرف‌هایی در مورد پرواز کردن و پر کشیدن. بی‌وجود همون روزها نقشه‌ رو کشیده بود. چقدر دست کم گرفته بودمش. چقدر ساده لوح و احمق بودم
- رفته اونور آب.
- از کجا می‌دونی؟
- مطمئنم.
مکثی کرد و گفت:
- حالا هرچی! دستمون بهش نمی‌رسه.
به فکر آینده نامعلومم افتادم. دوباره همه چیز مجهول شده بود. پول از کجا می‌آوردم؟ کارت بانکی قرمز رنگ وسوسه‌ام می‌کرد، اما غرورم سفت‌تر از این حرف‌ها بود. در مقابل این هوس وا نمی‌دادم. زیر دِین کسایی که به این روز انداخته بودنم نمی‌رفتم. ممد حال خرابیم رو فهمید و گفت:
- می‌خوای برنامه کنیم؟
پوزخند زدم و گفتم:
- تو تهرونم ساقی داری؟
- کار به ایناش نداشته باش. می‌خوای یا نه؟ خیلی وقته ننشستیم. به یاد روزای قدیم.
آهی کشیدم و گفتم:
- نه.
همین. فقط یه کلمه گفتم و ممد به عمق فاجعه پی برد. می‌دونست وقت رفتنه. بلند شد و گفت:
- من میرم. نمی‌خوام با زنت چشم تو چشم بشم. بازم بهت سر میزنم.
سر تکون دادم و اونم دستی روی شونه‌ام کشید و رفت. ممد در خونه رو بست و من پلک‌هام رو. این چه بلایی بود دیگه. هیچوقت مثل حالا احساس کم آوردن نمی‌کردم. نه به خاطر سهمی که رفیقم بالا کشید، به این خاطر که روی هرچی دست می‌ذاشتم، تهش شکست و سرخوردگی نصیبم میشد. طالعم نحس بود و پیشونیم سیاه. روی کاناپه دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم.
***
صدای در می‌اومد، دوباره! به محض بیداری سردی هوا رو بیشتر از همیشه احساس کردم. بدن خشک شده‌ام رو از روی کاناپه بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. خونه تاریک بود اما ساعت دیده میشد. ده و نیم شب بود. ساعت‌ها بدون حرکت و با شکمی گرسنه دراز کشیده و غرق تو ناامیدی محض دست و پا میزدم. به جز همسایه‌ی فضول هیچکسی رو نداشتم تا در خونه‌ام رو بزنه. تنهایی اون‌قدر‌ها که فکر می‌کردم خوب نبود! وقتی شخص پشت در دست از در زدن برنداشت، زیر لب فحشی دادم و بلند شدم. سر راه چراغ‌های خونه رو روشن کردم و با سگرمه‌های درهم در رو باز کردم. به جای زن میان‌سال همسایه، تابان پشت در بود. با همون لباس‌ها و همون چمدن. نوک دماغش از سرمای هوا سرد شده بود. وقتی بی‌حرکتی من رو دید، گفت:
- جایی رو نداشتم برم.
لحن جگر سوزش دل سنگ رو آب می‌کرد و من آنچنان نسبت به همه چیز بی‌حس شده بودم که حتی سوال نپرسم. از مقابل در کنار رفتم و اون پشت سرم اومد. نیومده شروع کرد به حرف زدن:
- انقدر گشنمه، حاضرم نون خشک بخورم!
از صدای تق و توقی که می‌اومد فهمیدم تو آشپزخونه ست. چمددن و پالتوش رو کنار دیوار راهرو گذاشته بود.
- تو شام خوردی؟
وقتی پاسخی از جانب من نشنید، شاکی گفت:
- انگار جواب بده قدش کوتاه میشه!
انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش خونه تو سکوت مطلق بود. با حضور تابان همه چیز فرق می‌کرد. پر حرف بود و هنوز حرف میزد. چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست.
- شام گذاشتم گرم شه. می‌خوری؟
-... .
- چرا ساکتی؟ از چیزی ناراحتی؟
به نظر می‌رسید غم رو از چشم‌هام خونده بود. خودش رو بیشتر به طرفم کشید و گفت:
- می‌تونی به من بگی.
-... .
- من به هیچکی نمیگم. فقط بین خودمون دوتا.
باید با خودم رو راست می‌بودم. به یه نفر نیاز مبرم داشتم تا هر چی روی دلم سنگینی می‌کرد رو بریزم بیرون. به یه نفر نیاز مبرم داشتم و بین هفت میلیارد آدم، تابان پیش قدم شده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
168
- خسته‌ام.
لحنم پر از درد بود. درد خالص! خودم می‌دونستم چقدر جلوی دشمنم مظلوم و ترحم برانگیز به نظر می‌رسم، اما حقیقتا دیگه زورم نمی‌رسید نقاب محکم بودن رو روی صورتم نگه دارم. طی یه حرکت نامتعارف، سرم رو خم کردم و روی شونه ظریفش گذاشتم. خیلی جدی دلم می‌خواست اشک بریزم.
- خب خسته نباشی!
می‌تونستم لبخندش رو حس کنم. سعی می‌کرد با مزه پرونی حال و هوام رو عوض کنه.
- میدونی چی باعث میشه آدم درد رو فراموش کنه؟
انگشتهای کوچیکش رو لای موهام فرو برد و پرسید:
- چی؟
- درد بیشتر!
همینطور خشک شدن لبخندشم حس کردم. مکث کوتاهی کرد و دوباره موهام رو نوازش کرد.
- می‌خوام یه اعترافی کنم. من نمی‌دونم مشکلت با خودت و زندگی دقیقا چیه، اما از وقتی پا گذاشتم تو اون عمارت، فقط تو بودی که شجاعت جنگیدن با اون جماعت رو داشتی. تو بودی که رسم و رسومشون رو به سخره می‌گرفتی و از هیچی نمی‌ترسیدی. هیچکی جرعتش رو نداشت به جز تو. پسری که من می‌شناسم، شجاع‌تر از اونیه که بخواد جا بزنه.
لب زدم:
- منم آدمم.
- نه، تو فرق می‌کنی!
- یعنی میگی آدم نیستم؟
- من این رو گفتم؟
داشت شیطنت می‌کرد و همزمان بازی انگشت‌هاش من رو به یه خلسه خواب‌آور دعوت می‌کرد، جوری که پلک‌هام روی هم می‌افتاد. بیشتر خم شدم و سرم رو روی پاش گذاشتم. حالا راحت‌تر انگشت‌هاش رو احساس می‌کردم. لای موهام پر بود از احساسات خوب. چند خط باریک سفید، تو سیاهی مطلق.
- جالبه نه؟ ظهر من رو از خونه بیرون کردی، الان سرت رو مثل بچه کوچولوها گذاشتی روی پام.
- من بیرونت نکردم.
- کردی!
لب‌هام رو بهم دوختم و حالا اون سفره‌ی دلش رو وا می‌کرد.
- وقتی گفتی برو خیلی ناراحت شدم. بهم ثابت شد من هیچ معنی برات ندارم، حتی در حد یه همخونه! دروغ گفتم که تبریز فامیل داریم. مادرم کسی رو نداشت، وگرنه چرا بعد فوتش باید می‌اومدم پیش شما؟ چند ساعت تو ترمینال سرگردون بودم. به سرم زد شانسی سوار یکی از اتوبوسا بشم و خودم رو گم و گور کنم، اما ترسیدم. نمی‌خوام به سمتی کشیده بشم که نمی‌خوام. وقتی میگم هیچکی رو به جز تو ندارم، یعنی واقعا ندارم.
حرف‌هاش دلم رو به لرزه مینداخت، اما یه فکر موذی تو سرم می‌گفت اون صیاده و می‌خواد من رو صید کنه، و این حرف‌ها طعمه ست. با این وجود مثل یه ماهی گرسنه برای گرفتنش جست و خیز می‌زدم.
- یه ببخشیدم بگی حله.
داشت خوابم می‌برد. بازی انگشتاش آخر کار دستم می‌داد. زمزمه کردم:
- تو خواب!
صدای ریز خندیدنش رو شنیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
168
شالگردن دور گردنم رو شل کردم تا یکم هوا برسه. داخل راهرو گرم‌تر از بیرون بود و خلقم رو تنگ می‌کرد. چند روزی میشد هوا تکلیفش با خودش معلوم نبود. یه روز خوب بود و روز بعد همه چیز یخ میزد. زنگ کنار در رو چندبار دیگه فشار دادم و به دو طرف راهروی خلوت نگاه انداختم. تو طبقه سوم یه آپارتمانِ واقع در مرکز شهر بودم. آن‌چنان محل مجللی نبود، اما از ساختمانی که خودم داخلش ساکن بودم کمی بهتر بود. این روزها وقتم آزادتر بود و کاری برای انجام دادن نداشتم. اونقدر می‌موندم تا یه نفر پیداش شه و در لعنتی رو باز کنه! بالاخره صدای زنونه‌ای رو شنیدم که بلند و کشیده گفت:
- اومدم دیگه، اه!
از سماجتم شاکی بود و ابداً لحن دوستانه‌ای نداشت. دقایقی منتظر ایستادم تا در مقابلم باز شد. دختری با چشم‌های پف کرده، به لنگه در تکیه داد. نیم تنه سرمه‌ای و شلوار راحتی به تن داشت. آدامس می‌جویید و کنجکاو نگاهم می‌کرد. با دیدن من ابرویی بالا انداخت و طلبکار پرسید:
- شما کی باشی؟
نگاهم روی هیکلش چرخید. لباس‌های تنش خیلی مانع محکمی برای عدم جلب توجه نبود. روی تتو‌های روی ساعد دست و زیر بند نیم تنه‌اش چشم چرخوندم و گفتم:
- تینا نیست؟
آدامسش رو باد کرد و با صدا ترکوند. بعد تکیه‌اش رو از در برداشت و به داخل برگشت.
- تینا با تو کار دارن.
صدای تینا با تأخیر اومد:
- کیه؟
دختر بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- یه پسره ست!
اهمیتی به لحن صحبتش ندادم. تو این اوضاع قاراشمیش اصلا علاقه‌ای به سرشاخ شدن با یکی مثل اون نداشتم. طولی نکشید تا تینا با سر و وضع به مراتب بهتر از دختره اومد. یه مانتوی جلو باز آبی و شال سفیدی که سرسری روی موهاش انداخته بود به تن داشت.
لحظه‌ای که تینا از کنار دختر عبور می‌کرد، دختره با شیطنت لب زد:
- از کجا تورش زدی؟
تینا که هنوز من رو ندیده بود، با نگاه سوالی تو چهارچوب در ایستاد و با دیدنم تعجب کرد. گفتم:
- سلام!
انگار که مطمئن نباشه، چند ثانیه نگاهم کرد و در نهایت گفت:
- آدرس اینجا رو از کجا آوردی؟
- سلام عرض کردم.
- بعد این همه مدت سر و کله‌ات پیدا شده، انتظار سلامم داری؟
- آخه جواب سلام واجبه.
ابروهای سمجش از هم فاصله نگرفت.
- الان اینجا اومدی چیکار؟
به سوال‌های پشت همش لبخند زدم و گفتم:
- اومدم تو رو ببینم.
- می‌تونستی قبل اینکه ناپدید بشی یه خبر بدی.
دلخور بود. تو این مدت سیاوش و مهرسا چندباری تماس گرفته بودن، اما اون حتی یه بارم تماس نگرفت و پیام نداد. حتی کنجکاو نشده بود که شاید بلایی سرم اومده، و حالا دلخور بود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- متاسفم. باید بهت می‌گفتم.
بالاخره از اون حالت ترش کرده بیرون اومد. بعد از چند لحظه سکوت، از جلوی در کنار رفت.
- به صورت موقت بخشیدمت. کجا بودی حالا؟ از سیاوش پرس و جو کردم بی‌خبر بود.
کفش‌هام رو از پا کندم و وارد خونه شدم. کمی بهم ریخته بود. از وسایل و سر و شکل خونه مشخص بود چندتا دانشجو داخلش زندگی میکنن. همون دختره که در رو باز کرد، با همون لباس‌ها بی‌توجه به ما روی مبل سه نفره طرح چرم دراز کشیده بود و با موبایلش ور می‌رفت. تینا گفت:
- عسل کتری رو می‌ذاری جوش بیاد؟
عسل بی‌اینکه حتی نگاهش رو از صفحه گوشی جدا کنه گفت:
- به من چه؟ دوست پسر توئه من باید ازش پذیرایی کنم؟
تینا با حرص گفت:
- می‌میری حالا یه کاری برای من انجام بدی؟
- برو بابا!
تینا پوفی کشید و بازوم رو گرفت و به طرفی کشید.
- بریم تو بالکن. باهات حرف دارم.
موافق بودم. قطعا تحمل هوای سرد بیرون از تحمل همخونه تینا راحت‌تر بود! وارد بالکن کوچیکی شدیم که به واسطه دو سه تا گلدون خشک شده و چندتا خرت و پرت دیگه حتی کوچیکتر به نظر می‌رسید. بیشتر شبیه انباری بود. با این وجود دو تا چهارپایه پلاستیکی و دو متر فضا برای من و تینا کفایت می‌کرد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا