- Jan 22, 2023
- 2,103
دایان با کجخندی که کنج لبانش را آراسته بود، درون اتوموبیل نقرهگونش نشست. شک نداشت آن دخترکی که برق خورشید درون چشمانش پس از نازکشی دایان از لبانش، برای خورشید درون آسمان گردن میکشید؛ کلمهای از سخنان او را در فهمش نگنجاندهاست. تک خندهی شیطنتبارش را درون فضای گرم اتوموبیل رها کرد. صدای پر احترام راننده بوی لبخند را پیشکش گوشهایش میکرد:
- دستورتون برا مقصد آقا؟
گردن برافراشتهاش را به پشتی چرم صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
- آرامگاه!
چشم آرام رانندهی میانسال را شنید و نگاهش را به سردی شیشه تکیه داد. میان قدمهای رهگذران خارج از اتوموبیل، نگاهش حواس خود را به افکارش تسلیم کرد.
امانتیای که دست شیرزاد داشت در چه حالی بود؟ به آرامگاه که رسید باید از شیرزاد جویایش میشد و برایش تصمیم میگرفت. نام پسرک را که ریشهی گیلکی داشت و اصالت شمالی او را به خوبی حفظ کرده بود؛ آرام برای گوشهای خود، هجی کرد:
- دفراز آریامهر. دفراز، به معنی افراشتن!
اسم عجیب و جالبی داشت. پسری شر و شیطان که پیش از گیر افتادنش در چنگال زئوس، زندگی خود و یگانه خواهرش را با آموزش نینجوتسو در باشگاه کوچکشان میگذراند. نیشخندی بر لب راند، پیشینهی پسرک دزد توجهش، بیحاشیه و آرام بود.
تبلتش را در دست گرفت و اثر انگشتش قفل آن را خنثی کرد. پوشهی D2 را گشود و عکس برادر و خواهر جلوی چشمانش نمایان شدند. دوقلوهای خوش قیافه که چشمهای شبیه به همدیگرشان، حتی درون عکس نیز از شیطنت میدرخشید.
توقف آرام اتوموبیل، توجه چشمانش را به درب نیلی، سفید سمت راستش بند کرد. زرد و نارنجی برگهای پهن آویزان از درب به زیبایی زیر نور کمجان خورشید میدرخشیدند. درخت انگور پشت درب، آرام، آرام مهیای خواب زمستانی میشد.
- منتظرتون بمونم آقا؟
انگشتانش را دور دستگیرهی در مشت کرد و اهرم آن را کشید.
- میتونی بری، فردا صبح جلوی در باش.
نماند تا اطاعت راننده را بشنود و از ماشین پیاده شد. کلید را داخل لولای درب چرخاند و تصویر مأمن آرام و خزان زدهاش، مقابل دیدگانش رقصید. اتوموبیل و رانندهی درونش را پشت درب جای گذاشت و سمت ساختمان پیر اما زیبای درون حیاط قدم تند کرد. حوض شش ضلعیای که برگ درختان درون باغچه، روی آب داخلش شناور بودند را دور زد و برق شیشههای رنگی پنجره، سوک لبش را به لبخندی مهمان کرد.
درب ورودی ساختمان، با نالهی آرامی گشوده شد و صدای رعدهای داخل خانه خاکستر چشمانش را برق انداخت. درب چوبی خانه را به چارچوبش سپرد و جلو رفت. مولدهای استوانهای و شیشهای که درونشان تازیانههای بیقرار آذرخش به هر سو سرک میکشیدند؛ طوفان دریای متلاطم درونش را آرام میکرد. اورکتش را به گوشهای انداخت و تنش را به صندلی راک محبوبش که میان مولد و شومینه قرار داشت، سپرد.
تاریکی را روی چشمانش کشید و دم عمیقی از بوی رعد و چوب سوخته گرفت. بازدمش پر از آسودگی بود و چه کسی گفته بود تنها گورستان را میشود آرامگاه نامید؟! این هال کوچک با کتابخانه و مولدهایش، در کنار شومینه و صندلی راک زیبا، محل آرامش روح غضبناکش بود.
صدای قدمها را شنید و دم عمیق دیگری از آرامش خانه را نوشید.
- دیر کردی!
- عذر میخوام زئوس.
- دستورتون برا مقصد آقا؟
گردن برافراشتهاش را به پشتی چرم صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
- آرامگاه!
چشم آرام رانندهی میانسال را شنید و نگاهش را به سردی شیشه تکیه داد. میان قدمهای رهگذران خارج از اتوموبیل، نگاهش حواس خود را به افکارش تسلیم کرد.
امانتیای که دست شیرزاد داشت در چه حالی بود؟ به آرامگاه که رسید باید از شیرزاد جویایش میشد و برایش تصمیم میگرفت. نام پسرک را که ریشهی گیلکی داشت و اصالت شمالی او را به خوبی حفظ کرده بود؛ آرام برای گوشهای خود، هجی کرد:
- دفراز آریامهر. دفراز، به معنی افراشتن!
اسم عجیب و جالبی داشت. پسری شر و شیطان که پیش از گیر افتادنش در چنگال زئوس، زندگی خود و یگانه خواهرش را با آموزش نینجوتسو در باشگاه کوچکشان میگذراند. نیشخندی بر لب راند، پیشینهی پسرک دزد توجهش، بیحاشیه و آرام بود.
تبلتش را در دست گرفت و اثر انگشتش قفل آن را خنثی کرد. پوشهی D2 را گشود و عکس برادر و خواهر جلوی چشمانش نمایان شدند. دوقلوهای خوش قیافه که چشمهای شبیه به همدیگرشان، حتی درون عکس نیز از شیطنت میدرخشید.
توقف آرام اتوموبیل، توجه چشمانش را به درب نیلی، سفید سمت راستش بند کرد. زرد و نارنجی برگهای پهن آویزان از درب به زیبایی زیر نور کمجان خورشید میدرخشیدند. درخت انگور پشت درب، آرام، آرام مهیای خواب زمستانی میشد.
- منتظرتون بمونم آقا؟
انگشتانش را دور دستگیرهی در مشت کرد و اهرم آن را کشید.
- میتونی بری، فردا صبح جلوی در باش.
نماند تا اطاعت راننده را بشنود و از ماشین پیاده شد. کلید را داخل لولای درب چرخاند و تصویر مأمن آرام و خزان زدهاش، مقابل دیدگانش رقصید. اتوموبیل و رانندهی درونش را پشت درب جای گذاشت و سمت ساختمان پیر اما زیبای درون حیاط قدم تند کرد. حوض شش ضلعیای که برگ درختان درون باغچه، روی آب داخلش شناور بودند را دور زد و برق شیشههای رنگی پنجره، سوک لبش را به لبخندی مهمان کرد.
درب ورودی ساختمان، با نالهی آرامی گشوده شد و صدای رعدهای داخل خانه خاکستر چشمانش را برق انداخت. درب چوبی خانه را به چارچوبش سپرد و جلو رفت. مولدهای استوانهای و شیشهای که درونشان تازیانههای بیقرار آذرخش به هر سو سرک میکشیدند؛ طوفان دریای متلاطم درونش را آرام میکرد. اورکتش را به گوشهای انداخت و تنش را به صندلی راک محبوبش که میان مولد و شومینه قرار داشت، سپرد.
تاریکی را روی چشمانش کشید و دم عمیقی از بوی رعد و چوب سوخته گرفت. بازدمش پر از آسودگی بود و چه کسی گفته بود تنها گورستان را میشود آرامگاه نامید؟! این هال کوچک با کتابخانه و مولدهایش، در کنار شومینه و صندلی راک زیبا، محل آرامش روح غضبناکش بود.
صدای قدمها را شنید و دم عمیق دیگری از آرامش خانه را نوشید.
- دیر کردی!
- عذر میخوام زئوس.