درحال تایپ رمان لعن |ساناز محمدی کاربر انجمن چری بوک

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
کد058
نام رمان: لعن

نام نویسنده: ساناز محمدی

ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه ترسناک
ناظر: @mojgan_a

خلاصه: همه چیز از نواخته شدن فلوت شروع شد. زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد ، سایه‌‌های سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردن. عروسک‌هایی از جنس آدم که روحشان قربانی تاریکی شده بود، از دل چاه بیرون خزیدن. صدای جیغ کودکان آمیخته با ناله های مردان و شیوع زنان که همه‌شان قربانی تاریکی‌ شده‌ان، تمام جهان را پر کرده‌ است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون می‌آید؛ ماندن جایز نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
مقدمه:
صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، در‌شب‌های بی انتها، در عمق ابرها، راست و ناراست هردو اتفاق افتاده‌اند. پس چطور می توان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟
چه طور می توان ستایش ها، سرزنش ها، بردها و باخت‌های این دنیای فانی را اندازه گرفت.

خون گرم از تیغه سرد شمشیر می چکد. در ارتفاعات کوه‌ها و در رودخانه های دوردست، صدای زیتر نیز به گوش می رسد. داستان هنوز به انتها نرسیده، ارتباط ما و زمانی که باهم گذرانده‌ایم، خالص و پاک باقی می ماند.

همانند آماده کردن سبویی از خوشی و غم زندگی و مرگ برای سوگواری یک انسان.

ماه مانند قبل است، پس نیازی به غم نیست.

پس چرا با همه سختی ها با قلبی رام نشده مواجه نشویم؟! در حالی‌ که ملودی فلوت را باهم گوش‌ می‌دهیم؛ در بالای کوه ها و آن طرف دریاها ، بعد از رسیدن به بن بست گم شده‌ام.

راست و ناراست همه در گذشته هستند، پس بیا بعد از بیداری، آن‌ها را به حساب رویا و خاطراتمان بگذاریم!
***
دریک چشم برهم زدن اتفاق افتاد.
حرکتی در کهکشان ها که وقوع ان باید مدت درازی طول می‌کشید اما دریک میلیونیم ثانیه رخ داد.

در رصد خانه‌ی دانگول، واقع در کوهستان ساج ستاره شناس جوانی مبهوت و شده و چشمانی گرد سرجایش می‌خکوب شد!

چراکه پدیده ای که از درهم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود منجر به شکل گرفتن ستاره‌ای سیاه اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و ان ستاره‌ی درخشان یکدفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه ای خارق العاده ای یکدیگر را جذب کردن و درنهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان به پرواز درآمد.
ستاره شناس جوان درحالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید.
با تمام وجودش ارزو می‌کرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند. درواقع چنین نیز بود. عده‌ی قلیلی از بزرگان قبیله در مکتب خانه‌ی دانگول به این ستاره می‌نگریستند و شاهد سقوط همان ستاره‌ی درخشان بودند.
آن لحظه مردجوان چیزی را در صورت فلکی مشاهده می‌کرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
زمانی که نور مهتاب برصخره‌ها حریر انداخته بود و سنگ ها کمی برق می‌زدند؛ نور ذرین‌های طلایی خورشید روی کریستال های یخ منعکس می‌شد؛ مرد شنل پوشی با وضع آشفته و هیجان زده، بدون اجازه گرفتن داخل رصدخانه شد. موقع باز شدن در سرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشید بر بازوهایشان چنگ انداخت.
مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمی‌داشت صدای چکمه‌هایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده می‌شد و همین باعث می‌شد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه پوش باشد.
چشمان قرمز شده‌ی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نه‌اش می‌کوبید و نمی‌دانست چگونه آن خبر مهم را باز گو کند.
یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت:
- چه خبر شده؟
مرد سرجایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت:
- کاهن اعظم یل کشته شد!
لحظه‌ای سکوت وهم انگیزی تمام فضای استخوان سوز رصد خانه را فرا گرفت.
هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. لحظه‌ای نکشید، زمزمه‌ها هم‌چون موریانه همه‌جا را احاطه کرد.
سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتن از یکدیگر می‌پرسیدند.
مرد جوان لاغر اندامی که ردای سفید رنگی برتن داشت و پیش بند نقره‌ای بر سر بسته بود و اخم غلیظی بر چهره‌ی بی‌روحش داشت و رئیس‌ یکی از هشت قبایل بود، سریع به خودش آمد و زیر لب گفت:
- پس‌حقیقت داشت؟!
بعد دستش را محکم فشرد و چشانش را با درد بست.
کنار دستی‌اش نزدیک گوشش زمزمه وار گفت:
-یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی!
جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش هم‌چون خاکستر سیاه در گوشه‌ی خاک خورده‌ی قلبش بماند!
همان مرد که به عنوان نماینده از قبیله‌ی خودش در آنجا حضور داشت و ردای خاکستری رنگ برتن داشت، با صدای بلندتر از حضار گفت:

- کی تونست محاصره رو بشکنه؟
انگار برای گفتن این حرفش‌ قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد.
مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت لبش را از داخل به دندان کشید و جواب داد:
-جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن!
یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت:
- این نتیجه‌ی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته!
مرد دیگری از ریاست قبایل که دوسنگ یشم در داشت و خودش را با آن مشغول می‌کرد، تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا خودش این خبر رو نرسوند؟
مرد خبررسان لحظه‌ای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید.
دوباره مرد نماینده با لحن خبیثانه ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- نکنه بخاطر کشته شدن دوستش‌ ما رو مقصر می‌دونه!
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
مرد شنل پوش بی‌درنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اظطراب سریع گفت:
- نه، ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین… .
مرد نماینده ذره‌ای به حرف‌های آن اهمیت نداد و حرفش‌را قطع کرد وگفت:
- بهانه‌ی خوبیه برای نیومدن، البته اگر به خاطر این اتفاق از ما کینه‌ به دل نگیره!
عده‌ای از افراد حرفشان را روی حرف او گذاشتند و تاییدش کردند!
مرد ستاره‌ شناس که در جای خودش هم‌چنان ساکت بود و چیزی نمی‌گفت، از جایش بلند شد و با لحن جبهه گیرانه و با صدای رسایی گفت:
- جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شد، چرا همچین چیزی درموردش میگین؟
جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی اورد.
همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر لب طوری صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد، گفت:
- هیچ‌کس فکرش رو نمی‌کرد، اصلا تو مغزمون نمی‌گنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنن، اصلا کی می‌تونه رفیق قسم‌ خورده‌اش رو بکشه!
ستاره شناس که گوش‌های تیزی داشت با شنیدنش، چشمانش از خشم که همانند شعله‌ی اتش می‌ماند؛ خیره اش شد و دندان هایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید:
- اون فقط یه خیانتکار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهنتون بیرون میاد!
نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را ماهرانه‌ترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت:
- مغز یه کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره، نمیشه جلوش رو گرفت!
-شما حکم اون ناخدا رو دارین،پس سعی کنین با بادبان‌هاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه.
مرد برای این‌که از خشم او در امان بماند، دستانش را برای تسلیم بلند کرد، کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت.
خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم می‌شکنند با سرعت پخش شد.
حتی مرگش هم باعث نمی‌شد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند.
وقتی زنده بود جرئت این‌که اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان می‌آوردند که انگار هیچ اهمیتی به او نمیدادند.
مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول می‌آمد. بعضی‌ها هم با بی‌تفاوتی از کنارش رد می‌شدند؛ و توجهی به این موضوع نمی‌کردن.
ولی کسانی معتقد بودن، که کاهن اعظم یِل که توانایی جابه‌جایی کوه‌ها و دریاها را داشت روزی دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شود.
برای همین در کوهستان سرخ می‌نشستند و روحش را احضار می‌کردند؛ تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که می‌گذشت بزرگان تغییر عقیده میدادن و میگفتند:
- این‌بار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح‌ را ندارد،‌‌ پس قطعا دیگر روحش متلاشی شده است.
ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت ؟

***
"سیصد سال بعد"

درحالی که لای چشمانش را باز می‌کرد، صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز می‌ماند را در نزدیکی گوشش شنید.
صورتش را جمع کرد‌، بلافاصله لگد محکمی به پهلویش خورد و از جایش پراند.
دوباره آن صدای گوش‌خراش را با ولت بیشتری شنید:
- بلند شو اینارو کوفت کن، خودت رو هم به موش مردگی نزن، زودباش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
اخم‌هایش خودکاری جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صداهای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر می‌کشیدن در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه‌های سوزناک جگر سوز یک زن و التماس‌های یک مرد که در بین آن هرج و مرج که حمام خون راه افتاده بود از او می‌خواست لبه‌ی پرتگاه فاصله بگیرد.
بعد … بعد... افتادنش از لبه‌ی پرتگاه و گریه‌های آن مرد… .
دیگر چیزی به یادش نمی‌آمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلا کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟
وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرف‌هایش نشان نمی‌دهد، ضربه‌ی دیگری به تخته‌ی سینه‌اش زد.
- مگه کری میگم بلندشو!
دردی که توی سینه‌اش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد. سریع دست روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و پی‌درپی نفس عمیقی کشید.
حالش بخاطر این کتک‌ها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از عصبانیت دندان‌هایش را بهم سابید و زیر لب به آرامی غرید:
- به چه جرئتی به من دست درازی می‌کنی؟
بعد از خوابیدنش در این چندسال اخیر این اولین صدای انسانی بود که به وضوح می‌شنید.
صدای گوش‌خراش و عذاب آوری که باعث شده بود گوش‌هایش به زنگ زدن بیفتد .
- مثل مرده ها نشین، غذات رو کوفت کن بعد این لباس‌ها رو بپوش.
همان لحظه جوابش را در دلش داد:
- در اصل من چند سالی هست که مردم.
بعد رد دستش را که لباس ها را نشان میداد گرفت و به سینی بزرگی که داخلش یک دست لباس ابریشمی طوسی رنگ بود و یک طرف دیگرش یک کاسه سوپ قرار داشت رسید.
همین که حس کرد صدای اردک مانند این دختر جوان زیادی سرش را درد می‌آورد، گردنش را به آرامی تکان داد تا صدایش را در نطفه خفه کند.
- خداروشکر حداقل یه ندایی دادی که فکر نکنم هم کری هم لال! نمی‌دونم اونا چی توی تو بی‌عرضه دیدن که بین اون همه برده دست روی توی هیچی ندار گذاشتن؟
با تعجب ابروهای نازکش را از زیر موهای افتاده روی صورتش که چهره اش را پوشانده بود، بالا انداخت.
این دختر احمق چه می‌گفت؟
همین که می‌خواست دهان باز کند تا با خاک یکسانش کند با لگد سومی که به پهلوی راستش خورد نفسش بند آمد و زبانش را بست و دست رویش گذاشت و خم شد.
- نبینم دیر کنی وگرنه کاری می‌کنم هزار دفعه به حالت گریه کنی.
دستش را مشت کرد و نفسش را با باد دهانش بیرون فرستاد و تره‌ای از موهایش در هوا تاب خوردند.
همان موقع قسم خورد اگر یک بار دیگر کتکش بزند جوابش را خواهد داد.
بعد از رفتنش ،نفس آسوده ای کشید و سرش را با تاسف تکان داد.
آرامی چشمانش را کامل باز کرد و شاخک‌های موهایش را از مقابل صورتش کنار زد .
حالا فرصت دیدن را پیدا کرد .
نور روشنی از پنجره بزرگ هلالی به چشمانش رسید و به دنباله‌ی آن متوجه سه ستون بزرگی شد که روی دایره قرار داشت. همانند میله های سیاهچال بودند!
وقتی سکوت اتاق را دید، با گیجی خاصی به اطرافش نگاه کرد.
جز آن نوری که داخل دایره را روشن کرده بود،
دیگر هیچ جای اتاق قابل دید نبود، دور تا دورش‌ را تاریکی محض گرفته بود، که به ندرت چشمانش میدید.
به آرامی با خودش فکر کرد.
«من کجام؟اینجا کجاست؟ چقدر خوابیدم؟ چه بلایی به سر مردمان قبیله‌ام اومده؟ از همه مهم‌تر جنگ چیشد؟اصلا من کی تصمیم گرفتم بعد از آن همه اتفاق‌ها دوباره تناسخ پیدا کنم؟»
تصمیم گرفت از جایش برخیزد.
ولی از پس بدن سنگین و خشک شده‌اش برنیامد و روی زمین درست مقابل سینی افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
از درد کف دست‌هایش چشمانش را روی هم محکم فشرد و آخی از ته گلویش در آورد و هر دو دستش را ستون بدنش کرد.
بوی داغ آشنای سوپ مرغ به بینی‌اش خورد، هوش از سرش پرید و چینی به دماغش انداخت.
یکدفعه صدای باد شکمش بلند شد و با درماندگی در همان حالت دراز کشیده خودش را بغل کرد.
- یعنی چه اتفاقی به افراد وفادارم افتاده؟
آه عمیقی کشید و به پشت صاف دراز کشید و چشمانش را بست و خودش را به گذشته‌ی دورش سپرد.
هنوز زخم عمیقی از گذشته در گوشه‌ی قلبش محبوس بود، طوری که هر لحظه سنگینی‌اش جانش را به درد می‌آورد.
« - داری راه اشتباهی میری یِل،استفاده از اون جادو غیر اخلاقیه.
لبش را با تمسخر بالا انداخت و سرش را تکان داد و با لحن کاملا سردی که همه را به تعجب وا داشت در جواب مردی که یه گوشه از قلبش برای او بود،گفت:

-گفتم که این یه مسئله‌ی خانواده‌گیه خودت رو قاطی این ماجراها نکن.
مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت:
-با اینکار همه‌ی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه می‌کنه.
دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغه‌ی هزار برگ می‌خراشید به سختی قورت داد و تلخ لبخندی برلبانش کاشت و گفت:
- به بقیه چه ربطی داره که من چیکار می‌کنم، اصلا برام مهم نیست که درموردم چی میگن،کدومشون جرئت داره در مقابل من بی‌ایسته؟
مرد با عصبانیت و خشمی که در چهره‌اش هویدا بود اسمش را فریاد زد.
- یِل!
با چشمانی خنثی نگاهش کرد.
مرد چندباری مردمک چشمانش را به تک تک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان فرد شاد شیطونی که همیشه سرش برای دردسر درد می‌کرد را پیدا کند، ولی هیچ اثری از آن نبود.
همان کسی که پا به تمام قانون قبیله‌اش آن گذاشته بود و خودش را پسر جا زده بود تا بتواند در این قبیله، تعلیم ببیند!
چه شده بود؟چه بلایی به سرش آمده بود؟
- دیگه نمی‌شناسمت یل، چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چیکار کردی،چرا عوض شدی؟
- زمان می‌‌گذره، ادما هم به مرور زمان عوض میشن؟
- ولی تو عوضی شدی، راهی که انتخاب کردی خیلی‌ها بهت پشت میکنن!
دستانش را مشت کرد و از درون گوشت لبش را به دندان کشید و اهمیتی به دردش نداد و گفت:
-ترجیح میدم جون هزاران افراد بیگناه رو به قول تو با جادوی سیاه نجات بدم، ولی جلوی جادوگران متکبر و مغرور هشت قبیله سر خم نکنم.
همین که می‌خواست برود مچ دستش توسط آن مرد گرفته شد. دلش هوری ریخت. مثل نوزادی که با دیدن شیر مادرش با هیجان دست و پا میزند، از درون همان نوزاد نوپایی شد و دست دلش لرزید.
- نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بی‌ایستی برگرد، بذار باهم حلش کنیم.
بدون نگاه کردن به چهره‌ی مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آماده‌ی ریخته شدن بودن از آنجا محوطه خارج شد.»
با یادآوری لحظه‌به‌لحظه‌ی خاطراتش از گوشه‌ی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد.
بی توجه زیر لبش زمزمه کرد:
- نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار می‌کنی؟ اصلا زنده‌ای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی رو قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی و شاد زندگی کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
در همان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشته‌ی تلخش کنار بیاید.
یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینی‌اش را سوزاند. اخم‌هایش درهم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت.
وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایره‌ای در اطراف خودش شد. دایره‌ای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود.
آب دهانش را قورت داد و با تردید دستش را دراز کرد و رویش کشید. خون هنوز مرطوب بود و این نشان میداد که کسی با خون خودش این دایره را کشیده و برای همین بوی بد خون را از خودش تراوش می‌کرد.
لبش را تر کرد و به اطراف دایره خیره شد‌، طلسم‌های زیادی در دایره بود. به محض دیدنشان ابروهایش را بالا انداخت.
همه‌ی آن طلسم‌ها برایش آشنا بود. با بی‌رمقی‌‌ چشمی به اطراف چرخاند و آینه‌ی برنزی را در جلوی ستون سوم دید. سریع آن را برداشت و خودش را در داخلش دید.
چیزی را که در آینه میدید مسلماً چهره‌ی خودش نبود که آن‌گونه دهانش نیمه‌ باز مانده بود. صورتی سفید و رنگ پریده‌ای داشت، چشمانی گربه‌ای و عجیب‌تر از آن مردمک چشمانش شبیه گل‌نیلوفری آبی‌رنگ بود.
با پریشانی آینه را کنار انداخت و نگاهی به دستان استخوانی و کشیده‌اش انداخت، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ این چشما نشانگر خوبی برایش نبودند!
چطور ممکن بود به شکل دیگه‌ای در جسم دختری دیگر تناسخ پیدا کرده باشد؟
اگر این‌طور بود پس چرا این طلسم‌ها این‌جا قرار داشتن؟ این دایره را چه کسی با خونش کشیده است؟ یکدفعه دردی از قفسه‌ی سینش حس کرد و نفسش را به شماره انداخت، از فشار درد کل تنش را عرق سردگرفت. سریع یقه‌ی سمت چپ لباسش را باز کرد و آینه و را مقابلش قرار داد و نگاهش کرد.
چشمانش گرد شدند، زخم عمیق و سیاهی درست دربالای‌ سینه اش قرار داشت. انگار خونش خشک شده بود. با تردید دستی رویش کشید. حاله‌های سیاهی که از درونش بیرون می‌آمدن شبیه کرم‌های حلزونی شیطانی بود. این یعنی کسی با او قرار داد بردگی بسته بود! چه کسی همچین کار احمقانه‌ای کرده بود؟ چطور خودش بدون این‌که بداند همچین چیزی اتفاق افتاده بود؟
یعنی سه حالت وجود داشت. یا با روح قبلی قرار داد بردگی بسته بود، یا روح دیگری را قالب خودش کرده است، یا… .
با کلافگی دستش را روی سرش کشید. سومی به نظرش آنقدر مفلوک بنظر می‌رسید، که حتی به زبان آوردنش هم متنفر بود.
دوباره با پریشان حالی به دایره و به آن طلسم‌هایی که مطمئن بود آن‌ها را خودش ساخته است، نگاه کرد. زیر لب ناامیدانه گفت:
-این خون، دایره، این طلسم‌ها، زخم توی سینم، این‌ جسم عجیب وغریب، چه مفهومی می‌تونه داشته باشه! یعنی ممکنه به جای تناسخ،جسم دیگه‌ای رو بدزدم، یا اون چیزی باشه که توی ذهنم از همه پررنگ‌تره! الان باید چیکار کنم؟!
ناگهان چیزی به ذهنش آمد و از جایش بلند شد.
- باید از یه طریقی بفهمم چه بلایی به سرم اومده.
می‌دانست ارتباط برقرار کردن با برادران خاموش چقدر می‌تواند برایش خطرناک باشد، اگر می‌خواست از چیزی یقین پیدا کند، باید انجامش‌ می‌داد.
به هرحال او به چنین کارهایی عادت داشت، چرا که بیشتر اوقات برای بازیابی‌ انرژی‌روحانی‌‌اش کنار آن‌ها گذرانده بود.
اگر با خودش رو راست بود،‌ ارباب تمام شیاطین به حساب می‌آمد؛ چه برسد به ارواحان پیش پا افتاده که از اسم او هراس داشتند.
حالت نیلوفری نشست و چشمانش را بست. یادش نمی‌آمد چقدر از جادو، مراقبه(تهذیب) فاصله گرفته است، برای همین از کاری که می‌خواست بکند کمی تردید داشت. که آیا می‌تواند انجامش دهد یا نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
نفس عمیقی کشید. تمرکزش را جمع کرد و نفسش را در شکمش نگه‌ داشت. هر دو دستش را به شکل ضربدری روی سینه‌اش نگه داشت و تمام انرژی درونی‌اش را همراه با رگ‌های‌خونی‌اش در بدنش جریان داد، انرژی عظیم مضاعف دیگری به بدنش منتقل شد. گرمای شدیدی در درونش ایجاد شد.
نفس‌هایش به شماره افتاد، عرق‌های ریز و درشتی از سر و صورتش پایین سرخوردن.
هر دو نیروی عظیمی در بدنش مثل آسیاب می‌چرخید‌ند. نیروی اول با آن حاله‌های قرمز انرژی‌ روحانی‌ خودش بود، ولی آن یکی که حاله‌های بنفشی داشت برایش نا آشنا می‌امد.
اگر او را با طبع درونی‌اش خو نمی‌کرد؛ ممکن بود قبل از احضار برادران خاموش جسمش متلاشی شود.
دستش را با همان حالت به سختی پایین شکمش آورد و با یک حرکت انی انگشتان دستش را به شکل هشت ستاره در آورد و روحش‌ را از بدن خارج کرد.
یکدفعه تعادلش را از دست داد و با پهلو روی زمین افتاد. نگاهی به جسمش انداخت که دورش را همان حاله‌‌های بنفش احاطه کرده است و با قدرت درونی‌اش در تداخل بودند.
بااین حال خارج کردن روحش از جسم تنها کاری بود توانست هردو نیرو را در حال خنثی نگه دارد.
حالا نوبت احضار کردن برادران خاموش بود. مقابل آن جسم با همان حالت نشست و زیر زبانش وردی خواند و طولی نکشید بادی در داخل اتاق وزید و همه جا را تاریکی فرا گرفت. سردی استخوان سوزی داخل اتاق حکم فر ماشد.
هرسه برادران مقابلش ایستادن.
-درود بر ارباب دو عالم جهانیان شیطان اعظم یل.
با شنیدن صدای کلفت و خشدارشان چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد.
هر سه‌ شنل سیاه رنگی برتن داشتند. کلاه بزرگی روی سرشان بود. ولی باز هم سر بی مویشان که از فرق سرشان زخم عمیقی به شکل ستاره داشتند قابل دید بود.
به راستی که از اسمشان پیدا بود، چرا به آنها برادران خاموش می‌گفتن؟ آنها سه برادر در سه جسم ولی یک روح بودن که زبان و دهان و چشمانشان روی‌هم به همان شکل ضربدری دوخته شد بود.
صدایی که از خودشان تولید می‌کردن از سرشان بود.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
-من رو تونستین بشناسین؟ چطور ممکنه با اینکه این جسم مال من نیست شناخته باشین؟
-سرورم ما هزار سال است که منتظر ظهور شما هستیم!
حرف‌هایشان باعث شد سوال‌های بیشتری در ذهنش شکل پیدا کند، و در افکارش همانند حباب غوطه ور شود.
-مگه چندسال هست که خوابیده‌ام؟
کمی مکثی کردند و در جوابش گفتن:
-شما به مدت سیصد سال هست که مرده‌اید.
چطور ممکن بود سیصد سال مرده‌ باشد؟ باناباوری سرش را تکان داد و گفت:
- چطور حتی در این سال‌ها تناسخ پیدا نکردم.
- موقع قربانی کردن جسمتان در کوهستان سرخ روح اولیه‌ی شما بطور کامل ازهم پاشید، لرد هادس به مدت بیست هزار سال دنبال روح اولیتون گشتن ولی بطور کامل از بین رفته بود. برای همین شما هیچ تناسخی پیدا نکردید.
لبش را گزید و دستانش را مشت کرد و ثانیه‌ای نفس عمیقی کشید و باحرص گفت:
- پس چطور بدون اینکه خودم بفهمم قرارداد بردگی با این جسم بسته‌ام، چرا هادس قبل از اینکه این اتفاق بیفته جلوش رو نگرفته؟
-درواقع این جسم برای شما پیشکش شده است سرورم، شما خودتان خلق این طلسم هستین پس باید به خوبی بدونین که کسی که شماره احضار کرده صاحب این جسم هست که باید خواسته‌هاش رو برآورده کنین.
با کمی درنگ ادامه دادند:
- لرد هادس سال‌هاست که در زمان گم‌شده‌اند.
پوزخندی از خشم زد و دور خودش چرخید.
چطور ممکن بود این جسم همچین کاری را با او بکند. باورش برایش سخت بود، چرا بین هزاران روح شیطانی درست روی او دست می‌گذاشت؟ می‌توانست قسم بخورد که در بین هزاران شیاطین تنها ارواح شیطانی بود که تا به الان مطیع و آرام بود. بااینکه مرگ خوبی نداشت ولی اسم و رسمش در بین دو عالم آنقدر مشهور بود که کسی برای احضارش این‌گونه او را تحقیر نمی‌کرد و قرار داد بردگی با او نمی‌بست .
- این جسم چطور تونسته همچین طلسمی رو انجام بده، هیچ انسان عادی نمی‌تونه همچین کاری رو بکنه این چطور از پسش براومده؟
آخرین کلماتش را با ولوم بیشتر به زبان آورد .
- جسمی که برای شما پیشکش شده است قدرتی برابر قدرت شما هست سرورم، زمانی که این نفرین شروع به کار کرد دروازه‌های دوعالم را برهم زد، نشانه‌هایی عجیب در این باره دیده شده.
متعجب نگاهشان کرد، از حرف هایشان ذره‌ای متوجه نمیشد‌. با کلافگی پرسید:
- واضح‌تر بگین صاحب این جسم چطور تونسته این نفرین رو انجام بده؟
مکثی کردن و گفتند:
- با استخوان یشم!
- من سیصد سال قبل موقع جنگ بین هشت قبیله اون رو مهر کردم با خودم به درک فرستادم، اصلا معنی حرفتون رو نمی‌فهمم .
- موقع احضار شما انرژی استخوان یشم در دو عالم بیدار شد، سایمون ارواح ‌های شرورش را به دنبالش فرستاده، بنظر میاد شما فقط چهارقطعه از آن را مهرموم کردین و قطعه‌ی پنجم هنوز وجود داره .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود! از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود، از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگی‌اش بیدار شود، خودش هم در بند نفرینی قرار داشت که تا انجام خواسته‌های صاحب جسم خلاصی نداشت!
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی است و از برادران خاموش هم خبری نیست.
از وقتی وارد جسم آن فرد شده‌ بود، حس سبکی داشت. سریع دو انگشتش را روی رگ دستش گذاشت و متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون آنکه متوجه شود از دهانش لخته‌خون غلیظی بیرون پرید.
این خون نشانگر خوبی برایش نبود، استفاده از قدرتش باعث می‌شد جسمش ضعیف‌تر شود.
حالا می‌فهمید که این بدن نه تناسخ و نه دزدیده بوده است، بلکه برایش پیشکش شده بود! کسی که این‌کار کرده باید قدرت زیادی داشته که توانسته است مقابل ارواح‌های شرور بایستتد. چرا که آن‌ها در مقابل انجام کاری که می‌خواهند بکنند باید بهایی گران‌ قیمت از قربانی می‌گرفتند و بعد از آن‌ها آخرین مرحله جن‌های‌ چین و چروکی بودند که برای اتمام احضار با ارزش‌ترین چیز فرد را طلب می‌کردن و بعد زخم عمیقی در بدنشان به عنوان امضای قرار داد می‌بستند.
برای همین معدود آدم‌هایی بودن که از این طلسم نفرین شده استفاده می‌کردن.
سخت‌ترین راه این بود که اگر خواسته‌های جسمی که در تملک او هست را برآورده نمی‌کرد، هم روح و هم جسم هر دو از هم می‌پاشید!
دست روی سرش گذاشت و درماندگی و تلخی زیر لب گفت:
- نمیدونم چه چیز با ارزشی به اونا دادی تا من رو احضار کنی ولی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی دختر جون، من اونی که تو فکرش رو بکنی نیستم.
حس خفگی بهش دست داد و به سختی از جایش بلند شد و مقابل آن پنجره‌ی هلالی ایستاد تا از دریچه‌های بازش هوای تازه‌ای استشمام کند.
همان لحظه صدای دو خدمتکار جوان را از پشت در بسته‌ی اتاقش شنید.
- نمیشه سارا، پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه، میدونی که اگه بازم فرار کنه این‌دفعه ما رو مجازات می‌کنن.
با دقت به حرف هایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد چشمانش را باز کرد.
پس مدتی است که آرامش از جزیره رفته است و مرده‌های متحرک همان‌طوری که از اسمشان معلوم بود آدمای مرده‌ای بودند که می‌توانستند حرکت کنند، نوعی جنازه سطح پایین دگرگون شده! صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده‌ها چشمانی مات و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند؛ ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب می‌شدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آن‌ها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد. تک خنده‌ی تلخی کرد و با خود گفت:
- پس قبیله‌ی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونا فرستاده ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسک‌های متحرک.
با صدای باد دوباره‌ای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت، برداشت و مشغول خوردن شد.
با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده بود چیزی که نصیبش شده، لگد محکم و سرزنش های حماقت‌‌بار بود.
کجاست آن قاتل خونخوار که هرکجا اسمش می‌آمد لرز برتن مردم می‌نداخت؟ کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است.
بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همین‌جا بماند، دیدن افراد قبیله‌ی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشته‌ی تلخی بود که هنوز هم که هست مثل سنگ در قلبش سنگینی می‌کند!
وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دو خدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند، سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر لب لعنتی نثارش کرد.
این دفعه از جایش بلند شد و منتظر داخل شدنش شد.
با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر می‌آمد و لباس ابریشمی و گران‌ قیمتی برتن داشت، در بین آن سه خدمه ایستاده بود، همراه مرلین داخل اتاق شدند.
اخم‌هایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟
- بفرما اینم همونی هست که خواسته بودین!
مرد باصدای کلفت و زمختش سرش را تکان داد و به آن سه خدمه‌ی مرد که کنارش ایستاده بودند گفت:
-بیارینش بیرون .
همین که هرسه نزدیکش شدند، حالت دفاعی به خودش گرفت. مرلین با پوزخند با دیدن عکس العملش گفت:
- مراقبش باشین خوب بلده چطوری فرار کنه، اگه این‌دفعه فرار کنه تقصیرش رو گردن ما نندازین.
همان مرد چاق در جواب مرلین با حالت چندشی گفت:
- نگران نباش خودم دمش رو قیچی میکنم.
مرلین که انگار با دیدن ترسش که از چشمانش بیرون می‌زد، و انگار حس پیروزی به او دست میداد، لبخند گشادی زد و از اتاق خارج شد.
- هی آیدا کجا میخوای بری؟
آیدا با هیجان که در تن صدایش حس میشد سریع گفت:
- مگه نشنیدی قراره جادوگران قبیله‌ی کونلون بیان اینجا، خیلی خوشحالم سارا نمیدونی چقدر جذاب و شیرینن.
سارا همانند آیدا از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- اره شنیدم، حتی شنیدم یکیشون شبیه خدایان زیباست، منم باهات میام، واقعا چه معجزه‌ای رخ داده که اونا هم‌چین جزیره کوچکی‌ بیان .
آیدا نگاهی به دور اطرافش نگاه کرد و کمی نزدیکش شد و به آرامی گفت:
- میگن که از سه روز پیش تا الان انرژی شیطانی حس شده، انگار عروسک‌های مرده دوباره توی جنگل ظاهر شدن.
سارا از ترس به بازوی ایدا چسبید و با بغضی که از ته گلویش بیرون می‌آمد گفت:
- اگه این‌طور باشه من میترسم نمی‌تونیم تنهایی بریم باید به یکی از پسرا بگیم همراهمون بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 11) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا