- Jul 25, 2024
- 69
برای خلاصی از فکروخیال، خودش را به باغ پشتی حیاطش کشانده بود، جایی که قبلاً شکوفههای گیلاس قرمزش او را سرمست میکرد و حالا او را یاد آن دخترک میانداختند.
چه برسرش آمده بود؟
یکی از شکوفههای اناریاش از بین هم پیالههایش جدا شد و روی موهایش افتاد. ان را برداشت و با چشمان ریز شده نگاهش کرد.
چیزی که باعث میشد تمام ذهن و افکارش را حتی با نگاه کردن به آن شکوفهی بند انگشتی مشغول کند، آن دو تیله چشم نیلوفری قرمز رنگ بود.
هردو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و چشمانش را بست. هرکاری میکرد تا ذهنش را آرام کند، ناگهان سوالی دربارهی آن دختر ذهنش را مشغول میکرد، اینکه او چه کسی بود؟ از همه مهمتر چشمانش بود که شبیه سرخی آتش میماند؟
با کلافگی سرش را تکان داد و لعنتی زیر لب گفت. همان لحظه صدای شاکی جان را از پشت سرش شنید:
- چرا اینجا تنها نشستی؟
بدون توجه به حرفش همانطور که سرش را میخراند به آرامی چیزی که در ذهنش همانند حباب میچرخید گفت:
- جان، اعتقاد داری یه مرده بعد هزاران سال دوباره زنده بشه؟
چشمانش را ریز کرد و با هیجان نزدیکش شد و مقابلش روی میز چوبی فندقی رنگ که در بعضی گوشههایش خراش دیده میشد؛ نشست و لگدی به پایش زد و مرموزانه پرسید:
- چرا داری همچین چیزی میپرسی؟ دوباره چه غلطی کردی؟
میروتاش همانطور که در فکر و خیالش همچون پری در هوا تاب میخورد گفت:
-یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده.
-چیه بگو شاید بتونم کمکت کنم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت و اندرسهیفانه نگاهش کرد. اگر میگفتن در دنیا دو احمق وجود دارد که یکی از آن یکی احمقتر است یقیقناً آن یکی همان جان هست که هنوز در هنرهای رزمی درسطح دوم باقی مانده است.
- باور کن اگه من یه درصد از اعتماد به نفس تو رو داشتم قطعا الان به سطح جاودانگی میرسیدم.
جان که متوجهی کنایهاش شده بود با دهن کجی جوابش را داد.
-هنوز تقولق میزنی، مونده از نیروهات استفاده کنی!
میروتاش که انگار یه حس مضاعف مثبتی به او منتقل شده باشد لبخند پیروزمندانهای زد.
- مطمئن باش استاد خودم رو پیدا میکنم، کسی رو که بتونه هم بهم هنرهای رزمی رو یاد بده هم مهرموم انرژیام رو باز کنه.
جان از غیرممکن بودن فکر و خیالش، بلند خندید و برای خودش از چایی سیاه مقابلش ریخت و با مسخرهگی گفت:
- حتما اون استاد،کاهن اعظم یل هست که از خواب هزارساله اش بیدار شده؟
چه برسرش آمده بود؟
یکی از شکوفههای اناریاش از بین هم پیالههایش جدا شد و روی موهایش افتاد. ان را برداشت و با چشمان ریز شده نگاهش کرد.
چیزی که باعث میشد تمام ذهن و افکارش را حتی با نگاه کردن به آن شکوفهی بند انگشتی مشغول کند، آن دو تیله چشم نیلوفری قرمز رنگ بود.
هردو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و چشمانش را بست. هرکاری میکرد تا ذهنش را آرام کند، ناگهان سوالی دربارهی آن دختر ذهنش را مشغول میکرد، اینکه او چه کسی بود؟ از همه مهمتر چشمانش بود که شبیه سرخی آتش میماند؟
با کلافگی سرش را تکان داد و لعنتی زیر لب گفت. همان لحظه صدای شاکی جان را از پشت سرش شنید:
- چرا اینجا تنها نشستی؟
بدون توجه به حرفش همانطور که سرش را میخراند به آرامی چیزی که در ذهنش همانند حباب میچرخید گفت:
- جان، اعتقاد داری یه مرده بعد هزاران سال دوباره زنده بشه؟
چشمانش را ریز کرد و با هیجان نزدیکش شد و مقابلش روی میز چوبی فندقی رنگ که در بعضی گوشههایش خراش دیده میشد؛ نشست و لگدی به پایش زد و مرموزانه پرسید:
- چرا داری همچین چیزی میپرسی؟ دوباره چه غلطی کردی؟
میروتاش همانطور که در فکر و خیالش همچون پری در هوا تاب میخورد گفت:
-یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده.
-چیه بگو شاید بتونم کمکت کنم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت و اندرسهیفانه نگاهش کرد. اگر میگفتن در دنیا دو احمق وجود دارد که یکی از آن یکی احمقتر است یقیقناً آن یکی همان جان هست که هنوز در هنرهای رزمی درسطح دوم باقی مانده است.
- باور کن اگه من یه درصد از اعتماد به نفس تو رو داشتم قطعا الان به سطح جاودانگی میرسیدم.
جان که متوجهی کنایهاش شده بود با دهن کجی جوابش را داد.
-هنوز تقولق میزنی، مونده از نیروهات استفاده کنی!
میروتاش که انگار یه حس مضاعف مثبتی به او منتقل شده باشد لبخند پیروزمندانهای زد.
- مطمئن باش استاد خودم رو پیدا میکنم، کسی رو که بتونه هم بهم هنرهای رزمی رو یاد بده هم مهرموم انرژیام رو باز کنه.
جان از غیرممکن بودن فکر و خیالش، بلند خندید و برای خودش از چایی سیاه مقابلش ریخت و با مسخرهگی گفت:
- حتما اون استاد،کاهن اعظم یل هست که از خواب هزارساله اش بیدار شده؟