درحال تایپ رمان لعن |ساناز محمدی کاربر انجمن چری بوک

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
برای خلاصی از فکروخیال، خودش را به باغ پشتی حیاطش کشانده بود، جایی که قبلاً شکوفه‌های گیلاس قرمزش او را سرمست می‌کرد و حالا او را یاد آن دخترک می‌انداختند.
چه برسرش آمده بود؟
یکی از شکوفه‌های اناری‌اش از بین‌ هم‌ پیاله‌هایش جدا شد و روی موهایش افتاد. ان را برداشت و با چشمان ریز شده نگاهش کرد.
چیزی که باعث میشد تمام ذهن و افکارش را حتی با نگاه کردن به آن شکوفه‌ی بند انگشتی مشغول کند، آن دو تیله چشم نیلوفری قرمز رنگ بود.
هردو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و چشمانش را بست. هرکاری می‌کرد تا ذهنش را آرام کند، ناگهان سوالی درباره‌ی آن دختر ذهنش را مشغول می‌کرد، اینکه او چه کسی بود؟ از همه مهم‌تر چشمانش بود که شبیه سرخی آتش می‌ماند؟

با کلافگی سرش را تکان داد و لعنتی زیر لب گفت. همان لحظه صدای شاکی جان را از پشت سرش شنید:
- چرا این‌جا تنها نشستی؟
بدون توجه به حرفش همان‌طور که سرش را می‌خراند به آرامی چیزی که در ذهنش همانند حباب می‌چرخید گفت:
- جان، اعتقاد داری یه مرده بعد هزاران سال دوباره زنده بشه؟
چشمانش را ریز کرد و با هیجان نزدیکش شد و مقابلش روی میز چوبی فندقی رنگ که در بعضی گوشه‌هایش خراش‌ دیده می‌شد؛ نشست و لگدی به پایش زد و مرموزانه پرسید:
- چرا داری همچین چیزی می‌پرسی؟ دوباره چه غلطی کردی؟
میروتاش همان‌طور که در فکر و خیالش هم‌چون پری در هوا تاب می‌خورد گفت:
-یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده.
-چیه بگو شاید بتونم کمکت کنم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت و اندرسهیفانه نگاهش کرد. اگر می‌گفتن در دنیا دو احمق وجود دارد که یکی از آن یکی احمق‌تر است یقیقناً آن یکی همان جان هست که هنوز در هنر‌های رزمی‌ درسطح دوم باقی مانده است.

- باور کن اگه من یه درصد از اعتماد به نفس تو رو داشتم قطعا الان به سطح جاودانگی می‌رسیدم.

جان که متوجه‌ی کنایه‌اش شده بود با دهن کجی جوابش را داد.

-هنوز تق‌ولق میزنی، مونده از نیروهات استفاده کنی!

میروتاش که انگار یه حس مضاعف مثبتی به او منتقل شده باشد لبخند پیروزمندانه‌ای زد.

- مطمئن باش استاد خودم رو پیدا می‌کنم، کسی‌ رو که بتونه هم بهم هنرهای رزمی رو یاد بده هم مهرموم انرژی‌‌ام رو باز کنه.

جان از غیرممکن بودن فکر و خیالش، بلند خندید و برای خودش از چایی سیاه مقابلش ریخت و با مسخره‌گی گفت:

- حتما اون استاد،کاهن اعظم یل هست که از خواب هزارساله اش بیدار شده؟
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
- چرا که نه هیچ غیر ممکنی برای من وجود نداره، تا الان که نداشته پس از این به بعد هم نداره.
جان بوی‌ خوش‌ چای سیاه که بیشتر شبیه بوی گل شبدر هزار رنگ می‌ماند را یک نفس به شش‌هایش فرستاد و چشمانش را بست و جرعه‌ای‌ از آن را نوشید و بعد گفت:
- به جای این مزخرفات بلندشو بریم چایخانه‌ی لوتوس که تمام جادوگرا اون‌جا جمع شدن!
سوالی پرسید:
-برای چی، چخبر شده ؟
جان با تاسف سرش را تکان داد وگفت:
- از وقتی دهکده‌ی‌ دهیون برگشتی خودت رو توی خونه حبس کردی معلومه که از چیزی خبر نداری! جاناتان برگشته استاد یون هم بخاطرش مهمونی ترتیب داده.
باشنیدن اسم ارشد(یعنی کسی که هم درجه و هم سطح روحانی و هنر‌های رزمی‌اش در بالاترین مقطع قرار دارد) و که برایش عزیز بود، لبخندی برلبانش نقش بست.حس دلتنگی میکرد، از وقتی یادش می‌آمد هزارسال خودش را از دنیای جادوگران و ماجرای سلطنتی دور کرده بود تا دنبال معشوقه‌اش که همه می‌گفتن در جنگ سیصدهزار سال پیش کشته شده است میگشت،و هر بار هم با چشمانی نا امیدانه و پر غم بر می‌گشت ،طوری که لحظه‌ای فرصت پیدا میکرد در تنهایی‌اش غرق میشد و آن موقع هرکسی کنارش می‌رفت آنقدر در بحر خاطراتش با او میشد که متوجه حضور آن فرد نمیشد.
- بلندشو دیگه چرا نشستی؟
صدای بلند جان بود که فضای دلنشینش را برهم میزد.
وقتی بلند میشد با تعجب پرسید:
- دنیل کجاست ؟
- موند تا طلسم اتاق مخفی رو تقویت کنه!
دنبالش راه افتاد و اخم هایش درهم شد. اتاق مخفی؟همان‌ جایی بود که تمام طلسم‌های ممنوعه و کتاب‌های ممنوعه در آنجا قرار داشت ، رفتن به آن‌ جا سخت‌تر از قبول شدن تو آزمونی بود که برای ثبت‌نام کردن در دربار سلطنتی باید امتحان میدادن. باید تمام رمز و رازهایش را بلد باشی تا بتوانی به آنجا داخل شوی. یک حسی به او می‌گفت اگر می‌خواهد از چیزی که ذهنش را مشغول کرده خلاص شود باید داخل آن اتاق مخفی شود، در آنجا به تمام سوال هایش جوابی پیدا میکرد.لبش را گزید و دنبال جان راه افتاد.
-ارباب جوان.
صدای خدمتکار چوی بود که با نگرانی او را صدا میزد.
گنگی سمتش چرخید و به چشمان سیاه خدمتکارش برایش دایه‌ای مهربان‌تر از مادر بود، که پر از نگرانی و دلشوره‌گی در آن موج میزد خیره شد.
- چیشده بانو چوی؟
جان سرجایش ایستاد و با کلافگی به هردویشان نگاهی کرد و خطاب به بانو چوی گفت:
-چرا هراسونی ؟
خدمتکار چوی سینی به دست مقابلشان ایستاد و با نگرانی ل*ب زد:
- چیشده؟ کجا میرین ارباب جوان؟
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
این زن زیادی برایش نگران بود. از بچگی تا الان که به قولش برایش مردی شده بود نگرانش بود‌،میدانست که اربابش بابقیه فرق دارد،اگر بقیه زخمی میشدن سریعتر بهبود پیدا میکردن ولی اربابش همانند مردمان عادی بدنی ضعیفی داشت ،ان هم بخاطر نیروی نداشته‌اش بود ،برای همین هر لحظه و هرزمان فکرش پیش میروتاش بود و همانند سپر از او مراقب میکرد ،چرا یادگار معشوقه‌ی قدیمی‌اش بود که هیچ وقت در قلبش جایی نداشت.
 با مهربانی دست روی بازوی گذاشت.
- پس کجا داریم میرین.
جان سریع پیش دستی کرد وگفت:
- نگران نباش خدمتکار چوی من مراقبشم ، یه دورهمی ساده هست میریم اونجا .
انگار با این حرف جان آسوده خیال شده باشد نفس عمیقی کشید جانش بسته بود به جان آن پسر!
میروتاش انگار چیزی یادش آمده باشد سریع پرسید:
- حالا با چی میریم؟
جان سرفه‌ی الکی کرد و گفت:
- بیا بیرون خودت میفهمی!
هر سه از راهروی خانه‌ بیرون رفتند. خدمتکار چوی و میروتاش با چشمانی گشاد شده دنبال آن وسیله‌ای می‌گشتن که فکر می‌کردن جان با خودش آورده است. بعد از کلی گشتن میروتاش گفت:
- خب وسیله کجاست که باهاش بریم !
جانی دست به صورتش کشید و بعد دستانش را باهم کوبید و دو مرد جوان با قامت بلند و بدنی ورزیده‌ای داشتند از حیاط پشتی داخل حیاط اصلی شدن.
خدمتکار چوی که از اصل ماجرا خبردار شد خنده‌ای کرد و برای اینکه بیشتر تابلو نباشد لبانش را بهم دوخت و دست رو دهانش گذاشت، ولی از چشمانش بخاطر خنده ‌ی زیاد اشک می‌آمد.
میروتاش با تاسف به جانی که خودش را به حواس پرتی زده بود گفت:
- بااینا میخوای بریم؟خجالت نمیکشی ؟ناسلامتی پدرت مباشر دست راست درباره سلطانیه خودتم شاگرد قبیله‌ی کونلونی؟ هنوز نتوستی شمشیرت رو با نیروت ادغام کنی؟
- خب که چی،دوست داری نیا خودم میرم ،بهتراز اسب سواریه؟
نچ‌نچی کرد‌.
- فکرش میکردم هیچ کس توی تیان شان احمق‌تر از من نیست ولی الان به خودم امید پیدا کردم.
- از خداتم باشه ،سریع‌،امن،اطمینان ،درضمن خیلی ماهرن،توی سطح عرفانی درجه‌ی ۳هستن.
میروتاش که از پرویی جان به سطوح آمده بود نفس عمیقی کشید وخطاب به خدمتکار چوی گفت:
- من میرم شاید امشب نیام بهتره منتظرم نمونی؟
- مواظب خودتون باشین ،زیاده روی هم نکنین !
آن دو مرد با یک حرکت آنی دو انگشتانش را وسط پیشانی اشان قراردادن و ذره‌ای از نیرویشان را که حاله‌ی آبی رنگ بود به سمت شمشیرشان گرفتن تا روحشان یکی کنند. بعد همراه آن دو ایستاده سوار شمشیرهایشان شدند.
همانند عقاب‌های آزاد در بالای اسما هوا را درهم می‌شکافتند و با سرعت تمام به جلو حرکت می‌کردند. سرعتشان به قدری زیاد بود که ابرهای پنبه‌ای را همانند پشمک چوبی برهم می‌زدند و از بینشان رد میشدند، میروتاش آن لحظه حس و حالی عجیبی داشت، دستانش را بدون هراسی باز کرد و چشمانش را بست و خودش را به شلاق های باد سپرد که به سرصورتش میخوردند. می‌توانست برای لحظه‌ای تمام نگرانی ها و ترس‌هایش را در یک سبدی بگذارد و خودش را در بلندای آسمان آبی با پرنده‌ها همراه کند.
ولی شدنی نبود، خلئی که وجودش را اذیت میکرد همچون زالوی سیاهی خونش را میمکید و ذهن و روحش را از درون می‌فشرد و این چیزی بود که میروتاش سالها در قعر درونش نگه داشته بود و روزبه روز بیشتر به تاریکی فرو می‌رفت.
نزدیک چایخانه‌ی لوتوس شدن.
میروتاش تا رسیدن به آنجا ذهنش را درگیر مفلوک ترین موضوعی کرده بود که می‌دانست انجام دادنش چقدر سختر از فکر کردنش است .درواقع اگر میخواست انجامش دهد باید از هفت طلسم جادوگران هشت قبیله عبور می‌کرد. و از یک طرف هم به خصوصیاتش بلد بود اگر چیزی ذهنش را به خودش درگیر میکرد به هر نحوی شده آن کار را یکسره میکرد.
چیزی به ذهنش خطور کرد و نگاهی به جان انداخت. وقتی دید متوجه او نیست و تمام
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
حواسش را به آن پایین داده است که موقع رسیدن کسی آنها را در آن وضع نبیند.
چرا که می‌دانست که اگر شاگردان کونلون آنها را با آن وضع میدید مضحک خاص و عام میشدن.
نگاهی به پایینش انداخت،ارتفاعش با زمین آنقدری نبود که با پریدنش دست و پایش بشکند ولی مطمئن بود با پریدنش تنش کوفته و درد میکند برای همین موقع پریدن تردید کرد و آب دهانش را قورت . حس اینکه تمام بدنش چگونه درد میکند اخم هایش را جمع کرد و محکم کمر آن محافظ زبان بسته را گرفت .
به خودش اطمینان خاطر داد که موقع پریدن هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد.
دوباره نگاهی به پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و بدون اینکه اجازه‌ی ترس به دلش راه بدهد خودش را پایین انداخت.
صدای داد جان را از آن بالا شنید که هر چه از دهان مبارکش بیرون می‌آمد را به او می‌گفت.
-خدا لعنتت کنه الاغ نفهم داری چه غلطی می‌کنی میروتاش، مگه عقل تو کلت نیست پسر.
بعد با تندی به محافظش دستور داد پایین فرود بیاید.
کارش دقیقا دیوانگی محض بود‌. احتمال این را داده بود که موقع خوردن زمین یک‌جایش زخم با کوفته میشود بازهم آن کاری را کرد که بدون عقل و منطق تصمیم گرفته بود.
موقع برخورد به زمین صدای آخ و ناله هایش سکوت جاده را برهم زد.
تمام لباس های ابریشمی‌اش خاکی شد. کف هردو دستانش موقع برخورد که خودکاری ستون بدنش شده بود زخم عمیقی برداشت . کمرش از شدت ضربه درد میکرد و صدای تلق‌تلق کمرش هنوز در گوشش زنگ میخورد و باعث میشد تمام تنش ریش شود.
به سختی از جایش بلند شد و با هر تکانی که به بدنش میدان صدای ناله‌ی سوزناکش از درد به گوش می‌رسید. سمت راست صورتش به قرمزی میزد و گوشه‌ی چشمانش زخم کوچکی برداشته بود. نفسش را عمیق بیرون فرستاد و دست توی کمرش گذاشت. یک قدمش مصادف شد صدای آخش .انگار کمرش بدجور صدمه دیده بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت ،نفس کشیدن هم کمی برایش سخت شده بود .

با فرودشان تمام خاک‌ها ی زمین را همانند غردوغبار در هوا چرخاند و باعث شد میروتاش سرفه‌ای کند و چشمانش راببندد.
-نمیشه مثل آدم فرود بیای،اصلا کی گفته بیای پایین،اه کند زدی به همه چیزم.
جان با یه حرکت زمین پرید و با خشمی که در صدایش موج میزد گفت:
-بعضی موقع ها به علت شک میکنم پسر.
تک خنده‌ای کرد و با درد چشمانش را مالش داد و گفت:
-دیگ‌به دیگ میگه روت سیاه.
-به جای حاضر جوابی به منم بگو ببینم داری کدوم قبرستانی میری؟
پوفی کشید و ناله‌ای کرد و در جوابش گفت:
-دارم میرم برای خودم قبر بکنم میای؟
جان با تاسف نچ نچی کرد و گفت:
-مزه نریز چیکار داری که مثل یه حیون شکاری از بالا پایین پریدی،نمیگی دست و پات بشکنه به خدمتکار چوی چی بگم؟
با کلافگی هردو دستش را روی کمرش گذاشت با لنگی که میزد از میان آن دو محافظی که انگار چشم و گوششان بسته باشد گذشت و گفت:
-دارم میرم از یه چیزی مطمئن باشم ،نو بیخودی دنبالم راه نیا نمی‌خوام تو هم درگیرش بشی.
-بازم بوی دردسر میاد از حرفات،داری چیکار میکنی،کجا میخوای بری؟
-گفتم که میخوام برم قبر بکنم برای خودم اونم اگه اجازه بدی.
جان حرصی سنگ کوچکی را برداشت و زیر پایش انداخت و داد زد:
-صبر کن ببینم با این وضع ناجورت داری میری جنگل.
عاصی شده ایستاد و نگاهش کرد.
-جون جدتت ولم کن جان به اندازه‌ی کافی کل تنم کوفته هست تو هم میخ نشو تو مغز نداشتم.
-خوبه که می‌دونی مغز نداری،با این راهی که تو میری انگار میخوای بری قبیله‌ی کونلون.
یکدفعه از آن فاصله‌ی که باهم داشتن لبخند مضحکی زد و با مسخرگی دستانش را بهم کوبید و ادای عمو هامون را درآورد گفت:
-افرین پسرجان،افرین به هوش و ذکاوت.
با اینکارش بازهم باعث نشد جان لبخندی بر ل*ب بزند. چرا که هنوز آن ترس و وحشتی که میروتاش برایش موقع پریدن ایجاده کرده بود هنوز ضربان قلبش تند بود.
-خیلی مسخره‌ای الان تو قبیله جز عمو هامون و بقیه بچه‌ها نیست خالیه اونجا برای چی میری.
از آن فاصله داد زد:
-برای همین میرم کار مهمی دارم.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
جان که می‌دانست میروتاش تا چیزی نخواهد نمی‌گوید و برای گفتنش باید سرش را گرم میکرد تا خودش حرفش را لو دهد. بااینکه دلش نمی‌خواست باره دیگر بخاطر او دوباره طعم ضربه‌های شلاق استاد یون را بچشد ولی دلش نمی‌آمد او را در این راه تنها بگذارد. ناسلامتی برادر و همرفیق هم بودن نمی‌توانست با وضع ناجورت که بخاطر کاراحمانه‌اش بود تنها بگذارد .
به آن دو محافظ دستور داد از دور مراقبشان باشد و خودش هم دنبالش راه افتاد.
میروتاش لعنتی زیر ل*ب فرستاد و با حالت خمیده و ناله کنان سمت جنگل راه افتاد.
حس مرطوبی چوب تمام شریان‌های قلبش را باز میکرد و درونش را قلقلک میداد،از بچگی علاقه‌ی خاصی به نرمی و مرطوبی چوب‌ها داشت. برای همین یکی از آن چوپ های مرطوب شده را که بوی هِل میداد را داخل دهانش گذاشت تا شیرینی‌اش بزاق دهانش را که طعم زهر میداد تغییر دهد.
در عالم خودش غرق بود که لحظه‌اس صدای شکستن چوب فضای سکوت جنگل را که حتی صدای کلفت دارکوب هم به گوش نمی‌آمد را شنید و با ابروهای بالا فته به جان خیره شد.
-چیه مگه جن دید؟
-نه از اونم وحشتناکترش رو همین الان دارم میبینم.
-به نفعته دهنت رو ببندی تا خودم بامشتام نیستم.
با حالت تسلیمی دستانش را بالا برد .
-گردن ما از مونازکتر اگه میخوای بزنی آزادی.
پوفی کشید و با حالت عصبی قدم‌هایش را تندتر گذاشت و چند قدمی از او فاصله گرفت. از اینکه میروتاش تمام ایده و خوشی هایش را با کارهای احمانه‌اش بر یاد زده بود حرصی بود،دلش میخواست تا جان دارد بزند تا اش سیر شود. زیرا که امروز برایش مهمترین و خاصترین روز بود ,چون میخواست بعد از این همه روز کسی را در آنجا ملاقات کند که برای دیدنش لحظه شماری میکرد.
-مگه من گفتم دنبالم بیا،خودت اومدی حالا هم اخم می‌کنی,مگه بچه‌ای؟
راست می‌گفت نه می‌توانست میروتاش را تنها بگذارد نه می‌توانست برای دیدن صورت زیبا ونرم بهای ان فرد بی‌تفاوت باشد.
-خفه شو فقط خدا کنه کاری که میخوای انجام بدی الکی نباشه اون موقع روزگارت رو سیاه میکنم.
میروتاش آب دهانش را قورت داد و سرجایش ایستاد. حال جان را درک نمی‌کرد،خودش دنبالش آمده بود و حالا هم برایش خط و نشان می‌کشید!
واقعا درک احمق‌ها برایش سخت بود.
نزدیک آبشار بزرگی شدن که از بالای دو کوه عظیم کهنسال و آب روانی از بالایش همانند آبشار پایین می‌آمد و مستقیم به دریاچه‌ی بزرگی که اطرافش پر بود از سنگ‌‌ ریخته میشد.
هردو نفس عمیقی کشیدم و به صدای دلنشین شرشر‌اب که تمام فضارا به آغوش کشیده بود گوش سپردن. تمام آنجا پر بود از چمن و درختان کهنسال که لابه‌لاهایشان شینم‌های یخ زده بود که بو و عطر گلشان با کمترین فاصله آدم را مدهوش میکرد ،و از همه سرمست تر نسیم‌هایی بودند که بوی شکوفه‌ها را در خود جای داده‌ به هر طرفی که می‌وزیدن،چه مشرق و چه مغرب پخش میکردن.
میروتاش عاشق آن منطقه بود، آن دوکوه درست پشت قبیله‌ی کونلون قرار داشتند که معدود آدم‌هایی از آنجا خبرداشت. چرا که او برای نوشیدن و خوشگذرانی به آن مکان می‌امد .
جان و میروتاش هردو جزوه آن دسته آدم‌هایی بودن که زیادی به این مکان میرفتن و گاهی اوقات داهل دریاچه می‌افتادن و آبتنی میکردن حتی دنیل هم با آن روحیه‌ی سرخستش با آنها همراه میشد.
جان بدون اینکه منتظر او باشد خودش را نزدیک آبشار رساند و در بالای سنگ بزرگ ایستاد و داد زد:
-بلدی شما کنی ؟
میروتاش لبخند گنده‌ای زد و زخم لبش دردکرد و سریع لبخندش را جمع کرد و نزدیکش شد.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
-قرار نیست شنا کنیم.من یه جای مخفی رو میشناسم که درست مارو به داخل آکادمی قبیله‌ می‌رسونه!
اخم های جان درهم شد. جای مخفی دیگر چه یود؟اگر وجود داشت چرا او خبر نداشت؟چشمانش را ریز وکرد و به میروتاشی که سعی داشت چوب بزرگی بین سنگ‌ها و چمن‌های ساقه بلند پیدا کند نگاه کرد.
-جای مخفی اگر وجود داشت چرا من و دنیل نمیدونیم،یا دنیل می‌دونه و فقط من نمی‌دونم.
چشمانش را محکم بست و لبش را گزید. اصلا به این ماجرا فکر نکرده بود که ممکن است این جای مخفی را به جان با دنیل نگفته باشد. خودش را گم و کرد و راست ایستاد و با خنده‌ی مضحکش سرش را خاراند و با لودگی گفت:
-خب… راستش… منم تازه فهمیدم نمی‌دونم همچین جایی هم وجود داره!
درواقع دوماه پیش موقع دیدن آن مکان درباره‌ی جای مخفی فهمیده بود،اژ آنجایی که بیشتر در کارها و سرک میکشید باعث میشد اطلاعاتش از بقیه‌ی همدوران‌هایش بیشتر باشد.
جان تک خنده‌ای عصبی کرد و چندباری نفس عمیقی کشید و غرید:
-دلم میخواد اینجا خفت کنم میروتاش،ما چیز مخفی بینمون نداریم ولی تو این رو از ما مخفی کردی؟
-الام بحث مخفی کردن من نیست ،باشه عذرمیخوام دیگه تکرار نمیشه حالا بیا یه چوپ بزرگ با ضخامت پیدا کن تا دیر نشده.
جان آدمی نبود که زود کوتاه بیاید ولی با آن شرایطی که گیرکردن بودن مجبور شد بعداً حساب آن را بپرسد.
بالاخره بعد از کلی گشتن، یک چوپ بزرگ را پیدا کردن. میروتاش سمت سنگ بزرگی که در سمت راست کوه قرار داشت رفت و فشار زیادی به تنه‌ی سنگ داد ،سنگ سمت پایین سرازیر شد با شدت بیشتری داخل دریاچه افتاد و ثانیه‌ای طول نکشید که سنگ‌هایی مستطیلی که رویشان جلبک‌های‌ دریای پوشانده شده بود در مقابلشان تا ته آبشار حتی در داخل آن نمایان شد.
میروتاش لبخند میزد و جان با تعجب به آن‌ سنگ‌هاخیره شده بود.
-زودباش دنبالم بیا!
به خودش آمد و بدون کوچکترین حرفی همراهش راه افتاد. بعد از اینکه از میان آب رد شدن، به در بزرگ چوبی که داخل آبشار قرار داشت رسیدن. درواقع داخل آبشار یک غار بزرگ نموری بود که هیچکس جز میروتاش از آن خبردار نداشت.
البته به جز دو نفرهم بودن که او نمی‌دانست!
-اینجا به کجا میرسه میروتاش!
- درست داخل آکادمی میرسه،جایی که من می‌خوام برم ، پشت همین‌جا هست.
همین که میخواست در بزرگ چوبی که بنظر می‌رسید به خاطر نمدار بودن آنجا کمی مرطوب شده است را باز کند ،بازویش‌توسط جان کشیده . با چشمان گشاد شده نگاهش کرد و جان با متعجب آب دهانش را قورت داد و گفت:
-نگو که میخوای بری به کتابخانه‌ی ممنوعه!
- درست حدس زدی ،این همه راه رو بخاطر اون اومدم.
-مگه اونجا چیه که بخاطرش خودت رو به آب و آتیش میزنی.
گفتنش نه در آن مکان مناسب بود نه راحت می‌توانست به زبان بیاورد.
خودش هم از انجام کاری که در ذهنش همانند کرم میلولید، تردید داشت ولی بازهم امده بود.
-یعدا خودت میفهمی ،دنیالم میای یا اینجا منتظرم میمونی!
چشمان جام رنگ نگرانی به خود گرفت.،تصمیمی که آن لحظه میخواست بگیرد سختراز آزمون ورودی بود که برای داخل شدن به آکادمی قبیله‌ی کونلون ازش گرفتنه بودند!
لبش را به دندان کشید و لعنتی به خودش فرستاد و پشت و پا زد به تمام ترسش و گفت:
-گوربابای مجازاتی که قراره بعد اینکار گیر بیفتیم، از اینکه کنارت بمونم خیالم ازت راحت میشه ،باهات میام.
میروتاش با خنده‌ای که حرص جان را درمی‌اورد و مشتی به بازوی کلفتش زد و گفت:
-جبران میکنم.
در با صدای قیژ وحشتناکی باعث میشد تمام استخوان‌های تنت بهم سابیده شوند و موی تنت سیخ شود ،باز شد.
راه میانبری بود که به اتاق اصلی آکادمی می‌رسید،جایی که تمام جادوگران و شورای مجلس برای صحبت از موضوعات مهمی در آنجا جمع می‌شدن و تصمیم‌های مهمی‌میگرفتند.
میروتاش به آرامی سرو گردنش را از لای در بیرون کشید و نگاهی به اطرافش انداخت تا مبادا کسی از ارشد هایش آنها را ببینند. اگر این اتفاق می‌افتاد اینبار مطمئن نبود چه بلایی به سرش می‌اوردن. زیرا که اولین بارش نبود از دستورات استاد یون سرپیچی میکرد و پا به آن مکان مهم می‌گذاشت.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
،باوجود اینکه می‌دانست کسایی که سطح پایین‌تری دارند حق ورود به آن مکان را ندارند! و چه برسد براینکه او هیچ قدرت نیرویی در بدن نداشت!
لای در را بیشتر باز کرد تا بالاتنش را‌ به راحتی بیرون بکشد ولی لحظه‌ای طول نکشید جان با ضربه‌ای که از پشت به او زد، تعادلش را از دست داد و پخش زمین شد.
نفسش را در سینه حبس کرد و چشمانش را روی هم فشرد ،چندلحظه‌بعد با حرص سمت جان چرخید که با حالت تسلیمانه دستش را بلند کرده بود و با چشمان خجالتی نگاهش میکرد.
-نفهمیدم!
سرشر را با تاسف تکان داد و به آرامی از جایش بلند شد و پوف عمیقی کشید.
طبق معمول بوی عود بابونه‌ تمام فضای خشک و بی‌روح آنجا را که جز پرچم‌های هشت قبیله که در جای مخصوصشان نصب شده بود و میزو صندلی های که دورهم گرد شده بودند، با عطر دلنشینش پر کرده بود. عطر بابونه هرچند بوی غلیظی نداشت ولی رایحه‌اش همانند نواختن زیتر روی آب بود،همانقدر نرم و لطیف بود!
میروتاش نزدیک جان شد که مشغول نگاه کردن به پرچم‌هایی بود که رنگشان مثل روحی در سایه‌ها میماند.
-بهتره حواست رو جمع کنی!
جان اولین بارش بود که پا به آن مکان سرد و بی‌روح می‌گذاشت، و چیزهایی که از ارشد هایش از آنجا شنیده بود،باعث میشد خودش را گم کند!
-خدایان لعنتت کنه میروتاش اگه یکی مارو اینجا ببینه می‌دونی چه بلایی به سرمون میاد!
باخونسردی جوابش را داد:
-نهایتش اخراج میشیم.
جان نزدیکش شد و با آرامی و ناله ل*ب زد:
-چه غلطی کردم باهات رفیق شدم،با اومدنمون هرچی قانونه رو زیر پا گذاشتیم.
ریز خندید و توجهی به حرف جانی که از روی ترس زده بود نکرد.
از بچگی نترس بود،هرکاری از دستش برمیامد، کسی بود که توی چهار سال اخیر توسط ۳۹استاد اخراج شده بود و لقب دردسرساز آکادمی را رویش گذاشته بودند.
بخاطر همین بود هرچقدر جان با ترس و لرز کنارش راه می‌رفت همانقدرهم او با قدم‌های محکم ولی آرام راه می‌رفت،چون تنها کسی بود که دزدکی چندباری آمده بود ،ان هم برای آنکه از نوشیدنی های استاد یو که از بچگی طعمشان را دوست داشت را بنوشد،وبرای اینکارش هم چندباری هم تنبیه شده بود ولی بی‌فایده بود،چون هرباری برای اینکه لج استاد یو را در بیاورد انجام میداد.
چند لحظه بعد در طبقه‌ی سوم راهرو بودند. اما در راهرو نیمه باز بود. میروتاش آهسته پرسید:
-چرا این در بازه؟
جان با هیجان دستانش را قلاب کرد وگفت:
-یعنی ممکنه یکی از ارشد‌ها رفته باشه داخل و یادش رفته درو هم ببنده‌.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
حرفش هم منطقی بود هم کمی باهم تداخل نداشت. اگر کسی میخواست داخل کتابخانه‌ی ممنوعه شود باید از در اصلی می‌رفت نه از در فرعی که به ندرت از اینجا باز میشد و فقط استادیو می‌توانست از این در استفاده کند،یعنی ممکن بود استاد باز گذاشته باشد،درحالی که با شنیده‌هایش اسناد و چیزهای گرانبهایی آنجا وجود داشت.
باز بودن در باعث شد هردو با جدیت و دقت بیشتری به انجام کاری که داشتند بیندیشند.
میروتاش ابرویی بالا انداخت. قدم اولش مصادف شد با متوقف شدنش توسط جان. با کلافگی و اهستگی گفت:
-چته؟
-نکنه‌ اون پایین یکی باشه مارو ببینه.
عاصی شده گفت:
-چطور فهمیدی کسی اون پایینه ,با باز بودن در که نمیشه چیزی گفت ،فقط احتماله .حالا اگه می‌ترسی میتونی از همون راهی که اومدی برگردی!
-احمق نشو میروتاش!
دستش را بیرون کشید و بی اعتنا به جان که داشت بال‌بال میزد تا برگردم داخل شد،وقتی جان دید تنها ماندش در آنجا فقط او را به سکته کرده نزدیک میکرد مجبور شد دنبالش راه بیفتتد.
توسط همان در به راهروی طویلی که روشنایی کمی داشت رسیدن، در انتهای راهرو تابلوی مرد چاقی با سر کچل شده و لباس های ابریشمی به دیوار آویخته بودند.
میروتاش تمام اینها را در ذهنش موقع آمدن به اینجا تحلیل کرده بود و می‌دانست قرار است موقع داخل شدن با چه چیزهایی مواجه شود. بااین وجود برای اولین بار زمانی که ۱۵سالش بود او را همراه جان و بقیه شاگردان جادوگر به آنجا برده بودند، برای همین بود کمی با محیط آنجا آشنا بودند!
مرد‌با صدای کلفت و غلیظ پرسید:
-اسم رمز؟
جان قدمی عقب رفت وبا اظطراب آستینش را کشید و با التماس گفت:
-فکر اینجاش رو نکرده بودیم ،بیا برگردیم وقتی فهمیدم اون موقع میایم.
-از کی میخوای بپرسی ؟اگه بفهمن اومده بودیم اینجا یه پدری ازمون درمیارن که تا اون سرش ناپیدا یه ذره به اون کلت فشار بیار میفهمی چی بوده؟
جان دستش را روی صورتش کشید وبا عجز نالید :
-یادم نمیاد! چطور انتظار دار اسم رمزی که چندسال گذشته برای اولین بار موقع بازدید از اینجا شنیدم رو به یاد داشته باشم!
میروتاش که تا آن لحظه در افکارش غرق بود چشمانش را ریز کرد و گفت:
-کاپیوت دار… کونلان
همان لحظه تابلو به سمت جلو چرخید و حفره‌ی دایره‌ای از دیوار نمایان شد. جان با چشمان گشاد شده خیره شد.
-چطور تونستی؟
موقعی که خودش را از آن در بالا میکشد با حالت خاصی گفت:
-مغز نیست که صندوق گنجینست!
جان رویش را گرفت و دنبالش راه افتاد وگفت :
-فکر نکن یه رمز رو گفتی و شدی دانای اعظم !
با خنده جوابش را با آهستگی داد:
-باشه تو خوبی!
قدمی به جلو نگذاشته بودند که صدای غرشی حیوانی به گوش رسید.
هر سه پوزه‌ی سگ در جهت خود بوکشیدند،اما بنظر می‌رسید نمی‌توانست آنها را ببیند.
جان آهسته و با دست لرزانش استین میروتاش را کشید و گفت:
-اونی که کنار پاس هست چیه؟
میروتاش چشمانش را ریز کرد و با دقت نگاه کرد و گفت:
-شبیه یه زیتره جاناتانه,فکر کنم استاد یو یا عموفلیپ گذاشته.
-پس یعنی اگه موسیقی قطع بشه اونم از خواب بیدار میشه نه؟
-نمیدونم باید امتحانش کنیم.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
میروتاش آهسته سمت زیتر بزرگ چوبی که رویش شکوفه‌های طلایی حک شده بود و در هوا معلق بود رفت و پشتش ایستاد.
جان پاورچین کنارش ایستاد و با آهستگی گفت:
- بلدی چطوری سیم‌ها رو باهم مخلوط کنی‌؟
میروتاش لبش را به دندان کشید، و اخم هایش را درهم کرد و نفس عمیقی کشید. نواختن جاناتان را هنگام نواختن زیترش دیده بود که چگونه با انگشتانش ماهرانه روی سیم‌های فلزی نازک می‌کشد و صدای آهنگین دلنشینی ایجاد می‌کرد.
بلافاصله‌ شروع کرد انگشتانش را با حالت بازی‌گونه روی سیم کشیدن. صدای ایجاد شده موسیقی موزونی نبود ولی باعث شد بدعنق چشمانش خواب آلود شود و صدای غرشش هم به تدریج کم شد پنجه‌هایش را تکان داد، بعد زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت .
هردو نفس عمیقی کشیدند. بخصوص جانی که کم مانده بود پس بیفتد و خودش را به سختی سرپا نگه داشته بود.
- بهتره معطل نکنیم سریع از دریچه رد بشیم تا بدعنق بیدار نشده!
جان حرفش‌ را تایید و دنبال میروتاش راه افتاد، وفتی داشتند از کنارش رد می‌شدند نفس‌های گرمش را همزمان با بوی بدی که همانند تفاله‌ی گوساله میماند را حس کردند. هردو کم مانده بودند حالشان خراب شود که سریع داخل دریچه‌ی دایره‌ای مانند شدند ، بدون اینکه بدانند داخل آن دریچه چه شکلی هست یکدفعه هردو در هوای سرد و مرطوب شده که تا استخوان می‌سوزاند پایین و پاییتن‌تر رفتند.
تنها صدایی که در آن تونل سیاه و تاریک به گوش می‌رسید صدای خنده‌ی میروتاش و فریاد جان بود که از ترس داد میزد.
همان لحظه با احمقانه‌ترین حالت روی یک جسم نرمی فرود آمدند.
همین که می‌خواستن نفس آسوده ای بکشند که آن گیاه نرمی که رویش فرود آمده بودند آهسته خم شد و دریاچه‌ی دیگری باز شد و هردویشان را همانند یک سطل زبانه داخل انداخت.
هردو به حالت معلق مانند روی هوا مانده بودند که جان با صدای بلندی گفت:
– الان چطوری راه رو پیدا کنیم ،فکر کنم گم شدیم!
میروتاش که انگار عین خیالش هم نبود و بنظر می‌رسد از موقعیتش خوشش آمده بود و داشت دور خودش می‌چرخید گفت:
- احتمالا یه راه هست باید بگردیم .
- با این وضع چطوری میخوای دنبال در بگردی، حتی نمیشه اطراف رو دید انگار داخل یه استکان سفید هستیم!
- احتمالا یه نشانه‌ چیزی باید باشه که بشه پیداش کرد.
چیزی نگفت و مشغول کنکاش اطرافش شد.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
:جان که صبرش تمام شده بود و یک جورایی حالش از معلق بودن بهم می‌خورد و سرش گیج می‌رفت داد زد:

- چقدر دیگه باید اینجا باشیم!

همین کافی بود، تا بلافاصله لرزش شدیدی اتفاق بیفتتد.

بادی وزید و هر دو را داخل یک حباب بزرگ انداخت. بعد نور زیادی از سمت راستشان حرکت کرد و در خودش بلعید و در تاریکی محض فرو رفتند.

با بوی نم چوب‌ها و کتاب‌های مرطوب شده بینی‌اش را خاراند و چشمانش را باز کرد. بدنش کرخت شده بود و در حالتی خشک شده بود و به سختی می‌توانست تکان دهد.

متوجه اطرافش شد.

همه جا پر بود از قفسه‌ها و کتاب‌های بی‌شماری که از هزارسال در خود جای داده بود، برای همین بود که قدمت قبیله‌ی کونلان از بقیه قبایل بیشتر بود.

هزاران شمع بزرگی در گوشه کناره‌ها و دیواره‌های سنگی آویخته شده بود، و تمام فضا با نور اتشین روشن شده بود و فضای گرمی را ایجادکرده بود.

میروتاش عزمش را جمع کرد و با حالت تلوخوران از جایش بلند شد. تا به حال همچین کتابخانه‌ی عظیمی دنجی را ندیده بود. حیرت انگیز بود.

صدای سکوت آنجا وهم انگیز بود و باعث میشد به خودش بلرزد، ولی با حیرتی که به قفسه‌ها و کتاب های داخلشان نگاه می‌کرد همه چیز را از یاد می‌برد.

پس بیراه نبود که اسم آنجا را ممنوعه گذاشته بودند، هزاران سال است که استاد یون و بقیه برای جمع‌آوری کتاب‌ها تلاش بسیاری کرده بودند. حتی گنجینه‌هایی که از گذشته تا الان پیدا کرده بودند در آنجا مخفی و دور از چشم مردم نگه می‌داشتند.

ولی میروتاش تنها یک هدف داشت و مجبورش کرده بود آن همه راه سخت و غر زدن‌ های جان را تحمل کند، فقط دنبال کتاب هشت طلسم بود، که‌ به دست کاهن اعظم یل نوشته شده بود را پیدا کند.

مطمئن بود که داخل آن درباره سنگ یشم و طلسم‌های شیطانی خیلی چیزها نوشته است.

حتی از عمو فلیپ شنیده بود که هرکسی بخواهد کار شیطانی بکند دنبال آن کتاب می‌رود، چراکه اطلاعات مهم و محرمانه‌ای داخلش نوشته شده که درکش برای بعضی از افراد خیلی سخت و غیرقابل فهم است و برای فهمیدنش باید سطح اگاهی بالاتری داشته باشند.

شمعی را از میان را قفسه‌ها برداشت و شروع به گشتن کتاب هشت طلسم کرد.

باید می‌فهمید چشمان قرمز نیلوفری آن دختر نشان کدام طلسم شیطانی هست؟

باید مطمئن میشد که آن دختر آیا ارتباطی با طلسم تاریکی دارد، آیا همانی هست که سالها انتظارش را کشیده است؟

از کنار هر قفسه‌ که می‌گذشت با دقت بیشتری اسم‌ تمام کتاب‌های قطور را که بیشترشان کهن‌ سال بود و قدمت بیشتری داشتند، برسی میکرد.

از خستگی چشمانش را مالش داد و با دست و پای شل شده سمت میز بزرگی که رویش یک شطرنج بزرگ با مهره‌های سنگی انسانما وجود داشت و در گوشه‌ی کتابخانه نزدیک یک در بزرگ فلزی که نقش و نگار یک عقاب رویش حک شده بود و بوی روغن تازه‌ای را از خودش تراوش میکرد، ومعلوم نبود به کجا ختم می‌شود رفت.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 11) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا