- Jul 25, 2024
- 69
- نمیشه سارا، پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه، میدونی که اگه این بارم فرار کنه ما رو تنبیه میکنن.
با دقت به حرفهایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد، چشمانش را باز کرد .
پس مدتی بود که آرامش از جزیره رفته است و مردههای متحرک همانطوری که از اسمشان معلوم بود، آدمهای مردهای بودند که میتوانستند حرکت کنند، نوعی جنازه سطح پایین دگرگون شده! صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مردهها چشمانی مات و از کاسه در آمده داشتند؛ البته چندان خطرناک نبودند؛ ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب میشدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آنها عروسکهای مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید، احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد. تک خندهی تلخی کرد و با خود گفت:
- پس قبیلهی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونها فرستاده؛ ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسکهای متحرک.
با صدای باد دوبارهای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت، برداشت و مشغول خوردن شد.
با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده بود چیزی که نصیبش شده، لگد محکم و سرزنش های حماقت بار بود.
کجاست آن قاتل خونخوار که هرکجا اسمش میآمد لرز برتن مردم میانداخت؟ کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است.
بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همینجا بماند، دیدن افراد قبیلهی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشتهی تلخی بود که هنوز هم که هست، مثل سنگ در قلبش سنگینی میکند!
وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دو خدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند، سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر لب لعنتی نثارش کرد.
این دفعه از جایش بلند و منتظر داخل شدنش شد.
با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر میآمد و لباس ابریشمی و گران قیمتی برتن داشت، در بین آن سه خدمه ایستاده بود، همراه مرلین داخل اتاق شدند.
اخمهایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟
-بفرما اینم همونی هست که خواسته بودین!
مرد با صدای کلفت و زمختش سرش را تکان داد و به آن سه خدمهی مرد که کنارش ایستاده بودند، گفت:
-بیارینش بیرون .
همین که هرسه نزدیکش شدند، حالت دفاعی به خودش گرفت. مرلین با پوزخند با دیدن عکس العملش گفت:
-مراقبش باشین خوب بلده چطوری فرار کنه، اگه ایندفعه فرار کنه تقصیرش رو گردن ما نندازین.
همان مرد چاق در جواب مرلین با حالت چندشی گفت:
- نگران نباش خودم دمش رو قیچی میکنم.
مرلین که انگار با دیدن ترسش که از چشمانش بیرون میزد و انگار حس پیروزی به او دست میداد، لبخند گشادی زد و از اتاق خارج شد.
با دقت به حرفهایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد، چشمانش را باز کرد .
پس مدتی بود که آرامش از جزیره رفته است و مردههای متحرک همانطوری که از اسمشان معلوم بود، آدمهای مردهای بودند که میتوانستند حرکت کنند، نوعی جنازه سطح پایین دگرگون شده! صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مردهها چشمانی مات و از کاسه در آمده داشتند؛ البته چندان خطرناک نبودند؛ ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب میشدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آنها عروسکهای مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید، احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد. تک خندهی تلخی کرد و با خود گفت:
- پس قبیلهی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونها فرستاده؛ ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسکهای متحرک.
با صدای باد دوبارهای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت، برداشت و مشغول خوردن شد.
با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده بود چیزی که نصیبش شده، لگد محکم و سرزنش های حماقت بار بود.
کجاست آن قاتل خونخوار که هرکجا اسمش میآمد لرز برتن مردم میانداخت؟ کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است.
بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همینجا بماند، دیدن افراد قبیلهی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشتهی تلخی بود که هنوز هم که هست، مثل سنگ در قلبش سنگینی میکند!
وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دو خدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند، سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر لب لعنتی نثارش کرد.
این دفعه از جایش بلند و منتظر داخل شدنش شد.
با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر میآمد و لباس ابریشمی و گران قیمتی برتن داشت، در بین آن سه خدمه ایستاده بود، همراه مرلین داخل اتاق شدند.
اخمهایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟
-بفرما اینم همونی هست که خواسته بودین!
مرد با صدای کلفت و زمختش سرش را تکان داد و به آن سه خدمهی مرد که کنارش ایستاده بودند، گفت:
-بیارینش بیرون .
همین که هرسه نزدیکش شدند، حالت دفاعی به خودش گرفت. مرلین با پوزخند با دیدن عکس العملش گفت:
-مراقبش باشین خوب بلده چطوری فرار کنه، اگه ایندفعه فرار کنه تقصیرش رو گردن ما نندازین.
همان مرد چاق در جواب مرلین با حالت چندشی گفت:
- نگران نباش خودم دمش رو قیچی میکنم.
مرلین که انگار با دیدن ترسش که از چشمانش بیرون میزد و انگار حس پیروزی به او دست میداد، لبخند گشادی زد و از اتاق خارج شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: