درحال تایپ رمان لعن |ساناز محمدی کاربر انجمن چری بوک

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
- نمیشه سارا، پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه، میدونی که اگه این بارم فرار کنه ما رو تنبیه می‌کنن.
با دقت به حرف‌هایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد، چشمانش را باز کرد .
پس مدتی بود که آرامش از جزیره رفته است و مرده‌های متحرک همان‌طوری که از اسمشان معلوم بود، آدم‌های مرده‌ای بودند که می‌توانستند حرکت کنند، نوعی جنازه سطح پایین دگرگون شده! صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده‌ها چشمانی مات و از کاسه در آمده داشتند؛ البته چندان خطرناک نبودند؛ ولی برای آدم‌های عادی زنگ خطر محسوب می‌شدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آن‌ها عروسک‌های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید، احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد. تک خنده‌ی تلخی‌ کرد و با خود گفت:
- پس قبیله‌ی کونلون شاگردانش رو برای شکار اون‌ها فرستاده؛ ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسک‌های متحرک.
با صدای باد دوباره‌ای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت، برداشت و مشغول خوردن شد.
با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده بود چیزی که نصیبش شده، لگد محکم و سرزنش های حماقت‌ بار بود.
کجاست آن قاتل خونخوار که هرکجا اسمش می‌آمد لرز برتن مردم می‌انداخت؟ کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است.
بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همین‌جا بماند، دیدن افراد قبیله‌ی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشته‌ی تلخی بود که هنوز هم که هست، مثل سنگ در قلبش سنگینی می‌کند!
وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دو خدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند، سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر لب لعنتی نثارش کرد.
این دفعه از جایش بلند و منتظر داخل شدنش شد.
با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر می‌آمد و لباس ابریشمی و گران‌ قیمتی برتن داشت، در بین آن سه خدمه ایستاده بود، همراه مرلین داخل اتاق شدند.
اخم‌هایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟
-بفرما اینم همونی هست که خواسته بودین!
مرد با صدای کلفت و زمختش سرش را تکان داد و به آن سه خدمه‌ی مرد که کنارش ایستاده بودند، گفت:
-بیارینش بیرون .
همین که هرسه نزدیکش شدند، حالت دفاعی به خودش گرفت. مرلین با پوزخند با دیدن عکس العملش گفت:
-مراقبش باشین خوب بلده چطوری فرار کنه، اگه این‌دفعه فرار کنه تقصیرش رو گردن ما نندازین.
همان مرد چاق در جواب مرلین با حالت چندشی گفت:
- نگران نباش خودم دمش رو قیچی میکنم.
مرلین که انگار با دیدن ترسش که از چشمانش بیرون می‌زد و انگار حس پیروزی به او دست میداد، لبخند گشادی زد و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
هر سه خدمه از بازویش گرفتند و به زور از اتاق بیرون کشاندند. با تابش نور خورشید بعد از مدت‌ها ماندن در تاریکی چشمانش را سریع بست.
ولی محض شنیدن صدای شلوغی از شرق عمارت گوش‌هایش تیز شد.
باید از دستشان فرار می‌کرد،‌ این‌گونه راهی برای نجاتش پیدا می‌کرد. با این وجود اگر با آن‌ها از اینجا می‌رفت هیچ وقت فرصت فهمیدن خواسته‌ی این جسم را پیدا نمی‌کرد.
لبش را گزید و همین که می‌خواست با هنر‌های رزمی‌اش کارشان را یکسره کند دست و پایش سست شد و نتوانست.
عاصی شده سرش را تکان داد و پوف عمیقی کشید، متوجه شد که این بدن جز انرژی‌ درونی، هیچ قدرت بدنی ندارد.
چرا باید گیر همچین بدن ضعیفی می‌افتاد؟
باید با ترفندهای دخترانه از دستشان فرار می کرد‌. در دلش نفس عمیقی کشید و از یک شمرد و یک‌دفعه دست یکی از آن خدمه‌ها را محکم گاز گرفت.
داد مرد بلند شد و سریع لگدی به پای آن یکی‌ زد، هردو از درد بهم پیچدند.
وقتی فرصت خٓلاصی پیدا کرد، لحظه‌ای تعامل نکرد و دامن بلندش را در دست گرفت و سمت شرق عمارت دوید.
صداهای داد و بیداد مردان را پشت می‌شنید ولی بدون توجه به آنها همانند توله سگی می‌دوید.
وقتی به تالار شرق عمارت رسید، با دیدن منظره‌‌ی زیبای تالار که با سنگ‌های مرمر پوشیده بود و نقش و نگار زیبایی رویشان حک کرده بودند دهانش از تعجب باز ماند.
دیدن آن سنگ‌های ذرین و طلایی برای بار اول هوش از سرش پرانده بود.
نفسش را به شدت بیرون فرستاد و قفسه‌ی سینه‌اش با تندی نفس‌هایش بالا و پایین میشد، خودش را در بین جمعیتی که گرد هم در آمده بودن انداخت.
همهمه‌های زیادی در بینشان بود، همه‌اشان نامعلوم و تو در تو؛ ولی حدس زده بود که برای دیدن جادوگران قبیله‌ی کونلون اینجا جمع شده باشند.
بنظرش انجا عمارت فرماندار یا بزرگ مقام این جزیره بود.
این‌که صاحب این جسم توی این خانه چیکار میکرد را باید از یک جایی می فهمید!
بین آن همه جمعیت و تالار بزرگی که به آن شکل ندیده بود داشت با چشمان هراسانش در خروجی می گشت، همین که گذرش از دروازه‌ی شرق عمارت خورد، سه مرد جوان با رداهای بلند و که هرکدامشان به رنگ مختلفی بود شمشیر بدست با قامت‌های بلند، بدن‌های ورزیده و که نشانگر قدرت رزمی‌اشان بود داخل حیاط شرقی شدند، از چهره‌هایشان غرور تکبر را میشد حس کرد.
این هم از خصلت قبیله‌ی کونلون بود که شاگردانش را طوری بار می‌آورد که هیچ‌کس از شاگردان هشت قبیله‌ی دیگر توان مبارزه با آنها را نداشته باشد. حتی عضو شدن در آن قبیله خیلی سختر از بقیه قبایل‌ها بود.
آنها هم از نسل‌های جوان خاندان گونجو به حساب می‌آمدند.
پوزخند تلخی به خودش زد و با چشمانش آن‌ها را دنبال کرد.
هیچ وقت در زندگی‌ گذشته‌اش زمانی که همراه برادرش الک به عنوان شاگرد قبیله‌ی کونلون پذیرفته شده بود را از یاد نمی‌برد.
اوهم آنجا بود، چقدر گستاخانه و با اعتماد به نفس او را برای مبارزه طلبیده بود!
نفسش را بیرون فرستاد و با صدای داد آن مرد چاقی که به زور نفسش بالا می‌آمد و با حرص از آن سه مرد خنگ‌تر از خودش که لای جرز دیوار هم نمی‌خوردند را که شنید، رادار‌هایش شروع به کار کردن و سریع‌ بدون اینکه توجهی به کنار دستی‌اش بکند تنه‌ای به او زد و از دروازه شرقی خارج شد. بعد از چند صباحی دویدن بین دوراهی طویلی در حیاط بزرگ پشتی باغ قرار گرفت.
هر لحظه صداهایشان از پشت نزدیک میشد و نمی‌توانست بین آن دو راه انتخابی کند.
- اوناهاش اونجاس .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
با بلند شدن صدای یکی از خدمتکاران دامن بلندش را در دست گرفت و چشم بسته سمت راست دوید. بعد از آن همه راه دویدن، نفسش بالا نمی‌آمد. وقتی دیوار بزرگ آجری را در مقابلش دید سرجایش خشکش زد، بن بست بود. به شانسش لعنتی زیر لب گفت و دستش را روی سینش گذاشت.
بخاطر سریع دویدنش و جسم ضعیفی که داشت، کم مانده بود پس بیفتد. قفسه‌ی سینه‌اش بخاطر دویدن درد می‌کرد و روده‌اش بهم می‌پیچید و جای دیگری هم نمی‌شناخت که برود.
هر لحظه صداهای آن سه مرد نزدیک‌تر میشد و ضربه‌های قلب‌ او هم بیشتر.
ارتفاع دیواره‌ها آنقدر بلند نبودن که نتواند از آن بپرد، البته با قدرت بدنی خودش! اگر آن‌ها را باهم مقایسه می‌کرد، می‌توانست با یک پرش از دیوار بالا بپرد، چرا که کار همیشگی‌اش در گذشته این بود ، ولی با این جسم ضعیف حتی فکر اینکه پایش را بلند کند هم عذاب آور بود.
ولی به نظرش امتحان کردنش هم ضرری نداشت. برای همین با آرامی خودش را سمت دیوار کشاند، از آجرهایش گرفت و به زور یک پایش را بلند کرد، می‌خواست خودش را به آن‌طرف دیوار بکشاند که صدای مردانه‌ای متوقفش کرد.
-داری چیکار می‌کنی؟
سرش را با ناله بلند کرد. با دیدن مردی‌ که ردای بلند قرمز رنگی برتن کرده است و موهای بلندش را مثل آبشار از بالا بسته و به هر دو طرفش پخش شده و دست به سینه با حالت متفکرانه نگاهش‌ می‌کند، خودش را یک‌دفعه گم کرد و با دستپاچگی از روی آجرهای دیوار با مخ روی زمین افتاد و آخش بلند شد.
مرد با چشمان گرد شده تک خنده‌ای کرد و یک قدم نزدیکش شد.
-چیکار کردی که میخوای فرار کنی، موش کثیف؟
دندان‌هایش را روی هم سابید و از جایش بلند شد و مقابلش ایستاد. بی‌اهمیت به درد پایش که تا استخوان‌هایش می‌رسید، انگشت اشاره‌اش را سمتش گرفت و تا می‌خواست تمام دق و دلی‌هایش را از سر آن مرد دربیاورد که دوباره صداهای آن سه مرد را با فاصله‌ی کمی شنید و جبهه‌اش را تغییر داد و با التماس گفت:
- خواهش می‌کنم کمکم کن از اینجا فرار کنم، منم فراموش می‌کنم چی گفتی بهم .
مرد با اخم‌های درهم شده از تعجب قدمی عقب رفت و گفت:
- چرا داری فرار میکنی، مگه چیکار کردی؟
عاصی شده گفت:
- چرا اصرار داری باید کاری کرده باشم.
- پس چرا فرار میکنی؟
هر لحظه که آن‌ها نزدیک میشدن اضطرابش بیشتر میشد.
- توضیحش مفصله، کمکم کن بعداً میگم.
دستش را با التماس گرفت .
- خواهش میکنم.
- یه دلیل قانع کننده برام بیار تا کمکت کنم.
با تعجب خیره‌اش شد. چه دلیلی برای کمک کردن داشت؟ مگر کمک کردن دلیل هم می‌خواست؟
از وقتی توسط آدم‌های ضعیف‌تر از خودش کشته شده بود و بعد از آن متولد شدن دوباره‌اش به عنوان برده و این مکافاتی که گریبان گیرش شده بود ،ذره‌ای باعث نمیشد حس کند تولد دوباره‌اش خوش یمن است .
ناگهان با نزدیکی‌اش به آن مرد که یک سر و گردن از او بزرگ‌تر بود و شانه‌های کلفت و ورزیده‌ای داشت، منبع انرژی قوی که مثل یک حاله‌ی زرد رنگ دور آن مرد حس کرد، ولی انگار چیزی سد آن انرژی شده بود. برای اطمینان سریع کف دست راستش را محکم روی سمت چپ سینه‌اش گذاشت و چشمانش را بست.
مرد با کنجکاوی به رفتارش که به نظرش دختر عجیبی می‌آمد نگاه کرد.
آن انرژی، درون هسته‌ی طلایی‌اش (یک نوع قدرت ماورایی هست که از بدو تولد در بدن جادوگران قرار میگرد که با تمرین و مراقبه زیاد باعث قدرتمند شدن و در سطح بالایی از جادو قرار میگرد.) مهر شده بود. یک چیز خیلی قوی درون قلبش بود که هرچه بیشتر به بهرش می‌رفت انرژی‌خودش از درون تحلیل میشد. یک لحظه انگار چیزی پسش بزند دستش را به عقب پرت کرد و خودش هم قدمی عقب رفت.
یک چیز درباره ی آن مرد عجیب بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
به وضوح می‌توانست حس کند که از درون‌ چقدر عذاب می‌کشد و این مربوط می‌شد به مهر شده‌ی هسته‌ی طلایی درونی‌اش و تنها چیزی که بیشتر از همه در زندگی‌اش اذیتش می‌کرد همان نداشتن قدرت جادویی‌اش بود!
این‌بار او بود که با تمسخر ابرویی بالا انداخت و از نوک پا تا فرق سرش نگاه کرد و گفت:
- با وجود نداشتن قدرت جادویی چطور به خودت اجازه میدی شمشیر تو دستت بگیری؟
اخم‌های مرد درهم شد و با چشمان ریز شده به دختر روبه‌رویش چشم دوخت.
به جای اینکه از حرف‌های دخترک خشمگین شود، برعکس از گستاخی‌اش خوشش‌ آمد و فاصله‌ی بینشان را با قدم‌هایش پر کرد، درست در روبه‌روی دخترک ایستاد.
همان لحظه بود که نورخورشید از غرب عمارت به شرق رسید و درست جایی که آن دو ایستاده بودن ایستاد و ذرین‌های طلایی‌اش را همانند شاخک‌های برگ هلو به صورت یل انداخت و مردمک چشمانش هم‌ چون شکوفه‌ی قرمز نیلوفری درخشید.
مرد با دیدن چشمانش ابروهای درهم شده‌اش را باز کرد و مات و مبهوت شده به چشمان کهکشانی شده‌ی دخترک خیره شد.
یل از این همه نزدیکی مرد حس خفگی بهش دست داد و قدمی به عقب رفت و سرفه‌ی الکی کرد.
وقتی صدای یکی از آن مردان را شنید سریع گفت:
-کمکم کن منم …. منم… .
با درماندگی نگاهی به قلب آن مرد عین تخم مرغه بسته میماند، انداخت و لعنتی زیر لب گفت لب گزید.
-اگه کمکت کنم تو چیکار می‌کنی؟
نمی‌دانست گفتن آن حرفی که مثل آسیاب شده در زبانش می‌چرخید‌ درست است یا نه؟
اما آن لحظه تنها حرفی بود که می‌توانست جانش را نجات دهد ولی برای گفتنش تردید داشت.
اصلا نمی‌دانست با گفتنش بازهم کمکش می‌کند یا نه؟
با تردید لبش را به دندان کشید و به چشمان عقابی مرد نگاه کرد و گفت:
- منم کمکت میکنم انرژی مهر موم شده‌ات رو باز کنی.
دیدن چشمان قرمز رنگ دخترک آنقدر برایش شوک کننده بود که شنیدن حرف دومش کلا خشکش بزند.
این دختر ناشناس در عرض بیست ثانیه تمام باور‌هایش را برهم‌ زد. چی در وجود آن دختر بود که دلش می‌خواست هم کمکش کند هم از طرفی او را به آن سه مردی که در سه قدمی‌شان ایستاده‌ان تحویل بدهد؟
توی این و بیست سال کسی نتوانسته بود انرژی مهر شده‌اش را باز کند؛ ولی این دختر همان لحظه وعده‌‌ی باز کردن انرژی‌اش را داده بود، همان چیزی را میخواست که در این چندسال خودش را به آب و آتیش زده بود!
- اوناهاش اونجاس بگیرینش تا در نرفته
یل با ناامیدی و تنفری که در چشمانش موج میزد به تخته سینه‌ی مرد کوبید و داد زد‌:
- خواهش می‌کنم نذار من رو ببرن، بهت قول میدم کمکت کنم، مطمئن باش.
وقتی دید مرد مقابلش هنوز در تردید حرف‌هایش است، سرش را با تاسف تکان داد.
دیگر هیچ راه فراری نداشت و تنها ذره‌ی امیدی به آن مرد داشت که حرفش را قبول کند و به او کمک کند، با سر رسیدن آن‌ها پر کشید.
دوتا از مردان با دیدن آن مرد قرمز پوش احترام گذاشتن و از بازویش محکم گرفتند.
هنوز چشمانش به آن مردی بود که به راحتی بعد از آن همه التماس هیچ کمکی به او نکرد. چه انتظاری از آدم‌ها داشت؟ او که در زندگی قبلی‌اش هر چه ضربه خورده بود از انسان های ضعیف تر از خودش بود پسه توقع داشت به او کمک کنن، بلکه سودی برایشان داشته باشد!
یکی از همان مردان طنابی از داخل جیبش در آورد و روی دهانش بست و گفت:
- برای اطمینان کاریه پس دختر خوبی باش و دنبالمون بیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
دیگر کارش تمام بود و تقلا کردنش هم بیفایده. الان در موقعیتی قرار داشت که نه می‌توانست از نیرویش استفاده کند نه این‌جا را به خوبی می‌شناخت که فرار کند.

هر سه دوباره به آن مرد که با خونسردی تمام همانند مترسک در جایش ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد ادای احترام کردند و به زور آن را باخودشان بردند.

در آخرین لحظه سرش را برگرداند و با بغضی که در چشمانش جمع شده بود و حالت‌های قطره در مردمکش نمایان بود به عقب نگاه کرد.

دید که آن مرد هم‌چنان در سرجایش ایستاده و با خونسردی نگاهش می‌کند. با چشمانش التماس میکرد جانش را نجات دهد ولی بعید می‌دانست آن مرد احمق بفهمد.

***

- هی میروتاش اینجا چیکار می‌کنی، چند ساعته دنبالت میگردم.

با صدای دنیل به خودش آمد و نفس عمیقی کشید و سمتش چرخید.

- چیشده تو فکر بودی؟

یکدفعه مثل احمقا ابرویی بالا انداخت و فاصله‌ی بینشان را پر کرد. دنیل ترسیده از رفتارش قدمی به عقب رفت و با هیجان گفت:

-داری چیکار می‌کنی .

دوباره نزدیکش شد و گفت:

-سرجات وایسا میخوام به چیزی رو امتحان کنم.

با تردید ایستاد و چشمانش را گرد کرد.

میروتاش با دقت به مردمک چشمان سیاه دنیل خیره شد وقتی دید هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد دستش را کشید و سمت نور خورشید ایستادن و دوباره به چشمانش خیره شد.

وقتی دوباره نتوانست چیزی را در چشمانش ببیند پوفی کشید و دستش را روی قلب دنیل گذاشت و چشمانش را بست .

با عصبانیت و کلافگی دستش را پس زد و نفسش را بیرون فرستاد و گفت:

-چت شده چرا ادای خنگ‌هارو در میاری؟

سوالی نگاهش کرد و دستش را روی چانه‌اش گذاشت و در جوابش گفت:

-چطوری یکدفعه چشماش قرمز شدن؟ حالت عجیبی داشت نمی‌دونم اون چی بود .

- از وقتی کوهستان هشت تپه برگشتی کلا مغزت تاب برداشته، بیا بریم.

با یادآوری کوهستان هشت تپه خندید و گفت:

- جای آرامش بخشی بود ولی استادش آدم باحالی نبود با اینکه برام سخت نمی‌گرفت اما باهاش حال نمی‌کردم. استاد باید جنم داشته باشه که این پیر خرفت نداشت.

دنیل با تاسف سری تکون داد و گفت:

- برای همین نتونستی کلبه‌ی استادت رو روسرش خراب کنی نه؟

دوباره خندید.

- به من چه وقتی تیرندازیش اونقدرا خوب نبود.

- پس اون من بودم که سر هدف رو برعکس گذاشتم و مستقیم تیر به کلبه خورد و از هم پاشید.

- بنظرم خوبم شد،دچون اون کلبه از نظر استحکامی ضعیف بود با این حال یه روزی توی سرش آوار میشد .

دنیل نچ نچی کرد وگفت:

-این۳۹مین‌ استادت بود که اخراجت کرد با این حال بازم خوشحالی، استا یون امروز صبح خیلی از دستت شاکی بود، استاد شیائو درخواست جلسه‌ی شورا داده بود تا خسارت کلبه‌اش را از استاد بگیره، نمیشه دنبال دردسر نگردی و همینی که هستی رو قبول کنی ؟

اخم هایش ناخودآگاه درهم شد و دستانش مشت شدن.

-از ۱۸سالگی تا الان تنها حس که دارم پوچه، انگار از درون چیزی رو کم دارم ،هیچ کدام از استادا نتونستن این خلع رو از وجودم پاک کنن.

دنیل دست روی شانه‌های پهن بهترین رفیقش گذاشت و برای دلداری شانه‌هایش را فشرد و گفت:

-هیچ کدام از اینا تقصیر تو نیست پس حق نداری خودت رو مقصر بدونی!
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
لبخند تلخی زد و تا رسیدن به عمارت فرماندار چیزی نگفت.

***

با تکان خوردن قایق یکدفعه سرش با شدت بیشتری به تخته‌ چوبی بزرگی خورد و چشم‌ بندش از صورتش پایین افتاد .

از درد سروگردن خشک شده‌اش را به آرامی بلند کرد و کش و قوسی به خودش داد.

برای عادت کردن چشمانش به روشنایی چندباری پلک زد و با گنگی به اطرافش نگاه کرد.

میدان شهر شلوغ بود.

مردمانی بودن روبه‌روی دکه‌ی پیرمرد فالگیری به صف ایستاده‌ بودند تا از او طلسم‌های‌ شانس و چند طلسم دیگر بخرند.

دختری دنبال طلسمی برای پیداکردن هرچه زودتر نیمه‌ی گمشده‌اش می‌گشت یا مردکشاورزی بود که برای به‌ بارآمدن محصولاتش و سود بسیار از آن، طلسم خوش‌شانسی می‌خواست.

کنار دکه‌ی‌ زن‌ کیک ‎‌ماه‌ فروش که عطر کیک‌هایش همه جا را پر کرده‌ بود، جمعیت زیادی قرار داشت. یکدفعه باد شکمش بلند و دستش را رویش گذاشت، این جسم زیادی ضعیف بود و بیشتر گرسنه‌اش میشد .

صدای‌ خنده‌ی بچه‌ها را شنید که به شیرین‌کاری‌ پسر‌ دلقک‌ جوان نگاه می‌کردند.گاه دلقک شعبده‌ بازی می‌کرد و با آتش و آب کارهای حیرت‌آوری انجام می‌داد که باعث تعجب بچه‌ها میشد.

هر کسی به هر چیزی مشغول بودن و سر مردم را با آنها گرم می‌کردند.

ناگهان چشمش به آن پلی بزرگی که از میدان شهر رد میشد خورد. همان لحظه در ذهنش چیزی زنگ خورد.

«- آخر سر با اینکارات سرمون رو به باد میدی؟

خنده‌ی مستانه‌ای سر داد وگفت:

-تا من رو داری نگران چیزی نباش.

الک با عصبانیت ضربه‌ای آرامی به پیشانی‌اش زد.

-وقتی تو رو دارم بیشتر نگران میشم .

بیخیال حرف الک شد و نوشیدنی‌هایش را بالا آورد و ب*و*سه‌ای به بطری یشمی‌اش زد.

-عاشق نوشیدنی شبنم یخی‌ام، تو چی الک؟ چی دوست داری؟

الک روی همان پل، مقابلش ایستاد و دستانش را از پشت قلاب کرد و نگاهی به دریاچه‌ی سرخ کرد و گفت:

-منم عاشق بوی شکوفه‌ی هلوام چیزیه که همه‌جا میشه پیداش کرد ولی خاص بودنش چیزیه که هرکسی نمی‌تونه درکش کنه.

لبخندی به رویش زد و فاصله‌اشان را پر کرد و یکی از بطری ها را روبه رویش گرفت و باخنده‌های شیرینش که الک با نگاه کردن به لبخندش جان میداد گفت:

-بیا اینم برای توعه، الان نخور بذار بریم کوهستان‌ دل اونجا با صدای آرامش بخش شلپ‌شلپ آبشار، وجیرجیرک‌ها با لذت بنوشیم‌ چطوره؟»

هنوز صدای خنده‌هایشان مثل زنگوله در سرش زنگ می‌خورد و تمام روزهای خوبشان را برایش تداعی می‌کرد.

چقدر دلش برای بودن با الک تنگ شده بود. نفسش را با آه بیرون فرستاد. به خودش که آمد قایق را در گیسانگ‌ خانه‌ی ( جایی که زنان و دختران طبقه‌ی پایین اجتماعی را به عنوان برده با خدمتکار به آنجا می‌بردند)

مشهور شهر، لوتوس نگه‌ داشتند.

درست حدس میزد او را به عنوان‌ برده به گیسانگ‌ خانه در پایتخت فروخته بودند.

-یالا راه بیفت معطل نکن!

همین که از جایش بلند شد تا از داخل قایق بیرون بپرد که ناگهان پایش به زیر دامنش گره خورد و با مخ روی زمین افتاد و تمام لباس هایش گلی شد‌. صورت سمت چپش با برخورد با زمین درد گرفت و نفسش را حبس کرد.

یعنی تا این حد بدنش هیچ قدرت عضلانی نداشت؟ ناله‌ای کرد و چشمانش را با درماندگی بست،توی این دنیای خاکی آدمی به ضعیفی و ناتوانی او پیدا نمیشد.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
مرد چاق با چندشی به سر افرادش داد زد.
-بلندش کنین نفله رو، احمق بلد نیست حتی راهم بره ولی خوب بلده فرار کنه .
بی توجه به حرفش با کمک آن دو مرد که تا الان چهار چشمی مراقبش بودند بلند شد.
به تابلوی برزگ گیسانگ‌ که نوشته بود لوتوس نگاه کرد.
در ذهنش با خودش گفت :
-چرا باید همچین جایی فروخته بشه، نکنه این دختره بخاطر این دست به همچین کاری زده؟ولی هر طور که فکر می‌کنم این چیزی نیست که بخواد بخاطرش خودش رو فدا کنه، یاید یه دلیل قانع کننده‌ای وجود داشته باشه.

این چایخانه‌ی‌ مجلل نیز مراسم‌ خاص خودش را تدارک می‌دید. بهترین شیرینی‌ها و نوشیدنی‌های شهر را می‌شد در آن‌جا با معقول‌ترین قیمت‌ها پیدا کرد.

همین که داخل شدن تجمع زیادی از همه‌جور آدم بود ،چه‌پولدار، چه‌ فقیر و چه‌ پیر و جوان و… یک محفل‌گرم از آدم‌ها با شکل‌ها و لباس‌های‌ مختلف که از هر دری سخن می‌گفتند و صدای خنده‌ی بلندشان حتی به بیرون هم می‌رسید.
داخل حتی از بیرون هم شلوغ‌تر بود. پیش‌خدمتان‌ چایخانه بدون این‌که لحظه‌ی بنشینند، از میزی به میز دیگر می‌رفتند و همین‌طور سفارش می‌گرفتند.
عطر دل‌انگیز چای‌هلو و آلو همه‌ جا را دربرگرفته‌ بود و سر مستش کرده بود .
اما ازهمه بیشتر این صدای‌ دلنشین‌ گیتاری بود که پسر جوان آن را می‌نوازید، و همه را محوزیبایی و آرامش موسیقی دلنشینش کرده‌ بود. ‍‌
دختر زیبای‌ رقاصی با یک جامه‌ی‌ ابریشمی قرمز مزین به سکه‌های‌ فلزی طلایی‌رنگ، چنان با آواز گیتار می‌رقصید که با هرحرکت دستان و پاهایش صدای جیرینگ‌‌جیرینگ سکه‌های روی لباسش برمی‌خواست.
گویی که شکر در آب حل کنی، این جیرینگ‌ جیرینگ با ریتم‌خاصی حل در آهنگ‌ زیبای‌ موسیقی شده بود و هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود.
حرکات دختر رقاص به مانند آهوی‌ خرامانی بود که در دشت بازی می‌کرد و از روی گل‌ها می‌جهید. توری قرمز رنگ نازکی بر روی صورتش کشیده‌ و فقط چشمان‌ آبی‌ رنگش قابل دید بود، اما همان چشمان‌ کشیده‌ی‌ خمار برای دلبری‌ کردن کافی بود.
آهنگ به اوج خود رسید. نه تنها ضرب‌آهنگ، بلکه ضرب حرکات دستان و پاهای دختر‌ رقاص هم با هر ضرب‌آهنگ سرعت و شدت بیشتری پیدا مکرد و مدام تند و تندتر شد.
همه محو تماشای‌ حرکات بی‌نقض و زیبای او شده بودند که با آن لباس قرمزگونش هم‌چون شعله‌ی‌ آتش فروزانی به نظر می‌رسید که با هر وزش باد به سمتی خم می‌شد و یک‌دم آرام نمی‌گرفت.

برای چند لحظه‌ی در چایخانه جز صدای‌ آهنگ گیتار ضرب پاهای دختر رقاص روی سن‌چوبی واقع در طبقه‌ی اول و جیرینگ‌‌جیرینگ سکه‌های روی لباسش، صدای‌ دیگری به‌ گوش‌ نمی‌رسید.

دختر رقاص بدون‌ این‌که لحظه‌ی تعلل کند همین‌طور می‌رقصید و می‌رقصید تا این‌که بالاخره آهنگ به‌ اتمام رسید. دختر رقاص تور نازکی‌ که بر به‌روی صورتش بود را به‌ سرعت از روی صورتش کشید و به زمین انداخت و سپس نفس‌ زنان به نقطه‌ی نامعلوم نگاه‌ کرد.

همه محو تماشای این زیبای افسون‌گر که صورت زیبایش همچون هلال ماه می‌درخشید شدند. حیرت انگیز بود، نفس همه را در سینه حبس کرده بود، شباهت زیادی به الهه‌ها داشت نه شاید یکی از آنها بود.

یکدفعه چنان موج تشویق در بین مردم بلند شد که یک لحظه سرش گیج رفت.
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
ناگهان مرد چاق از بازویش گرفت با خودش کشاند. از وقتی چشم باز کرده یک لحظه هم نشده بود که مثل گونی به هم دیگر پرتس نکنند!
-ولم کن، خودم پا دارم می‌تونم بیام.
-حرف نزن بابتت زیادی پول خرج کردیم پس به نفعته خلاف میلم کاری نکنی وگرنه ایندفعه با دستای خودم خفت می‌کنم.
لعنتی زیر لب گفت و همراهش راه افتاد.
اولین پایش را که به پله‌ی چوبی گذاشت صدای قیژ‌قیژش باعث شد فکر کند پله‌ها درحال فروپاشی هستند، ولی وقتی به دومین پله پاگذاشت فهمید که این صداها بخاطر چوبی بودنشان هست.
پوفی کشید و با دستان بسته شده از پله‌ها بالا رفت.
بعد گذر از ده پله نفسش به شماره افتاده بود و جایی برای نشستن می‌گشت. سالن طویلی بودکه سمت چپش پر بود از اتاقک‌ها که برای مهمان‌ها و یا مسافرانی که از راه طولانی برای ماندن اجاره می‌کردند.
منظره‌‌ای که بنظرش جالب میامد آن نرده‌های بلند چوب سوخته‌ای بود که به ستون‌های استوانه‌ای نصب شده بودند. و نمای شلوغی پایین که از هر گوشه کناری‌اشان پر بود از میز و صندلی،دیده می‌شد. پرده‌های زیادی به رنگ قرمز و نارنجی در دور اطراف نرده‌ها قرار داشت و باعث می‌شد فضای آنجا به قرمزی دریاچه دربیاید.
-هی دختر از کنارم جم نخور، سعی هم نکن به فرار فکر کنی.
سمتش چرخید و سرش را مطیعانه تکان داد که مرد با حالت بدی گفت:
-دومتر زبون داری از اون کار بکش نه نیم کیلو از سرت!
چقدر دلش می‌خواست الان کاری کند از حرفی که به زبان آورده پشیمان شود، ولی نمیشد روزگار دست و پایش را بسته بود، دیگر همان آدم قبلی نبود!
همراه مرد چاق داخل اتاق بزرگی که در بین اتاقک‌های کوچکی قرار داشت شد.
داخل اتاق به ان بزرگی یک حیاط کوچک وساده‌ای که دور تا دور آن دیوارهای کوتاه و پهن‌ سنگی‌ سفید فراگرفته‌ بود قرار داشت.
در کنار دیوار جنوبی‌اش، درخت بزرگ آلویی قرارداشت که شاخه‌هایش روبه حیاط خم شده بود و برگ‌های زرد و قهوه‌ی رنگش درهمه جای حیاط پخش شده بودند.
اطراف حیاط و اتاق را طناب های‌ قرمز و سفید رنگ نازکی فراگرفته که روی هرکدام ازآنها تعداد زیادی زنگوله‌ی کوچک طلایی به چشم می‌خورد.
با هروزش باد، صدای جیرینگ‌جیرینگ زنگوله‌ها فضای دل‌انگیز و گرمی در اتاق ایجاد میکرد.
مرد چاق با دیدن میز و صندلی چوبی‌ که به رنگ فندقی بود و در گوشه‌ی اتاق قرار داشت سمتش رفت و او راهم دنبال خودش کشاند.
-بشین.
- اینجا منتظر کسی هستیم؟
با اخم درهم شده ازبالا به پایینش با تنفر و چندشی نگاهش کرد و گفت :
-لزومی نمی‌بینم بهت چیزی بگم.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
یه طرف لبش را با حرص بلند کرد و زیر گفت:
- اگه سیصد سال قبل این‌طوری با گستاخی با من حرف می‌زدی مطمئن باش سرت روی سینت بود، مردیکه احمق.
مرد با تعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چیزی گفتی؟
یل با بیخیالی روی صندلی روغنی نشست و برای اینکه حرصش را در بیاورد با پرویی تمام حرفش را به خودش برگرداند.
- لزومی نمی‌بینم بهت چیزی بگم.
دستش را محکم روی صندلی کوباند. بدون اعتنا به صدای وحشتناک صندلی به مقابلش چشم دوخت و باعث شد از خشم دستانش را مشت کند، می‌خواست دهانش را باز کند تا هر چیزی از دهانش در بیاید بگوید که با صدای زنانه‌ای حرفش را در نطفه خفه کرد.
- جناب لی؟
هردو با کنجکاوی سمت صدای نازک و آرام زن چرخیدند.
زنی با موی‌ بلند کلاغی که با ساده‌ترین حالت با سنجاق سر یشمی به شکل گل، موهایش را بسته بود. صورتی گرد و چشمانی بادامی داشت، و تنها چیزی که بیشتر به چشم میخورد، مردمک چشمانش بود که همرنگ لباس سبز رنگش بود.
لباسی که بر تن کرده بود جزوه آن دسته از لباس های ساده‌ای بود که کمتر در تن دختران یا زنان آنجا دیده میشد.
جناب لی لحظه‌ای خودش را گم کرد و بعد سریع از جایش بلند شد و لبخند تنضعی زد و گفت:
- بانو آنا ببخشید که متوجه حضورتون نشدم.
زنی که آنا نام داشت لبخند ملیحی برلبان نازکش نشاند و دستانش را زیر آستین بلند لباسش روی هم قفل کرد و گفت:
- بانو اطلاع دادن کسی رو میارین اینجا.
جناب لی سریع با یادآوری دختری که در کنارش ایستاده بود سمتش چرخید‌ و به جلو هلش داد.
بانو آنا با نگاه محبت آمیز که بیشتر از روی ترحم بود به سرو وضع دختر مقابلش چشم دوخت. از لحاظ زیبایی چیز کمی از دختران آنجا نداشت.
هرد‌و بهم خیره شده بودند، یکی از روی ترحم دیگری با خشم.
- این همون دختری هست که بانو گفتن. پدر و مادرش به دلیل بدهی که به فرمانداری داشتن به رئیس فروختن.
بانو آنا نفسش را با افسون بیرون فرستاد و با لحن ملامتی گفت:
- حیف این دختر نبود که فروخته بشه.
جناب لی بدون توجه به حرف تاسف‌ بار زن ادامه داد:
- اون‌ روز بانو این دختر رو تو خونه‌ی رئیس دیدن و درخواست کردن که به ازای بدهی به اون بفروشند رییس هم قبول کرد.
پس زیرو بم ماجرای دختره این بود.
زیر لب نچ‌نچی به حال خانواده‌ی دختره کرد و تاسف به حالش خودش خورد که گیر همچین جسمی شده است که از خودش هم بیچاره‌تر بود. ولی دلیل نمیشد که اینجا بماند و سرنوشت جسم را قبول کند.
جناب لی دستش را روی کمرش گذاشت و گفت:
- بانو آنا اجازه‌ی رفتن به این بنده‌ی حقیر می‌دین.
- البته …. .
یل یک لحظه از آستین لباس مرد گرفت و با تندی و هیجان وسط حرف بانو آنا پرید .
- حق نداری این دختر بدبخت رو اینجا ول کنی.
لباسش را با خشم بیرون کشید و غرید:
- بهتره خودت رو اینجا عادت بدی از الان به بعد خونه‌ی جدیدت این‌جاست.
حقش این نبود که محض باز کردن چشمانش خودش را در فلاکت دیگری ببیند که نه پای پیش دارد نه پای پس!
بعد ادای احترام کرد و از جلوی چشمان ناباور یل خارج شد.
- پوست استخونی یکم خپل تر بشی خوشگل تر میشی.
 

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
باشنیدن حرفش اخم‌هایش را درهم و صورتش را جمع کرد.
- بیخیال خانوم خپل شدن که خوشگل تر نمیکنه، درضمن به درد اینجا هم نمی‌خورم پس بزار برم!
بانو آنا از لحن کوچه بازاری او خنده‌اش گرفت و دست به موهای ژولیده و نامرتبش کشید.
- چه بلبل زبون! شنیدم بلندی خوب برقصی ببینم رقصت هم مثل زبونت تندوتیزه.
تا یادش می‌آمد جز شمشیر گرفتن و جنگیدن و کشتن کار دیگه‌ا‌ی بلد نبود، اینکه رقصش عالی بود یقینا برای این جسم بود وگرنه او کجا و رقصیدن کجا.
پوف عمیقی کشید. بانو آنا کمی نزدیکش. همین که بوی بد عرقش آمد سریع دستش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت:
- بهتره اول دست به سرو صورتت بزنیم چطوره؟
بعد از بازویش گرفت و میخواست یا خودش بکشاند که از حرص و روی غریضه‌ با عکس‌العمل سریعش دستش را گرفت و برعکس چرخید و دستش را پیچاند. نه آنطور که دستش را درد بیاورد ولی طوری که بتواند گوش مالی بدهد کافی بود.
بانو آنا که محو حرکات زیبای‌‌اش شده بود با هیجان گفت:
- خیلی عالی رقصیدی.
دهانش از تعجب باز ماند و بادش خالی شد.
تمام استعداد هنر‌های رزمی‌اش را با حرفی که زد زیر سوال برد.
با تمسخر و غروری که از لحن حرف هایش حسش میشد گفت:
- اگه قدرتم رو الان داشتم با حرکاتی که انجام دادم حتما بی دست شده بودی.
طولی نکشید گوشش توسط بانو آنا کشیده شد و صدای آخش در آمد.
- من چیزی نمیگم ولی بهتره با مشتری‌های اینجا مودب باشی فهمیدی!
سرش را عقب کشید و دستش را پس زد و با ناله دست روی گوشش گذاشت. ناگهان بغض زیر گلویش چنبره انداخت و چشمانش پر از قطره اشک شد.
بانو آنا از کاری که کرده بود پشیمان شد و دست روی دره‌های موهایش کشید که هرکدام به یک طرف پخش و پلا بودند.
- آدم‌های قدرتمند زیادی و میان اینجا که بهتره حواست رو جمع کنی .
رویش را گرفت و گوش‌های تیز کرد.
- بهتره بذاری برم،هیچ سودی برات ندارم.
- اینکه بری یا بمونی دست من نیست، به جای این‌ حرفا بریم دستی به صورتت بکشیم.
چاره‌ای نداشت جز اینکه حرفش را قبول کند و تا زمانی که راهی برای فرار پیدا نکرده است همان‌جا بماند.
***
جسمش در میان انبوهی از درختان شکوفه‌ی گیلاس بود که عطرو بویش با طنازی همراه نسیم خنکی که می‌وزید بود، و ذهنش فرسنگ‌ها دورتر.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 11) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا