- Aug 24, 2024
- 38
"جعبهای که سرنوشت را تغییر میدهد"
علی با جعبهی فلزی در دست، آمادهی قدم گذاشتن در مسیر جدیدی بود. او به همراه پیر از روستای سنت ژروم خارج شد و به سمت شهر کوچکی که پیر از آن صحبت کرده بود، حرکت کردند. این شهر کوچک در نزدیکی تولوز بود و پیر اطمینان داشت که مردی که میشناسد میتواند قفل پیچیدهی جعبه را باز کند.
در تمام مسیر، ذهن علی پر از سوالهای بیجواب بود. او نمیدانست که چه چیزی درون جعبه پنهان است؛ اما احساس میکرد که این جعبه کلید تمامی سوالات اوست. شاید این همان چیزی بود که بالاخره او را به پدرش نزدیکتر میکرد.
چند ساعت بعد، آنها به شهری رسیدند که در دل تپهها و درههای سرسبز پنهان شده بود. کوچههای سنگفرش و ساختمانهای قدیمی این شهر، حس و حال عجیبی به علی میداد؛ گویی اینجا محلی برای کشف رازهای کهن و فراموششده بود. پیر او را به خانهای قدیمی هدایت کرد؛ خانهای که به نظر میرسید سالهاست پابرجاست. درِ چوبی خانه با صدای بلندی باز شد و مردی مسن با عینک تهاستکانی و چهرهای آشنا با ابزارها، مقابل آنها ایستاد.
پیر با لبخندی به مرد مسن گفت:
- فرانسوا، این جوان نیاز به کمک تو دارد!
فرانسوا با نگاهی به علی و سپس به جعبه در دستش، با صدایی آرام و متفکر گفت:
- بسیار خب، بیا داخل! بگذار ببینیم با چه چیزی سر و کار داریم.
علی همراه پیر وارد خانه شد. اتاقی کوچک با قفسههایی پر از ابزارهای مکانیکی و کتابهای قدیمی، جایی بود که فرانسوا کار میکرد. او جعبه را با دقت گرفت و شروع به بررسی قفل پیچیده آن کرد. چشمانش با دقت روی قفل متمرکز شد و دستهایش ماهرانه ابزارها را به کار گرفت.
پس از چند دقیقه تلاش و سکوتی سنگین، بالاخره صدای کوتاه باز شدن قفل به گوش رسید. قلب علی تندتر میتپید. فرانسوا با دقت قفل را باز کرد و درب جعبه را به آرامی کنار زد.
داخل جعبه، دستهای از نامههای قدیمی و عکسهای کهنه قرار داشت. علی با دستهای لرزان یکی از نامهها را برداشت. روی پاکت نامه، دستخط پدرش دیده میشد. قلبش فرو ریخت؛ این اولین بار بود که چیزی ملموس از پدرش در دست داشت. او نامه را با دقت باز کرد و شروع به خواندن کرد:
"علی عزیزم،
اگر این نامه را میخوانی، یعنی من دیگر در این دنیا نیستم. شاید مدتها دنبال من بودهای و شاید این جعبه سرنخهای بسیاری را برایت آشکار کند. تمام این سالها، در سایهها زندگی کردم، از دشمنانی که مرا تعقیب میکردند، فرار کردم تا بتوانم شما را ایمن نگه دارم. حالا زمان آن رسیده که تو نیز از همهچیز باخبر شوی."
علی با چشمانی پر از اشک به خواندن ادامه داد. نامه داستان زندگی پدرش را شرح میداد؛ اینکه چگونه به دلایل سیاسی و اقتصادی مجبور شد خانوادهاش را ترک کند و در خفا زندگی کند. او درگیر معاملات خطرناک و دشمنانی بود که هر لحظه ممکن بود جانش را بگیرند. در نامههای دیگر، جزئیات بیشتری از نقشههای او برای محافظت از خانوادهاش آمده بود. او در این نامهها از عشق بیپایانش به علی و مادرش نوشته بود و اینکه هرگز نمیخواست آنها را در این وضعیت تنها بگذارد؛ اما انتخاب دیگری نداشت.
پس از خواندن نامهها، علی برای لحظاتی در سکوت فرو رفت. سرانجام، آنچه سالها به دنبال آن بود، اکنون در دستانش قرار داشت! حقیقتی تلخ و در عین حال شیرین! "پدرش او را ترک نکرده بود، بلکه برای محافظت از او و خانوادهاش، همه چیز را فدا کرده بود."
پیر که این لحظه حساس را دید، به آرامی دستش را روی شانه علی گذاشت و گفت:
- گاهی اوقات، حقیقت از آنچه انتظار داریم سختتر است. اما حالا میدانی که پدرت همیشه به تو و مادرت فکر میکرد.
علی با چشمانی پر از اشک به پیر نگاه کرد و گفت:
- بله، حالا همه چیز را میدانم؛ اما یک سوال هنوز برایم باقی است! پدرم کجا رفت؟ آیا او هنوز زنده است؟
پیر با سری آهسته گفت:
- این سوالی است که باید پاسخش را در آخرین مرحلهی این جستجو پیدا کنی. شاید جایی در آن نامهها یا حتی در عکسهای قدیمی، سرنخی دربارهی محل حضور او پنهان باشد.
علی که اکنون آرامش بیشتری یافته بود، شروع به جستجوی دقیقتر در جعبه و محتویاتش کرد. میان نامهها و عکسها، نقشهای قدیمی پیدا کرد که به نظر میرسید به جایی در جنوب فرانسه اشاره میکند. آنجا، شاید آخرین مکانی بود که پدرش قبل از ناپدید شدن به آنجا رفته بود.
علی با جعبهی فلزی در دست، آمادهی قدم گذاشتن در مسیر جدیدی بود. او به همراه پیر از روستای سنت ژروم خارج شد و به سمت شهر کوچکی که پیر از آن صحبت کرده بود، حرکت کردند. این شهر کوچک در نزدیکی تولوز بود و پیر اطمینان داشت که مردی که میشناسد میتواند قفل پیچیدهی جعبه را باز کند.
در تمام مسیر، ذهن علی پر از سوالهای بیجواب بود. او نمیدانست که چه چیزی درون جعبه پنهان است؛ اما احساس میکرد که این جعبه کلید تمامی سوالات اوست. شاید این همان چیزی بود که بالاخره او را به پدرش نزدیکتر میکرد.
چند ساعت بعد، آنها به شهری رسیدند که در دل تپهها و درههای سرسبز پنهان شده بود. کوچههای سنگفرش و ساختمانهای قدیمی این شهر، حس و حال عجیبی به علی میداد؛ گویی اینجا محلی برای کشف رازهای کهن و فراموششده بود. پیر او را به خانهای قدیمی هدایت کرد؛ خانهای که به نظر میرسید سالهاست پابرجاست. درِ چوبی خانه با صدای بلندی باز شد و مردی مسن با عینک تهاستکانی و چهرهای آشنا با ابزارها، مقابل آنها ایستاد.
پیر با لبخندی به مرد مسن گفت:
- فرانسوا، این جوان نیاز به کمک تو دارد!
فرانسوا با نگاهی به علی و سپس به جعبه در دستش، با صدایی آرام و متفکر گفت:
- بسیار خب، بیا داخل! بگذار ببینیم با چه چیزی سر و کار داریم.
علی همراه پیر وارد خانه شد. اتاقی کوچک با قفسههایی پر از ابزارهای مکانیکی و کتابهای قدیمی، جایی بود که فرانسوا کار میکرد. او جعبه را با دقت گرفت و شروع به بررسی قفل پیچیده آن کرد. چشمانش با دقت روی قفل متمرکز شد و دستهایش ماهرانه ابزارها را به کار گرفت.
پس از چند دقیقه تلاش و سکوتی سنگین، بالاخره صدای کوتاه باز شدن قفل به گوش رسید. قلب علی تندتر میتپید. فرانسوا با دقت قفل را باز کرد و درب جعبه را به آرامی کنار زد.
داخل جعبه، دستهای از نامههای قدیمی و عکسهای کهنه قرار داشت. علی با دستهای لرزان یکی از نامهها را برداشت. روی پاکت نامه، دستخط پدرش دیده میشد. قلبش فرو ریخت؛ این اولین بار بود که چیزی ملموس از پدرش در دست داشت. او نامه را با دقت باز کرد و شروع به خواندن کرد:
"علی عزیزم،
اگر این نامه را میخوانی، یعنی من دیگر در این دنیا نیستم. شاید مدتها دنبال من بودهای و شاید این جعبه سرنخهای بسیاری را برایت آشکار کند. تمام این سالها، در سایهها زندگی کردم، از دشمنانی که مرا تعقیب میکردند، فرار کردم تا بتوانم شما را ایمن نگه دارم. حالا زمان آن رسیده که تو نیز از همهچیز باخبر شوی."
علی با چشمانی پر از اشک به خواندن ادامه داد. نامه داستان زندگی پدرش را شرح میداد؛ اینکه چگونه به دلایل سیاسی و اقتصادی مجبور شد خانوادهاش را ترک کند و در خفا زندگی کند. او درگیر معاملات خطرناک و دشمنانی بود که هر لحظه ممکن بود جانش را بگیرند. در نامههای دیگر، جزئیات بیشتری از نقشههای او برای محافظت از خانوادهاش آمده بود. او در این نامهها از عشق بیپایانش به علی و مادرش نوشته بود و اینکه هرگز نمیخواست آنها را در این وضعیت تنها بگذارد؛ اما انتخاب دیگری نداشت.
پس از خواندن نامهها، علی برای لحظاتی در سکوت فرو رفت. سرانجام، آنچه سالها به دنبال آن بود، اکنون در دستانش قرار داشت! حقیقتی تلخ و در عین حال شیرین! "پدرش او را ترک نکرده بود، بلکه برای محافظت از او و خانوادهاش، همه چیز را فدا کرده بود."
پیر که این لحظه حساس را دید، به آرامی دستش را روی شانه علی گذاشت و گفت:
- گاهی اوقات، حقیقت از آنچه انتظار داریم سختتر است. اما حالا میدانی که پدرت همیشه به تو و مادرت فکر میکرد.
علی با چشمانی پر از اشک به پیر نگاه کرد و گفت:
- بله، حالا همه چیز را میدانم؛ اما یک سوال هنوز برایم باقی است! پدرم کجا رفت؟ آیا او هنوز زنده است؟
پیر با سری آهسته گفت:
- این سوالی است که باید پاسخش را در آخرین مرحلهی این جستجو پیدا کنی. شاید جایی در آن نامهها یا حتی در عکسهای قدیمی، سرنخی دربارهی محل حضور او پنهان باشد.
علی که اکنون آرامش بیشتری یافته بود، شروع به جستجوی دقیقتر در جعبه و محتویاتش کرد. میان نامهها و عکسها، نقشهای قدیمی پیدا کرد که به نظر میرسید به جایی در جنوب فرانسه اشاره میکند. آنجا، شاید آخرین مکانی بود که پدرش قبل از ناپدید شدن به آنجا رفته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: