- Aug 24, 2024
- 38
" تصمیمات سرنوشتساز"
صبح زود، علی با احساسی آمیخته از هیجان و اضطراب از خواب بیدار شد. تصمیمی که شب قبل گرفته بود، همچنان ذهنش را درگیر کرده بود. او میدانست که سفر به اروپا برای پیدا کردن پدرش، نه تنها یک ماجراجویی بزرگ، بلکه مسئولیت سنگینی است که میتواند مسیر زندگیاش را بهکلی تغییر دهد. با این حال، چیزی در درونش او را به جلو میراند؛ یک نیروی ناپیدا که او را وادار میکرد تا این مسیر را ادامه دهد.
علی تصمیم گرفت که ابتدا با مادرش صحبت کند. او نمیخواست مادرش را در بیخبری نگه دارد و میدانست که باید اعتماد او را جلب کند تا بتواند با آرامش بیشتری به این سفر برود. علی بعد از صبحانه، به آرامی به سمت مادرش رفت و با لحنی مطمئن گفت:
- مادر، باید با تو صحبت کنم. تصمیم گرفتهام که به اروپا بروم و پدرم را پیدا کنم.
مادرش که چهرهاش در لحظهای به رنگ پریده شد، با نگرانی به او نگریست.
- علی، این سفر ممکن است بسیار خطرناک باشد. پدرت برای محافظت از ما، از همهچیز دست کشید. چرا باید تو خودت را درگیر این خطرات کنی؟
علی با آرامش دست مادرش را گرفت و گفت:
- مادر، من نمیتوانم در بیخبری بمانم. پدرم هنوز زنده است و من باید بدانم که چه بر سر او آمده. شاید او به کمک من نیاز داشته باشد. شاید این تنها راهی است که بتوانم سرنوشت خودم و شما را تغییر دهم.
مادرش آهی کشید و پس از لحظاتی سکوت گفت:
- علی، تو مرد بزرگی شدهای. من نمیتوانم جلوی تو را بگیرم؛ اما خواهش میکنم که مراقب خودت باشی. اگر واقعاً تصمیم گرفتهای، باید تمام خطرات را در نظر بگیری.
علی با لبخندی مطمئن سرش را به نشانه تأیید تکان داد. او میدانست که این تصمیم، نقطه عطفی در زندگیاش خواهد بود؛ اما آماده بود تا هر چه در توان دارد برای پیدا کردن پدرش بگذارد.
او همان روز به سراغ دوستانش رفت تا با آنها درباره برنامههایش صحبت کند و از آنها مشورت بگیرد. یکی از دوستان نزدیکش، به نام سامان، پس از شنیدن حرفهای علی، با لحنی جدی گفت:
- علی، میدانم که چقدر این مسئله برایت مهم است؛ اما باید با دقت و احتیاط عمل کنی. سفر به اروپا نیاز به برنامهریزی دقیق دارد. باید مطمئن شوی که همهچیز به درستی پیش میرود.
علی با قدردانی سرش را تکان داد و گفت:
- حق با توست، سامان. من نمیخواهم بیگدار به آب بزنم. باید همهچیز را بررسی کنم و مطمئن شوم که این سفر به درستی انجام میشود.
سامان با لبخندی گفت:
- خوشحالم که این را میشنوم. من هم به هر نحوی که بتوانم، به تو کمک خواهم کرد.
آن روز، علی و سامان برنامهریزیهای اولیه را انجام دادند. از چگونگی تأمین هزینهها گرفته تا بررسی مسیرهای سفر و حتی نحوه ارتباط با افرادی که ممکن است در اروپا به او کمک کنند. علی با هر قدمی که برمیداشت، احساس میکرد که به هدفش نزدیکتر میشود.
شب همان روز، علی در حالی که به این سفر بزرگ فکر میکرد، به یاد رویا افتاد. دختری که در دلش جای ویژهای داشت و او نمیخواست این احساسات را نادیده بگیرد. علی به این فکر افتاد که شاید بهتر است قبل از سفر با رویا صحبت کند و او را از تصمیماتش مطلع سازد.
علی که نمیخواست این فرصت را از دست بدهد، تصمیم گرفت که فردا با رویا ملاقات کند. او باید با او درباره احساساتش صحبت میکرد و حقیقت را به او میگفت. شاید این آخرین فرصتی باشد که میتواند رویا را ببیند و با او صحبت کند. این فکر، هم او را هیجانزده و هم نگران کرده بود.
صبح زود، علی با احساسی آمیخته از هیجان و اضطراب از خواب بیدار شد. تصمیمی که شب قبل گرفته بود، همچنان ذهنش را درگیر کرده بود. او میدانست که سفر به اروپا برای پیدا کردن پدرش، نه تنها یک ماجراجویی بزرگ، بلکه مسئولیت سنگینی است که میتواند مسیر زندگیاش را بهکلی تغییر دهد. با این حال، چیزی در درونش او را به جلو میراند؛ یک نیروی ناپیدا که او را وادار میکرد تا این مسیر را ادامه دهد.
علی تصمیم گرفت که ابتدا با مادرش صحبت کند. او نمیخواست مادرش را در بیخبری نگه دارد و میدانست که باید اعتماد او را جلب کند تا بتواند با آرامش بیشتری به این سفر برود. علی بعد از صبحانه، به آرامی به سمت مادرش رفت و با لحنی مطمئن گفت:
- مادر، باید با تو صحبت کنم. تصمیم گرفتهام که به اروپا بروم و پدرم را پیدا کنم.
مادرش که چهرهاش در لحظهای به رنگ پریده شد، با نگرانی به او نگریست.
- علی، این سفر ممکن است بسیار خطرناک باشد. پدرت برای محافظت از ما، از همهچیز دست کشید. چرا باید تو خودت را درگیر این خطرات کنی؟
علی با آرامش دست مادرش را گرفت و گفت:
- مادر، من نمیتوانم در بیخبری بمانم. پدرم هنوز زنده است و من باید بدانم که چه بر سر او آمده. شاید او به کمک من نیاز داشته باشد. شاید این تنها راهی است که بتوانم سرنوشت خودم و شما را تغییر دهم.
مادرش آهی کشید و پس از لحظاتی سکوت گفت:
- علی، تو مرد بزرگی شدهای. من نمیتوانم جلوی تو را بگیرم؛ اما خواهش میکنم که مراقب خودت باشی. اگر واقعاً تصمیم گرفتهای، باید تمام خطرات را در نظر بگیری.
علی با لبخندی مطمئن سرش را به نشانه تأیید تکان داد. او میدانست که این تصمیم، نقطه عطفی در زندگیاش خواهد بود؛ اما آماده بود تا هر چه در توان دارد برای پیدا کردن پدرش بگذارد.
او همان روز به سراغ دوستانش رفت تا با آنها درباره برنامههایش صحبت کند و از آنها مشورت بگیرد. یکی از دوستان نزدیکش، به نام سامان، پس از شنیدن حرفهای علی، با لحنی جدی گفت:
- علی، میدانم که چقدر این مسئله برایت مهم است؛ اما باید با دقت و احتیاط عمل کنی. سفر به اروپا نیاز به برنامهریزی دقیق دارد. باید مطمئن شوی که همهچیز به درستی پیش میرود.
علی با قدردانی سرش را تکان داد و گفت:
- حق با توست، سامان. من نمیخواهم بیگدار به آب بزنم. باید همهچیز را بررسی کنم و مطمئن شوم که این سفر به درستی انجام میشود.
سامان با لبخندی گفت:
- خوشحالم که این را میشنوم. من هم به هر نحوی که بتوانم، به تو کمک خواهم کرد.
آن روز، علی و سامان برنامهریزیهای اولیه را انجام دادند. از چگونگی تأمین هزینهها گرفته تا بررسی مسیرهای سفر و حتی نحوه ارتباط با افرادی که ممکن است در اروپا به او کمک کنند. علی با هر قدمی که برمیداشت، احساس میکرد که به هدفش نزدیکتر میشود.
شب همان روز، علی در حالی که به این سفر بزرگ فکر میکرد، به یاد رویا افتاد. دختری که در دلش جای ویژهای داشت و او نمیخواست این احساسات را نادیده بگیرد. علی به این فکر افتاد که شاید بهتر است قبل از سفر با رویا صحبت کند و او را از تصمیماتش مطلع سازد.
علی که نمیخواست این فرصت را از دست بدهد، تصمیم گرفت که فردا با رویا ملاقات کند. او باید با او درباره احساساتش صحبت میکرد و حقیقت را به او میگفت. شاید این آخرین فرصتی باشد که میتواند رویا را ببیند و با او صحبت کند. این فکر، هم او را هیجانزده و هم نگران کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: