درحال تایپ رمان سرنوشت در گذر عشق | لئوناردو آقائی کاربر چری بوک

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
" تصمیمات سرنوشت‌ساز"
صبح زود، علی با احساسی آمیخته از هیجان و اضطراب از خواب بیدار شد. تصمیمی که شب قبل گرفته بود، همچنان ذهنش را درگیر کرده بود. او می‌دانست که سفر به اروپا برای پیدا کردن پدرش، نه تنها یک ماجراجویی بزرگ، بلکه مسئولیت سنگینی است که می‌تواند مسیر زندگی‌اش را به‌کلی تغییر دهد. با این حال، چیزی در درونش او را به جلو می‌راند؛ یک نیروی ناپیدا که او را وادار می‌کرد تا این مسیر را ادامه دهد.
علی تصمیم گرفت که ابتدا با مادرش صحبت کند. او نمی‌خواست مادرش را در بی‌خبری نگه دارد و می‌دانست که باید اعتماد او را جلب کند تا بتواند با آرامش بیشتری به این سفر برود. علی بعد از صبحانه، به آرامی به سمت مادرش رفت و با لحنی مطمئن گفت:
- مادر، باید با تو صحبت کنم. تصمیم گرفته‌ام که به اروپا بروم و پدرم را پیدا کنم.
مادرش که چهره‌اش در لحظه‌ای به رنگ پریده شد، با نگرانی به او نگریست.
- علی، این سفر ممکن است بسیار خطرناک باشد. پدرت برای محافظت از ما، از همه‌چیز دست کشید. چرا باید تو خودت را درگیر این خطرات کنی؟
علی با آرامش دست مادرش را گرفت و گفت:
- مادر، من نمی‌توانم در بی‌خبری بمانم. پدرم هنوز زنده است و من باید بدانم که چه بر سر او آمده. شاید او به کمک من نیاز داشته باشد. شاید این تنها راهی است که بتوانم سرنوشت خودم و شما را تغییر دهم.
مادرش آهی کشید و پس از لحظاتی سکوت گفت:
- علی، تو مرد بزرگی شده‌ای. من نمی‌توانم جلوی تو را بگیرم؛ اما خواهش می‌کنم که مراقب خودت باشی. اگر واقعاً تصمیم گرفته‌ای، باید تمام خطرات را در نظر بگیری.
علی با لبخندی مطمئن سرش را به نشانه تأیید تکان داد. او می‌دانست که این تصمیم، نقطه عطفی در زندگی‌اش خواهد بود؛ اما آماده بود تا هر چه در توان دارد برای پیدا کردن پدرش بگذارد.
او همان روز به سراغ دوستانش رفت تا با آنها درباره برنامه‌هایش صحبت کند و از آنها مشورت بگیرد. یکی از دوستان نزدیکش، به نام سامان، پس از شنیدن حرف‌های علی، با لحنی جدی گفت:
- علی، می‌دانم که چقدر این مسئله برایت مهم است؛ اما باید با دقت و احتیاط عمل کنی. سفر به اروپا نیاز به برنامه‌ریزی دقیق دارد. باید مطمئن شوی که همه‌چیز به درستی پیش می‌رود.
علی با قدردانی سرش را تکان داد و گفت:
- حق با توست، سامان. من نمی‌خواهم بی‌گدار به آب بزنم. باید همه‌چیز را بررسی کنم و مطمئن شوم که این سفر به درستی انجام می‌شود.
سامان با لبخندی گفت:
- خوشحالم که این را می‌شنوم. من هم به هر نحوی که بتوانم، به تو کمک خواهم کرد.
آن روز، علی و سامان برنامه‌ریزی‌های اولیه را انجام دادند. از چگونگی تأمین هزینه‌ها گرفته تا بررسی مسیرهای سفر و حتی نحوه ارتباط با افرادی که ممکن است در اروپا به او کمک کنند. علی با هر قدمی که برمی‌داشت، احساس می‌کرد که به هدفش نزدیک‌تر می‌شود.
شب همان روز، علی در حالی که به این سفر بزرگ فکر می‌کرد، به یاد رویا افتاد. دختری که در دلش جای ویژه‌ای داشت و او نمی‌خواست این احساسات را نادیده بگیرد. علی به این فکر افتاد که شاید بهتر است قبل از سفر با رویا صحبت کند و او را از تصمیماتش مطلع سازد.
علی که نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد، تصمیم گرفت که فردا با رویا ملاقات کند. او باید با او درباره احساساتش صحبت می‌کرد و حقیقت را به او می‌گفت. شاید این آخرین فرصتی باشد که می‌تواند رویا را ببیند و با او صحبت کند. این فکر، هم او را هیجان‌زده و هم نگران کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
''دیدار سرنوشت‌ساز''
صبح روز بعد، علی با احساسی متفاوت از خواب بیدار شد. امروز روزی بود که قرار بود با رویا ملاقات کند و حقیقت را با او در میان بگذارد. از لحظه‌ای که تصمیم گرفته بود این گفت‌وگو را انجام دهد، ذهنش پر از تردید و سوال‌های بی‌پاسخ بود. آیا رویا احساسات او را درک می‌کند؟ آیا او نیز به علی علاقه‌مند است؟ این سوالات مانند موجی از افکار به او هجوم آورده بودند.
علی بعد از آماده شدن، به سمت پارکی که قرار گذاشته بودند حرکت کرد. در مسیر، هوای سرد و دلپذیر صبحگاهی و صدای پرندگان او را به نوعی آرامش دعوت می‌کرد؛ اما قلبش همچنان بی‌قرار بود. او نمی‌دانست که این دیدار چگونه پیش خواهد رفت؛ اما می‌دانست که باید این کار را انجام دهد. باید با رویا صحبت کند و تصمیماتش را با او در میان بگذارد.
وقتی به پارک رسید، رویا را دید که روی یکی از نیمکت‌ها نشسته و منتظر اوست. رویا با دیدن علی، لبخندی زد که مانند همیشه دل علی را لرزاند. علی به سمت او رفت و پس از سلام و احوالپرسی، کنار او نشست. دقایقی در سکوت گذشت، سکوتی که پر از حرف‌های ناگفته بود.
رویا که متوجه تغییر در رفتار علی شده بود، با نگرانی پرسید:
- علی، چیزی شده؟ به نظر می‌رسد که چیزی ذهن تو را مشغول کرده است.
علی نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام گفت:
- رویا، باید با تو درباره چیزی مهم صحبت کنم. چیزی که مدتی است ذهنم را درگیر کرده و نمی‌توانم از آن فرار کنم.
رویا با نگرانی بیشتری به او نگاه کرد و گفت:
- البته علی! هر چه که هست؛ بگو! من گوش می‌دهم.
علی به چشمان رویا نگریست و احساس کرد که وقت آن رسیده که حقیقت را بگوید. او به آرامی شروع کرد:
- رویا، تو می‌دانی که زندگی من همیشه پر از چالش و مشکلات بوده است؛ اما اخیراً حقیقتی درباره پدرم فهمیده‌ام که همه چیز را تغییر داده است. او زنده است و من تصمیم گرفته‌ام که به اروپا بروم و او را پیدا کنم.
رویا با تعجب و نگرانی به علی نگریست و گفت:
- پدرت زنده است؟ علی، این خبر بزرگی است؛ اما سفر به اروپا... این کار خطرناک است! آیا مطمئنی که می‌خواهی این مسیر را ادامه دهی؟
علی که به خوبی نگرانی‌های رویا را درک می‌کرد، گفت:
- می‌دانم که این تصمیم خطراتی دارد؛ اما نمی‌توانم بدون دانستن حقیقت زندگی کنم. باید پدرم را پیدا کنم، باید بدانم که چرا او این همه سال از ما دور مانده است.
رویا که حالا نگرانی‌اش بیشتر شده بود، با صدایی ملایم گفت:
- علی، من نمی‌دانم که چه چیزی در انتظار توست؛ اما فقط می‌خواهم مطمئن شوی که این تصمیم درستی است. من نگران تو هستم!
علی با دیدن نگرانی در چشمان رویا، دستش را به آرامی روی دست او گذاشت و گفت:
- رویا، من هم نگرانم؛ اما باید این کار را انجام دهم. و چیزی که باید به تو بگویم این است که... من به تو علاقه‌مندم. شاید این حرف را باید زودتر می‌زدم؛ اما حالا که ممکن است برای مدتی از تو دور باشم، نمی‌توانستم این احساس را پنهان نگه دارم.
رویا برای لحظاتی سکوت کرد. چشمانش پر از احساسی عمیق بود، احساسی که علی به سختی می‌توانست آن را بخواند. سپس با صدایی که پر از صداقت بود، گفت:
- علی، من هم به تو علاقه دارم؛ اما این مسیر که تو در پیش گرفته‌ای، پر از چالش‌ها و خطرات است. نمی‌خواهم تو را از این راه باز دارم؛ اما فقط از تو می‌خواهم که مراقب خودت باشی.
علی با شنیدن این حرف‌ها، حس کرد که باری از روی قلبش برداشته شده است. او بالاخره احساساتش را با رویا در میان گذاشته بود و از این بابت احساس آرامش می‌کرد. با لبخندی که نشان از رضایت داشت، گفت:
- رویا، قول می‌دهم که مراقب خودم باشم. و هر چه پیش بیاید، به یاد خواهم داشت که تو منتظر من هستی.
این دیدار برای هر دوی آنها پر از احساسات و تردید بود. علی حالا با احساسی قوی‌تر و مطمئن‌تر از قبل، تصمیم داشت که به این سفر بزرگ برود. او می‌دانست که این سفر، نه تنها برای پیدا کردن پدرش، بلکه برای ساختن آینده‌ای بهتر برای خودش و رویا ضروری است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"آغاز سفر"
صبح روز بعد از دیدار علی و رویا، هوای تازه صبحگاهی روحیه‌ای تازه به علی بخشید. او حالا با احساسی از اطمینان و عزم بیشتر، به سمت هدفش پیش می‌رفت. تصمیمش برای سفر به اروپا قطعی شده بود، و حالا زمان آن رسیده بود که برنامه‌های خود را نهایی کند.
علی به دنبال سامان رفت. او می‌دانست که سامان به خاطر تجربیاتش در سفرهای خارجی، می‌تواند کمک زیادی به او کند. وقتی علی به خانه سامان رسید، سامان با لبخندی که همیشه روی لب‌هایش بود، در را به روی او باز کرد و گفت:
- علی، انگار تصمیم نهایی‌ات را گرفته‌ای! بیا داخل، باید درباره‌ی جزئیات بیشتر صحبت کنیم.
علی با ورود به خانه سامان، به میز بزرگی که پر از نقشه‌ها و کتاب‌های راهنما بود، نگاه کرد. سامان همیشه اهل برنامه‌ریزی دقیق بود و علی خوشحال بود که چنین دوستی را در کنار خود داشت. سامان با جدیت شروع به صحبت کرد:
- علی، باید تمام جزئیات این سفر را بررسی کنیم. تو به هر حال به شهری در اروپا می‌روی که شاید کاملاً با آن ناآشنا باشی. اول از همه باید بلیت هواپیما را تهیه کنی و بعد از آن، باید ببینی کجا می‌خواهی اقامت کنی.
علی با دقت به صحبت‌های سامان گوش می‌داد. او می‌دانست که این سفر، مانند یک ماجراجویی بزرگ است که نیاز به برنامه‌ریزی دقیق دارد. سامان ادامه داد:
- وقتی به اروپا رسیدی، باید به سراغ سرنخ‌هایی بروی که منصور به تو داده است؛ اما یادت باشد که در این مسیر باید بسیار محتاط باشی. دشمنان پدرت هنوز ممکن است در کمین باشند و نمی‌خواهیم که تو گرفتار شوی.
علی با سری به نشانه تایید گفت:
- کاملاً حق با توست؛ من باید هر قدمی که برمی‌دارم، با دقت و احتیاط باشد. نمی‌توانم اجازه دهم که این سفر به خطر بیفتد.
بعد از صحبت‌های طولانی، علی و سامان تمامی جوانب سفر را بررسی کردند. از چگونگی تأمین هزینه‌ها تا نقشه مسیرهای مختلف و حتی چگونگی ارتباط با افرادی که ممکن بود در اروپا به او کمک کنند. علی حس کرد که با هر گامی که برمی‌دارد، به هدفش نزدیک‌تر می‌شود.
وقتی کارهای برنامه‌ریزی به پایان رسید، علی از سامان خداحافظی کرد و به سمت خانه حرکت کرد. در طول مسیر، به آینده‌ای که در انتظارش بود فکر می‌کرد. او می‌دانست که این سفر تنها برای یافتن پدرش نیست، بلکه مسیری است که او را به خودش نزدیک‌تر می‌کند، به درک بیشتری از زندگی و مسئولیت‌هایی که بر دوشش قرار گرفته‌اند.
در راه خانه، علی تصمیم گرفت که قبل از سفر، بار دیگر با رویا دیدار کند. او نمی‌خواست بدون خداحافظی با رویا، این سفر را آغاز کند. احساساتش نسبت به رویا هر روز قوی‌تر می‌شد و حالا که احساساتش را با او در میان گذاشته بود، نیاز داشت که بار دیگر او را ببیند و با او صحبت کند.
علی پس از رسیدن به خانه، به مادرش اطلاع داد که بلیت هواپیما را تهیه کرده و همه چیز برای سفر آماده است. مادرش با نگرانی در چشمانش به او نگاه کرد و گفت:
- علی، من برایت دعا می‌کنم. امیدوارم در این سفر موفق شوی و حقیقت را پیدا کنی؛ اما خواهش می‌کنم، هر جا که رفتی، خودت را در اولویت قرار بده. پدرت هم همیشه می‌خواست که تو زندگی خوبی داشته باشی.
علی با لبخندی گرم به مادرش پاسخ داد:
- مادر، من همیشه به یاد دارم که چه چیزهایی برایم مهم است. قول می‌دهم که مراقب خودم باشم و زود برگردم.
او به چشمان مادرش نگاه کرد و محبت بی‌نهایت او را در دلش حس کرد. این آخرین شب قبل از سفر بود و علی تمام تلاشش را می‌کرد تا از این زمان برای به دست آوردن آرامش قبل از این سفر بزرگ استفاده کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
" خداحافظی‌های دشوار"
صبح روز بعد، هوای تازه‌ی سپیده‌دم پر از حس‌های متضاد برای علی بود. او امروز باید از همه چیز و همه کس خداحافظی می‌کرد تا سفری پرمخاطره را آغاز کند؛ سفری که شاید زندگی‌اش را برای همیشه تغییر دهد. وقتی چمدان‌هایش را آماده کرد، نگاهی به اطراف خانه انداخت؛ به تمام خاطراتی که در این مکان ساخته بود، به چهره مادرش که با نگرانی به او می‌نگریست و به تمام آنچه که تا کنون در اینجا برایش معنا داشت.
مادرش نزدیک شد، دستی مهربانانه بر شانه او گذاشت و گفت:
- علی جان، می‌دانم که این سفر برای تو مهم است؛ اما یادت باشد که همیشه در قلب من و خانه‌ات جایی داری. هر وقت که نیاز داشتی، به اینجا برگرد.
علی با لبخندی محبت‌آمیز و چشمانی که پر از اشک پنهان بود، مادرش را در آغوش کشید و گفت:
- مادر، من قول می‌دهم که زود برگردم. تو همیشه در قلب منی و این فکر که تو اینجا منتظر منی، به من قدرت می‌دهد.
مادرش در حالی که سعی می‌کرد اشک‌هایش را پنهان کند، گفت:
- مواظب خودت باش و هر جا که رفتی، حتماً با من تماس بگیر.
علی سری به نشانه تأیید تکان داد و با احساساتی آمیخته از امید و ترس، از خانه بیرون رفت. او تصمیم گرفته بود که قبل از رفتن، رویا را برای آخرین بار ببیند. حس می‌کرد که این دیدار برای هر دوی آنها ضروری است.
وقتی به محل ملاقات رسید، رویا را دید که در همان نیمکتی که قبلاً با هم نشسته بودند، منتظر اوست. با دیدن علی، رویا لبخندی زد؛ اما این لبخند، کمی از نگرانی‌های درونی او را نشان می‌داد. علی نزدیک شد و در سکوتی آمیخته با احساسات، کنار او نشست.
برای لحظاتی هر دو سکوت کردند. سپس علی با صدایی آرام گفت:
- رویا، امروز روزی است که باید بروم. شاید مدتی طول بکشد تا دوباره همدیگر را ببینیم؛ اما این سفر برای من خیلی مهم است. نمی‌توانم بدون پیدا کردن پدرم و دانستن حقیقت، به زندگی عادی‌ام برگردم.
رویا با چشمانی پر از احساسات گفت:
- علی، من می‌دانم که این سفر چقدر برایت اهمیت دارد. اما فقط از تو می‌خواهم که مراقب خودت باشی. این دنیا پر از خطرات و نااطمینانی‌هاست و من نمی‌خواهم تو را از دست بدهم.
علی لبخندی زد و دست رویا را گرفت. او حس می‌کرد که این لحظه، شاید مهم‌ترین لحظه‌ای است که باید حقیقت قلبش را به رویا بگوید.
- رویا، قول می‌دهم که هر چه پیش بیاید، به تو فکر کنم و به یاد داشته باشم که کسی اینجا منتظر من است. تو برای من خیلی مهمی، و این فکر که تو منتظرم هستی، به من قدرت می‌دهد تا از پس هر مشکلی بربیایم.
رویا که چشمانش پر از اشک شده بود، با صدایی ملایم گفت:
-علی، من منتظرت خواهم بود. هر جا که بروی، قلب من با تو خواهد بود. فقط زود برگرد، باشه؟
علی با محبت نگاهی به او انداخت و گفت:
- حتماً! من برمی‌گردم و با هم آینده‌ای می‌سازیم که همیشه آرزویش را داشتیم.
این دیدار، پر از احساساتی بود که هر دو نمی‌توانستند به طور کامل بیان کنند؛ اما هر یک به دیگری قوت قلب می‌داد که این سفر، تنها یک فاصله‌ی زمانی است و عشقشان بر هر مانعی پیروز خواهد شد.
پس از خداحافظی، علی با احساسی از امید و اطمینان به سمت فرودگاه حرکت کرد. با هر قدمی که برمی‌داشت، به سرنوشت جدیدش نزدیک‌تر می‌شد. او می‌دانست که این سفر، تنها برای یافتن پدرش نیست؛ بلکه مسیری است که او را به درک عمیق‌تری از خودش و آینده‌اش می‌رساند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"ورود به دنیای ناشناخته"
علی در حالی که چمدانش را محکم در دست گرفته بود، وارد فرودگاه تهران شد. هیاهوی مسافران و اعلان‌های پی‌درپی پروازها، حس جدیدی از ماجراجویی و شاید کمی اضطراب را در دل او زنده کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، او را به آینده‌ای ناشناخته نزدیک‌تر می‌کرد؛ آینده‌ای که در آن، همه چیز ممکن بود تغییر کند.
علی وقتی به صف طولانی چک‌این رسید، احساس کرد که ضربان قلبش تندتر می‌شود. برای اولین بار بود که چنین سفری را در پیش داشت؛ سفری که نه تنها به دور از وطن، بلکه به دنبال گمشده‌ای در گذشته‌اش بود. در حالی که به کارکنان فرودگاه مدارکش را تحویل می‌داد، به همه چیزهایی که پشت سر می‌گذاشت، فکر کرد "مادرش، رویا، دوستانش، و... تمام آنچه که تاکنون به آن دل بسته بود!"
پس از گذراندن مراحل امنیتی و تحویل چمدان، علی به سالن انتظار رفت. ذهنش پر از فکرهایی بود که او را به آینده‌ای نامعلوم می‌کشاندند. او بلیت هواپیمایش را در دست گرفته بود و در حالی که به صفحه نمایشگرها نگاه می‌کرد، تصمیم گرفت تا در این لحظات باقی‌مانده به آرامش برسد.
وقتی اعلام شد که پرواز به مقصد فرانکفورت آماده‌ی سوار شدن است، علی نفس عمیقی کشید و به سمت گیت حرکت کرد. این لحظه، نقطه‌ی بی‌بازگشت بود. پس از نشان دادن بلیت و گذرنامه، وارد هواپیما شد و به سمت صندلی‌اش رفت. نشستن در کنار پنجره، به او این امکان را می‌داد که لحظات بلند شدن هواپیما از زمین را ببیند؛ لحظاتی که او را از همه چیزهایی که می‌شناخت، جدا می‌کرد.
هواپیما به آرامی اوج گرفت و زمین زیر پای علی به تدریج از دیدرس خارج شد. او به شهر و محله‌ای که پشت سر می‌گذاشت، نگاهی انداخت و احساس کرد که بخشی از زندگی‌اش را برای مدت نامعلومی ترک می‌کند؛ اما این احساس همراه با هیجانی بود که او را به آینده‌ای بهتر و پاسخ به سوالاتی که مدت‌ها ذهنش را درگیر کرده بود، نزدیک‌تر می‌کرد.
پس از چند ساعت پرواز، هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست. علی برای اولین بار قدم به خاک اروپا گذاشت و احساساتی متضاد او را در بر گرفت. او نمی‌دانست که این سرزمین چه چیزهایی برای او در آستین دارد؛ اما مصمم بود که از هیچ تلاشی برای رسیدن به هدفش فروگذار نکند.
علی پس از طی مراحل گمرکی و دریافت چمدانش، از فرودگاه خارج شد. هوای سرد اروپا و نسیمی که از رودخانه‌ی ماین می‌وزید، حسی جدید و ناآشنا به او داد. او تاکسی گرفت و به سمت هتلی که از پیش رزرو کرده بود، حرکت کرد. در طول مسیر، به منظره‌ی خیابان‌های شلوغ و ساختمان‌های مدرن فرانکفورت نگریست و با خود اندیشید که این شهر، شاید کلیدی برای کشف رازهای گذشته‌اش باشد.
وقتی به هتل رسید، پس از چک‌این، وارد اتاق شد. اتاق کوچکی با یک تخت، میز و پنجره‌ای که به خیابان اصلی مشرف بود. علی چمدانش را کنار گذاشت و برای لحظاتی روی تخت نشست. او حس کرد که خستگی سفر بر او غالب شده؛ اما ذهنش هنوز درگیر بود. یادداشت کوچکی که منصور به او داده بود، در جیبش بود؛ یادداشتی که نام و نشانی فردی را در فرانکفورت شامل می‌شد. علی می‌دانست که این فرد شاید اولین سرنخ برای پیدا کردن پدرش باشد.
روز بعد، علی با طلوع خورشید بیدار شد و تصمیم گرفت که به دنبال آن نشانی برود. او از پنجره به بیرون نگاهی انداخت؛ خیابان‌ها هنوز آرام بودند و زندگی در این شهر بزرگ تازه داشت شروع می‌شد. علی با عزمی راسخ آماده شد و پس از صرف صبحانه، به سمت مقصدی که در یادداشت نوشته شده بود، حرکت کرد. او می‌دانست که این مسیر، اولین قدم در جستجوی حقیقتی است که ممکن است زندگی‌اش را برای همیشه تغییر دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"اولین سرنخ"
علی با دلی پر از امید و اضطراب به خیابان‌های فرانکفورت قدم گذاشت. هوای سرد و زلال صبحگاهی او را هوشیارتر کرد. او نشانی را که در یادداشت منصور بود، در دست داشت و به سرعت قدم برمی‌داشت. هر لحظه که می‌گذشت، به این فکر می‌کرد که ممکن است با اولین سرنخ بزرگ زندگی‌اش روبرو شود؛ سرنخی که او را به پدرش نزدیک‌تر می‌کرد.
علی از کنار ساختمان‌های بلند و مدرن و پارک‌های زیبا عبور می‌کرد. صدای گنجشک‌ها و همهمه‌ی ماشین‌ها، فضا را پر کرده بود. او در طول مسیر با خود فکر می‌کرد که آیا این سفر نتیجه‌ای خواهد داشت یا نه؟ آیا حقیقتی که دنبال آن است، به واقع همان چیزی است که همیشه در ذهنش بوده؟
چند دقیقه بعد، او مقابل ساختمان قدیمی و آجری رسید که آدرسش در یادداشت بود. ساختمان بزرگی بود که به نظر می‌رسید روزهای پر رونق‌تری را پشت سر گذاشته است. علی کمی درنگ کرد. نمی‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد؛ اما می‌دانست که نباید عقب‌نشینی کند.
در حالی که به درب ورودی نزدیک می‌شد، دستی به قلبش کشید و نفسی عمیق کشید. با دست‌های لرزان، زنگ را فشار داد. صدای قدم‌های آرام و سنگینی از داخل ساختمان شنیده شد. کمی بعد، درب باز شد و مردی مسن با چهره‌ای جدی؛ اما مهربان پشت آن ظاهر شد. مرد با نگاهی کنجکاو به علی نگریست و با لحنی آلمانی‌آمیخته به انگلیسی پرسید:
- چه کمکی از دستم برمی‌آید؟
علی که آماده نبود تا چنین زود وارد گفت‌وگو شود، چند لحظه‌ای مردد ماند؛ اما سپس با لحنی ملایم و مؤدبانه گفت:
- سلام، من علی هستم. به توصیه دوستی، اینجا آمده‌ام تا درباره‌ی پدرم با شما صحبت کنم. شاید شما او را بشناسید.
مرد که کمی متعجب به نظر می‌رسید، نگاهی دقیق‌تر به علی انداخت و با سری آهسته گفت:
- بله، انتظار تو را داشتم. منصور به من گفته بود که ممکن است به اینجا بیایی. بیا داخل، باید صحبت کنیم.
علی با تعجب به حرف‌های مرد گوش داد و با خود اندیشید که منصور چگونه چنین چیزی را پیش‌بینی کرده بود. او به آرامی وارد ساختمان شد. فضای داخل ساختمان قدیمی بود و بوی چوب و عطرهای آشنا در آن پیچیده بود. مرد او را به اتاق نشیمن بزرگ و نیمه‌تاریک هدایت کرد و از او خواست که روی یک مبل کهنه بنشیند.
علی روی مبل نشست و با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. دیوارهای اتاق پر از عکس‌های قدیمی و نقاشی‌های مختلف بود. او نمی‌توانست حدس بزند که این مرد کیست و چه چیزی درباره پدرش می‌داند؛ اما امیدوار بود که این دیدار سرنخ‌های بیشتری برایش به همراه داشته باشد.
مرد پس از لحظاتی سکوت، به آرامی شروع به صحبت کرد:
- اسم من هانس است. مدت‌ها پیش با پدرت در ارتباط بودم. او مرد بزرگی بود؛ اما زندگی پیچیده‌ای داشت. دشمنان زیادی داشت و همین باعث شد که از همه‌چیز فاصله بگیرد. زمانی که او تصمیم گرفت که از خانواده‌اش دور شود، به اینجا آمد و در خفا زندگی کرد؛ اما... مدتی است که از او خبری ندارم.
علی که حالا بیشتر از همیشه کنجکاو شده بود، پرسید:
- آیا می‌دانید که آخرین بار کجا بود؟ یا با چه کسی در ارتباط بود؟ من باید او را پیدا کنم.
هانس به آرامی سری تکان داد و گفت:
- آخرین باری که از او خبر داشتم، او در فرانسه بود. اما دقیقاً نمی‌دانم کجا! او همیشه در حرکت بود و برای محافظت از خود، ارتباطاتش را محدود کرده بود؛ اما اگر واقعاً مصمم هستی که او را پیدا کنی، باید به فرانسه بروی. از آنجا شاید بتوانی سرنخ‌های بیشتری پیدا کنی.
علی با شنیدن این حرف‌ها، احساسی عجیب در دلش پیدا شد. او نمی‌دانست که این مسیر او را به کجا خواهد برد؛ اما حالا می‌دانست که قدم بعدی‌اش باید فرانسه باشد. او با تشکر از هانس، از او خداحافظی کرد و به سمت هتل بازگشت. در راه، به تمام چیزهایی که شنیده بود، فکر می‌کرد. هرچه بیشتر در این مسیر پیش می‌رفت، احساس می‌کرد که نزدیک‌تر به حقیقت می‌شود؛ اما همچنان ابهام‌های زیادی باقی مانده بود.
وقتی به هتل رسید، در حالی که خسته از ملاقات و فکرهای سنگین بود، روی تخت دراز کشید. او می‌دانست که فرانسه مرحله بعدی این ماجراجویی است و در آنجا، باید سرنخ‌های بیشتری به دست بیاورد. این سفر دیگر فقط پیدا کردن پدرش نبود؛ بلکه سفری برای شناخت خودش و درک بهتر از زندگی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"حرکت به سوی فرانسه"
صبح روز بعد، علی با ذهنی درگیر از خواب بیدار شد. او تمام شب به حرف‌های هانس فکر کرده بود و نمی‌توانست آرام بگیرد. حالا که می‌دانست پدرش زمانی در فرانسه بوده، این کشور به مقصد بعدی سفرش تبدیل شده بود. او می‌دانست که این جستجو سخت و پر از موانع خواهد بود؛ اما امیدی که در دل داشت، او را به جلو می‌راند.
علی پس از صرف صبحانه، بلیت قطاری به مقصد پاریس تهیه کرد. فرانسه به‌عنوان مکانی که شاید آخرین سرنخ‌ها از پدرش را در خود داشت، برایش معنای تازه‌ای پیدا کرده بود. او احساس می‌کرد که با هر قدم، بیشتر به حقیقت نزدیک می‌شود، هرچند این مسیر همچنان پر از ابهام و تردید بود.
علی چمدان‌هایش را جمع کرد و پس از ترک هتل، راهی ایستگاه قطار شد. قطاری که قرار بود او را به پاریس ببرد، پر از مسافرانی بود که هر یک به مقصدی در حرکت بودند؛ مسافرانی که شاید سفرشان مانند سفر علی، پر از ناگفته‌ها و رازهای پنهان نبود. او با چمدان کوچکش سوار قطار شد و در حالی که کنار پنجره نشست، به مناظر بیرون خیره شد. مناظری که با سرعت از مقابلش عبور می‌کردند، گویی بازتابی از زندگی علی بودند؛ زندگی‌ای که به سرعت در حال تغییر و تحول بود.
قطار آرام‌آرام از ایستگاه خارج شد و سفری چندساعته را به سوی پاریس آغاز کرد. علی در تمام مسیر، به گذشته و آینده‌اش فکر می‌کرد. آیا واقعاً می‌توانست پدرش را پیدا کند؟ آیا حقیقتی که به دنبالش بود، همان چیزی بود که همیشه تصور می‌کرد؟ این سوالات مانند ابرهایی در ذهنش می‌چرخیدند و او را دچار تردید می‌کردند، اما چیزی در درونش به او می‌گفت که باید ادامه دهد.
چند ساعت بعد، قطار در ایستگاه بزرگ پاریس توقف کرد. علی با چشمانی پر از هیجان و نگرانی از قطار پیاده شد و به شهر نگاه کرد. پاریس، با ساختمان‌های تاریخی و خیابان‌های شلوغش، جایی بود که علی امیدوار بود سرنخ‌های بیشتری از پدرش به دست بیاورد. او به هتل کوچکی که از قبل رزرو کرده بود، رفت و پس از چک‌این و گذاشتن چمدان‌هایش در اتاق، برای شروع جستجوی خود آماده شد.
علی تصمیم گرفت که از سرنخ‌های قبلی استفاده کند. او هنوز نام چند نفر را داشت که شاید بتوانند به او کمک کنند. اولین نام در فهرستش، فردی بود که هانس به او معرفی کرده بود. مردی به نام ژان که در گذشته با پدر علی در ارتباط بوده و حالا در حومه پاریس زندگی می‌کرد.
علی پس از یک تماس تلفنی کوتاه با ژان، قرار ملاقاتی ترتیب داد. ژان که صدای مردی میانسال و آرام داشت، قبول کرد که علی را ملاقات کند و شاید بتواند اطلاعات بیشتری درباره پدرش به او بدهد. علی با تاکسی به سمت حومه پاریس حرکت کرد؛ منطقه‌ای پر از خانه‌های قدیمی و باغ‌های سرسبز. هر لحظه‌ای که به محل ملاقات نزدیک‌تر می‌شد، اضطراب بیشتری به دلش می‌افتاد.
بالاخره تاکسی مقابل یک خانه‌ی قدیمی و زیبا توقف کرد. علی از تاکسی پیاده شد و در حالی که به ساختمان نگاه می‌کرد، حس کرد که اینجا ممکن است نقطه‌ای باشد که او را به پاسخ‌هایش نزدیک‌تر کند. درب را کوبید و کمی بعد، مردی میانسال و قدبلند با موهای خاکستری در چارچوب در ظاهر شد. چهره‌ای مهربان و آرام داشت، اما در چشمانش چیزی از گذشته‌های دور پنهان بود.
ژان با لبخندی ملایم گفت:
- علی، خوش آمدی. هانس درباره تو با من صحبت کرده بود. بیا داخل، باید صحبت کنیم.
علی وارد خانه شد. فضای داخلی خانه پر از اشیاء قدیمی و کتاب‌هایی بود که روی میزها و قفسه‌ها چیده شده بودند. علی روی یکی از صندلی‌ها نشست و ژان نیز رو به رویش قرار گرفت. لحظاتی در سکوت گذشت تا این که ژان با صدایی آرام شروع به صحبت کرد:
- پدرت، مردی بود که همیشه در سایه‌ها زندگی می‌کرد. دشمنان زیادی داشت و به همین دلیل، تصمیم گرفت که از همه چیز کناره بگیرد. زمانی که او از فرانسه رفت، خبری از او نداشتیم. اما شایعاتی وجود دارد که شاید او در جنوب فرانسه پنهان شده باشد.
علی با شگفتی و کنجکاوی پرسید:
- جنوب فرانسه؟ آیا می‌دانید دقیقاً کجا؟
ژان سری تکان داد و گفت:
- نه دقیقاً! اما در یکی از روستاهای کوچک نزدیک مرز اسپانیا پنهان شده بود. این تنها چیزی است که می‌دانم. اگر واقعاً می‌خواهی او را پیدا کنی، باید آنجا را جستجو کنی.
علی با شنیدن این حرف‌ها، احساس کرد که شاید نزدیک‌تر از همیشه به حقیقت باشد. او با تشکر از ژان، از خانه‌اش خارج شد و به فکر فرو رفت. جنوب فرانسه؛ جایی که شاید آخرین سرنخ‌ها از پدرش را پیدا کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"جاده به سوی جنوب"
پس از ملاقات با ژان و اطلاعاتی که به دست آورد، علی احساس کرد که سرنوشت او را به سوی جنوب فرانسه و روستاهای کوچک و دورافتاده هدایت می‌کند. او نمی‌دانست که در آنجا چه چیزی انتظارش را می‌کشد؛ اما امید داشت که این سفر او را به حقیقت نزدیک‌تر کند. پس از بازگشت به هتل، علی در حالی که افکارش مشغول آینده بود، نقشه‌ای را جلوی خود پهن کرد و مسیری که ژان پیشنهاد داده بود را بررسی کرد.
علی تصمیم گرفت که فردا به سمت جنوب فرانسه حرکت کند. او باید از پاریس خارج می‌شد و به دنبال روستایی کوچک و دورافتاده در نزدیکی مرز اسپانیا می‌گشت. هرچند این مسیر می‌توانست طولانی و طاقت‌فرسا باشد؛ اما علی حاضر بود هر سختی را تحمل کند تا سرنخ‌های بیشتری درباره پدرش به دست آورد.
صبح روز بعد، علی چمدان کوچکش را بسته و از هتل خارج شد. او بلیت قطاری به مقصد تولوز گرفت؛ شهری در جنوب فرانسه که نزدیک به مرز اسپانیا بود. قطار از میان مناظر سرسبز و زیبا عبور می‌کرد و هر چه بیشتر از پاریس فاصله می‌گرفت، علی بیشتر به این فکر می‌افتاد که چه چیزی در انتظار اوست. مناظر تپه‌ها، رودخانه‌ها و روستاهای کوچک که از پشت پنجره قطار عبور می‌کردند، حس آرامش و در عین حال ناشناختگی به او می‌دادند.
چند ساعت بعد، علی به ایستگاه قطار تولوز رسید. تولوز، شهری با تاریخ کهن و خیابان‌های سنگ‌فرش شده، با هوایی دلپذیر از او استقبال کرد؛ اما علی نمی‌توانست زیاد در این شهر بماند؛ مقصد نهایی او جایی بود که شاید حتی در نقشه‌های دقیق هم به سختی پیدا می‌شد.
علی با کمک نقشه و اطلاعاتی که ژان به او داده بود، تصمیم گرفت به روستای کوچکی به نام "سنت ژروم" برود؛ جایی که احتمالاً پدرش زمانی در آنجا پنهان شده بود. او یک ماشین اجاره کرد و به سمت جنوب حرکت کرد. جاده‌هایی که او را به این روستا می‌بردند، پر پیچ و خم و در میان تپه‌های سرسبز بودند. هر لحظه که می‌گذشت، علی بیشتر در دل طبیعت فرانسه فرو می‌رفت؛ جایی که آرامش و سکوت عجیبی در آن حکمفرما بود.
پس از چندین ساعت رانندگی، خورشید در حال غروب کردن بود و علی بالاخره به سنت ژروم رسید. روستایی کوچک و کم‌جمعیت با خانه‌های سنگی و کوچه‌های باریک. علی وقتی به داخل روستا وارد شد، احساس کرد که زمان در اینجا متوقف شده است. مردم محلی با نگاهی کنجکاو به او نگریستند؛ گویی حضور یک غریبه در اینجا چیزی غیرمعمول بود.
علی در جستجوی مکانی برای اقامت بود و به سمت تنها مهمان‌سرای روستا حرکت کرد. پس از ورود به مهمان‌سرا، پیرمردی مهربان که صاحب مهمان‌سرا بود، به استقبالش آمد و با لهجه‌ای سنگین از او پرسید که آیا به دنبال مکانی برای استراحت است یا خیر. علی با لبخند گفت:
- بله، لطفاً یک اتاق برای امشب می‌خواهم.
پیرمرد با لبخندی دوستانه، کلید اتاقی کوچک و ساده را به علی داد و گفت:
- اگر چیزی نیاز داشتی، همینجا هستم.
علی از او تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت. بعد از گذاشتن چمدان‌ها، روی تخت دراز کشید و برای لحظاتی چشم‌هایش را بست. خستگی سفر در تمام بدنش حس می‌شد، اما ذهنش همچنان درگیر بود. آیا او به پایان این جستجو نزدیک شده بود؟ آیا در این روستای کوچک، پاسخی برای سوالاتش وجود داشت؟
شب، در حالی که ماه در آسمان تاریک روستا می‌درخشید، علی در اتاقش نشسته بود و به تمام مسیری که طی کرده بود فکر می‌کرد. او تصمیم گرفت که فردا صبح به جستجوی افراد محلی بپردازد و از آنها درباره هر چیزی که ممکن است به پدرش مربوط باشد، سوال کند. شاید کسی از اهالی روستا پدرش را می‌شناخت یا می‌دانست که او کجا رفته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"جستجو در روستای گمشده"
صبح روز بعد، علی با صدای پرندگان و آرامش خاصی که روستای سنت ژروم داشت از خواب بیدار شد. هوای خنک صبحگاهی و سکوت دلنشین این روستای کوچک، به او فرصتی برای تمرکز و فکر کردن درباره قدم بعدی‌اش می‌داد. او به آرامی از تخت بلند شد، به پنجره نزدیک شد و نگاهی به بیرون انداخت؛ کوچه‌های باریک، خانه‌های سنگی و مردم محلی که آرام و بی‌صدا روز خود را آغاز کرده بودند.
او می‌دانست که امروز باید جستجویش را آغاز کند. نشانه‌هایی از پدرش در این روستا پنهان بود؛ اما علی نمی‌دانست که باید از کجا شروع کند. با این وجود، در دلش امیدی داشت که شاید بالاخره به حقیقت نزدیک شده باشد.
پس از صرف صبحانه‌ای ساده در مهمان‌سرا، علی تصمیم گرفت از اهالی روستا پرس‌وجو کند. او به خیابان اصلی روستا رفت و با اولین فرد محلی که دید، مردی مسن و مهربان که به نظر می‌رسید از ساکنان قدیمی روستا باشد، صحبت کرد. علی با احترام از او پرسید:
- ببخشید، آقا. من به دنبال مردی هستم که سال‌ها پیش در این روستا زندگی می‌کرد. آیا شما از کسی به نام خسرو چیزی می‌دانید؟"
مرد با تعجب نگاهی به علی انداخت و پس از لحظه‌ای تفکر گفت:
- خسرو؟ بله، البته! او سال‌ها پیش اینجا زندگی می‌کرد. مردی آرام و محترم بود؛ اما ناگهان ناپدید شد. ما هیچ خبری از او نداشتیم و نمی‌دانستیم که کجا رفته است.
علی با هیجان گفت:
- شما می‌دانید که آخرین بار کجا دیده شده؟ یا با چه کسی در ارتباط بوده؟
مرد پیر شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- همه چیز ناگهانی بود. یک روز او اینجا بود و روز بعد، ناپدید شد؛ اما می‌دانم که بیشتر وقتش را با مردی به نام پیر می‌گذراند. پیر هم مثل خودش آرام و مرموز بود. شاید او بتواند به تو کمک کند.
علی که حس می‌کرد بالاخره سرنخی پیدا کرده، از مرد تشکر کرد و به دنبال نشانی پیر رفت. چند کوچه باریک و پیچ‌درپیچ را پشت سر گذاشت تا به خانه‌ای کوچک و قدیمی رسید. در زد و پس از چند لحظه، مردی با موهای سفید و چهره‌ای آرام در چارچوب در ظاهر شد. او همان پیر بود که علی به دنبالش می‌گشت.
علی با احترام به پیر سلام کرد و خود را معرفی نمود. سپس از او درباره پدرش، خسرو، سوال کرد. پیر که در ابتدا کمی محتاط به نظر می‌رسید، پس از چند لحظه سکوت گفت:
- خسرو... بله، او دوست خوبی بود؛ اما مدت‌هاست که از او خبری ندارم. او مردی بود که همیشه در سایه‌ها زندگی می‌کرد، از چیزی یا کسی فرار می‌کرد؛ اما هیچ‌وقت به من نگفت که دقیقاً از چه چیزی!
علی با تردید پرسید:
- آیا می‌دانید که او کجا رفته یا چرا ناگهان ناپدید شد؟
پیر با نگاهی عمیق به علی گفت:
- او همیشه درباره رفتن صحبت می‌کرد. می‌گفت که باید دور از چشم دیگران باشد؛ اما من نمی‌دانستم که اینقدر سریع و بی‌خبر ناپدید می‌شود. فکر می‌کنم اگر می‌خواهی او را پیدا کنی، باید به جایی که همیشه از آن صحبت می‌کرد، بروی.
علی که به شدت کنجکاو شده بود، پرسید:
- کجا؟
پیر با لحنی آرام پاسخ داد:
- یک کلبه قدیمی در جنگل‌های اطراف روستا! او همیشه می‌گفت که اگر روزی مجبور شود، به آنجا خواهد رفت. شاید سرنخی در آنجا پیدا کنی.
علی با شتاب از پیر تشکر کرد و تصمیم گرفت به سمت جنگل حرکت کند. در دلش می‌دانست که این جستجو به او نزدیک‌تر از همیشه به حقیقت خواهد رساند. او حالا مسیر تازه‌ای برای ادامه داشت؛ مسیری که او را به سوی رازهای پنهان پدرش هدایت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
" کلبه‌ای در میان جنگل"
علی پس از صحبت با پیر، بدون اتلاف وقت به سمت جنگل‌های اطراف روستا حرکت کرد. در دلش حسی از نگرانی و هیجان داشت؛ او نمی‌دانست که در این جنگل‌ها چه چیزی انتظارش را می‌کشد؛ اما هر چه بود، علی مطمئن بود که سرنخ‌های بیشتری درباره پدرش در آنجا پنهان است.
جنگل در ابتدا آرام و ساکت به نظر می‌رسید. نور خورشید به سختی از میان شاخ و برگ‌های انبوه درختان عبور می‌کرد و فضایی سرد و تاریک در زیر آن‌ها شکل داده بود. علی قدم‌هایش را آهسته و محتاطانه برمی‌داشت و با دقت به اطرافش نگاه می‌کرد. گاهی صدای خش‌خش برگ‌ها و شاخه‌های شکسته زیر پاهایش سکوت جنگل را می‌شکست.
پس از مدتی پیاده‌روی، نشانه‌هایی از راهی مخفی و کم‌رفت‌وآمد را دید. شاخه‌های شکسته، آثار پا در گل و خزه‌های جابه‌جا شده، همه نشان می‌دادند که کسی قبلاً از این مسیر عبور کرده است. علی به آرامی به جلو حرکت کرد و با دقت به نشانه‌های اطرافش توجه می‌کرد.
بعد از گذشت مدتی، از میان درختان، چیزی در افق نمایان شد؛ کلبه‌ای قدیمی و کوچک که به سختی در میان انبوهی از گیاهان وحشی و خزه‌ها دیده می‌شد. کلبه کاملاً متروکه به نظر می‌رسید؛ اما علی حس می‌کرد که این همان مکانی است که پیر از آن صحبت کرده بود. با قدم‌های آرام به سمت کلبه رفت.
در حالی که مقابل درب چوبی و کهنه کلبه ایستاده بود، برای لحظه‌ای مکث کرد. ذهنش پر از افکار و احساسات مختلف بود. آیا اینجا همان جایی است که پدرش مدت‌ها پنهان شده بود؟ آیا سرنخی درباره سرنوشت او در این مکان پنهان است؟ علی با تردید دستش را به سوی دستگیره در دراز کرد و به آرامی در را باز کرد.
داخل کلبه به همان اندازه که از بیرون قدیمی به نظر می‌رسید، ساده و خالی بود. تنها چند تکه وسیله کهنه و چوبی در اتاق قرار داشت؛ یک میز کوچک با چند صندلی شکسته و تختخوابی که از هم فروپاشیده بود. علی وارد کلبه شد و به دقت همه جا را زیر نظر گرفت. هرچند در نگاه اول به نظر می‌رسید که هیچ‌چیز ارزشمندی در اینجا نیست؛ اما علی حس می‌کرد که چیزی بیشتر از آنچه در ظاهر می‌بیند، در این مکان پنهان شده است.
او به آرامی اطراف کلبه را گشت، به دیوارها و کف چوبی کلبه نگاه کرد. سپس ناگهان متوجه چیزی عجیب شد. بخشی از کف کلبه کمی بلندتر از بقیه به نظر می‌رسید. علی به سرعت به آن قسمت نزدیک شد و شروع به بررسی دقیق‌تر کرد. متوجه شد که یک تخته چوبی به طور غیرعادی جابه‌جا شده و زیر آن، فضایی خالی وجود دارد.
با کنجکاوی تخته را بلند کرد و با کمال تعجب یک جعبه فلزی کوچک در زیر آن پیدا کرد. جعبه کاملاً قفل شده بود؛ اما علی می‌دانست که این همان چیزی است که به دنبال آن بود. شاید این جعبه سرنخ بزرگی درباره پدرش و حقیقت پشت ماجرای ناپدید شدن او داشته باشد.
علی با شتاب جعبه را برداشت و بدون معطلی از کلبه خارج شد. حالا که این سرنخ را در دست داشت، باید راهی برای باز کردن جعبه پیدا می‌کرد. قلبش به شدت می‌تپید؛ او احساس می‌کرد که با هر قدمی که برمی‌دارد، به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود.
پس از ترک کلبه، علی به سرعت به سمت روستا بازگشت. در راه بازگشت، ذهنش به شدت مشغول بود. او باید راهی برای باز کردن این جعبه پیدا می‌کرد و نمی‌توانست صبر کند تا ببیند چه چیزی درون آن پنهان شده است. وقتی به روستا رسید، تصمیم گرفت بار دیگر به سراغ پیر برود و از او کمک بخواهد.
پیر وقتی جعبه فلزی را دید، با نگاهی متفکرانه به علی گفت:
- این جعبه متعلق به پدرت است، درست است؟ همیشه آن را با خود داشت؛ اما نمی‌دانم چه چیزی درون آن است. باید راهی برای باز کردن آن پیدا کنیم.
علی با صدایی آرام پاسخ داد:
- بله، این جعبه به او تعلق دارد. فکر می‌کنم داخل آن سرنخ‌های مهمی درباره او باشد؛ اما نمی‌دانم چطور آن را باز کنم.
پیر نگاهی به قفل جعبه انداخت و سپس با لحنی آرام و مطمئن گفت:
- من فردی را می‌شناسم که می‌تواند به ما کمک کند. او در شهر کوچکی نزدیکی تولوز زندگی می‌کند. مردی است که از قدیم در باز کردن این قفل‌های پیچیده مهارت داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 16) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا