- Jan 18, 2025
- 90
چقدر راحت این را میگوید. انگار که تمام حقیقت همین چند کلمه باشد. نگاهم را پایین میاندازم.
- فقط دوست دارم باز بهت اعتماد کنم ولی از حرف دیشبت، مثل اینکه... دوست نداری کسی بهت اعتماد کنه.
- تو بحث اعتماد خیلی عجولی.
- اما تو فرق داری، درسته؟ تو از اعتمادم سوءاستفاده نمیکنی. مگه نه؟
لحظهای کوتاه، خیلی کوتاه، در چشمانش چیزی برق میزند. احساسی که نمیتوانم آن را دقیق بشناسم.
- چرا فکر میکنی من تافتهی جدا بافتهام؟
نیشخندی میزنم و تیر زهرآگینم را به تنش پرتاب میکنم.
- اختلال روانیت اینه نه؟ چند شخصیتی هستی.
- من یه شخصیت بیشتر ندارم.
تمام چند شخصیتیها به جملهات باور دارند.
- از دیشب تا الان چند درجه فرق کردی. هر سری یه طور رفتار میکنی. شخصیتت ثابت نیست.
پنج ثانیه و آدونیس سرش را کمی کج میکند.
- اونوقت اختلال روانی تو چیه؟
نفسم بند میآید. تیرم را به خودم برمیگرداند؟ ناخودآگاه، عقب میکشم. آرام پاسخ میدهم:
- من چشمهام... .
- اون که یه بهونهی مسخرهست! سر یه بیماری چشمی تو رو تو روانیخونه نگه نمیدارن.
سکوت میکنم زیرا که پاسخی ندارم. زیرا که حق با اوست.
- پس ببین! مشکل تو از یه جای دیگهست.
لحنش نرم نیست. مثل چاقویی تیز در زخمم فرو میرود.
- جفتمون یه سری رازها داریم که باید، راز بمونن.
- من فقط یه سوال پرسیدم. میتونم بهت اعتماد کنم یا نه؟
سکوت. به گمانم چیزی در او میشکند. اما این شکستن، به معنای آشکار شدن حقیقت نیست. فقط تاریکی بیشتری را نمایان میکند.
- جوابی براش ندارم.
و صدای قدمهایش بلند میشود. هیچ چیز عایدم نشد. هیچ. در حیاط را به داخل هل میدهد و من نیز، با حدس و گمانِ مسیر، او را دنبال میکنم؛ مانند جوجه غازی که تازه از تخم بیرون آمده باشد. خیلی وقت بود تمام شده بودم، منتهی به یاد نداشتم.
باشد. برای بار دوم به تو اعتماد میکنم. امیدوارم تعداد اعتمادهایی که قرار است از بین بروند، دو رقمی نشوند. چارهای ندارم اما به چشمانت باور دارم. زیباتر از آناند که متعلق به یک قاتل باشند. کاش سهم من بودند.
هوای مشهد سردتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. ابرهای متراکم، آسمان را سنگین کردهاند و زمین نمناک زیر پاهایمان، خیسی باران شب گذشته را هنوز حفظ کرده است. بوی خاک بارانخورده در هوا پیچیده و نفس کشیدن را راحتتر میکند، اما نه آنقدر که اضطراب عمیقی را که در سینهام لانه کرده، آرام کند.
- فقط دوست دارم باز بهت اعتماد کنم ولی از حرف دیشبت، مثل اینکه... دوست نداری کسی بهت اعتماد کنه.
- تو بحث اعتماد خیلی عجولی.
- اما تو فرق داری، درسته؟ تو از اعتمادم سوءاستفاده نمیکنی. مگه نه؟
لحظهای کوتاه، خیلی کوتاه، در چشمانش چیزی برق میزند. احساسی که نمیتوانم آن را دقیق بشناسم.
- چرا فکر میکنی من تافتهی جدا بافتهام؟
نیشخندی میزنم و تیر زهرآگینم را به تنش پرتاب میکنم.
- اختلال روانیت اینه نه؟ چند شخصیتی هستی.
- من یه شخصیت بیشتر ندارم.
تمام چند شخصیتیها به جملهات باور دارند.
- از دیشب تا الان چند درجه فرق کردی. هر سری یه طور رفتار میکنی. شخصیتت ثابت نیست.
پنج ثانیه و آدونیس سرش را کمی کج میکند.
- اونوقت اختلال روانی تو چیه؟
نفسم بند میآید. تیرم را به خودم برمیگرداند؟ ناخودآگاه، عقب میکشم. آرام پاسخ میدهم:
- من چشمهام... .
- اون که یه بهونهی مسخرهست! سر یه بیماری چشمی تو رو تو روانیخونه نگه نمیدارن.
سکوت میکنم زیرا که پاسخی ندارم. زیرا که حق با اوست.
- پس ببین! مشکل تو از یه جای دیگهست.
لحنش نرم نیست. مثل چاقویی تیز در زخمم فرو میرود.
- جفتمون یه سری رازها داریم که باید، راز بمونن.
- من فقط یه سوال پرسیدم. میتونم بهت اعتماد کنم یا نه؟
سکوت. به گمانم چیزی در او میشکند. اما این شکستن، به معنای آشکار شدن حقیقت نیست. فقط تاریکی بیشتری را نمایان میکند.
- جوابی براش ندارم.
و صدای قدمهایش بلند میشود. هیچ چیز عایدم نشد. هیچ. در حیاط را به داخل هل میدهد و من نیز، با حدس و گمانِ مسیر، او را دنبال میکنم؛ مانند جوجه غازی که تازه از تخم بیرون آمده باشد. خیلی وقت بود تمام شده بودم، منتهی به یاد نداشتم.
باشد. برای بار دوم به تو اعتماد میکنم. امیدوارم تعداد اعتمادهایی که قرار است از بین بروند، دو رقمی نشوند. چارهای ندارم اما به چشمانت باور دارم. زیباتر از آناند که متعلق به یک قاتل باشند. کاش سهم من بودند.
هوای مشهد سردتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. ابرهای متراکم، آسمان را سنگین کردهاند و زمین نمناک زیر پاهایمان، خیسی باران شب گذشته را هنوز حفظ کرده است. بوی خاک بارانخورده در هوا پیچیده و نفس کشیدن را راحتتر میکند، اما نه آنقدر که اضطراب عمیقی را که در سینهام لانه کرده، آرام کند.
آخرین ویرایش: