- Jan 18, 2025
- 90
در تصویر بعد، دیگر خبری از آن نور آبیرنگ نیست و به گمانم گوشی را در جیبش گذاشته باشد. به سرعت دراز میکشم و کمی خود را جابهجا میکنم. صدای قدمهایش نزدیک میشوند، طوری که انگار صدای قدمهای او مرا بیدار کرده باشد، چشمهایم را میگشایم.
کنار تن درازکشم نشسته و به آتش مینگرد. انعکاس آتش را در چشمان سبزش میبینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، از آتش گریزانم.
آتش همچنان در میان چوبهای نیمسوخته زبانه میکشد. صدای ترق و تروق شاخههایی که به آرامی میسوزند، در سکوت شب پیچیده است. جنگل جیغ نیز به خواب فرو رفته.
هوا سردتر شده، مینشینم و به آتش بیشتر نزدیک میشوم. همچنان تصویرش مقابل چشمانم است. سایههای شعلههای آتش بر روی صورتش مهماناند. در تصویر جدیدم سرش را به سمتم برگردانده است. نگاهش را در نور آتش نمیتوانم درست بخوانم، اما در عمق چشمان سبزش چیزی سنگین موج میزند، چیزی که با بیحوصلگی یا خستگی عادی فرق دارد.
- چرا بیدار شدی؟
صدایش آرام اما قاطع است، مثل تیغی که آهسته روی پوست کشیده شود. نمیدانم فهمیده که متوجهی کار مخفیانهاش شدم یا نه. ل*بهایم را به هم میفشارم، سعی میکنم بیتفاوت به نظر برسم. نباید بفهمد که مشکوکم، نباید بویی از درگیری درونیام ببرد.
- زیاد توی یک جنگل جنزده عادت به خوابیدن ندارم.
نگاهم را روی چشمانش میاندازم، پس از پنج ثانیه باز هم اوست که تنها به آتش زل زده است. شعلهها در مردمکهایش انعکاس مییابند، انگار که چیزی عمیقتر از یک آتش ساده در آنها شعله میکشد. اگر صحنهی چند دقیقه قبل را ندیده بودم، میتوانستم فکر کنم که این مرد فقط یک روح سرگردان است که در نور آتش، وجودش شکل گرفته.
در تصویر بعد چوبی را از روی زمین برداشته است. در تصویر بعدش، نوکش را در خاک فرو برده. گویی طرحهایی نامفهوم رسم میکند. این حرکات، بیهدفاند یا رازهایی دارند که فقط خودش از آنها خبر دارد؟
میگویم:
- تو چرا نمیخوابی؟
صدای رقص چوب بر روی خاک قطع میشود. دست از خطخطی کردن زمین برمیدارد اما من به خودم اجازهی سر بلند کردن نمیدهم.
- که تو نترسی.
لبخندی گوشهی لبم مینشیند، اما تلخ است. چه در دلربایی ماهر است. از کجا تمرین کرده؟
اینبار به او خیره میشوم. واقعاً؟ دلیلش است؟ یا شاید ذهن خودش آنقدر درگیر است که خوابش نمیبرد؟ شاید در آن گوشیای که پنهانی نگاه میکرد، خبری بود که او را آشفته کرده.
- ولی به نظرم ذهنت مشغوله که نمیخوابی.
در تصویر بعدم چشمانش کمی باریک میشوند. لحظهای سکوت میانمان میافتد، تنها صدای آتش و باد میان درختان شنیده میشود.
- نمیخوای چیزی در مورد خودت بهم بگی؟
دیگر نگاهم نمیکند. نگاهش از روی من سر خورده و به آتش برمیگردد. انگشتانش دوباره چوب را در خاک فرو میبرند. صدایشان را دوست ندارم.
- گفتنشون چه فایدهای داره؟
فایدهاش؟ نترس، به تو میفهمانم.
- باعث میشه بیشتر بشناسمت. نباید غول چراغ جادوم رو بشناسم؟
- گمون نکنم توی داستان علاءالدین چنین چیزی رو دیده باشم.
سکوت میانمان مثل تارهای نامرئی در هوا کشیده میشود. نفس عمیقی میکشم.
- لطفاً!
لحظهای مردد میشود. انگار که در ذهنش بین گفتن و نگفتن چیزی سرگردان است. بالاخره، حتی در تصویر بعدم بیآنکه نگاهم کند میپرسد:
- میخوای چی بدونی؟
- دلیل حضورت تو اون تیمارستان.
پنج ثانیه. سرش را کمی بالا آورده است، مستقیم نگاهم میکند. در چشمانش چیزی عمیقتر از بیحوصلگی عادی دیده میشود، چیزی مثل سایهی خاطراتی که دوست ندارد مرورشان کند.
- دلیلش، قتل بود.
حرارت آتش روی پوستم زبانه میکشد، اما انگار سرمایی نامرئی در تمام بدنم میدود. چیزی نبود که قبلاً ندانسته باشم.
- قتل کی؟
کنار تن درازکشم نشسته و به آتش مینگرد. انعکاس آتش را در چشمان سبزش میبینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، از آتش گریزانم.
آتش همچنان در میان چوبهای نیمسوخته زبانه میکشد. صدای ترق و تروق شاخههایی که به آرامی میسوزند، در سکوت شب پیچیده است. جنگل جیغ نیز به خواب فرو رفته.
هوا سردتر شده، مینشینم و به آتش بیشتر نزدیک میشوم. همچنان تصویرش مقابل چشمانم است. سایههای شعلههای آتش بر روی صورتش مهماناند. در تصویر جدیدم سرش را به سمتم برگردانده است. نگاهش را در نور آتش نمیتوانم درست بخوانم، اما در عمق چشمان سبزش چیزی سنگین موج میزند، چیزی که با بیحوصلگی یا خستگی عادی فرق دارد.
- چرا بیدار شدی؟
صدایش آرام اما قاطع است، مثل تیغی که آهسته روی پوست کشیده شود. نمیدانم فهمیده که متوجهی کار مخفیانهاش شدم یا نه. ل*بهایم را به هم میفشارم، سعی میکنم بیتفاوت به نظر برسم. نباید بفهمد که مشکوکم، نباید بویی از درگیری درونیام ببرد.
- زیاد توی یک جنگل جنزده عادت به خوابیدن ندارم.
نگاهم را روی چشمانش میاندازم، پس از پنج ثانیه باز هم اوست که تنها به آتش زل زده است. شعلهها در مردمکهایش انعکاس مییابند، انگار که چیزی عمیقتر از یک آتش ساده در آنها شعله میکشد. اگر صحنهی چند دقیقه قبل را ندیده بودم، میتوانستم فکر کنم که این مرد فقط یک روح سرگردان است که در نور آتش، وجودش شکل گرفته.
در تصویر بعد چوبی را از روی زمین برداشته است. در تصویر بعدش، نوکش را در خاک فرو برده. گویی طرحهایی نامفهوم رسم میکند. این حرکات، بیهدفاند یا رازهایی دارند که فقط خودش از آنها خبر دارد؟
میگویم:
- تو چرا نمیخوابی؟
صدای رقص چوب بر روی خاک قطع میشود. دست از خطخطی کردن زمین برمیدارد اما من به خودم اجازهی سر بلند کردن نمیدهم.
- که تو نترسی.
لبخندی گوشهی لبم مینشیند، اما تلخ است. چه در دلربایی ماهر است. از کجا تمرین کرده؟
اینبار به او خیره میشوم. واقعاً؟ دلیلش است؟ یا شاید ذهن خودش آنقدر درگیر است که خوابش نمیبرد؟ شاید در آن گوشیای که پنهانی نگاه میکرد، خبری بود که او را آشفته کرده.
- ولی به نظرم ذهنت مشغوله که نمیخوابی.
در تصویر بعدم چشمانش کمی باریک میشوند. لحظهای سکوت میانمان میافتد، تنها صدای آتش و باد میان درختان شنیده میشود.
- نمیخوای چیزی در مورد خودت بهم بگی؟
دیگر نگاهم نمیکند. نگاهش از روی من سر خورده و به آتش برمیگردد. انگشتانش دوباره چوب را در خاک فرو میبرند. صدایشان را دوست ندارم.
- گفتنشون چه فایدهای داره؟
فایدهاش؟ نترس، به تو میفهمانم.
- باعث میشه بیشتر بشناسمت. نباید غول چراغ جادوم رو بشناسم؟
- گمون نکنم توی داستان علاءالدین چنین چیزی رو دیده باشم.
سکوت میانمان مثل تارهای نامرئی در هوا کشیده میشود. نفس عمیقی میکشم.
- لطفاً!
لحظهای مردد میشود. انگار که در ذهنش بین گفتن و نگفتن چیزی سرگردان است. بالاخره، حتی در تصویر بعدم بیآنکه نگاهم کند میپرسد:
- میخوای چی بدونی؟
- دلیل حضورت تو اون تیمارستان.
پنج ثانیه. سرش را کمی بالا آورده است، مستقیم نگاهم میکند. در چشمانش چیزی عمیقتر از بیحوصلگی عادی دیده میشود، چیزی مثل سایهی خاطراتی که دوست ندارد مرورشان کند.
- دلیلش، قتل بود.
حرارت آتش روی پوستم زبانه میکشد، اما انگار سرمایی نامرئی در تمام بدنم میدود. چیزی نبود که قبلاً ندانسته باشم.
- قتل کی؟