- Jan 18, 2025
- 90
کمرش راست شده و در همان حالت خشک، بیهیچ تغییر احساسی، فقط به کتابهای قفسهام نگاه میکند. اینکه در این نور کم، مغزم همچنان به پردازش تکهتکهی تصاویر ادامه میدهد خشنودم میکند. هر چند، کاش تصاویر متحرک هم میشدند، آنگاه دیگر هیچ دلیلی برای مرگ نداشتم. مانند گربهای که موشی چموش گرفته باشد و از موقعیتش خوشحال است، لبخندی باظفر میزنم و میگویم:
- پس چرا میخوای باهام بیشتر وقت بگذرونی؟
با شجاعت به چشمهایش نگاه میکنم. نگاهش سرد است، اما نمیتوانم از احساساتش کاملاً سر در بیاورم.
- من فقط میخوام کتاب بخونم.
و هنوز جملهاش در گوشم میپیچد. جملهای بیچهره، بیهیچ نشانی از هیجان یا احساس.
- بعد از مرگم میتونی همشون رو داشته باشی.
با کمی مکث، دوباره آوای زیبایش را میشنوم:
- گمون نکنم فایدهای داشته باشه.
صدایش حالا از من دور شده است، انگار به سمت در حرکت میکند. صدای قدمهایش در اتاق سنگینی میکند.
- همشون رو خوندم.
حس میکنم که قلبم تندتر میزند. تصویر دستگیرهی در در دستش را میبینم و هولزده میشوم. بدون هیچفکری و به سرعت میگویم:
- نرو.
چند لحظه! چرا میخواهم نرود؟ میبینم که خیره نگاهم میکند و انگار منتظر ادامهی حرفم است. لبخندی دستپاچه میزنم و میگویم:
- راستش... خیلی وقته با یکی انقدر حرف نزدم.
اما از درون میدانم که این کلمات هنوز کم و بیپایهاند. از آنها، هیچ چیز نمیفهمم. در حالی که بخاری اتاق، گرمای تن خیسم را مهیا نمیکند، خودم را در آغوش میگیرم و ضربهی آخر را میزنم.
- یه... خواهش قبل از مرگه سادهست.
و مانند همیشه، منتظر میمانم.
نوک باران شکسته است و دیگر صدایش را نمیشنیدم. متوجه میشوم از کنارم گذشته و به سمت پنجره میرود. سر برمیگرداندم و نگاه خیرهاش به پنجرهی باران زدهام را میبینم. زیرلب از موافقتش تشکر میکنم، اما شاید حتی متوجهی تشکرمم نشده باشد. به ماه خیره است. ماهی که لایهای از ابرهای سیاه را پس زده و از مستور ماندن دور شده.
- زاویهی این پنجره از پنجرهی اتاق من بهتره، کامل میشه ماه رو دید.
پیروزمندانه لبخندی میزنم. او را در اتاق خود نگه داشتهام، نذاشتم برود. این پیروزی تاریخی را کجا باید ثبت کنم؟
- از مرگ میترسی؟
او این را میگوید و افکار من، مانند مجسمهی مسیح به صلیب آویخته و خشک شدند. چه گفت؟
- ترس، از مرگ؟
- آره، از بعدش نمیترسی؟
حرفش به قدری بیمقدمه و بیهیچ هشدار قبلی بود که از تعجب برای یک لحظه هیچ نمیگویم. خندهای کوتاه میکنم و لحنم را معطوف میسازم.
- آخه چرا باید بترسم؟ به هر حال تهش مرگه دیگه. چه بخوای، چه نخوای!
خود را گول میزنم، خدا میداند با گفتن این جمله از جانبش، چه ترسی به جانم افتاده است. حتی یک بار هم به ذهنم خطور نکرده است. میدانستم میمیرم؛ اما نمیدانستم پس از مرگم، قرار است به چه برسم. به کجا بروم و آیا برمیگردم؟ هر چند پاسخ سوال آخرم را خود میدانم. معلوم است که خیر.
- چه خوب، ولی من میترسم.
خیرهاش میشوم، با آنکه در تصویر سرامیکهای سرد اتاقم نمیبینمش؛ اما خیرهاش میشوم. تصور کردن تنها چیزیست که هرگز از آن عاجز نبودهام. حال میفهمم، من نیز از مرگ میترسم، زیرا او از آن میترسد؛ اما میگویم:
- بود و نبودم فرقی به حال هیچکس نداره، به هر حال مرگ چیزی بوده که به اندازهی کافی انتظارش رو کشیدم، حالا هم که جواب انتظاراتم اومده، پس ازش نمیترسم.
زبان کلام و زبان ذهنم چه دگرسان شدهاند. آخر عمری، دارم به کجا میرسم؟ ریز میخندم؛ حرفهایم همانند پیرزنهای دم مرگ شده.
- میخوای با هم بمیریم؟
- پس چرا میخوای باهام بیشتر وقت بگذرونی؟
با شجاعت به چشمهایش نگاه میکنم. نگاهش سرد است، اما نمیتوانم از احساساتش کاملاً سر در بیاورم.
- من فقط میخوام کتاب بخونم.
و هنوز جملهاش در گوشم میپیچد. جملهای بیچهره، بیهیچ نشانی از هیجان یا احساس.
- بعد از مرگم میتونی همشون رو داشته باشی.
با کمی مکث، دوباره آوای زیبایش را میشنوم:
- گمون نکنم فایدهای داشته باشه.
صدایش حالا از من دور شده است، انگار به سمت در حرکت میکند. صدای قدمهایش در اتاق سنگینی میکند.
- همشون رو خوندم.
حس میکنم که قلبم تندتر میزند. تصویر دستگیرهی در در دستش را میبینم و هولزده میشوم. بدون هیچفکری و به سرعت میگویم:
- نرو.
چند لحظه! چرا میخواهم نرود؟ میبینم که خیره نگاهم میکند و انگار منتظر ادامهی حرفم است. لبخندی دستپاچه میزنم و میگویم:
- راستش... خیلی وقته با یکی انقدر حرف نزدم.
اما از درون میدانم که این کلمات هنوز کم و بیپایهاند. از آنها، هیچ چیز نمیفهمم. در حالی که بخاری اتاق، گرمای تن خیسم را مهیا نمیکند، خودم را در آغوش میگیرم و ضربهی آخر را میزنم.
- یه... خواهش قبل از مرگه سادهست.
و مانند همیشه، منتظر میمانم.
نوک باران شکسته است و دیگر صدایش را نمیشنیدم. متوجه میشوم از کنارم گذشته و به سمت پنجره میرود. سر برمیگرداندم و نگاه خیرهاش به پنجرهی باران زدهام را میبینم. زیرلب از موافقتش تشکر میکنم، اما شاید حتی متوجهی تشکرمم نشده باشد. به ماه خیره است. ماهی که لایهای از ابرهای سیاه را پس زده و از مستور ماندن دور شده.
- زاویهی این پنجره از پنجرهی اتاق من بهتره، کامل میشه ماه رو دید.
پیروزمندانه لبخندی میزنم. او را در اتاق خود نگه داشتهام، نذاشتم برود. این پیروزی تاریخی را کجا باید ثبت کنم؟
- از مرگ میترسی؟
او این را میگوید و افکار من، مانند مجسمهی مسیح به صلیب آویخته و خشک شدند. چه گفت؟
- ترس، از مرگ؟
- آره، از بعدش نمیترسی؟
حرفش به قدری بیمقدمه و بیهیچ هشدار قبلی بود که از تعجب برای یک لحظه هیچ نمیگویم. خندهای کوتاه میکنم و لحنم را معطوف میسازم.
- آخه چرا باید بترسم؟ به هر حال تهش مرگه دیگه. چه بخوای، چه نخوای!
خود را گول میزنم، خدا میداند با گفتن این جمله از جانبش، چه ترسی به جانم افتاده است. حتی یک بار هم به ذهنم خطور نکرده است. میدانستم میمیرم؛ اما نمیدانستم پس از مرگم، قرار است به چه برسم. به کجا بروم و آیا برمیگردم؟ هر چند پاسخ سوال آخرم را خود میدانم. معلوم است که خیر.
- چه خوب، ولی من میترسم.
خیرهاش میشوم، با آنکه در تصویر سرامیکهای سرد اتاقم نمیبینمش؛ اما خیرهاش میشوم. تصور کردن تنها چیزیست که هرگز از آن عاجز نبودهام. حال میفهمم، من نیز از مرگ میترسم، زیرا او از آن میترسد؛ اما میگویم:
- بود و نبودم فرقی به حال هیچکس نداره، به هر حال مرگ چیزی بوده که به اندازهی کافی انتظارش رو کشیدم، حالا هم که جواب انتظاراتم اومده، پس ازش نمیترسم.
زبان کلام و زبان ذهنم چه دگرسان شدهاند. آخر عمری، دارم به کجا میرسم؟ ریز میخندم؛ حرفهایم همانند پیرزنهای دم مرگ شده.
- میخوای با هم بمیریم؟
آخرین ویرایش: