بیتو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو
من همه تو، تو همه من، او همه تو، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو، ای همه تو، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانــیست، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار آیا، وسواس هزار اما
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم
عشقت هوای تازه است، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم، جان دوباره، من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد، وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من، همچون نسیم عیار
دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر،
فراوانِ فراوان امّا
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب پناهگاه من است.
چه جای غم که ندارم تو را؟ که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست…
مثل باران بهاری که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس…!
زنی كه صاعقهوار، آنك، ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم ..
می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی
حسرتت سر میگذارد بی تو بر بالین من
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاینسان کشد به سوی تو منزل به منزلم
با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلم
شراب چشمهای تو مرا خواهدگرفت از من
اگر پیمانهای از آن به چشمانم بنوشانی
ترسم به نام ب*و*سه غارت کنم لبت را
با عذر بی قــراری این بهترین بهـــانه!
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی ازین بیشتر نمیخواهم
چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوشتر …
تشویش هزار “آیا”، وسواس هزار “اما”
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم.
کردهام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کردهام