امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم
وای از ین حال پریشان که من امشب دارم
کاش یکباره زنم خیمه به صحرای عدم
دیگر ای زندگی از روی تو هم بیزارم
قصه روز و شب من سخنی مختصر است
روز در خواب و خیالاتم و شب بیدارم
وه که من دیگر ازین عمر به تنگ آمده ام
کیست کز لطف گشاید گره ای از کارم؟
شب و روز، همه یکسان گذرد بر من و من
اندر این دایره سرگشته تر از پرگارم
من دگر درس تو را از برم ای کهنه دبیر
تیره شد طالع رخشنده ز بس تکرارم
ترک می گفتَمَت ار بود به من چون همه چیز
حیف در کار تو ای مرغ نفس ناچارم
ای سکوت ابدی بشنو دریاب مرا
خوشی عمر نخواهم که دهد آزارم
چون به تلخی گذرد آخر از این عمر چه سود
مَثَل است این که بود نیم نفسی بسیارم
همه گویند گلستان جهان وه که هنوز
دامن جان نگرفته است کسی جز خارم