درحال تایپ ئاکامِ شِرین | اثر آنا علیزاده کاربر انجمن چری بوک

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
کد: 045
عنوان: ئاکامِ شِرین
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
اثر: آنا علیزاده
ناظر: @mojgan_a
خلاصه:
با تن زخمی و خسته، به سختی چشم‌هایش را باز می‌کند. همه‌جا را دود و خاک فراگرفته. با دستان کوچکش خاک‌ها و تکّه آجرها را به سختی کنار می‌زند؛ و سعی دارد از روی زمین برخیزد. با پاهای لرزانش به دنبال روزنه‌ای از امید، به روی خاک‌ها و آوارها قدم برمی‌دارد.
ترس همه‌ی وجود دخترک کوچک را فراگرفته. چه‌قدر سخت است؛ دیدن جسم‌های بی‌جان و دستان زخمی که روزی مرهم زخم‌های کوچک و بزرگش بود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145

1000011845.jpg

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
مقدمه
می‌لرزاند! گاه این تکان‌‌های کوتاه و شدید چنان می‌لرزاند که از خانه‌ها ویرانه می‌سازد.
ویرانه‌هایی که روزی خنده‌ها و اشک‌ها را در دل خود جای داشت، و حالا همه زیر آوار مانده‌اند.
به دنبال کُدامین لبخند باید گشت؟!
دیگر صدای پرندگان، آوای خوش کوچه‌ها نیست؛ حال از هر جهت فقط ناله و فریاد است که به گوش‌ها می‌رسد.
هر ک.س به سویی می‌رود. با تن زخمی و لباس‌هایی که همه ناجوان‌مردانه از بازی سرنوشت در تن‌هایشان، تبدیل به تن‌پوشی مُندرس شده است.
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
به نام خدایی که هرجا با من است.
اواخر زمستان بود.
روستایی در نزدیکی مریوان با چشم‌اندازهای زیبا و بی‌نظیر و طبیعت سرسبزش با درّه‌های بزرگ و کوچک و رودخانه‌ای زیبا؛ جایی دنج و آرام برای زندگی بود.
اهالی روستا انسان‌های دلسوز و مهمان‌‌نوازی هستند که درِ خانه‌هایشان همیشه به روی همه باز است.
خانه‌هایی زیبا که پنجره‌هایشان باز می‌شد رو به درختان تبریزی که مثل نگهبانان ایستاده به صف شده‌اند، برای محافظت از خانه‌ها.
نزدیک فصل بهار، در خانه‌ای پایین درّه، نیمه‌های شب دخترک کوچکی با صورتی سفید و لپ‌هایی صورتی با چشمانی که در سیاهی شب می‌درخشید، به دنیا آمد.
نام دختر کوچک برفین شد.


***
چهار سال بعد
مادر برفین شروع به کشیدن غذا کرد. برفین یک‌دفعه چیزی یادش اُفتاد؛ با عجله بلند شد و به طرف حیاط دوید.
- بۆ کوێ دەڕۆیت، برفین؟ ( کجا داری میری برفین؟ )
- ئێستا من دێم دایکە. ( الان میام مامانی. )
همه‌چیز در عرض چند لحظه اتفاق اُفتاد.
برفین وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، از دور اتّفاق وحشتناکی که اُفتاده بود رو تماشا می‌کرد. هضم این اتفاق برای کسی که چهار سال بیشتر نداشت، خیلی سخت بود.
زلزله همه‌ی روستا رو با خاک یکسان کرده بود. روستا با اون‌همه زیبایی و سرسبزی زیر خروارها خاک پنهان شده بود.
اهالی روستا همه پریشان به سویی می‌دویدند.
برفین با چشم‌های گریون و سر و صورت زخمی به هر طرفی می‌رفت تا شاید نشونی از پدر و مادرش پیدا بکنه؛ ولی تو شلوغی جمعیت گم شد. اون‌قدر رفت و رفت که تو ورودی روستا دیگه توانی براش نموند؛ همون جا نقش بر زمین شد.
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
ستاره:
توی ماشین نشستم و با چشمانی پف کرده و صورتی که از شدّت گریه سرخ و متورم بود، چشم به جادّه‌ای دوختم که این روزا همراه همیشگی من شده بود.
از دور به تکّه پارچه‌ی قرمز رنگی که بین بوته‌ها گیر کرده و با وزش باد تکان‌های خفیفی می‌خورد، خیره بودم.
چیزی شبیه دست و پای کوچیکی بین پارچه‌ی قرمز نظرم رو به خودش جلب کرد که یک‌دفعه گفتم:
- امیر، نگه‌دار!
- خواهش می‌کنم ستاره دوباره شروع نکن. خسته شدم از این بحث تکراری که همیشه تهش می‌رسه به قهر و ...
- امیر، می‌گم نگه‌دار. یه چیزی کنار جادّه‌ هست. پشت بوته‌هارو ببین!
در ماشین رو باز کردم و با عجله پیاده شدم؛ به طرف جسم مچاله شده‌ی کوچیک دویدم.
دختر بچهّ‌ای با بدن کبود و سر و صورت زخمی با لباس‌هایی که خاکی و پاره شده بودن، بین بوته‌‌ها افتاده بود.
شروع به بررسی علائم حیاتی‌اش کردم. زنده‌اس ولی نبضش خیلی ضعیفه.
- نکنه مرده باشه؟! می‌گم ستاره، تا وقتی برامون دردسر نشده بهتره بریم.
- واقعاً که! اصلا ازت انتظار نداشتم امیر. چطوری این طفل معصوم رو ول کنیم به اَمون خدا؟
- کمک کن ببریمش تو ماشین. باید برسونیمش بیمارستان.
- شوخیت گرفته ستاره؟ معلوم نیست چه اتّفاقی براش اُفتاده. پامون برسه بیمارستان مارو مسئول این اتّفاق می‌دونن.
- امیر! یا کمک کن یا این‌که خودم تنهایی مجبورم ببرمش؟
- از دست کارهای تو کلافه شدم ستاره. برو در ماشین رو باز کن بیارمش؛ بدو دیگه!
در رو باز کردم و روی صندلی جلو نشستم.
- بزارش بغلم؛ سبحان عقب خوابیده. جسم کوچیک دختر بچّه‌ رو به آرومی توی بغلم جا دادم. دوباره نبضش رو چک کردم.
- نفس‌هاش خیلی سنگینه؛ حالش اصلا خوب نیست یکم سریع‌تر برو.
نرسیدیم؟
- یه پنج دقیقه دیگه صبر کنی رسیدیم.
پیاده شو.
- نمی‌تونم در رو باز کنم. بیا درو باز کن من می‌برمش داخل؛ تو کنار سبحان بمون.
- باشه. ستاره... مراقب خودت باش!
- باشه.
- دکتر... دکتر... هیچ‌ک.س نیست؟ یکی بیاد کمک کنه.
خدایا... خودت کُمکم کن.
صدای پایی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شه.
‐ بیارش اینجا خانوم. بزارش روی تخت؛ چه اتّفاقی براش اُفتاده؟
- توی ساختمون نیمه کارمون بودیم که یه دفعه پاش سُر خورد و از پله‌ها اُفتاد. خواهش می‌کنم کمکش کنید.
- نگران نباشید؛ لطفا بیرون منتظر بمونید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
***
- الو، سلام ستاره. چه خبر؟
آهی از ته گلوی خشک شده‌ام می‌کشم و بدون معطلی جوابش رو می‌دم:
- سلام، هیچ خبری نیست. دختره رو بردن برای معاینه و بعدشم می‌برن برای سی‌تی‌اسکن. الان باید برم فرم پر کنم. مجبور شدم دروغ بگم از پله‌های ساختمون اُفتاده. حتی اسمش رو هم نمی‌دونم. کارت شناسایی بخوان چیکار کنم؟
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره جواب میده:
- ببین ستاره! من اگه بگم بیا بریم مطمئنم که نمیای و کار خودتو می‌کنی؛ پس فعلا منم مجبورم کنارت باشم. پس خوب به حرفام گوش بده، ببین چی می‌گم: هر کاری می‌کنی، بکن؛ فقط لفتش بده. برو فرم رو پر کن و یه اسم الکی بنویس. تا اون موقع وضعیت سلامتی بچه هم مشخّص می‌شه. از نگهبانی شنیدم که دیروز تو روستا زلزله شده؛ همون جایی که دختره رو پیدا کردیم. اینجا همه سرشون شلوغه؛ منم سعی می‌کنم بیام اونجا حواسشون رو پرت کنم تا بتونی بیای بیرون. تا اینجا هم به اندازه کافی استرس کشیدیم. می‌شنوی چی می‌گم ستاره؟ چرا ساکتی؟
آب دهنم رو قورت میدم و سعی می‌کنم خودمو کنترل کنم و به آرومی جوابش رو ‌بدم:
- باشه می‌ریم ولی بچّه‌ رو هم با خودمون می‌بریم.
- چی می‌گی ستاره؟!
‐ همین‌ که گفتم!
- اَه، خستم کردی؛ آخرش با این لجبازیت یه کاری دستمون میدی.
با لحن عصبیش اون‌قدر غُر زد و گفت و گفت که خسته شد.
گردن خشک شده‌ام رو چند بار به چپ و راست تکون می‌دم و سعی می‌کنم به آرومی حرف بزنم تا بیشتر از این عصبانیش نکنم.
- ببین عزیزم ما الان در قبال این بچه مسئولیم. حداقل برش گردونیم تو روستایی که پیداش کردیم؛ شاید الان خانواد‌ه‌اش دنبالش باشن. می‌بریمش روستا و بعد از اینکه تحویل خانواده‌اش دادیم، برمی‌گردیم. باشه؟
بعد از مکث کوتاهی جواب میده:
- باشه. هر کاری می‌کنی فقط زود باش تا تو دردسر نیافتادیم.
- باشه، فعلا خداحافظ.
با صدای پرستار متوجه موقعیت شدم.
- خانم فرم رو پر کردین؟
- بله، الان میارم.
تو فکر و خیالات خودم پرسه می‌زنم. می‌دونم ممکنه دردسر بزرگی واسه خودم درست کنم اگه اتّفاقی براش بیوفته. وای خدا... ! چه خاکی تو سرم بریزم؟ بازم ترس و نگرانی همه وجودمو پُر می‌کنه. روی صندلی سالن انتظار نشستم و منتظر یه خبر خوب هستم. لرزش دستام، دست خودم نیست. با استرس پاهام رو تکون می‌دم و پوست لبام رو می‌کنم تا وقتی که طعم خون رو توی دهنم حس می‌کنم. با شنیدن صدای چرخ‌های تختی که داخل اتاق بغلی می‌شه، دست از فکر و خیال می‌کشم و به خودم میام.
- بیا مامان خانوم، اینم دخترت؛ این‌همه نگرانی نداره که! ببین این خانوم کوچولو هم حالش خوبه. فقط یکم ضعف کرده؛ یه آبمیوه براش بگیر، حالش جا بیاد. سِرمش که تموم بشه می‌تونید برید.
با خیال راحت آهی از سر آسودگی می‌کشم؛ خدایا شُکرت.
با خارج شدن پرستار از اتاق به طرف تخت میرم. وقتی این‌همه پاکی و مظلومیت رو ته چشم‌های دختر کوچولو دیدم، همون جا مهرش به دلم نشست. خیلی وقته که خنده به لبم نیومده، ولی برای کم کردن ترس دختر کوچولو هم که شده لبخند می‌زنم. کنار تختش زانو می‌زنم و دستشو تو دستام می‌گیرم. نمی‌دونم این اشک‌های مزاحم از کجا پیداشون شده؟ لبامو روی دست‌های نرم و کوچولوش می‌گذارم. شوری اشک و خاک روی دست دختر هم مانع از بوسیدن انگشت‌های کوچولوش نمی‌شه. خودم رو بیشتر نزدیکش می‌کنم و می‌پُرسم:
- خوبی؟
پُر از ترس و استرس به چشم‌هام نگاه می‌کنه و با منِ‌ومِن شروع به حرف زدن می‌کنه.
- دایکم لەکوێیە؟ ( مامانی من کجاست؟ )
- وای خدا...! حالا چی جوابشو بدم؟ من که نمی‌دونم این بچه چی می‌گه؟ سعی می‌کنم خیلی سریع با امیر تماس بگیرم؛ بوق اول به دوم نرسیده، جواب میده:
- جانم ستاره.
- امیر زود بیا. باید هرچه سریع‌تر از این‌جا بریم.
- باشه، الان میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
با صدای گریه‌های ریز دخترک به سمت تخت برگشتم. کنارش نشستم و برای آروم کردنش دستش رو گرفتم و اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- گریه نکن خوشگلم؛ می‌خوام باهات حرف بزنم ولی نمی‌دونم متوجه حرف‌هام میشی یا نه؟ اگه زبون من رو می‌فهمی سرت رو تکون بده؛ باشه؟
با تکون آروم سرش فهمیدم که زبون فارسی رو متوجه میشه.
- آفرین دختر خوب! پس زبون من رو می‌فهمی. ببین عزیزم ما تورو کنار جاده پیدا کردیم حالت اصلا خوب نبود و بیهوش بودی. آوردیم بیمارستان و الان حالت کاملاً خوبه. می‌خوام از این‌جا ببرمت بیرون. از من نترس، باشه؟
دخترک دیگه گریه نمی‌کرد و کمی آروم‌تر شده بود و با تکون سرش فهمیدم که همه‌ی حرف‌هام رو متوجه شده.
- چه دختر نازی هستی تو! میای بغلم؟
نترس خب؛ می‌خوام ببرمت پیش مامانت.
با شنیدن اسم مادر لبخند ریزی مهمان لب‌های کوچک دخترک شد. به آرومی بغلش کردم و پشت در اتاق کوچک منتظر امیر موندم.
با سر و صدای راهرو متوجه اومدن امیر شدم. توی راهرو روبه‌روی پسری با پیراهنی که آستینش پاره شده بود و دست‌هاش پر از خراش‌های کوچک و بزرگ بود، ایستاده بود و با صدای بلند مشغول بحث کردن بودند. پسر با کلاه کاسکت توی دستش و یک پایی که می‌لنگید معلوم بود که با موتورش تصادف کرده.
نمی‌دونم امیر با چه بهانه‌ای دعوا به پا کرده بود، ولی هرچی بود؛ بهترین موقعیت برای بیرون رفتن من و دخترک از اتاق بود.
پرستارها و چند نفر از آقایانی که اونجا حضور داشتند پادرمیانی کردند برای خاتمه دادن دعوا، من هم از فرصت استفاده کردم و با سرعت به طرف در خروجی بیمارستان حرکت کردم.
نزدیک ماشین رسیده بودم که امیر هم خودش رو بهم رسوند. با عجله در ماشین رو باز کرد و خودش هم به طرف در راننده رفت.
- عجله کن ستاره؛ سوار شو باید بریم!
- باشه.
سوار شدم و در ماشین رو بستم.
سبحان که تا الان خوابیده بود؛ با صدای کوبیده شدن در ماشین بیدار شد.
پسر هفت ساله‌ با موهای خرمایی رنگ و به هم ریخته‌اش در حالی که دستش رو مشت کرده بود و سعی می‌کرد چشم‌های عسلی برّاقش رو باز کنه، رو به پدر و مادرش کرد و با گفتن سلام امیر و ستاره هم‌زمان هردو به عقب چرخیدند.
سبحان با دیدن دختر بچّه‌ای که داخل ماشین بود و سرش رو زیر شال مادرش قایم کرده بود تعجّب کرد و رو به پدرش پرسید:
- بابایی این دختره کیه؟
- یه مهمون ناخوانده است بابا جون، تو راه که می‌اومدیم کنار جاده بیهوش افتاده بود ما هم آوردیم بیمارستان؛ خداروشکر حالش خوبه الان هم می‌بریمش همون جایی که پیداش کردیم تا تحویل خانواده‌اش بدیم.
سبحان رو به ستاره گفت:
- مامان جون چرا اینطوری بغلت کرده؟
- یکم ترسیده مامان جون. بیهوش بوده یک‌دفعه به هوش اومده و خودش رو کنار آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسه دیده؛ ترسیدنش طبیعیه. بهتره ما هم آروم باشیم تا بیشتر از این نترسه.
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
***
همه ساکت توی ماشین نشسته بودیم. حتی سبحان با کلی سوال در ذهنش و کنجکاوی در مورد دختر کوچک
ساکت بود و از پنجره مشغول تماشای جادّه‌ بود.
کم‌کم به روستا رسیدیم؛ وارد روستای زیبایی شدیم که با وجود اینکه زلزله بیشتر خانه‌ها و مغازه‌هارو ویران کرده بود باز هم نمی‌شد چشم از طبیعت زیبا و سرسبز روستا برداشت.
در طرفی گروه‌های امداد و نجات و در طرف دیگر چادر‌هایی برای اقامت آسیب دیدگان برپا شده بود.
اکثر چادر‌ها متعلق بود به پیرزن‌ها و پیرمردها و کودکانی که زخمی و در حال گریه و زاری بودند.
گروه‌های امداد به همراه جوانان و آن‌هایی که سالم‌تر بودند، مشغول بیرون آوردن جسم‌های بی‌جان از زیر آوار‌ها بودند. نزدیکان مرده‌ها بر سر و روی خود می‌زدند و برای عزیزانشان اشک می‌ریختند.
با دیدن این صحنه‌ها قطره‌های اشکم بی‌ اختیار روی گونه‌ام سرازیر بود. تلاش بسیارم برای خودداری از گریه، پیش بچّه‌ها هم بی‌فایده بود.
با ایستادن ماشین در گوشه‌ای خلوت؛ اشک‌هام رو پاک کردم.
امیر در حالی که از ماشین پیاده می‌شد به طرفم برگشت و گفت:
- ستاره پیاده شو. بریم ببینیم کسی این بچه رو می‌شناسه؟
- باشه.
در حال پیاده شدن از ماشین بودم که با صدای سبحان ایستادم.
- مامان منم می‌خوام بیام.
- پسرم خودت که می‌بینی وضعیت بیرون رو! بهتره داخل ماشین بمونی.
- ولی مامان من تنهایی می‌ترسم.
- تو که ترسو نبودی؟ کی بود همیشه می‌گفت: من پسر شجاعی‌ام؟!
- آخه الان... من اینجا نمی‌تونم تنها بمونم! توروخدا بزار منم بیام.
- باشه باشه... اَمان از دست تو؛ پیاده شو.
دخترک سرش رو از زیر شال ستاره بیرون آورد و در حالی که ترسیده بود با صورت غمگین و چشمانی که پر از اشک شده بود به منظره روبه‌رو خیره بود. سبحان دستان کوچک دخترک را میان دستان کوچک خود گرفت و برای دلداری دختر بچّه گفت:
- نترس. الان میری پیش مامانت.
دخترک به طرف سبحان چرخید و با چشمان درخشان روبه‌رویش خیره شد. حتی قدرت تکان دادن سرش را هم نداشت. با صدای امیر هر سه به طرفش قدم برداشتند.
- این‌جا خیلی شلوغه ستاره... از چند نفر پرس و جو کردم؛ بیشترشون زبان فارسی بلد نیستن، اونایی هم که بلدن گفتن اینجا یک‌ عالمه بچه هست و تا وقتی که این بچّه رو نبینن نمی‌تونن بشناسنش.
کمی جلوتر کنار مسجد بزرگای روستا نشستن، بریم از اونا بپرسیم حتما این کوچولو رو می‌شناسن.
- باشه بریم.
نزدیک مسجد رسیدیم. چند مرد مُسن به همراه مرد جوانی در حال صحبت بودند و از حرف‌هاشون متوجه شدیم که مرد جوان ظاهراً معلّم روستا هست.
با صدای سلام ما سرها به سمت ما چرخید.
معلّم کمی نزدیک‌تر اومد و با امیر دست داد و گفت:
- سلام. شما رو قبلاً اینجا ندیدم؛ از اهالی این روستائین؟
- امیر با گفتن خلاصه‌ای از اتّفاق‌های افتاده معلّم جوان رو در جریان گذاشت و بعد هم ما رو که با فاصله‌ی نزدیکی ازشون ایستاده بودیم نشون داد.
معلّم که فهمیدیم آقای رحمتی نام داره؛ کمی نزدیک‌تر اومد و دخترکی که در آغوشم بود رو دید و گفت:
- این که برفینه... ! پدرش از دوستان نزدیکم بود. یکی از بهترین مرد‌های زحمت‌کش و دلسوز روستا بود که که تو ساخت مدرسه‌ی روستا خیلی کمک کرده بود. دیروز وقتی پیداشون کردیم، متاسفانه هم خودش و هم خانومش زیر آوار تموم کرده بودن. فامیل و آشنایی هم تو این روستا ندارن! ما از دیروز داریم دنبال برفین می‌گردیم!
- واقعاً متاسفم آقای رحمتی... هیچ کلمه‌ای در مقابل این فاجعه‌ی بزرگ به عنوان همدردی، تسکین این درد و مصیبت نیست. ما نمی‌دونستیم چه اتّفاقی افتاده؛ حتی نتونستیم با برفین حرف بزنیم چون نمی‌تونه فارسی صحبت بکنه.
- بله زبان محلی این روستا کوردی هست و برفین هم به زبان مادری صحبت می‌کنه.
ولی از اون‌جایی که با پدرش زیاد در ارتباط بودم برفین رو هم زیاد می‌دیدم. وقتی آقای سورانی به مدرسه می‌اومد برفین رو هم با خودش می‌آورد. برفین دختر زرنگیه و در این مدتی که مدرسه می‌اومد با بچّه‌ها بازی می‌کرد و زبان فارسی رو کمی یاد گرفته.
- خب آقای رحمتی، حالا باید چیکار کنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 16) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا