- Sep 18, 2024
- 111
نزدیک بلوکمون بودم که کسی از پشت سرم صدام زد.
-آهای دختر... .
به طرف صدا برگشتم و با دیدن پسره نقشههای شیطانیم یادم افتاد.
- آهای دختر... باباته! من اسم دارم. مامانت بهت یاد نداده با یه دختر خانوم چطور حرف بزنی؟
- دختر خانوم دیگه! شما فکر نکنم جزو اونا باشی! بیشتر شبیه پسرایی تا دخترا!
- ببین آقا پسر الان خودم رو به زور نگه داشتم که موهاتو نکنم! الانم برو پی کارت تا قاطی نکردم!
- اوه اوه... ! ترسیدما! البته ازت بعید نیست؛ فکر کنم یه تختهات کمه؟!
به هر حال بیشتر از این جایز نمیبینم اینجا باشم.
- این کلاه شما هست؟
- عه... آره. برای. دوستمه، اونروز جا گذاشتیم اونجا!
کمی نزدیکتر اومد و گفت:
- پس بفرما.
- مرسی که نگه داشتین.
- عه پس بلدی مثل آدم حرف بزنی؟
- ببین آقا پسر! من هرچی...
- اسمم سیام هست؛ هی نگو آقا پسر!
- خیلی خب. ببین آقا سیام...
- حالا شد.
- میذاری حرفمو بزنم یا نه؟!
پسره یک قدم باقیماندهی بینمون رو به صفر رسوند و گفت:
- بهتر نیست اسمت رو بگی؟ بالاخره همسایهایم من هم غریبه نیستم، اینطوری مجبور نمیشم هی بهت بگم، آی دختر!
مات دو تا تیله سیاه بودم و از فاصله کمی که بینمون بود به شدّت معذّب. سریع سرم رو پایین انداختم. تقریباً لال شده بودم؛ نمیدونم چرا هر وقت این پسره میاد نزدیکم زبونم کوتاه میشه؟
- من هم افرام.
- چشمهای خوشگلی داری افرا!
سرم رو به سرعت بالا آوردم تا از حرفی که شنیدم مطمئن بشم؛ ولی سیام با عجله خداحافظی کرد و گفت که باید بره.
سیام رفته بود و من همونجوری سرجام ایستاده بودم.
صدای ندا که از بالکن اسمم رو صدا میزد، منو متوجه موقعیت کرد. زود به خودم اومدم و در رو باز کردم و از پلهها بالا رفتم.
- سلام بر اهل منزل. جمعتون جمع بود گُلتون کم بود که اونم اومد.
- سلام گوزَل قیزیم. مامان سَنه قوبان اولسون. سَن اِویمین گولوسَن، اِویمین سون بِشیهیسَن.
( سلام دختر خوشگلم. مامان فدات بشه. تو گل خونم هستی، تهتغاری خونمون هستی ).
نزدیک مامانم شدم و کمی خودم رو لوس کردم. بلاخره صدای ندا در اومد.
- اون از شیدا که دختر بزرگه هست و همیشه تاج سر؛ اینم از این تهتغاریه خونه که فقط بلده خودشو لوس بکنه، من بیچاره چه گناهی کردم وسط این دوتا افتادم؟
- بیا اینجا خودتو لوس نکن، دخترهی گنده! تو هم کوزِت خونهای!
با صدای جیغ ندا، خندهی من و مامان هم بلند شد.
چهقدر دوست دارم این جمع رو، آرامشمون رو، وابستگی و محبتی که بهم داریم قابل توصیف نیست.
خدایا میدونم که بندهی خوبی برات نیستم نمازهامو یک درمیون میخونم و گاهی دختر بدی میشم و ندا رو با حرفام اذیت میکنم، ولی تو خودت خوب میدونی که هیچی تو دلم نیست. چیز زیادی ازت نمیخوام، فقط ازت میخوام که خنده رو از لب عزیزانم دور نکنی... .
بعد از خوردن شام خوشمزهای که مامانم حاضر کرده بود به اتاقم رفتم و کمی با خدا دردودل کردم، احساس گناه میکنم! وقتی چشمهام رو میبندم، حتی توی عبادتم با خدا هم دوتا چشم سیاه از ذهنم بیرون نمیره.
خدایا... این چه حسی که دارم؟ چرا وقتی بهش فکر میکنم قلبم اینقدر بیقراری میکنه؟ چی قراره بشه؟ تو خودت قلبم رو آروم کن... .
اونقدر خسته بودم که همونجا کنار سجاده خوابم برد.
-آهای دختر... .
به طرف صدا برگشتم و با دیدن پسره نقشههای شیطانیم یادم افتاد.
- آهای دختر... باباته! من اسم دارم. مامانت بهت یاد نداده با یه دختر خانوم چطور حرف بزنی؟
- دختر خانوم دیگه! شما فکر نکنم جزو اونا باشی! بیشتر شبیه پسرایی تا دخترا!
- ببین آقا پسر الان خودم رو به زور نگه داشتم که موهاتو نکنم! الانم برو پی کارت تا قاطی نکردم!
- اوه اوه... ! ترسیدما! البته ازت بعید نیست؛ فکر کنم یه تختهات کمه؟!
به هر حال بیشتر از این جایز نمیبینم اینجا باشم.
- این کلاه شما هست؟
- عه... آره. برای. دوستمه، اونروز جا گذاشتیم اونجا!
کمی نزدیکتر اومد و گفت:
- پس بفرما.
- مرسی که نگه داشتین.
- عه پس بلدی مثل آدم حرف بزنی؟
- ببین آقا پسر! من هرچی...
- اسمم سیام هست؛ هی نگو آقا پسر!
- خیلی خب. ببین آقا سیام...
- حالا شد.
- میذاری حرفمو بزنم یا نه؟!
پسره یک قدم باقیماندهی بینمون رو به صفر رسوند و گفت:
- بهتر نیست اسمت رو بگی؟ بالاخره همسایهایم من هم غریبه نیستم، اینطوری مجبور نمیشم هی بهت بگم، آی دختر!
مات دو تا تیله سیاه بودم و از فاصله کمی که بینمون بود به شدّت معذّب. سریع سرم رو پایین انداختم. تقریباً لال شده بودم؛ نمیدونم چرا هر وقت این پسره میاد نزدیکم زبونم کوتاه میشه؟
- من هم افرام.
- چشمهای خوشگلی داری افرا!
سرم رو به سرعت بالا آوردم تا از حرفی که شنیدم مطمئن بشم؛ ولی سیام با عجله خداحافظی کرد و گفت که باید بره.
سیام رفته بود و من همونجوری سرجام ایستاده بودم.
صدای ندا که از بالکن اسمم رو صدا میزد، منو متوجه موقعیت کرد. زود به خودم اومدم و در رو باز کردم و از پلهها بالا رفتم.
- سلام بر اهل منزل. جمعتون جمع بود گُلتون کم بود که اونم اومد.
- سلام گوزَل قیزیم. مامان سَنه قوبان اولسون. سَن اِویمین گولوسَن، اِویمین سون بِشیهیسَن.
( سلام دختر خوشگلم. مامان فدات بشه. تو گل خونم هستی، تهتغاری خونمون هستی ).
نزدیک مامانم شدم و کمی خودم رو لوس کردم. بلاخره صدای ندا در اومد.
- اون از شیدا که دختر بزرگه هست و همیشه تاج سر؛ اینم از این تهتغاریه خونه که فقط بلده خودشو لوس بکنه، من بیچاره چه گناهی کردم وسط این دوتا افتادم؟
- بیا اینجا خودتو لوس نکن، دخترهی گنده! تو هم کوزِت خونهای!
با صدای جیغ ندا، خندهی من و مامان هم بلند شد.
چهقدر دوست دارم این جمع رو، آرامشمون رو، وابستگی و محبتی که بهم داریم قابل توصیف نیست.
خدایا میدونم که بندهی خوبی برات نیستم نمازهامو یک درمیون میخونم و گاهی دختر بدی میشم و ندا رو با حرفام اذیت میکنم، ولی تو خودت خوب میدونی که هیچی تو دلم نیست. چیز زیادی ازت نمیخوام، فقط ازت میخوام که خنده رو از لب عزیزانم دور نکنی... .
بعد از خوردن شام خوشمزهای که مامانم حاضر کرده بود به اتاقم رفتم و کمی با خدا دردودل کردم، احساس گناه میکنم! وقتی چشمهام رو میبندم، حتی توی عبادتم با خدا هم دوتا چشم سیاه از ذهنم بیرون نمیره.
خدایا... این چه حسی که دارم؟ چرا وقتی بهش فکر میکنم قلبم اینقدر بیقراری میکنه؟ چی قراره بشه؟ تو خودت قلبم رو آروم کن... .
اونقدر خسته بودم که همونجا کنار سجاده خوابم برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: