درحال تایپ رمان اقبال شوم | اثر آنا علیزاده کاربر انجمن چری بوک

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
نزدیک بلوکمون بودم که کسی از پشت سرم صدام زد.
-آهای دختر... .
به طرف صدا برگشتم و با دیدن پسره نقشه‌های شیطانیم یادم افتاد.
- آهای دختر... باباته! من اسم دارم. مامانت بهت یاد نداده با یه دختر خانوم چطور حرف بزنی؟
- دختر خانوم دیگه! شما فکر نکنم جزو اونا باشی! بیشتر شبیه پسرایی تا دخترا!
- ببین آقا پسر الان خودم رو به زور نگه‌ داشتم که موهاتو نکنم! الانم برو پی کارت تا قاطی نکردم!
- اوه اوه... ! ترسیدما! البته ازت بعید نیست؛ فکر کنم یه تخته‌ات کمه؟!
به هر حال بیشتر از این جایز نمی‌بینم این‌جا باشم.
- این کلاه شما هست؟
- عه... آره. برای. دوستمه، اونروز جا گذاشتیم اون‌جا!
کمی نزدیک‌تر اومد و گفت:
- پس بفرما.
- مرسی که نگه داشتین.
- عه پس بلدی مثل آدم حرف بزنی؟
- ببین آقا پسر! من هرچی...
- اسمم سیام هست؛ هی نگو آقا پسر!
- خیلی خب. ببین آقا سیام...
- حالا شد.
- می‌ذاری حرفمو بزنم یا نه؟!
پسره یک قدم باقی‌مانده‌ی بینمون رو به صفر رسوند و گفت:
- بهتر نیست اسمت رو بگی؟ بالاخره همسایه‌ایم من هم غریبه نیستم، اینطوری مجبور نمی‌شم هی بهت بگم، آی دختر!
مات دو تا تیله سیاه بودم و از فاصله کمی که بینمون بود به شدّت معذّب. سریع سرم رو پایین انداختم. تقریباً لال شده بودم؛ نمی‌دونم چرا هر وقت این پسره میاد نزدیکم زبونم کوتاه می‌شه؟
- من هم افرام.
- چشم‌های خوشگلی داری افرا!
سرم رو به سرعت بالا آوردم تا از حرفی که شنیدم مطمئن بشم؛ ولی سیام با عجله خداحافظی کرد و گفت که باید بره.
سیام رفته بود و من همون‌جوری سرجام ایستاده بودم.
صدای ندا که از بالکن اسمم رو صدا می‌زد، منو متوجه موقعیت کرد. زود به خودم اومدم و در رو باز کردم و از پله‌ها بالا رفتم.
- سلام بر اهل منزل. جمعتون جمع بود گُلتون کم بود که اونم اومد.
- سلام گوزَل قیزیم. مامان سَنه قوبان اولسون. سَن اِویمین گولوسَن، اِویمین سون بِشیهیسَن.
( سلام دختر خوشگلم. مامان فدات بشه. تو گل خونم هستی، ته‌تغاری خونمون هستی ).
نزدیک مامانم شدم و کمی خودم رو لوس کردم. بلاخره صدای ندا در اومد.
- اون از شیدا که دختر بزرگه هست و همیشه تاج سر؛ اینم از این ته‌تغاریه خونه که فقط بلده خودشو لوس بکنه، من بیچاره چه گناهی کردم وسط این دوتا افتادم؟
- بیا این‌جا خودتو لوس نکن، دختره‌ی گنده! تو هم کوزِت خونه‌ای!
با صدای جیغ ندا، خنده‌ی من و مامان هم بلند شد.
چه‌قدر دوست دارم این جمع رو، آرامشمون رو، وابستگی و محبتی که بهم داریم قابل توصیف نیست.
خدایا می‌دونم که بنده‌ی خوبی برات نیستم نماز‌هامو یک در‌میون می‌خونم و گاهی دختر بدی می‌شم و ندا رو با حرفام اذیت می‌کنم، ولی تو خودت خوب می‌دونی که هیچی تو دلم نیست. چیز زیادی ازت نمی‌خوام، فقط ازت می‌خوام که خنده رو از لب عزیزانم دور نکنی... .
بعد از خوردن شام خوشمزه‌ای که مامانم حاضر کرده بود به اتاقم رفتم و کمی با خدا دردودل کردم، احساس گناه می‌کنم! وقتی چشم‌هام رو می‌بندم، حتی توی عبادتم با خدا هم دوتا چشم سیاه از ذهنم بیرون نمیره.
خدایا... این چه حسی که دارم؟ چرا وقتی بهش فکر می‌کنم قلبم این‌قدر بی‌قراری می‌کنه؟ چی قراره بشه؟ تو خودت قلبم رو آروم کن... .
اون‌قدر خسته بودم که همون‌جا کنار سجاده خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
***
راوی
روزها‌ی سرد زمستان مثل برق و باد در گذر بود.
افرا هر روز در راه خانه و مدرسه، منتظر دیدن دو جفت چشم سیاه درخشان بود.
افرای شیطان و زبان‌دراز عاشق و دلباخته‌ی سیام شده بود. با هر نگاه سیام؛ خون رگ‌های افرا به جوش و خروش می‌افتاد و هر روز که می‌گذشت بیشتر و بیشتر عاشق‌ چشم‌های سیاه پسرک می‌شد.
امّا سیام... !
آیا او هم همچون افرا عاشق بود؟ آیا او هم با هر نگاه دلبر دخترک قلبش به تپش می‌افتاد؟ آیا او هم در چشم‌های زیبای دخترک گم می‌شد؟
براستی حقیقت عشق چیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
- افرا... افرا... صبر کن!
- بله آقا سیام.
- دختر دو ساعته دارم دنبالت میام این‌همه صدات زدم چرا جواب نمیدی؟
- ببخشید، حواسم نبود. کاری دارین؟
- راستش یه حرفایی داشتم باهات؛ می‌خواستم بگم عصر ساعت چهار بیا پشت محوطه.
- دیگه چی؟! چه قدر پررویی تو!
- ببخشید... ببخشید... منظوری نداشتم... یعنی داشتم... منظورم اینه که یکم حرف‌هام زیاده، اینجا هم خوبیت نداره جلو در و همسایه‌ها؛ نمی‌خوام مشکلی برات پیش بیاد.
- من مشکلی ندارم؛ حرفی هست در خدمتم، اگه هم نیست برو پی کارت. خسته‌ام اصلاً هم حوصله ندارم.
- می‌دونم امتحان داشتی و معلومه که خوب پیش نرفته...
- به تو چه از امتحان‌های من؟ کی آمار من رو بهت میده؟
- باشه؛ تسلیم! عصبانی نشو!
من فقط می‌خوام باهات حرف بزنم، ساعت چهار منتظرتم. لطفا بیا؛ بای.
بدون این‌که منتظر جوابم باشه ازم دور شد و رفت. من موندم و هزارتا فکر و خیال.
وقتی رسیدم خونه ساعت دو بود، تلفن رو برداشتم و با الی تماس گرفتم.
- الو؛ سلام الی جونم.
- به به افرا خانوم! پارسال دوست، امسال آشنا!
- لوس نشو! خوبه حالا دو روزه ندیدمت؛ می‌دونی که امتحان داشتم.
الی با صدای جیغ مانندی گفت:
- خیلی بی‌شعوری افرا! بله می‌دونستم؛ اینم می‌دونستم قرار بود بعد امتحانت منتظر منم باشی!
- وای... ! الی به جون تو اصلاً یادم نبود منتظرمی. امتحانم رو اون‌قدر افتضاح دادم، کلاً فراموش کرده بودم قرارمون رو!
- باشه حالا ماتم نگیر؛ ولش کن فهمیدم خراب کردی. حالا چند می‌گیری؟
- نمی‌دونم؛ نمره‌ی قبولی به زور بگیرم!
- اشکال نداره؛ زیاد خودتو ناراحت نکن پیش میاد.
- ناراحت نیستم؛ ولش کن. زنگ زدم یه چیز دیگه بهت بگم.
- چی شده؟ نگو که بازم اتّفاق بدی افتاده!
- نه بابا، داشتم می‌اومدم خونه سیام رو دیدم.
- خب چی می‌گفت؟
- چرت و پرت! یکم قاطی کرده بود؛ بچّه پررو! برگشته راست راست تو چشمام نگاه می‌کنه می‌گه ساعت چهار بیا حیاط پشتی کارت دارم!
- تو چی گفتی؟!
- هیچی، گفتم حوصله ندارم برو رد کارت.
- خنگ خدا اینم حرفه تو زدی؟ یعنی تو چند وقته نمی‌بینی چطوری نگاهت می‌کنه؟
- خب چی می‌گفتم؟ عزیز من خلاصه برات بگم؛ من جلوی این پسره لال می‌شم‌. برم چی بگم آخه؟
- از همون جنگ اولتون معلوم بود آخرش به این‌جا می‌رسین. بیچاره داداشم که دیگه شانسی نداره!
- آخه بی‌شعور الان وقتشه؛ داداشم داداشم گرفتی این وسط. من چی می‌گم تو چی می‌گی؟
- خب راست می‌گم دیگه چه‌قدر گفتم با داداشم راه بیا پسر خوبیه، بیا عروس خودمون شو قبول نکردی. حالا برو جلو این پسره لال‌مونی بگیر!
- الی بخدا یه بار دیگه این بحث رو بکنی کلاً بی‌خیالت می‌شم! دست بردار دیگه؛ اَه... .
- باشه... باشه... بی جنبه. برو ببین حرف و حسابش چیه؟ البته همون لال بمونی بگیری بهتره تا، تابلو بازی دربیاری.
- پس یعنی برم؟
- مثلا داری اجازه می‌گیری؟ هم من، هم تو، خوب می‌دونیم که میری. فقط مراقب خودت باش؛ اون‌جا زیادی خلوته.
- باشه. بعدا بهت زنگ می‌زنم فعلا بای.
- بای.
دل‌شوره‌ی عجیبی داشتم هم دلم می‌خواست برم و ساعت‌ها کنارش بشینم و حرف‌هاش رو گوش کنم؛ هم می‌ترسیدم! این اولین قرارم با یه پسر بود. بین دو راهی گیر کرده بودم؛ آخرشم تصمیم گرفتم برم. مگه قراره چیکار بکنه! من افرام، از کسی هم نمی‌ترسم.
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
نزدیک ساعت چهار از خونه زدم بیرون و به طرف حیاط پشتی رفتم. از دور سیام رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و با نوک کفشش رو زمین ضربه می‌زد. دلم می‌خواست زمان می‌ایستاد و تا ابد به صحنه‌ی روبه‌روم نگاه می‌کردم. یاد حرف الی افتادم؛ سعی کردم زیاد تابلو بازی در نیارم.
سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم تا نزدیک سیام رسیدم.
با صدای سلامم سرش رو بلند کرد و تکیه‌اش رو از دیوار گرفت؛ نزدیک‌تر اومد و گفت:
- سلام. ممنون که درخواستم رو رد نکردی و اومدی.
- خواهش می‌کنم. منتظرم حرفاتون رو بشنوم.
- راستش... نمی‌دونم چطوری و از کجا شروع کنم.
اول اینکه، بابت برخورد اولم توی اون روز برفی ازتون معذرت می‌خوام، اتّفاق بود و شما مقصر نبودی من یک‌دفعه بیرون اومدم؛ و راستش رو بخوای باید اعتراف کنم خیلی وقت بود از پشت پنجره نگاهت می‌کردم.
- پس اون سایه تو بودی؟ همون لحظه دیدمت ولی الی گفت خیالاتی شدم.
- دختر زرنگی هستی! فهمیدم شاید منو دیده باشی به خاطر همین دیگه نگاهت نکردم و تصمیم گرفتم بیام پایین؛ که اون اتّفاق افتاد.
سیام چند قدم جلو اومد. حالا دیگه کاملاً رودر روی هم بودیم، به چشم‌هام خیره شد و ادامه داد؛
- دوم این‌که بازم باید اعتراف کنم من ازت خوشم اومده و می‌خوام اگه تو هم قبول کنی هر اتّفاقی که قبلاً افتاده رو فراموش کنی و یه رابطه‌ی جدید رو باهم شروع کنیم.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- راستش من نمی‌دونم چی بگم و...
- نمی‌خواد چیزی بگی. یه چند روز فکراتو بکن و بعد جواب بده. می‌دونم تو هم نسبت به من یه حس‌هایی داری.
وقتی از کنار ساختمون شما رد می‌شم؛ می‌دونی چی یادم میاد؟
- چی ؟
- فقط یاد دو جفت چشم عسلی می‌افتم. نگاهت دیوونم می‌کنه افرا... .
خواهش می‌کنم خوب فکراتو بکن بعد جوابم رو بده. دو روز دیگه ساعت چهار همین‌جا منتظرتم، خداحافظ.
- خداحافظ.
خواب بود یا واقعیت... ! دیگه حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم با عجله از حیاط پشتی به طرف خونه رفتم. صورتم گُر گرفته بود.
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
وقتی خونه رسیدم چند نفس پشت سر هم کشیدم و بالاخره کمی آروم شدم. در رو بستم و یک‌راست به طرف اتاقم رفتم. با بهونه‌ی این‌که سر درد دارم، حتی برای خوردن شام هم بیرون نرفتم. صورتم اون‌قدر تابلو بود که اگه می‌رفتم صددرصد ندا و مامان گیر می‌دادن که چرا حالم اینطوریه.
مثل اینکه سیام کنارم بود و تموم شب اون حرف‌ها رو تو گوشم زمزمه می‌کرد. حتی یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی‌رفت. تا صبح مثل دیوونه‌ها با خودم حرف زدم و خندیدم.
صبح نزدیک ساعت ده الی زنگ زد.
- سلام سلام دوست بی‌وفای خودم، چطوری؟
- وای الی! چه خوب شد که زنگ زدی.
- می‌دونم دیگه تا وقتی که من سراغت رو نگیرم شما به خودت زحمت نمیدی یه حالی از ما بپرسی. دیروز رفتی سر قرار؟ چی شد؟ سیام چی گفت؟
- خب یه‌دونه یه‌دونه بپرس؛ چه خبرته؟
آره رفتم. به خاطر برخورد اولمون معذرت خواهی کرد و بعدش هم گفت؛ از من خیلی خوشش اومده و می‌خواد هر اتّفاقی که قبلا افتاده فراموش کنم و یه رابطه‌ی جدید شروع کنیم.
- جون الی راست می‌گی؟ من که بهت گفتم چند وقته این پسره بدجور بهت نگاه می‌کنه بفرما تحویل بگیر!
- نمی‌دونم الی، این اولین باره قلبم درگیر شده. اگه بگم نه می‌دونم که تا آخر عمرم حسرت به دل می‌مونم که چرا به خواسته‌ی قلبم بی‌توجهی کردم؛ اگه بگم آره، نمی‌دونم چی قراره پیش بیاد.
- دیگه حرفیه که زده شده. تو هم خوب بشین فکر کن. هیچ شناختی از پسره نداری مواظب باش گولت نزنه!
- از دیروز تمام فکرم رو درگیر خودش کرده. این‌بار می‌خوام به صدای قلبم گوش بدم و حداقل برای یک‌بار هم که شده طعم عشق رو بچشم. هرچه باداباد.
- باشه؛ ظاهراً تصمیمت رو گرفتی. فقط مواظب خودت باش. من باید برم مامانم صدام می‌کنه. خدافظ.
- باشه؛ فعلا بای.
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
***
هرچی به ساعت چهار نزدیک‌تر می‌شد استرس من هم بیشتر می‌شد. زمان ملاقات بود و قلبم دیگه به خواسته من نمی‌تپید... .
تصمیم گرفتم یکم به خودم برسم، آرایش ملایمی کردم و با وسواس بهترین لباسم رو انتخواب کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم راضی و خوشحال بودم.
کیف کوچیک و گوشیم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون انقدر حواسم پرت بود که با کله به ندا برخوردم.
- آخ... چته افرا؟ سرم شکست؟ جلوتو ببین خب!
با دستم پیشونیم رو گرفته بودم و به خودم و حواس پرتم بد و بیراه می‌گفتم.
- خب سر منم شکست! حالا من کورم، تو که می‌بینی چرا خودتو می‌کوبی به من!
- توروخدا ببین، چه طلبکارم هست! تو یه دفعه از اتاق اومدی بیرون! معلومه حواست کجاست؟ تیپ زدی؟ کجا به سلامتی؟
- اوم... چیزه... با الی قرار داریم بریم یکم بگردیم.
- معلومه! از مامان اجازه گرفتی؟
- آره صبح بهش گفته بودم. فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
با عجله بیرون اومدم و به طرف حیاط پشتی رفتم.
برخلاف انتظارم خلوت بود، اون‌قدر خلوت که صدای آروم قدم‌هام تبدیل به صدایی بلند شده بود که توی گوشم می‌پیچید. به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه به قرارمون مونده بود. جلوتر رفتم و روی نیمکتی که کنار پله‌ها بود نشستم.
شروع کردم به سرزنش کردن خودم؛ خاک تو سرم چرا به مامان دروغ گفتم؟ من که اهل دروغ و پنهان‌کاری نبودم و حالا چطوری تو روی مامانم نگاه کنم؟ اصلا چرا اومدم؟ نباید می‌اومدم؛ بهتره تا سیام نیومده برگردم!
کیف و گوشیم رو با عجله برداشتم و از روی نیمکت بلند شدم که برگردم خونه، ولی برای دومین بار تو یه روز خوردم به یکی، سرم رو بلند کردم که فحش آبداری نثارش کنم که...
- به به خانوم خانوما! کجا با این عجله؟
- آخ... ضربه مغزی شدم امروز! جلوت رو ببین خب!
- شنیدی میگن: ایری گوزلَرین ایشیغی اُولماز؟ ( چشم‌های درشت کم سو میشن؟ )
- نخیر... ! اِشیدمَمیشَم! (نخیر... ! نشنیدم! )
- خب چرا عصبانی میشی؟ شوخی کردم، بیا بشین. دستتو بردار ببینم چیزی نشده که.
- نمی‌خوام... دستتو بکش!
- کنار چشمت یکم قرمز شده.
- آره مثل این‌که دکمه‌ی جنابعالی باعثش شده!
- هرچند مقصر من نبودم ولی خب چه میشه کرد؛ ببخشید!
- بله خب، بخشیدن از بزرگواری اینجانب است!
صدای خنده‌ی بلند سیام تو فضای خلوت حیاط پیچید.
- عه... ! چه خبرته؟ یواش بخند! الان همسایه‌ها می‌ریزن بیرون.
- باشه... باشه... تسلیم. بخدا افرا اون‌قدر زبونت تند و تیزه آدم جرات نمی‌کنه دو کلام باهات شوخی کنه!
- بهتره عادت کنی؛ همینه که هست!
- بله شما راس... چی شد؟ چی گفتی؟ این یعنی قبول کردی باهام دوست بشی؟ باورم نمی‌شه!
- آره. ببین سیام... تو اولین پسری هستی که همچین قول قراری باهاش می‌گذارم، پس لطفا پشیمونم نکن.
- پشیمون نمیشی افرا بهت قول میدم.
خنده و خنده و خنده...
اون‌ روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود و ای کاش زمان می‌ایستاد... .
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
یک سال با همه‌ی قهر و آشتی‌های شیرینی که داشت گذشت. ساعت چهار و حیاط پشتی شده بود پاتوق همیشگیمون.
در مور همه چیز بحث می‌کردیم؛ درسمون، آیندمون، شغلمون، خونه زندگیمون، حتی برای بچّه‌هامون اسم هم گذاشته بودیم. سیام عاشق دختر بود چون خواهری نداشت و همیشه می‌گفت: جای خالیه شیطونی‌های یه دختر تو خونمون همیشه کمه.
عشق اول هر دختری پدرش هست؛ ولی برای منی که مهر و محبت پدری ندیده بودم عشق اول و آخرم سیام بود. وقتی سرم روی شونه‌های سیام بود، وقتی دستم رو می‌گرفت آرامشی که به وجودم تزریق می‌شد قابل توصیف نبود. همه‌ی لحظه‌هامون خاطره‌ی خوب و شیرینی بود که تک‌به‌تک توی ذهنم هک کردم و تا آخر هرگز فراموش نمی‌کنم.
امتحانات و کنکور تموم شده بود و متاسفانه از شهر و رشته‌ای که می‌خواستم قبول نشدم. تصمیم گرفته بودم تغییر رشته بدم و نقشه‌کشی و طراحی داخلی بخونم. موفق هم شدم چون این رشته بیشتر با روحیاتم سازگاری داشت.
یه روز که از آموزشگاه برمی‌گشتم سیام رو کنار ورودی آپارتمان‌ها دیدم؛ با اشاره بهم گفت که برم حیاط پشتی. پکر بود و اصلاً سابقه نداشت این وقت از روز بخواد باهم حرف بزنیم.
بعد از چند دقیقه رسیدم به جای همیشگیمون.
- سلام؛ سیام چرا الان گفتی بیام؟ می‌دونی که مامانم منتظره الان باید خونه باشم!
- سلام افرا؛ بیا بشین. حرف دارم باهات.
بعد از اینکه وسایلم رو، روی زمین گذاشتم، کنارش نشستم دستمو گرفت و شروع کرد به حرف زدن.
- ببین افرا، اول می‌خوام بدونی، تو این تصمیمی که گرفته شده من بی تقصیرم و تصمیم نهایی رو پدرم گرفته.
- داری نگرانم می‌کنی سیام؟ میگی چی شده یا نه؟
- میگم میگم... راستش بابا می‌خواد من و کیان هر دو باهم بریم خدمت سربازی!
- فکر می‌کردم این بحث بینتون تموم شده؟ مگه قرار نبود اول کیان بره؟
- بله؛ ولی مثل این‌که چند تا از همسایه‌ها مارو باهم دیدن و رفتن به مامانم گفتن، اون هم به بابام گفته.
بابام هم گفته همین امروز باید بریم دفترچه‌هارو بگیریم.
- ولی سیام... تو بری من تنها می‌مونم؟ چطوری دو سال بدون تو باشم؟ من نمی‌تونم... !
بیشتر از این نتونستم آروم بمونم و قطره‌های اشکم پشت سر هم روی گونه‌ام جاری بود.
- عه افرا؟ داری گریه می‌کنی؟ بچّه شدی؟ ببینمت... ! اشکشو نیگا... بیا بغلم ببینم. عزیز من نمیرم که بمیرم... .
- عه دور از جون! این چه حرفیه سیام؟
من فقط شوکه شدم! اصلاً انتظار همچین خبری رو نداشتم! پس حالا که بابات اینا فهمیدن و دارن تو رو از این‌جا دور می‌کنن؛ یعنی با وجود من تو زندگیت مخالف هستن، درسته؟
- راستش رو بگم ناراحت نمیشی؟
- اگه نگی بیشتر ناراحت میشم.
- نمی‌دونم کدوم بی‌پدری... رفته گفته پسرت با یه دختری تو رابطه هست که پدرش...
- ادامه نده سیام؛ خودم همه چی رو فهمیدم.
ظاهراً هیچوقت سایه‌ی شوم پدرم از روی سرمون برداشته نشده و نمیشه. من باید برم، خداحافظ.
- افرا... افرا...
ریزش اشک‌هام دست خودم نبود و با عجله داشتم می‌رفتم و به صدا زدن‌های سیام توجهی نداشتم، خودش رو بهم رسوند و از پشت دستمو گرفت و گفت:
- کجا سرتو انداختی پایین داری میری؟ نمی‌شنوی دارم صدات می‌زنم؟
- ولم کن سیام دیرم شده، باید برم. شاید حق با پدرت باشه. ما مناسب هم نیستیم، من بیخودی به فکر آرزوهای محال بودم.
- چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی؟
هنوز که چیزی نشده! حرفی هم در مورد تو بین ما زده نشده. بیا بغلم. آغلاما گوزَلیم، گوزیاشلارین اورَیمی داغیلدیر... . (گریه نکن خوشگلم، اشک‌هات داغونم می‌کنه... . )
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
بعد از خداحافظی با سیام خودم رو به زور، به خونه رسوندم. رفتم توی اتاقم و به محض بستن در و قفل کردنش همون‌جا روی زمین نشستم. دیگه پاهام توان ایستادن نداشت؛ اون‌قدر گریه کردم که دیگه جونی تو تنم نموند و همون‌جا خوابم برد.
با صدای ضربه‌های پی‌در‌پی که به در زده می‌شد، از خواب پریدم.
- افرا... افرا... پاشو بیا شام حاضره.
- نمی‌خورم ندا. اِشتها ندارم؛ میرم بخوابم. فردا یک عالمه درس دارم.
- باشه، پس شب بخیر.
- شب بخیر.
از روی زمین بلند شدم و به طرف کمد رفتم لباس بیرونم رو با لباس راحتی عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
دست تقدیر سلامت باد. هربار باید با گذشته‌‌ای که تقصیری در اون ندارم روبه‌رو بشم. تلاش‌هام برای فراموش کردن گذشته واقعا بی‌فایده است. همیشه دلیلی برای برهم زدن آرامشم پیدا میشه.
بدون هیچ حسی به ساعت روی دیوار خیره بودم. با فکر به این‌که قراره به مدت طولانی از سیام دور بمونم؛ قلبم بی‌تابی می‌کنه و دوباره اشک‌هام سرازیر میشه.
آه عمیقی کشیدم و چشم‌های بی‌رمقم رو بستم، بوی عطر سیام هنوز هم توی مشامم هست. حس غریبی تمام جانم رو گرفته؛ احساس خفگی می‌کنم! بهونه‌ی نبودنش زیر آسمون این شهر... .
گویا غم دنیا رو، روی دلم ریختن. چطور می‌تونم طاقت بیارم؟
من خودم هیچ؛ چطور به این قلبم بفهمونم که باید صبر بکنه و دوام بیاره؟
ساعت‌ها اون قدر کُند می‌گذره که احساس می‌کنم هر ساعت به اندازه یک روز طول کشیده. روی تختم نشستم و زانو‌هامو توی شکمم جمع کردم. خیره به نقطه‌ی نا‌معلومی از خودم می‌پرسم که چرا باید این دوست داشتن این‌قدر مکافات داشته باشه؟
چشم‌هام رو بستم و زیر لب برای خودم و تنهایی‌هام دعا کردم؛ ولی باز هم از بی‌قراری دلم کم نشد. بلند شدم و رفتم کنار پنجره رو باز کردم و همون‌جا ایستادم و مشغول تماشای ستاره‌های درخشان این شب تیره و تار شدم. یاد حرف سیام افتادم که می‌گفت: وقتی از کنار ساختمون شما رد می‌شم فقط یاد چشم‌های تو می‌افتم... چشم‌هات دیوونم می‌کنه افرا... دست‌هام رو دور خودم حلقه کردم و صدای هق‌هقم توی تاریکی شب گم شد.
دو هفته با کلی اشک ریختن و بی‌قراری گذشت. بالاخره روز جدایی رسیده بود.
همه‌ی بعد از ظهر دیروز با سیام گذشت؛ عجیب‌تر اینکه هیچ‌کدوم حرفی نمی‌زدیم سرم رو، روی شونه‌های مردونه‌ی سیام گذاشتم؛ دستش رو دورم حلقه کرد و ساعت‌ها روی نیمکت همیشگیمون نشستیم، بدون حرفی ساکت و ساکت و ساکت...
موقع خداحافظی فقط اشک‌هام حرف زدن، هیچ حرفی نتونستم بزنم. سیام دست‌هام رو گرفت و ب*و*سه‌ی کوتاهی روی انگشت‌هام زد و گفت:
- دوست دارم... مراقب خودت باش. خداحافظ.
گریه مجالی برای حرف زدن بهم، نداد فقط یک کلمه آروم از زبونم خارج شد. منم... ، و سیام رفت... .
از پنجره‌ی اتاقم شاهد خداحافظی سیام و دوستانش بودم. دو برادر با فاصله‌ی سنی دو سال از هم، هردو خداحافظی کردن و رفتن، نگاه آخر سیام قبل رفتن رو پنجره‌ی اتاقم آخرین نگاهمون بود... .
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 22) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا